میرزا محمد جهرمی ابن میرزا عبدالله ملقب به نصیرالدین ثانی، از راه تشبیه به خواجه نصیر الدین طوسی، مشهور به میرزا نصیر از طبیبان و دانشمندان و از شاعران قرن دوازدهم است که متولد شهر جهرم است و سال ها در شهر اصفهان رشد یافته و در نهایت به عنوان طبیب کریم خان زند به شیراز باز گشته است.
کتاب حاضر که یکی از آثار ششگانه وی می باشد با دو مثنوی بلند ساختار یافته است و مملو از ابیات زیبای عرفانی و تعلیمی است که در فضای طبیعت بهار و به صورت گفت و گو بین شخصین که یکی پیر و دیگری جوان می باشد به وقوع پیوسته است.
کتاب حاضر، کتابی نفیس می باشد که شایسته است دوستداران ادبیات، چندین و چند بار آن را بخوانند.
#مثنوی_پیر_و_جوان
#بهاریه
#میرزا_نصیر_جهرمی
#میرزا_محمد_جهرمی
#نصیر_الدین_ثانی
#شعر_عرفانی_تعلیمی
#اهل_کتاب بمانیم
شبی با نوجوانی گفت پیری
کهن دردی کشی صافی ضمیری
چو خم صاحبدلی، روشن روانی
در این دیر کهن، پیر مغانی
که: باد نوبهار از ابر آذار
شنیدم خیمه زد در طرف گلزار
به هر گلبن هزاری ساز برداشت
به هر سرویف تذرو آواز برداشت
صلای یوسف گل شد جهانگیر
زلیخای جوان شد عالم پیر
مشو غافل که ایام بهار است
سراسر کوه و صحرا لاله زار است
فرح بخش از طراوت طرف باغ است
نشات افزا فضای دشت و زاغ است
فلک را خیمه سیما بی اساس است
عروس خاک زنگاری لباس است
جهان رشک نگارستان چین است
صبا را مشک چین در آستین است
زمان عیسی دم و عنبر سرشت است
زمین مینووش از اردیبهشت است
چو می باران نیسان خوشگوار است
قدح در دست ابر نوبهار است
شراب فیض در مینای ابر است
پیاپی رشحه ی صهبا ابر است
گلستان خوش چو روی باده نوش است
چمن دلکش چو کوی میفروش است
رخ گل را که عکس روی یار است
هوا مشاطه، آب آیینه دار است
پریشان زلف سنبل از نسیم است
نسیم از بوی او عنبر شمیم است
بنفشه بر کنار جویبارارن
چو خط گرد رخ سیمین عذاران
قد سرو سهی بر طرف گلزار
دهد یاد از نهال قامت یار
صنوبر چون جولان دوش بر دوش
سمن چون دلبران سیمین بناگوش
چو آب خضر بخشد عمر جاوید
دمی آسودگی در سایه ی بید
سحر نرگس خمار آلوده خیزد
شکرخند از دهان غنچه ریزد
چو مستان، ارغوان را دست ایام
شراب ارغوانی کرده در جام
فروزان لاله همچون روی مستان
شقایق چون عذار می پرستان
سحرگاهان نسیم آهسته خیزد
چنان کز برگ گل شبنم نریزد
بجنباند چنان آیینه آب
کز آن جنبش نیفتد عکس در تاب
....
#مثنوی_پیر_و_جوان
#بهاریه
#میرزا_نصیر_جهرمی
#میرزا_محمد_جهرمی
#نصیر_الدین_ثانی
#شعر_عرفانی_تعلیمی
#اهل_کتاب بمانبم
کتاب حاضر، نوشته کریم لوچارویچ ملقب به #دکتر از فرماندهان مقاومت سارایوو در طی دوران تجاوز به این شهر، بین سال های ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۵ میلادی است.
روایت های تلخ این کتاب متاسفانه واقعی هستند. روایت مردمی که ناگهان در مقابل تجاوز صرب ها قرار گرفتند و برای دفاع و مقاومت دست به خلق حماسه زدند.
امید است که نویسندگان داخلی و خارجی بیشتری دست به قلم برده و حقیقت های تلخ این جنگ را برای آیندگان ثبت کنند و از گم شدن این نسل کشی جامعه بین الملل و صرب های چتنیک علیه مسلمانان بوسنی جلوگیری کنند.
#نبرد_برای_سارایوو
#رمان
#جنگ_بوسی
#صرب
#چتنیک
#سارایوو
#نسل_کشی
#کریم_لوچارویچ
#سعید_عابد
#مهدی_قزلی
#اهل_کتاب بمانیم
در روستا برادینا صرب های شهر کونیتس جمع شده بودند برای جنگیدن. نگهبانان صرب از راه های ورودی برادینا محافظت می کردند. کسی نمی توانست رد شود. در جادهٔ منتهی به کونیتس هم ایست بازرسی و موانع کار گذاشته شده بود. مسلمان ها می دانستند که آن ها نقشه ای طراحی می کنند.
(رایکو جورجیچ) رئیس حزب دموکرات صرب، صرب های کونیتس را دور هم جمع کرد. به او از پاله دستور دادند که کونیتس را از وجود مسلمان ها آزاد کند. از کونیتس به او گفتند که بسیاری از مسلمان ها تسلیم شده و منتظرند تا ارتش صرب وارد شهر شود. روز قبل از جمله به کونیتس، در برادینا همهٔ صرب ها مسلح و مجهز شدند. صرب ها یونیفرم هایی پوشیدند که یادآور یونیفرم های جنگ جهانی اول بود. بر سرشان کلاه با نشان استخوان و جمجمه داشتند، مثل چتنیک ها در جنگ گذشته.
گروه چتنیک ها دست به دست هم، در حلقه ای سرود صربی می خواندند. عرق راکی دهان به دهان بینشان می گذشت و صرب ها سرخ تر و احساسی تر می شدند. آن ها در دایره، با صدای بلند می خواندند. آن قدر مست بودند که سرودشان هم مفهوم نبود.
صرب های مسن تر اطراف رایکا جورجیچ جمع شدند. او صاحب مهمانی بود و کارش این بود که از مهمانان صرب پذیرایی کند. به جز او، همه چیز در برادینا نشان از بزم و مستی می داد. مشروب، گوشت خوک سرخ شده روی ذغال، آواز خوانی و فریاد، همه را آماده نبرد نهایی کرده بود. صرب ها این طوری خودشان را برای بریدن سر مسلمان ها آمادهٔ نهایی کرده بودند.
#نبرد_برای_سارایوو
#رمان
#جنگ_بوسی
#صرب
#چتنیک
#سارایوو
#نسل_کشی
#کریم_لوچارویچ
#سعید_عابد
#مهدی_قزلی
#اهل_کتاب بمانیم
🔸 به قلبم فشار میآید!
🔹 رهبرانقلاب: ملت ما #مطالعه کردن را اصلاً جزو کارهای بشری نمیدانند! مثل خوراک و ورزش و دیگر چیزهایی که جزو کارهای معمول انسان است، مطالعه اصلاً جزو این چیزها نیست!
