『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹#بسم_رب_العشق ❤️#برای_همیشه 🌹#قسمتبیستوهفتم -بپرس +پسرش تو کدوم کشوره؟ تو دلم می گفتم نگو الما
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹#قسمتبیستوهشتم
+چرا این همون پسر عمو منصوره
منم امروز که فهمیدم فامیلیشون و عوض کردن متوجه شدم
-خب این که امشب می رسه ایران.میدونه تو دختر عموشی؟
+حتما میدونسته که دست از سرم برداشته خیالش راحت بوده آشناییم
-عمو اون و فرستاده درس بخونه
یعنی خبر داشته شماها همسایش بودین؟
+هرکاری می کرد غیر درس خوندن . مغزم کار نمیکنه
-این شمارتو از کجا اورده؟
+نمی دونممممم. میگم سمیه مژگان شماره منو داره؟
-وقتی عمو و زن عمو دارن اونم حتما داره
یعنی میگی مژگان بهش داده؟وااااایی نهههه
+احتمالا
-وااای مثلا اومده بودم صدات کنم پاشو بریم.
+نه سمیه تو برو
-شام چی پس؟
+فردا عصر عقدته صبح باید حال داشته باشم که بیام دنبالت ارایشگاه😁
-می خوای برات بیارم بالا؟
+نه دستت درد نکنه
سمیه رفت بیرون و منم گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ صفحه چتم.
۴تا پیام از کامران،این جدی جدی ول کن نیست اه، یکی دو ساعت دیگه میرسه این جور که سمیه می گفت .
پیامارو نخونده ول کردم هرچی گفته برای خودش گفته.
باید ذهنمو مشغول میکردم تا بهش فکر نکنم چون اگه فکر کنم اعصابم خورد میشه رفتم سراغ کمد لباسام که برای فردا لباس پیدا کنم.
بعد از چند دقیقه گشتن یه لباسی که برای محضر می خواستم و پیدا کردم یه مانتوی سفید مجلسی برداشتم و از توی کاور در اوردم با یه روسری صورتی که رنگ گلای ریز برجسته مانتو بود.
گذاشتم روی صندلی
دیگه کاری نداشتم گفتم پس برم بخوابم صبح حال داشته باشم برم دنبال سمیه
چراغ و خاموش کردم و خوابیدم........
خوابم نمی برد ولی حال نداشتم برم پایین بلند شدم پنجره رو باز کردم نگاهی به اسمون انداختم.
باد خنکی میومد رفتم سمت میز تحریرم قرآنم رو برداشتم نشستم روی زمین روبروی پنجره یه صفحه باز کردم و شروع کردم به خوندن
❤️بــــــــسمـ اللهـــ الـــرحمنــ الـــرحیمــــــ❤️
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