eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
688 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 ببینید خودتون به عکس سردار هم رحم نمیکنند😔 👊 📛شعار ندهیم عمل کنیم ما اینجوری انتقام میگیریم ما افسران جنگ نرم هستیم 🔴 @afsaranjangnarm_313 🔴
عکسه مربوط به مطالب فوق👆🏻 خودتون قضاوت کنین.... به امام حسین و حضرت ابوالفضل هم رحم نکردن😔 📱 @afsaranjangnarm_313 👊🏻
وَ احیای شب‌های‌قدر سال‌1399 تمآم‌شد... پروندھ هآ‌ بستھ‌و امضا‌خورده‌شد:) خوش به سعادت اون‌هایےڪہ‌ رزقشون شھادت فے سبیل الله♥️🍃 🌱 @afsaranjangnarm_313 🌱
📜 🌹ماجرای مجروحیت یک دست سردار شهید !! من از نزدیک شاهد زخمی شدن حاج قاسم عزیز بودم. اولین بار شهریور سال ۶۰ و قبل از عملیات "ثامن الائمه" (شکست حصرآبادان) بود که ایشان مربی آموزش رزمی بود و تیر به دستش اصابت کرد؛ اما آه و ناله ای از او شنیده نشد!!! ✍🏻 به روایت دکتر سید محمد حسینی {خاطره اےاز سردار حاج قاسم سلیمانے💔} 🌴@afsaranjangnarm_313🌴
📚👓 قسمت بیست و سه رمان تقدیم نگاهتون😊
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت‌بیست‌و‌دوم نماز تموم شد تسبیح رو برداشتم تا ذکر بگم _میگم
🌹 ❤️ 🌹 صبح با صدای سمیه بیدار شدم _پاشو پاشو اتنااااااا +وای چیه؟ _برا امشب کلی کار داریم +امشب چه خبره؟ _خواستگاری +اهان خب -بار که خوابیدی پاشو اتنا اذیت نکن + باشه بابا بیدارم _بدو افرین +داداشت پایینه؟ _نه نیست راحت باش بلند شدم موهامو شونه زدم و رفتم بیرون. زن عمو داشت کابینت رو دستمال می کشید +سلاااام زن عموووو _سلام دخترم بیا صبحونه بخور که کلی کار داریم +چشم _چشمت بی بلا رفتم نشستم پشت میزو شروع کردم به خوردن صبحونه،یهو یاد بابا افتادم لقمه پرید تو گلوم سمیه اومدو زد پشتم _چیشد؟خب یواش تر بخور +کله پاچه دوست دارم خب. بعدشم باید انرژی داشته باشم که بتونم برا خواستگاری شما کار کنم.راستی بابام کو؟ _رفت برات دنبال کلاسای کنکور +جدی. راستی دیشب کجا خوابید؟ _همون تو اتاق تو +پس چرا من نفهمیدم؟ _وای چقدر سوال می پرسی چون برای نماز صبح که بیدار شد جاشو جمع کرد و رفت همین صبحونه که الان می خوری رو بگیره🤦‍♀ +خب دیگه سوالی ندارم😁 _تعارف نکنی یه وقت🙄پاشو ببینم بلند شدم موهامو بالا بستم و شروع کردیم به کار کردن از جارو برقی و دستمال کشی تا شستن حیاط که چون نفسمون بالا نمیومد قرار شد پسر عمو ترتیبشو بده **** خودمو انداختم روی تخت کنار سمیه _واای یه خونه تکونی حسابی شد +نفسم بالا نمیاد _دیگه تا خواستگاری تو تمیزه +چیکار به من داری _وااای دوساعت دیگه میان +چی می خوای بپوشی؟ _نمی دونم پاشو یه چیزی برام انتخاب کن +باشه حالا بزار یه ساعت بخوابیم _نهههه اول لباس +باشه رفتم سمت کمد نگاهی به مانتوها و لباساش انداختم و یه مانتوی نباتی و روسری هم رنگش رو دراوردم و بهش دادم +بیا سمیه اینارو بپوش _اومدم +میگم روسریتو لبنانی نبند _اااومم... خب چجوری ببندمش؟ +خیلی مدل دیدم ولی برای امشب به نظرم روی شونت شکل پاپیون گره بزن _باشه +منم برم اماده بشم دیگه رفتم توی اتاق اصلا حال نداشتم هیچ کاری بکنم روی تخت نشستم و نگاهی به ساعت گوشیم انداختم یه ساعت دیگه میومدن میخواستم پاشم لباس بپوشم که گوشیم زنگ خورد بدون اینکه نگاهی به شمارش بکنم جواب دادم +بله _................ +الو _………………… گوشی و از کنار گوشم برداشتم و نگاهی به شمارش انداختم اصلا اشنا نبود و خط ایران هم نبود. سریع قطعش کردم کسی این شماره من و نداشت که یعنی کی بود؟نمی خواستم حتی حدس بزنم که دوباره سرو کلش پیدا شده. نه بابا اون نیست ، اون نیست همون طور اینو تکرار می کردم و لباس می پوشیدم حالا اصلا اون باشه چه غلطی میکنه پا نمیشه بیاد ایران که چرا اون دیونس میاد خب بیاد چیکار میتونه بکنه🤦‍♀همین طور با خودم حرف می زدم که در و زدن +بله -منم سمیه.میگم نمیای بیرون؟ +چرا اومدم دنبالش رفتم بیرون مهمونا هنوز نیومده بودن رفتم سمت بابا و عمو باهاشون سلام کردم رفتم بشینم کنارشون که سمیه گفت: -اتنا +بله -بیا پیش من رفتم توی آشپزخونه پشت میز نشسته بود معلوم بود استرس داره +خوبی؟ -نه استرس دارم +من تجربه ای ندارم که کمکت کنم و نمی نمی دونمـ الان چه حسی داری -منم مثه تو قبول نمی کردم وقتی خواستگار زنگ میزد ولی این دفعه دیگه +بحث فرق می کرد😉 با گونه های سرخ شده گفت : - اره دیگه☺️ +جدی جدی باید بگم مبارکهههه بابا پا شو بریم محضر .خواستگاری چیه دیگه😂 -هیس اتناابروم رفت چقدر بلند حرف میزنی +باشه بابا الان سکته میکنی با صدای در فهمیدیم که مهمونا اومدن انقدر سمیه استرس داشت که منم دلهره گرفته بودم +پاشو چایی بریزیم -الان اخه؟سرد میشه بابا دوساعت می خوان خرف بزنن حالاتا من و صدا کنن طول میکشه +اووووم.......خب پاشو فنجونا رو بچینیم -اونا آمادس +میوه؟ -اونجا رو میزه امادس +نمی دونم دیگه اصلا پاشو تا نیومدن بشینن بریم سلام کنیم -وااای آره راستی بدو +سمیه وایسا -بله؟چی شده؟ +روسریت و درست کن موهات پیدا شده -اهان .ممنون روسریشو درست کرد و باهم رفتیم از اشپزخونه بیرون و سلام کردیم....... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#جنگ_نرم 🌱 @afsaranjangnarm_313 🌱
📱🇺🇸 +میگم رفیـــق -جان رفیــــق +ما تو جنگ سخت حرف اول و میزنیم✌️🏻 اما تو جنگ نرم........ -ایمانت که قوی باشه تو جنگ نرمم پیروزیم👊🏻 🖊🗒 🇮🇷 @afsaranjangnarm_313 📱
4_5819133391282374514.mp3
7.33M
نمایـشنامہ 🌱🌸 بر اسـاس‌زندگۍشهید مدافع‌حـرم‌حمید سیاهکالی‌مرادۍبه‌روایـت‌همـسر🦋 💛 🙃 💫 @afsaranjangnarm_313 💫
طعنه و خنده به اشعارم بزنید تیر غم بر دل دیوانہ و زارم بزنید در حفاظت ز امیرم علے خامنہ اے میشوم میثـم تمار،به دارم بزنید 💚@afsaranjangnarm_313💚