👈 آدم باید عنوان دیگری داشته باشد- یا باید شب امتحانش باشد؛ یا باید معلم در مدرسه از آدم بخواهد؛ یا باید یک دانشمند باشد؛ یا باید بخواهد در جایی سخنرانی کند- تا موجب شود که مطالعه کند!
👈 این چهقدر #خسارت است!؟ واقعاً خدا میداند من وقتی یادم میآید- و این چیزی است که تقریباً هیچوقت از یادم نمیرود- که مردم ما مطالعه کردن را بلد نیستند، به قلب من فشار میآید!
🔺️ از این بابت، ما چقدر داریم هر ساعت خسارت میبینیم!؟ ۱۳۷۰/۱۱/۲۹
#کلام_ولی
#فرهنگ_مطالعه
#اهل_کتاب بمانیم
شب های روشن ماجرای جوانک روسی است که در دنیای اطرافش، خود را گم کرده است و جایگاه خود را در مابین فعل و انفعالات جهان، درک نمی کند. در حقیقت این جوانک دچار جنونی شده است و با این حال و احوال در حال توصیف دنیای اطراف خود است که ناگاه در نیمه شبی مهتابی، دختری تنها بر سر مسیرش قرار می گیرد که در حال فرار از فردی دیگر است.
داستان در ادامه به گونه ای رقم می خورد که این جوان داستان ما، عاشق دخترک می شود؛ دخترکی که خود نیز منتظر معشوق خود است که از سفر برگردد. جوانک عاجز از بیان احساسات و عشق خود به دختر است چرا که به او قول داده است که عاشقش نشود اما در دل عشقی انکار ناپذیر نسبن به دختر دارد.
داستان حول این دو نفر و خاطرات و مصائب این دو نفر و بصورت گفت و شنود شکل می گیرد و هر چه می گذرد، جوانک بیشتر عاشق و ناتوان تر در بیان آن شده است.
اما داستان به نهوی غم انگیز به پایان می رسد که قابل پیشبینی نیست.
#شب_های_روشن
#فیودور_داستایفسکی
#سروش_حبیبی
#رمان_عاشقانه_خارجی
#ادبیات_کلاسیک
#اهل_کتاب بمانیم
امروز روز غمباری بود، هوا بارانی، بی یک تبسم خورشید.درست مثل دوران پیری که در انتظار من است. افکار عجیبی ذهنم را سخت به خود مشغول می دارد. احساسات غم انگیزی دلم را تنگ کرده و افکار زیادی، که هنوز هم برای خودم روشن نیست، در ذهنم زیر و رو می شود. نه می توانم مسائل را حل کنم و نه میلی به حل کردنشان دارم. این کار کار من نیست.
امروز او را نخواهم دید. دیشب وقتی از هم جدا می شدیم ابر ها داشتند آسمان را می پوشاندند و مه فضا را می گرفت. گفتم که فردا روز بدی خواهد بود. او جوابی نداد. نمی خواست به زبان خود حرفی را بزند. روز برایش روشن و هوا صاف و هیچ ابری بر خورشید سعادت او پرده نمی کشید.
گفت:« اگر باران بیاید ما یکدیگر را نخواهیم دید. من نخواهم آمد.» فکر می کنم او اصلا متوجه باران امروز نشده و با این حال نیامده. دیشب سومین شب ملاقات ما بود. سومین شب روشن ما. وای که چقدر شادی و شیرینی انسان را خوشرو و زیبا می کند. عشق در دل می جوشد و آدم می خواهد که هر چه را در دل دارد در دل دیگری خالی کند. می خواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است. دیشب حرف هایش به من چه نرم و شیرین بود! دلش نسبت به من چقدر مهربان بود!...
چقدر به من لطف داشتید و ملاحظه ام را میکرد. می خواست دلم شاد باشد و جسارت و مهربانی در من القا می کرد. به قدری خوش حال بودم که از من دلبری می کرد و من... من... از سر ساده دلی همه. را باور می کردم که او...
وای، چطور می توانستم چنین خیال کنم؟ چطور میتوانستم این طور کور باشم؟ حال آن که همه چیز را دیگری تصاحب کرده بود، و من جز باد در دست نداشتم.
#شب_های_روشن
#فیودور_داستایفسکی
#سروش_حبیبی
#رمان_عاشقانه_خارجی
#ادبیات_کلاسیک
#اهل_کتاب بمانیم
فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَّقَامُ إِبْرَاهِيمَ وَمَن دَخَلَهُ كَانَ آمِنًا وَلِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا وَمَن كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعَالَمِينَ
در آن، نشانههای روشن، (از جمله) مقام ابراهیم است؛ و هر کس داخل آن [= خانه خدا] شود؛ در امان خواهد بود، و برای خدا بر مردم است که آهنگ خانه (او) کنند، آنها که توانایی رفتن به سوی آن دارند. و هر کس کفر ورزد (و حج را ترک کند، به خود زیان رسانده)، خداوند از همه جهانیان، بینیاز است.
آل عمران/۹۷
حج، کهن ترین سیر الی اللّٰه. مسافران این هجرت قبل از رفتن، می بایست رجعتی به خود کنند. شاید حج تنها سفری باشد که ملاک صحت آن نه در راه رفته آن بلکه در راه بازگشت آن باشد.
چون طهــارت نبود کعبه و بتخانه یکیسـت
نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود
از قدیم الیام تا به امروز، یکی از آداب سفر، نگاشتن خاطرات و وقایع آن بوده است و در بین سفرنامه ها، حج نامه ها جایگاه خاص خود را داشته اند.
کتاب مناظره دکتر و شیخ به نوعی حج نامه دکتر محمد حسن شجاعی فرد جهرمی محسوب می شود که در آن بیشتر شاهد مناظرات یکی از شیوخ اهل تسنن با ایشان، پیرامون اختلافات اساسی شیعیان و اهل سنت هستیم که با کلامی شیوا و دلنشین نگاشته شده است.
در این ایام که حجاج بیت اللّٰه الحرام، به امید تولدی دوباره راهی خانه حق شده اند، شیرینی خواندن این کتاب بیش از پیش به شما ایمان و آرامش را عطا خواهد کرد.
#مناظره_دکتر_و_شیخ
#دکتر_محمد_حسن_شجاعی_فرد_جهرمی
#مذهبی
#سفر_نامه
#حج_نامه
#مناظره_شیعه_سنی
#مکه
#بسیار_سفر_باید
#اهل_کتاب بمانیم
روز بیست و چهارم ذیقعده
ظهر که برای نماز رفته بودم مسجد شیخ را دیدم که با شخصی که بعداً فهمیدم میزبانش بود در مسجد نشسته بودند. سلام کردم، شیخ من را معرفی کرد که ایشان استاد دانشگاه در ایران است و میزبان را هم معرفی کرد که ایشان شیخ حمید النجدی استاد دانشگاه مدینه است.
آشنایی با شیخ حمید النجدی
د: شیخنا شما اهل شهر شیخ شیخ محمد عبدالوهاب هستید.
ش حمید: بلی از کجا می دانید که نجد شهر شیخ محمد عبدالوهاب است.
د: در همه کتاب ها که زندگی او را نوشته اند به این شهر اشاره کرده اند.
کارت ویزیت را دادم.
