eitaa logo
میدان جنگ فضای مجازی
110 دنبال‌کننده
604 عکس
221 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دوشکاچی
🕊 سبک بال 📖 ... بچه‌های گردان امام علی(ع) که فرمانده‌شان «رضا ملکیان» را از دست داده بودند، از بقیه بچه‌ها بیشتر غصه‌دار بودند. بی‌تابی و ناراحتی آنها مرا کنجکاو کرد تا از بچه‌های گردان او، این قضیه را پیگیری کنم ... از یکی شنیدم که می‌گفت: «رضا تمام پس‌اندازش رو دو روز قبل از شروع عملیات، بین تعدادی از نیروها تقسیم کرد و گفت: «این برای شماها! این پول به کار من نمیاد! دیگه نیازی به اینها ندارم، مال شماها باشه، سلام منو هم به بقیه برسونید!» صبح روز عملیات هم وقتی که با ضدانقلاب درگیر شدیم، به بچه‌ها گفت: «شما دشمن رو سرگرم کنید تا من با موتور برم جلو»، اما چیزی نگذشت که در حین عملیات ...» به اینجای حرفش که رسید، بُغضش ترکید... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
💠 کاک ناصر 📖 با شهادت برادر کاظمی، عملیات چند روزی متوقف ماند. به پیرانشهر برگشتیم. وقتی به پادگان رسیدیم و چشم‌مان به محوطه و ساختمان‌های آنجا افتاد، بغض، گلویمان را فشرد. وقتی نگاهم به میدان صبحگاه و سکوی سخنرانی‌اش افتاد، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و ناگهان اشکم جاری شد. سنگینی غم از دست دادن یاران خوب‌مان آن قدر زیاد بود که انگار گرد عزا روی پادگان ریخته بودند. در همان ایام شهادت ناصر کاظمی، رادیو از همسرش مصاحبه‌ای گرفته بود که پخش شد و اتفاقی آن را از بلندگوی پادگان شنیدم. در آن مصاحبه، همسرش خطاب به شهید کاظمی یک بیت شعر زیبا را خواند و اگر چه آن را یک بار شنیدم، اما آن قدر آن شهید عزیز در قلبم جا داشت که برای همیشه آن بیت شعر را به ذهنم سپردم و زیر لب با خودم تکرار می‌کردم: «ناصرجان! یاد تو هرگز نرود از دل ما، مگر آن روز که در خاک شود منزل ما.» 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
👌 نکته‌سنج در اصول تاکتیکی 📖 ... قبل از عملیات، برادر کاوه چند دقیقه برایمان صحبت کرد. او چند تاکتیک شلیک با اسلحه را به ما آموخت. به ما گفت: «خشاب‌های سلاح‌تون رو بردارید و سه تا گلنگدن بکشید، بعد ماشه رو بچکونید و مطمئن بشید که سلاح‌تون در حین عملیات گیر نکنه. سعی کنید توی درگیری با ضدانقلاب، از رگبار استفاده نکنید.» بعد مکثی کرد و گفت: «ای کاش می‌تونستم رگبار همه تفنگ‌ها رو خراب کنم! این رگبار، آفت جون شماست.» ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
هدایت شده از دوشکاچی
🧨 پیشواز خطر 📖 ... پرواز پرندگان غیرعادی به نظر می‌آمد. شاید کسانی به آشیانه‌شان نزدیک شده بودند و آنها هم از ترس، پرواز می‌کردند و جابجا می‌شدند. از روی تویوتا، اطراف جاده را بهتر می‌دیدم. نیروهای پیاده همچنان با احتیاط به سمت روستا حرکت می‌کردند. کنار جاده‌ی نزدیک روستا یک آسیاب کهنه بود. به آنجا رسیدیم. برادر گنجی‌زاده با اسلحه‌ی قنداق کوتاه ژ-3، در جلوی یکی از ستون‌ها در حال پیشروی بود. نوک سلاحش را به طرف آسمان گرفته بود و با قرار دادن انگشت اشاره‌اش بر روی ماشه، منتظر هر جنبنده‌ای بود تا به طرفش شلیک کند. او در همه مواقع جلودار بود و به پیشواز خطر می‌رفت. در حین حرکتش دیدم که یک لحظه به آرامی به سمت ماشین من آمد. بعد از اینکه نگاهی به اطراف انداخت، رو به من کرد و گفت: «احمدی! کمی به داخل جنگل تیراندازی کن ببینیم چه خبره!» من هم بدون هدف مشخصی، یک نوار دوشکا به صورت رگباری به چندین نقطه منطقه شلیک کردم ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🇮🇷 @dooshkachi