📜 وقتے متوجه شدم قرار است برود لباس هایش را خیس مےکردم که هر زمان سراغ لباس هایش را گرفت،بگویم خیس است. پنجشنبه بود که دیگر مطمئن شدم نمیرود لباس هایش را پهن کردم،دیدم یکدفعه لباس هاےخیسش را پوشید. گفتم:چہ شده لباس پوشیدی؟ گفت:میخواهم با بچها شوخی کنم،شما که نگذاشتید بروم. داشتم قرآن میخواندم،رفت قرآن بزرگ خانه را آورد،دستےرویش کشید و بوسید و خواست کہ از زیر قرآن ردش کنم. قبول نکردم،گفتم عمرا. به پدرش گفت که از زیر قرآن ردش کند،پدرش قبول کرد. در حال رد شدن از زیر قرآن بود که به من گفت مےتوانےحداقل چندتا عکس از من بگیری. بلند شدم و با گوشےچندتا عکس گرفتم. عکسی که در حال بوسیدن قرآن است و عکسی که به من نگاه میکند. جایی نوشته بود طفلی پدر و مادرم که خبر نداشتند به سوریه میروم.به همه زنگ زده بود که هوای پدر و مادرم را داشته باشید. بعد از رفتنش حالم بد شد و راهے بیمارستان شدم. از همانجا عکس هاےخودش در حرم را فرستاد که در حال زیارت است.عکس را که نشانم دادند یک لحظه انگار حالم خوب شد.خیلی خوشحال شدم. {خاطره ای از زندگے مجید قربانخانے💔} 🌴@afsaranjangnarm_313🌴
📚👓 قسمت بیست و چهارم رمان تقدیم نگاهتون😊
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت‌بیست‌و‌سوم صبح با صدای سمیه بیدار شدم _پاشو پاشو اتناااااا
🌹 ❤️ 🌹 خاله و شوهر خالش بهش گفتن عروسم،فکر کنم قضیه جدیه واقعا🤨داماد که با یه دسته گل بزرگ و جعبه شیرینی اومده بود که پسر عمو با اخم ازش گرفت و تشکر کرد. اوه اوه فکرکنم غیرتی شده بود می خواستم برم دنبالشون که سمیه دستمو کشید و برد تو آشپزخونه +چرا اینجوری میکنی سمیه _تو پیشم باش من استرس دارم +باشه _خواستگاریت جبران می کنم +وای دوباره پای خواستگاری منو کشیدی وسط _باشه بابا بلخره که قسمتت میشه +حالا کووو تا اون موقع _وای اخرشم می ترشی. بیا بشینیم تا صدامون کنن +پاشو چایی بریزیم _الان اخه😐 یخ میکنه که +چه میدونم گفتم بیکار نشستیم ،پاشو اصلا یه چیزی بخوریم _چی بخوریم این وسط😳 +بستنی یا پفک😂 _اتنا مسخره بازی درنیار روز خواستگاریت تلافی میکنم ها +باشه غلط کردم الان ساکت میشم به استرست برس تو _باشه دستمو زدم زیر چونم و یکم به این ور و اون ور نگاه کردم که یهو زن عمو گفت: _سمیه مامان چایی رو بیار دوتایی از جا پریدیم که سرمون محکم خورد بهم +اخ سمیه چیکار میکنی _تو چرا گیج میزنی +تو که بیشتر هولی _باشه حالا بیا چایی بریز +من بریزم؟