ش حمید: در بخش خودرو فعالیت دارید؛
د: بله
ش: این فقط خودرویی نیست شیخ هم هست.
د: نه من در خودرو کار کرده ام.
ش حمید: تحصیلات شما در کجا بوده؟
د: لیسانس در ایران_ فوق لیسانس و دکترا در انگلستان.
ش حمید: عربی از کجا یاد گرفته اید؟
د: خودم علاقه داشتم و برای آشنایی بیشتر با متون اصلی دین، آن را آموختم.
ش حمید: ما خیلی از علمای ایران را دیده ایم که عربی صحبت نمی کنند.
د: اولا چون من عالم نیستن ثانیا آن ها قدیمی ها بودند، الان اکثعلمای ما به ویژه طلاب جوان با عربی آشنا هستند و خوب صحبت می کنند.
مؤذن اذان اول را شروع کرد. بعد هم اذان دوم و شروع نماز. نماز تمام شد...
#مناظره_دکتر_و_شیخ
#دکتر_محمد_حسن_شجاعی_فرد_جهرمی
#مذهبی
#سفرمامه
#حج_نامه
#مناظره_شیعه_سنی
#مکه
#بسیار_سفر_باید
#اهل_کتاب بمانیم
غرور، تکبر، فخر، افتخار به خود و خویشتن برتر انگاری؛ کلیت کتابی است که #دونالد_ترامپ پیش از انتخابات ۲۰۱۶، برای از دور خارج کردن #باراک_اوباما و نامزد مورد حمایت او یعنی رقیبش، #هیلاری_کیلینتون منتشر کرد.
با خواندن این کتاب نظام سرمایه داری را بصورت کاملا عریان خواهید دید، افول ایالات متحده #آمریکا، پرچم دار تمدن غرب را در هر فصل و صفحه این کتاب ورق خواهید زد. از اقتصاد و بهداشت گرفته تا اخلاقیات و اجتماعیات.
#دونالد_ترامپ در این کتاب با اتکا به آمار ها و واقعیات حاضر، سیاست های هشت ساله #باراک_اوباما را به سخره گرفته است و حتی پا را از آن نیز فرا تر گذاشته و به رئسای پیشین ریاست جمهوری ایالات متحده نیز تاخته است. البته این کتاب شامل فصل های دیگری هم هست. سرفصل هایی که تفاوت ارزش های اجتماعی جامعه غربی و لیبرال را با ارزش های جامعه اسلامی نشان می دهد. جایی که #دونالد_ترامپ در آن بسیار به خود و داشته ها و اموال خود افتخار می کند و فخر می فروشد و به معنای واقعی کلمه، خویشتن برتر انگاری را به نمایش می گذارد. از دارایی یازده میلیارد دلاری اش تا زمین های گلف و هتل های لوکسش، همه و همه را مایه عظمت و برتری خود می داند.
بله، او با صراحت، خود را از همه فاضل تر و داناتر و عاقل تر می داند و در کمال وقاحت دیگر نامزد ها را احمق توصیف و فرا تر از توصیف، توهین می کند.
آیا می بایست هر لحظه در انتظار گسترش #ترامپیزم و ظهور ترامپ های دیگر در این #دنیا_مدرن باشیم؟!
(راستی، در کشور خودمان هم ترامپ داریم؟)
#آمریکای_زمین_گیر
#دونالد_جی_ترامپ
#سمیرا_محتشم
#افول
#تمدن_غرب
#اهل_کتاب بمانیم
شهروند #آمریکا بودن خوش شانسی است.
می دانم چقدر خوش شانسم. روزی که متولد شدم، بزرگترین بلیط بخت آزمایی دنیا را بردم. من در ایالات متحده #آمریکا متولد شدم، با فرصت های شگفت انگیزی که هر شهروند آمریکایی دارد. حق تبدیل شدن به بهترین فرد ممکن، حق استفاده از خدمات درمانی مساوی با همهٔ آمریکایی های دیگر، حق آزادانه حرف زدن(که اتفاقا آن را حقی بسیار جدی می دانم)، حق انجام اعمال مذهبی به شیوه ای که خود آن را انتخاب می کنید، حق موفقیت به اندازه سخت کوشی و استعدادتان. حق امنیت در خانه هایشان به لطف بزرگ ترین سازمان های اجرای قانون در همه جا و امتیاز پرورش خانواده تان با علم به این نکته که زنان و مردان بهترین نیروی نظامی جهان از شما حفاظت می کنند.
فکر می کنم پدر و مادرم باید دانسته باشند چقدر به آمریکایی بودنم افتخار خواهم کرد. من در روز پرچم یعنی چهاردهم ژوئن به دنیا آمدم.
به شما می گویم چگونه به آمریکایی بودنم افتخار می کنم. شاید شنیده باشید که من خانه ای در پالم پیچ فلوریدا دارم که نام آن مایک لاگو به معنای دریا تا دریاچه است. این خانه ۱۲۸ اتاق دارد. این بنای دیدنی به عنوان یک اثر تاریخی ملی ثبت شده، یکی از زیبا ترین خانه هایی است که تاکنون ساخته شده اند. این بنا را ای. آف. هوتون و همسرش مارجری مری وودر در پست در سال ۱۹۲۷ ساخته اند.
زمینی که این خانه در آن واقع شده بنا به گزارش ها معادل بیست آکر زمین موجود در فلوریدا است. بعد از این که خانه را خریدم، می خواستم مردم بدانند چقدر به آمریکایی بودنم افتخار می کنم و شکرگزارم، بنابراین تصمیم گرفتم پرچمی را جلوی خانه ام به اهتزاز در بیاوریم، یک پرچم #آمریکا که هیچ کس نمی تواند آن را نادیده بگیرد، پرچمی مناسب این خانهٔ زیبا.
بنابراین پرچم بی نهایت بزرگی به ابعاد ۱۵ در ۲۵ فوت را در میلهٔ پرچمی به ارتفاع ۲۰۰ فوت افراشتم. تماشای اهتزاز این پرچم در باد و پرواز غرورآمیزش منظرهٔ زیبایی بود.
#آمریکای_زمین_گیر
#دونالد_جی_ترامپ
#سمیرا_محتشم
#افول
#تمدن_غرب
#اهل_کتاب بمانیم
کمی هم شعر بخوانیم...
نیستی کم! نه از آیینه نه حتی از ماه
که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه
من محال است به دیدار تو قانع باشم
کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه
به تمنای تو دریا شده ام! گر چه یکی ست
سهم یک کاسه آب و دل دریا از ماه
گفتم این غم به خداوند بگویم، دیدم
که خداوند جدا کرده زمین را از ماه
صحبتی نیست! اگر هم گله ای هست از اوست
می توانیم برنجیم مگر ما از ماه!
#گریه_های_امپراتور
#فاضل_نظری
#شعر
#غزل
#اهل_کتاب بمانیم
خواندن سیره شهدا، شیرینی خاص خود را همیشه به همراه دارد. حال اگر شهید مایک فرمانده خاکی باشد که طعمی دیگر دارد. کتاب خاک های نرم کوشک، زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی است که بیشتر مطالب آن از زبان همسر گرامی این شهید است.
نکته جالب این کتاب، فروش بسیار بالا آن در سطح کشور است که این کتاب را به یکی از پر فروش ترین کتاب های دفاع مقدس بدل داشته است.
خواندن این کتاب آموزنده را به جوانان و نوجوانان عزیز توصیه می نمایم.
#خاک_های_نرم_کوشک
#شهید_عبدالحسین_برونسی
#دفاع_مقدس
#زندگی_نامه
#سعید_عاکف
#اهل_کتاب بمانیم
شمع بیت المال
سید کاظم حسینی
فرمانده تیپ که سد، یک ماشین، اجباراً، تحویل گرفت. یک راننده هم می خواستند در اختیارش بگذارند که قبول نکرد. به اش گفنم، شما گواهینامه که نداری حاجی، پس راننده باید باهات باشد.
گفت: توی منطقه که شرعاً عیبی ندارد من خودم پشت فرمون بنشینم.
پرسیدم: تو شهر می خواهی چه کار کنی؟
کمی فکر کرد و گفت: تو شهر چون نمیشه بدون گواهینامه رانندگی کرد، اگر خواستم برم، با راننده می رم.
چند وقت بعد که رفتم مشهد، یک روز آمد پیشم. گفت: یک فکری برای این گواهینامه ما بکن سید.
به خنده گفتم: شما که دیگه راننده داری، گواهینامه می خواهی چه کار؟
گفت: همهٔ مشکل همین جاست که یک راننده بند من شده، اونم راننده ای که حقوق بین المال رو می گیره و مخارج دیگه هم زیاد داره.
خواستم باب مزاح را باز کرده باشم . گفتم: این بالاخره حق یک فرمانده تیپ هست.
گفت: شوخی نکن سید! همین ماشینشم که دست منه، برام خیلی سنگینه، می ترسم قیامت نتونم جواب بدم، چه برسه به راننده.
تصمیمش جدی بود و مو، لای درزش نمی رفت. پرسیدم: حالا شما چند روز مرخصی داری؟
گفت: هفت، هشت روز.
کمی فکر کردم و گفتم مشکل بشه کاری کرد. ولی حالا توکل بر خدا خدا می رویم ببینیم چه می شه.
رفتیم اداره راهنمایی و رانندگی. هر طور بود مار ها را رو به راه کردیم.دو سه تا از افسر های خیّر و با حال خیلی کمکمان کردند. عبدالحسین اول امتحان آئین نامه داد و بعد هم توی شهری، و بالاخره گواهینامه را دادند. البته همین هم خودش یک هفته طول کشید. وقتی می خواست راهی جبهه بشود، برای خداحافظی آمد. بابت گواهینامه ازم تشکر کرد و گفت: بالاخره این زحمتی رو که کشیدی بگذار پای بیت المال، ان شا الله خدا خودش اجرت رو بده.
گفتم: حالا خودمونیم حاج آقا، شما هم زیاد سخت می گیری ها.
لبخندی زد و حکایتی برایم تعریف کرد؛ حکایت طلحه و زبیر که در زمان خلافت حضرت مولی(سلام الله علیه) رفتند خدمت ایشان که حکومت بگیرند. آن وقت حضرت شمع بیت المال را خاموش کردند و شمع شخصی خودشان را روشن کردند. طلحه و زبیر هم وقتی موضوع را فهمیدند، دیگر حرفی از گرفتن حکومت نزدند و دست از پا درازتر برگشتند. وقتی این ها را تعریف می کرد، لحنش جور خاصی شده بود. با گریه ادامه داد: خدا روز قیامت از پول و اموال خصوصی و حلال انسان، که دسترنج خودشه، حساب می کشه که این پول و اموال رو در چه راهی مصرف کرد؛ چه برسه به بیت المال که یک سر سوزنش حساب داره!
#خاک_های_نرم_کوشک
#شهید_عبدالحسین_برونسی
#دفاع_مقدس
#زندگی_نامه
#سعید_عاکف
#اهل_کتاب بمانیم
تاکنون روایت های مختلفی را از واقعه ی کربلا شنیده ایم. این که مردم کوفه پنجاه هزار نامه برای امام حسین علیه السلام ارسال کرده و خواستار آمدنشان به کوفه شدند اما به ناگهان قول های خود را از یاد بردند و در مقابل ایشان ایستادند. کتاب نامیرا کتاب خوبی است که در قالب داستان زندگی و روایت های روزانه یک جوان که در نزدیکی کوفه زندگی می کند و با سران کوفه نیز در ارتباط است، چگونگی تغییر رویکرد بزرگان و مردم کوفه در قبال امام حسین علیه السلام را به نمایش می گذارد. این کتاب را بخوانید و خود را جای کوفیان بگذارید؛ آیا آمادگی پذیرش ولایت حسین بن علی را دارید؟!
#نامیرا
#رمان_مذهبی
#امام_حسین_علیه_السلام
#مردم_کوفه
#صادق_کرمیار
#اهل_کتاب بمانیم
فصل چهارم:
ربیع و مادر در کنار سفره کوچک شام نشسته بودند. ام ربیع در ظرف او آشی می ریخت که از گندم کوبیده و گوشت بود. ام ربیع گفت:« خدا را شکر که نخواست تو را در قبیله ات تنها و بی یاور ببیند. کاش پدرت بود و می دید که بنی کلب چگونه حقیقت را دریافت و عبدالاعلی برای حسین بن علی پیمان خود را با بنی امیه نیز زیر پا نهاد.»
ربیع میل به غذا نداشت و چنان در فکر بود که سخنان مادر را نیز نمی فهمید. ام ربیع از حال او تعجب کرد. گفت:
« تو باید بیش تر از من شاد باشی که مردان قبیله ات راه تو را برگزیدند و در مقابل عمروبن حجاج و قبیله ای که عروست در آن است، سربلند شدی!»
ربیع آرام سر بلند کرد و به مادر نگریست و گفت:
« تو یقین داری که از جنگ میان دو مسلمان، خدا و رسولش خشنود می شوند؟!»
ام ربیع از این پرسش جا خورد. پرسید:
« تو در یاری حسین بن علی تردید داری؟»
« هرگز، اما به خشنودی خداوند در جنگ با یزید هم یقین ندارم.»
نگاه مادر از تعجب به نگرانی تبدیل شد. ربیع تاب چهره ی در هم مادر را نداشت. یکباره از جا بلند شد و گفت:
« اگر در جنگ میان اهل کوفه و شام، مشرکان بهره اش را ببرند و بر سرزمین مسلمانان مسلط شوند، نه حرمت کتاب خدا را نگه می دارند و نه سنت رسولش را، و نه حتی خاندان رسول خدا را...»
ام ربیع با خشم پاسخ داد:
« این سخن عبداللّٰه بن نمیر است نه پسر عباس!»
ربیع آرام گفت:
« این سخن عبداللّٰه است که سال هاست در غربت با جان خویش کلام خدا و سنت رسولش را پاس می دارد؛ و اکنون بیش تر از من حق دارد نگران دین خدا باشد.»
بعد برگشت و دو زانو در مقابل مادر نشست و گفت:
« چه می شد، اگر حسین بن علی خود به شام می رفت و با یزید گفتگو می کرد، تا این گونه مسلمانان پراکنده نشوند.»