😐 _اره دیگه الان تمرکز ندارم +بگو حال ندارم. شیطونه میگه چایی هارو هر کدوم یه رنگی بریزم _نمی خواد اصلا از تو بعید نیست همچین کاری کنی بلخره دوتایی چایی ریختیم و سمیه روسری و چادرشو درست کرد سینی رو دستش دادم و با یه بسم الله گرفت و رفت سمت پذیرایی منم پشت سرش رفتم. روی مبل روبرویی بابا نشستم و سمیه هم با استرس چایی هارو تعارف کرد و نشست کنار خالش _الهی قربون عروس گلم برم _خدانکنه همین جوری داشت قربون صدقش میرفت و گاهی هم با زن عمو حرف میزد که بیشتر با اشاره بود ولی فکر کنم به من اشاره میکرد نمی دونم. همیشه فکر میکردم تو رمانا و فیلما بحث سیاسی و حرفای متفرقه وسط مجلس خواستگاری میزنن میگفتم اخه چه ربطی به خواستگاری داره ولی الان اینجام این جوری شده بود🤦‍♀ بیکار نشسته بودم نگاهم بین همه در گردش بود یهو یادم افتاد که پس خواهر داماد کجاست که زنگ درو زدن پسرعمو بلند شد و در و باز کرد بعد از چند دقیه فاطمه و شوهرش و البته دوتا دوقلو های سه سالشون اومدن و همه بلند شدیم و سلام کردیم _ببخشید تورو خدا الان میگین کدوم خواهری خواستگاری برادرش دیر میرسه _نه بابا این چه حرفیه خلاصه که همین جور تعارف می کردن به هم دیگه که منم رفتم کنار هلما و حسنا عاشق بچه ها بودم +سلام کوچولوها چطورین؟😍 همزمان گفتن: _خوبیم که البته گفتن(اوبیم) دستشونو گرفتم و روی مبل نشستم و اون دوتارو هم گذاشتم روی پام و باهاشون حرف میزدم و نفهمیدم که سمیه و شوهر ایندش کی رفتن توی اتاق تا حرف بزنن این دوتا کوچولو هم از اونجایی که کوچولوها نمی تونن یه جا بشینن پاشدن رفتن و من دوباره بیکار شدم. گوشیمو توی دستم می چرخوندم که صفحش روشن شد یه پیام بود بازش کردم _دارم میام ایران منتظرم باش خانوم کوچولو😏 همین جوری به صفحه گوشی خیره شده بودم بعد از چند دقیقه به خودم اومد و گوشی رو خاموش کردم دوباره روشن کردم و پیامشو پاک کردم و بلاکش کردم و خاموش کردم فکر کنم انقدر رفتارم ضایه بود که بابا با اشاره پرسید چی شده منم لب زدم +کامران بابا رفت سراغ گوشیش و مشغول تایپ شد برام پیام اومد بازش کردم بابا نوشته بود _نترس دخترم هیچ کاری نمی تونه بکنه نمی خواد استرس داشته باشی❤️ سرمو بلند کردم و بهش لبخند زدم نگاهی به ساعت کردم حدود نیم ساعت توی اتاق بودن من نمی دونمـ چی میگن می خواستم برم توی اتاق با دوقلو ها بازی کنم اما دیدم زشته اگه برم. بالاخره اومدن بیرون که همه مبارکه و دست زدن و صلوات فرستادن منم با تعجب نگاهشون می کردم اخه هنوز جواب مثبتشو نگفته بود که اومدن نشستن که بحث این شد که یه صیغه ای بینشون خونده بشه تا راحت باشن برا خرید از اولم معلوم بود جوابش مثبته 😁 ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*لوگوی جالب و متفاوت روز قدس امسال با تصویرسازی از دست بریده سپاه قدس 🆔@afsaranjangnarm_313🆔
4_5821385191096059618.mp3
9.72M
نمایـشنامہ 🌱🌸 بر اسـاس‌زندگۍشهید مدافع‌حـرم‌حمید سیاهکالی‌مرادۍبه‌روایـت‌همـسر🦋 💛 🙃 💫 @fsaranjangnarm_313 💫
نمازت سرد نشه رفیق..🍋✨
وقتی چشمانت را بر حرام ببندے...👀 وقتی با آهنگ نجابت و وقار... از جاده تلخ گناه🚫 پیروزمندانه میگذرے...🏃‍♂ وقتی پاکےوجودت را...🌱 از گناه حفظ میکنے آنگاه پیشکش توست بلنداے آسمانها⛅️ که حیات فریاد لبیک یا مهدی سر میدهد💚 و تو می مانے و حس زیباے بندگی❣ 🆔@afsaranjangnarm_313🆔