ام ربیع گفت:« خدایا به تو پناه می برم!»
و به تندی برخاست و از اتاق بیرون رفت. جلو در یک لحظه ایستاد و رو به ربیع کرد. گفت:
« آیا عبداللّٰه چیزی را می داند که امام نمی داند؟!»
و بیرون رفت. ربیع دوباره در تردید به سخن مادر می اندیشید. کلافه نشست.
#نامیرا
#رمان_مذهبی
#امام_حسین_علیه_السلام
#مردم_کوفه
#صادق_کرمیار
#اهل_کتاب بمانیم
امروزه کتاب های زیادی پیرامون چگونگی دستیابی به #علم_بومی نوشته شده است، اما یقیناً یکی از بهترین و جذاب ترین آن ها، کتاب نشت نشای #رضا_امیرخانی است. آقای امیرخانی، پس از مدتی تحصیل در یکی از دانشگاه های ایالات متحده و پس از بازگشت به ایران، این کتاب را با رویکرد ایجاد سوال و به مقایسه گذاشتن دانشگاه ها و دانشگاهیان ایران و آمریکا، نگاشته است و سعی در آفریدن اثری ماندگار را داشته است و به نظر می رسد که تا حد قابل توجهی به هدف خویش رسیده است.
یکی از دوستان بزرگوارم می گفت:« شاید لازم باشد که هر دانشجویی، در ابتدای هر ترم، یک مرتبه این کتاب را بخواند تا شاید وظیفه اصلی خویش و راه رسیدن به #تولید_علم_اسلامی و #بومی را از خاطر نبرد.»
#نشت_نشا
#مقاله_بلند_انتقادی
#علم_بومی
#تولید_علم_اسلامی
#رضا_امیرخانی
#اهل_کتاب بمانیم
زندگی و علم!
مقدار مجاز فاصله ی شهر تا دانش گاه چه قدر باید باشد؟
مرکز ایالت ماساچوست امریکا، بوستون است. شهر ام. ای. تی، شهر هاروارد، شهر کمبریج... شهر فاین آرت، شهر موزه ی هنر های مدرن... شهر کافه های پر رونق، شهر کتاب خانه های عمومی شلوغ... شهر روشن فکران امریکا، شهر معروف ترین فستیوال های هنری... شهر به ترین شرکت های کامپیوتری، سیلیکون ولی (Silicon valley)...
روی پلاک های ماشین در تعریف ایالت ماساچوست نوشته اند، روح امریکا (The spirit of Massachusetts is the spirit of America)...
تابستان سال ۲۰۰۱ میلادی. شب بود و در محله ی هاروارد بودم. جایی با تابلو ی دانش گاه هاروارد رو به رو نشدم، اما کافه هایی دیدم به اسم هاروارد. بوتیک هایی به اسم هاروارد. متعجب جلو تر رفتم. ساختمان هایی با معماری فوق العاده قدیمی. اما هیچ نشانی از دانش گاه نبود. ساعت از ده شب گذشته بود، اما خیابان ها هم چنان شلوغ بود. مملو از جوان. جوان هایی که دور میز های کافه های خیابانی نشسته بودند و گپ می زدند. دانش جو هایی که کف پیاده رو ولو شده بودند و زیر نور چراغ خیابان تکالیفشان را می نوشتند. پسرکی که گیتارش را به دست گرفته بود و در ایوان خانه اش که مشرف به خیابان بود، آواز می خواند و ساز می زد... و من متعجب نگاه می کردم که پس کجاست آن دانشگاه عظیم و قدیمی. آن #مهد_علوم_انسانی ینگه دنیا... عاقبت دل به دریا زدم و از جوانی که از کافه بیرون می آمد، پرسیدم، این دانش گاه هاروارد کجاست؟ خندید و گفت، همین جا که ایستاده ای! طبقه بالای کافه را نشان داد؛ آپارتمانی که چراغ هایش روشن بود. گفت این کلاس فلسفه ی پرفسور مک آرتور است که با رضایت استاد و دانش جو این ساعت شب برگزار می شود. آن جوان که تازه هم صحبت گیر آورده بود، تا بعد از نیمه شب دانش گاه را به من نشان می داد... آن در را نگاه کن کنار سالن بیلیارد، آن دفتر دانش کده ی منطق است. طبقه ی بالای آن رستوران، دانش کده ی جامعه شناسی است. دیوار به دیوار فروش گاه لوازم التحریر، کتاب خانه ی عمومی است. پرفسور فلانی در این خانه زنده گی می کند. پرفسور بهمانی که حتما اسمش را شنیده ای، هم سایه ی من است...
گفت و گفت و گفت و من چارشاخ مانده بودم که این چه هارواردی است...
هاروارد یک دانش گاه نیست. یک محله است. با همه ی مشخصات یک محله. از کفاشی تا قصابی تا کلاس درس. از روزنامه فروشی تا مغازه فروش نوشت افزار تا کتاب خانه ی عمومی. از #گدا تا راننده تاکسی تا استاد دانش گاه... و تازه اگر هاروارد محله است، برکلی در شمال سان فرانسیسکو شهر است!
#نشت_نشا
#مقاله_بلند_انتقادی
#علم_بومی
#تولید_علم_اسلامی
#رضا_امیرخانی
#اهل_کتاب بمانیم
معرفی کتاب امروز، اختصاص به یکی از کتاب های حاجی پناهیان دارد. #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم را بخوانید و با زبان شیوا و عارفانه حاجی پناهیان، برخی از اسرار نماز را کشف، فهم و عمل کنید. کتاب جالبی است، خصوصاً زمانی که حاجی شروع به سوال پرسیدن از خداوند متعال، پیرامون نماز می کند.
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#مذهبی
#علی_رضا_پناهیان
#اهل_کتاب_بمانیم
ادب آموزی؛ از اسرار وجوب #نماز
سرّ اینکه خداوند همه ی ما را به #نماز امر کرده و این عملیات تکراری را بر ما واجب نموده، چیست؟ یکی از اسرارش رعایت ادب در مقابل پروردگار است. بر اساس بسیاری از روایات- که به برخی از آنها اشاره شد- خداوند متعال می خواهد بندگانش مودبانه #نماز بخوانند.
#نماز خواندن، رسیدگی به واجبات نماز است. #نماز خوب خواندن یعنی اینکه واجبات #نماز را بپذیرم، و به آن گردن بنهم. واجبات #نماز طوری قرار داده شده اند که معمولا برای انسان خسته کننده هستند. قسمت های واجب #نماز به گونه ای است که بعد از چند روز،#نماز برای آدم تکراری می شود. کافی است همین را بپذیریم. و این پذیرش را در چهره و رفتار خودمان نشان دهیم.
به خدا نگوییم« خدایا، #نماز برای ما تکراری و ملال آور شده است» به خدا نگوییم که« عبادت دیگری به ما پیشنهاد بده تا برایمان جذاب تر باشد و ما با لذت عبادت کنیم!» به این فکر کنیم که چرا خدا #نماز را تا این اندازه تکراری، با یک روال ثابت ، به سوی یک #قبله ثابت، و یک سری #اذکار ثابت برای ما قرار داده است؟
در خانهٔ خدا بایستیم و بگوییم، خدایا! می خواهی #نماز برای ما تازگی نداشته باشد؟ پس می خواهی برای ما چه خاصیتی داشته باشد؟ همان را به ما بده! #نماز یک عمل جدید نیست که از بابت جدید بودنش برای ما لذت بخش باشد، عملیات #نماز از بس که تکراری است، لذتش از بین می رود.
این یعنی تو خواسته ای ما عملی را انجام دهیم که به خاطر جدید و تازه بودنش برای ما لذت و حلاوت نداشته باشد؟ پس اگر این را ندارد، برای ما چه دارد؟ همان را به من بده.
#نماز یک عبادت مودبانه است و همان طور که بیان شد؛ #نماز در قدم اول رعایت ادب است نه ابراز محبت به پروردگار عالم. ما خدا را دوست داریم. اما این دوستی ما را وادار نمی کند که روزی پنج بار #نماز بخوانیم. ما غالبا نمی توانیم سر #نماز با خدا عشق بازی کنیم. #نماز خیلی سریع ما را خسته می کند. حتی بعضی وقت ها موقع #اذان حالمان گرفته می شود و حوصله نداریم سراغ #نماز برویم.
پس خدایی که می داند ما اکثرا با #نماز رابطه قشنگی نداریم، چرا آن را برای ما واجب کرده؟ آیا بهتر نیست خدا صبر کند تا ما عاشق و عارف شویم، آنگاه برویم #نماز بخوانیم؟
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#مذهبی
#علی_رضا_پناهیان
#اهل_کتاب بمانیم
کمی هم #شعر بخوانیم....
اشعار این هفته از مجموعه رباعی #میلاد_عرفان_پور انتخاب شده است که در کتاب #راهبندان منتشر شده است.
رباعي اول
دیگر جانم به جست و جویت نرود
دیگر دلِ من تشنه به سویت نرود
کم بارانی! همان نباری بهتر
ای ابر برو که آبرویت نرود
رباعي دوم
ای در خور و خواب مانده دنیای شما
ای بستر عافیت مهیّای شما
آلودگی شهر فقط ذره ای از
آلودگی هوای دل های شما
رباعي سوم
تو مثل بهار، مثل باران خوبی
چون جان می خواهمت که چون جان خوبی
خوبان همه عیب های پنهان دارند
غیر از تو که آشکار و پنهان خوبی
رباعي چهارم
فریاد بزن ساعت خاموشی را
از هوش برو محشر بی هوشی را
از یاد تو را می برد آخر دنیا
بسپار به خاطر این فراموشی را
#راهبندان
#رباعیات
#میلاد_عرفان_پور
#اهل_کتاب بمانیم
پسرک فلافل فروشی که جاودانه شد!
زندگی نامه ی شهیدی با اخلاص و با غیرت که زندگی خود را در تهران آغاز کرد و پس از سال ها زندگی در این شهر، دست به مهاجرت زد. به قول شهید، دیگر حجاب ها در این شهر، رنگ و بوی فاطمه س را نداشت و او از تهران عازم نجف اشرف شد تا ادامه زندگی خود را در کنار مولایش باشد.
شهیدی که علاوه بر طلبگی، برای نگرفتن شهریه، هر چند به این ناچیزی، کار لوله کشی را هم انجام می داده است. بله؛ او شهریه ی طلبگی را نمی گرفت چرا که می ترسید که نتواند حق درس و درس خواندنی که وظیفه اش است را ادا نماید و لقمه های زندگی اش با خورده شیشه همراه شود. نهایت امر این جوان نیز در این دنیا، با شهادت در جبهه های حق علیه باطل و در مقابل دشمنان صفیه مولایش یعنی داعشی ها رقم خورد.
#پسرک_فلافل_فروش
#شهدا
#مدافع_حرم
#زندگی_نامه
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
#اهل_کتاب بمانیم
ویژگی ها
این سخنان را از خیلی ها شنیدم. اینکه هادی ویژگی های خاصی داشت. همیشه دائم الوضو بود.
مداحی می کرد. اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت.
اهل ذکر بود. گاهی به شوخی می گفت: من دو هزار تا یا حسین علیه السلام حفظ هستم. یا می گفت: امروز هزار بار ذکر یا حسین علیه السلام گفتم، عاشق امام حسین علیه السلام و گریه برای ایشان بود. واقعا برای ارباب با سوز اشک می ریخت. #اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد. وقتی که شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: #خرمشهر را خدا آزاد کرد!
یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه ی کار ها برای خداست. حال و هوای خواسته هایش مثل جوانان هم سن و سالش نبود. #دغدغه مند تر و #جهادی تر از دیگر جوانان بود.
انرژی اش را وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود. در آخر راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درونش نشد.
من شنیدم که دوستانش می گفتند: هادی این سال های آخر وقتی ایران می آمد، بار ها روی صورتش چفیه می انداخت و می گفت: اگر به نامحرم نگاه کنیم راه #شهادت بسته می شود.
خیلی دوست داشت به سوریه برود و از حرم حضرت زینب علیه السلام دفاع کند. یک طرف از دیوار خانه را از بنری پوشانده بود که رویش اسم حضرت زینب علیه السلام نوشته شده بود. می گفت نباید بگذاریم حرم عمه سادات، دست تروریست ها بیفتد.
وقتی می خواست برای نبرد با داعش برود، پرسیدیم درس و بحث را می خواهی چه کنی؟ گفت: اگر شهید نشدم، درسم را ادامه می دهم. اگر شهید شدم، که چه بهتر خدا می خواهد این گونه باشد.
#پسرک_فلافل_فروش
#شهدا
#مدافع_حرم
#زندگی_نامه
#شهید_محمد_هادی_ذوافقاری
#اهل_کتاب بمانیم
کتاب #چشمهایش یکی از پرفروش ترین کتاب های این روز های بازار به شمار می رود. احتمالا اگر شما هم قبلاً این کتاب #بزرگ_علوی را خوانده باشید، از این آمار بالای فروش متعجب شده اید، چرا که پس از گذشت سال ها از نگارش آن و همچنین نثر، متن و روح آن، در صدر فروش بودن برای این کتاب دور از انتظار به نظر می رسد.
#چشمهایش داستانی است که در ژانر #جنایی_عاشقانه اما با اهداف سیاسی نوشته شده و شخصیت اصلی آن را یک دختر زیبارو و یک نقاش جوان شکل می دهند. چشم های این دختر بسیار جذاب و زیبا هستند و بعد از بسیاری از حوادث که برای دختر در داخل و خارج کشور رخ می دهد، معروف ترین نقاش آن روز های ایران تصمیم به تصویر در آوردن این چشم های سحرآمیز می گیرد. داستان از جایی شروع می شود که این نقاش به طرز عجیبی کشته می شود و این نقاشی چشم ها، توجه یکی از افراد موزه ی نگه داری نقاشی ها را به خود جلب می کند و داستان ها و ماجرا های بعد از آن برای رسیدن به حقیقت آغاز می شود.