✍ اندر حکایات گروه های در پیام رسان ایتا!!! 😊 ده و بیست دیقه صبح🕰 کاربر یاس (خانم) : سلام سلام کسی نیست ؟! 😇 کاربر دریا (خانم)؛ انلاین هستن ولی حالشو ندارن جواب بدن ! 😒 همون لحظه؛ کاربر عمار (آقا) سلام علیکم! کاربر دریا درجا ! سلاممممم برادر احوال شما خوبین الحمدالله؟!😊 (عه چرا جواب سلام یاس رو ندادی؟!) یاس همون لحظه: واااای از دست اینا مزاحما😫 سید محسن انلاین میشن!😎 مزاحم رو فقط من میتونم ادم کنم💪 خواهر بیزحمت ایدیشو بدین🔫 راستش بلاکش کردم چتشم پاک کردم😰 (خب چرا خالی میبندی ک بمونی توش😕) در همین لحظه اقا امیر انلاین میشن و یه مطلب میزارن درباره و اینکه چجور پوشش هایی تحریک کنندس!🔞 تمام خانمهای گروه هم الحمدالله انلاینن و پشت هم نظر میدن! 😋 اقایونم دونه دونه تشریف میارن و بحث بین خواهران و برادران مذهبی(نما) بالاگرفته درباره قسمت هایی ک بیشتر کننده ست و انواع مدل های مانتوی باز و بسته و شلوار های تنگ! 👗👘💄👠 البته ناگفته نماند ک یک خط در میان؛ و هم ارسال میشود بین پیامها ! 😊 بلهههههه خواهر استغفرالله ازین مانتوهایی که تمام رو نشون میده😔 بله برادر پناه برخدا از این دختران .... 😔 [خوده شیطون الان پناه برده بخدا از شر این حجم بی حیایی در شما !!! 😳😳😳] کاربر: (بانومحدثه*متاهلم پی وی=بلاک) انلاین میشن👇 به به چ بحث داغی ! 🔥🔥🔥 اقا محسن شما هم خوب واردینا😉😂😂😂😉😉 این شکلکا ☝️یعنی؛ برادر ! پی وی بیایی بلاکی❌ ولی تو گروه تا دلت میخاد بگو و بخند! اتفاقا یه هم داشتیما تو قرآن دربارش؛ که شوخی و بگو بخند با نامحرم تو فقط گناهه؛ تو جمع عیبی نداره راحت باش !!! 😊 ولی نمیدونم چرا هرچی میگردم پیداش نمیکنم !! احتمالا زیر همون آیه هست ک میگه فقط تو لباس پوشیدنه تو خیابونه! حیا داشتن برای حرف زدن تو دنیای مجازی دیگه چ صیغه ایه ؟!! 😒 همچنان کاربر یاس اصرار داره که پی ویش پره مزاحمه... یکی نیست بگه بگرد دنبال یه راه حل دیگه برای برادران!😒 اصلا گیریم سرشار از مزاحمتی!!! اینجا مگه کلانتری محلتونه یا شعبه مرکزی پلیس در ایتا؟! 😧 ⚜🔰⚜🔰⚜🔰⚜🔰⚜🔰⚜ خـواهـر مـن ❕❗️❕ کن از همکلامی با در فضای مجازی!!! 😞 شما مگه سوار اتوبوس میشی یهو میری قسمت اقایون میشینی وسط پسرا حال و احوال میکنی باهاشون؟؟؟؟؟😳 نه نمیکنی اینکارو! ❌ چون میکنی ازین کار ! اون حیا رو چرا با خودت نمیاری تو فضای مجازی؟!!! ☹️☹️☹️ بــرادر مـن ❕❗️❕ شما کی تاحالا وسط خیابون پریدی جلوی دختر مردم و براش دلسوزی کردی و نشستی پای درد و دلش؟!!😳 هیچ وقت !!! 😊 چرا ؟؟! چون کردی ازین کار! خجالت کشیدی از !!! اینجا هم از اسم و عکس پروفایلت خجالت بکش سید و حاجی و فلان و فلان .... !!!! 😔 🙃 @afsaranjangnarm_313 🙃