در ادامه ما با جریان های مبارز آزادی خواه و ملی گرا در زمان شاه مخلوع روبرو می شویم. در حقیقت از این کتاب به عنوان یکی از مهم ترین رمان های جریان ساز سیاسی در دهه ۱۳۴۰شمسی یاد شده و گفته می شود که بر تحولات دهه ۵۰ تأثیرات غیر قابل چشم پوشی داشته است.
شاید خواندن رمان هایی از این دست که پس از مشروطه نگاشته شده است، در بالا رفتن سطح آگاهی ما پیرامون تحولات اجتماعی سال های ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۰ بسیار موثر باشد.
#چشمهایش
#رمان_جنایی_عاشقانه
#رمان_سیاسی
#ادبیات_مبارزه
#بزرگ_علوی
#اهل_کتاب بمانیم
دو سه ماه زندگی ما بدین نحو گذشت. هر هفته اقلام یکبار و گاهی بیشتر او را می دیدم. روز هایی که امید دیدار او را نداشتم، دلم خالی بود. نمی دانستم چگونه وقت خود را پر کنم. هر آن منتظرش بودم. در خیابان هایی که هرگز در آن آمد و شد نداشت، در ساعاتی که صریحا می دانستم مشغول کار است. در خانه هایی که اصلا صاحبان آن ها را نمی شناخت، همیشه منتظرش بودم و معجزه های پهلوی خود تصور می کردم تا به این نتیجه منتهی شود که من به دیدار او قائل می گردم.
در صورتی که از همان ماه دوم کار های زیادی به من رجوع می کرد. من با ذوق و شوق بی آنکه کم ترین ترس به خود راه بدهم، آنها را انجام می دادم. به من دستور داد که ماشین نویسی یاد بگیرم. آخ، چه کار خسته کننده ایست این ماشین نویسی. کشنده است. اما من یاد گرفتم. سه هفتهٔ تمام روزی هفت ساعت کار کردم. من از پشتکار خود در شگفت بودم اما این تنها راهی بود که برای من در زندگی باقی مانده بود. وقتی وظیفه ای را که به من ارجاع کرده بود، انجام می دادم، می دیدم که خوشحال است و این خوشحالی برای من مایهٔ زندگی بود. مرا سر شوق می آورد.
وقتی ماشین نویسی یاد گرفتم، نامه ای به من داد و از من خواهش کرد که پانصد نسخه از آن رونویسی کنم. روزی که می خواست نامه را به من بدهد، با او در سینما ملاقات کردم. به من گفت:« نامه ای می خواهم به شما بدهم که پانصد نسخه از آن ماشین کنید.» گفتم:« چه خوشحالم از اینکه بالاخره به من کاری می دهید.» گفت:« می دانید که کار بسیار خطرناکی است؟» گفتم:« ماشین کردن که دیگر خطر ندارد.» گفت:« این نامه را منتشر خواهند کرد و اگر بفهمند شما ماشین کرده اید، شما را می گیرند و آن وقت خیلی بد خواهد شد.» گفتم:« من حاضرم، بدهید به من. همین الان بدهید.» گفت:« همراهم نیست.» پرسیدم:« خیال می کردید که من ابا خواهم داشت از اینکه دستور شما را انجام بدهم؟» گفت:« نه، می دانستم که قبول خواهید کرد. می خواستم با علم به خطری که این کار در بر دارد، اقدام کرده باشید.»
قرار شد که همان شب نامه را کسی به خانهٔ من بیاورد. متن نامه خوب یادم هست. شاه می خواست در نزدیکی تنکابن املاکی را که بخش عمدهٔ آنها مال خرده مالکان بود، بخرد. مأمورین املاک به دهات ریخته بودند و مردم را به زور به محضر می بردند و از آنها امضاء می گرفتند. عده ای از دهقانان پیش از این که نوبتشان برسد، شبانه از تنکابن فرار کردند و به تهران، به خانهٔ یکی از قضات عالی رتبه که از همولایتیهای آن ها بود و خودش هم چند صد جریب زمین داشت، پناه بردند. قاضی چاره ای نداشت جز اینکه از دست مأمورین املاک به شخص شاه شکایت کند. این نامه که قریب به پنجاه سطر بود، نمی دانم به چه وسیله ای به دست استاد افتاده بود. من از این نامه پانصد نسخه ماشین کردم و بر حسب قرار قبلی یک شب ساعت ده، موقعی که همه در خانهٔ ما خوابیده بودند، مردی که حتی روی او را نتوانستم ببینم، چند تلنگر به شیشهٔ اطاق من زد و من طبق دستوری که داشتم، نامه ها را چند نوبت به او دادم و او برد. چند روز بعد یکی از همین نامه ها برای پدرم رسید.
#چشمهایش
#رمان_جنایی_عاشقانه
#رمان_سیاسی
#ادبیات_مبارزه
#بزرگ_علوی
#اهل_کتاب بمانیم
از روزگاران قدیم تا به امروز، همیشه یک طبقه در همهی جوامع بشری وجود داشته است که آن را #اشراف گویند. طبقهای پر#نفوذ، #قدرتمند و دارای#ابزار های مختلف برای جلوگیری از به خطر افتادن جایگاه و منافع خود و پیشبرد هرچه بیشتر اهداف خویش. طبقهای که در برهه ای از تاریخ و مشخصاً در زمان حکومت حاکمان الهی، یعنی حضرت محمد مصطفی صلیاللهعلیهوآله و حضرت علی علیهالسلام بر بلاد اسلام، به حاشیه رانده شدند اما از هم نپاشید و تفکر#اشرافیت و #خویشتن_برتر_انگاری زنده ماند. امروزه نیز جای پای خود را در تفکر مردم محکمتر از قبل می بیند.
متاسفانه مردم به جای آن که نسبت به #اشرافیت( که توأمان با جهل نیز می باشد) دارای یک جبهه مخالف علیه آن باشند،#اشرافیت و #اشراف را الگو عمل و زندگی خود قرار دادهاند و کلید حل مشکلات را رسیدن خود به آن می دانند و خراب کردن پل ها انسانیت و دین را در این راه بیاهمیتتر از هر چیزی میپندارند.
کتاب حاضر، بیان نکات تاریخی پیرامون این موارد را در زمان حضرت محمد صلواتاللهعلیهوآله و دوران خلفای پس از ایشان و حکومت حضرت علی علیهالسلام را مد نظر قرار داده و از چگونگی قدرتگیری آنها و نقش یهودیان در این امر را به خوبی تشریح کرده است.
#ردّپای_اشراف
#تاریخ
#اشرافیت
#یهود
#عبدالرحیم_پیرسته_انوشه
#اهل_کتاب بمانیم
فصل پنجم
سرانجام جامعه در دوره حکومت خلفای سه گانه بعد از کشته شدن عثمان، علی ابن ابی طالب علیه السلام حاکمیت جلسه مسلمانان را به دست گرفت. البته جامعه ای که معیار های آن بیشتر کسب مال، غنایم، زمین و غیره بود و زندگی جاهلی اشراف باز از نو زنده شده و حیات خود را آغاز کرده بود. بعد از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله، با پیروزی های گسترده ای که مسلمانان در دوره سه خلیفه گذشته به دست آوردند، غنایم بسیاری به خزانه دولت اسلامی سرازیر شد. برای مثال در جنگ نهاوند، به هر سواره نظام شش هزار درهم رسید و بقیه غنایم به خزانه مرکزی فرستاده شد. از جمله آن غنایم، صندوقچه ای از جواهرات بود که دو میلیون درهم فروخته شد، در حالی که بهای واقعی آن چهار میلیون درهم بود؛ از این دست غنایم بسیار زیاد بود؛ مثلا خراج های سرزمین مصر به چهار میلیون دینار می رسید.
سرازیر شدن ثروت های کلان و توزیع ناعادلانه و ناهمگون آن، شکل گیری طبقه جدید اشراف را سبب شد. توزیع نامتعادل ثروت در بین حاکمان، کارگزاران حکومتی و امویان، این طبقه را ایجاد و در صف اشراف و مترفین آن جامعه قرار داد و فاصله بسیار زیادی را با اقشار مختلف مردم ایجاد کرد؛ به گونه ای که برخی از صحابه رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز در صف مقدم اشراف قرار گرفتند.
این توزیع نامتعادل سرمایه ها و انباشت ثروت به دست عده ای خاص آن هم در سطح بالا، باعث شد صاحبان ثروت به عناصر اثرگذار در جامعه تبدیل شوند و با قدرت خود اقشار کم درآمد جامعه را زیر نفوذ و سلطه خود در آورند و حتی روی فکر آنان نیز تاثیر بگذارد.
حضرت علی علیه السلام در چنین شرایطی که فساد و حیف و میل بیت المال به اوج خود رسیده بود بعد از بیست و پنج سال خانه نشینی، به اصرار مردم و به علت به ستوه آمدن آنها از فساد موجود و روی آوردن عده ای از مسلمانان به نسبت های جاهلی گذشته، حکومت را پذیرفت.
#ردّپای_اشراف
#تاریخ
#اشرافیت
#یهود
#عبدالرحیم_پیرسته_انوشه
#اهل_کتاب بمانیم
کمی هم شعر بخوانیم....
این بار با مجموعه رباعیات #محمد_مهدی_سیّار در کتابچه #یادآوری.
یکی از نکات جالب توجه این کتاب، طراحی خلاقانه آن است که به شکل یک دفترچه روزانه در آمده است.
رباعي اول: رساندن
بی تابم از این تب مبارک، تب تو
باید برسم به درک این شب، شب تو
باید برسم تا برسانم شاید
این جان به لب رسیده را بر لب تو
رباعي دوم: بی تو
بی تو منم و دقایق پژمرده
نه زنده حساب می شوم نه مرده
تلخ است اوقات، تلخ و خالی مثل
فردای قرار های بر هم خوده
رباعي سوم: سر به هوا
هر سو که نگاه می کنم دیدار است
هر منظره ای شگفت و بی تکرار است
امروز من و سر به هوایی هایم
امروز که آسمان پرستوزار است
رباعي چهارم: جست و جو
هر گوشه گریست چشم و هر سو نگریست
سرگشته پی آن که نمی دانم کیست...
سرگشته پی آن که نمی دانم کیست
می گردم و می گردم و می دانم نیست!
#یادآوری
#رباعی
#عاشقانه
#محمد_مهدی_سیّار
#اهل_کتاب بمانیم
« وقتی مهتاب گم شد»
خاطرات جانباز شهید، #علی_خوش_لفظ؛ این جانباز عزیز و سرافراز هشت سال دفاع مقدس، که اصلا اهل همدان می باشد، خاطرات سال های جبهه و جنگ خویش و رفقای رزمنده اش را به کمک نویسنده توانای آثار دفاع مقدس، جناب آقای #حمید_حسام، در کتاب #وقتی_مهتاب_گم_شد جمع آوری کرده و این وقایع تاریخی گرانبها را به دستان نسل جوان رسانده است.
امیدوارم که با خواندن زندگی نامه جنگی این رزمنده دلیر و رشادت های افرادی مثل #شهید_علی_خوش_لفظ، بیش از پیش به گذشته درخشان پدرانمان افتخار کنیم.
#وقتی_مهتاب_گم_شد
#خاطرات
#دفاع_مقدس
#علی_خوش_لفظ
#حمید_حسام
#اهل_کتاب بمانیم
فصل دهم
نبرد فاو
سال ۱۳۶۴ رسید. بی اینکه بدانیم کی سال تحویل شد فقط پیام نوروزی آنان را تبلیغات گردان میان بچه ها توزیع کرد و فهمیدیم که دو سه روز از سال نو گذشته است. از اینکه در جمعی بودم که کمتر می شناختم خوشحال بودم. هر روز صبح بعد از ورزش عمومی بادگیری می پوشیدم و چند کیلومتر می دویدم تا وزنم پایین بیاید. کم کم ذهنم به قدری از بچه های اطلاعات عملیات تیپ دور شد که انگار سال هاست در گردان پیاده ام. تنها چیزی که یک آن رهایم نمی کرد یاد علی محمدی و آن #شب_مهتابی بود.
بعد از چهل روز خبری از عملیات نشد. علی آقا سراغم آمد و گفت: «برگرد واحد.» گفتم: «همین جا می مانم.»
رگ خواب من دستش بود. گفت: «با بچه های واحد می رویم همدان منزل شهید علی محمدی.»
پای رفتن نداشتم، اما علی آقا قانعم کرد که بیا و گوشه ای بنشین و چیزی نگو.
وقتی جلو در خانهٔ علی محمدی رسیدیم پایم سست شد. پدرش کفن پوش جلو ایستاده بود و یقهٔ پیراهن سیاهش از کفن بیرون زده بود. پیدا بود که در غم گذشت دو ماه از شهادت پسرش هنوز عزادار است. چشمش که به من افتاد بلند بلند گریست و گفت: «ای رفیق، علی من چه شد؟ چرا پسرم را نیاوردی؟»
بهت زده به زمین خیره شدم. درونم غوغا بود. می خواستم بگویم: «دور از عدالت خدا بود که علی شهید نشود.» می خواستم فریاد بزنم که «به خدا تمام وجود من با او در همان میدان مین جا مانده است.» می خواستم بگویم: «به خدا تنها بودم و اگر تنها هم نبودم آوردن پیکر علی از آن معرکه محال بود.»
رفتم داخل اتاق نشستم. علی آقا از خصوصیات علی محمدی نحوه شهادت او گفت و از اخلاص، صبوری، شجاعت، توکل، و تعبد او و آن قدر دلنشین و محزون که خاطره به سمت روضه رفت. چراغ ها خاموش شد و تاریک، آن قدر تاریک که تاریکی پیش از مهتاب و لحظهٔ انفجار مین والمر و صدای تق تق تیر و دمیدن #مهتاب در ذهنم مرور شد. همان جا و در اوج ریختن اشک گفتم: «علی جان، کمکم کن مثل تو بشوم، مثل تو بی ادعا، مثل تو دور از هیاهوی نام و عنوان، مثل تو فرزند تکلیف، مثل تو بصیر و اهل یقین.»
#وقتی_مهتاب_گم_شد
#خاطرات
#دفاع_مقدس
#علی_خوش_لفظ
#حمید_حسام
#اهل_کتاب بمانیم