#روز_نوشت
#1400_4_20
#خانه
بعد از ظهر دقایقی رو تونستم به تمیز کردن کمد و اتاقم بپردازم تا اینکه مهمانها برای روضه آقا #جواد_الائمه(علیه_السلام) رسیدند بار اولی بود که بعد از اسباب کشی آمده بودند خانه ی ما روضه ساعت 20 تمام شد
#مسجد_الخمینی
#دومین_شب
حدود 20:20 دقیقه از خانه به سمت مسجد با ماشین حرکت کردم و 5 دقیقه زمان برد تا به درب مسجد رسیدم
تماسی گرفتم #امید جواب داد در مسجد هستم اما تا برای نماز آماده شود نزدیک جای او را در صف اول بگیرند
چند لحظه بعد از نماز مغرب و نماز دهه ی #ذی_الحجه در حالی که حاج آقا #غلامعلیان از فضائل و اعمال ماه ذی_الحجه می گفتند در گوش یکدیگر مواردی را مرور کردیم
بعد از نماز عشاء و #قرآن #جلسه چهار نفره ای با کسانی که بیشترین حضور را در نماز جماعت داشتند گذاشتیم و پیرامون #کارت_نماز و جمع کردن بچه ها برای نماز ظهر و مغرب با هم صحبت کردیم که الحمدلله نتیجه زودهنگام و خوبی را در پیش داشت و قبول زحمت کردند برای همکاری در #طرح_نماز اما شرایط زیر را برای خصوصیت فرد مورد نظر گوشزد کردیم:
1- خوش اخلاق و اهل جوشش با بچه ها
2- حضور 4 یا 5 روز یا شب در نماز جماعت
3- وقت گذاری کافی برای رسیدگی به بچه ها
4- هماهنگ بودن با حقیر برای بحث آموزش و پشتیبانی طرح
بعد از اتمام این جلسه کوتاه و مفید
کلید پایگاه را گرفتم تا از کیفیت سیستم کامپیوتر با خبر شوم
چشمتان روز بد نبیند تا روشن کردم و ویندوز xp را مشاهده کردم ناامید از افکاری که در ذهنم بود کار را رها کردم
و شروع به مطالعه سلسله جزوات پالتویی #میز_کار کردم که مطالب مفیدی را به دست آوردم
ساعت 22:20 دقیقه راهی منزل شدم
@ahmadmodaraeiir
#روز_نوشت
#1400-4-21
#تماس
صبح حدود ساعت 10:30 زنگ زدم به #امید برای اینکه هاهنگ کنه برای عصر با یکی از بچه ها بریم #کانون_المهدی ساعتی گذشت خبر داد که هیچ کدوم از موارد مورد نظر هماهنگ نشد! و نتونستیم برای کارت نماز ها اقدام کنیم، برنامه رفتن به #المهدی افتاد برای فردا !
#مسجد_الخمینی
قرار بود نیم ساعت قبل از مغرب #مسئول_تبلیغات بیاید برای تمیز کردن اتاق و سامان دادن پارچه ها و بنرها اما زنگ زدم گفتند که کار پیش آماده، من را بگی،همینطور منتظر در مسجد نشسته بودم بلند شدم روی صندلی داخل مسجد بنشینم، صندلی جلوی من #نوجوان_12_ساله ای بود تا دید من میخواهم بنشینم بلند شد، تا برود صندلی پشت سرمن، که پشتش به من نباشد #ادبش من را تحت تاثیر قرار داد گفتم اینطور که من پشتم به شما میشه #هوش و #ذکاوت به خرج داد گفت صندلی را کنار شما میگذارم و مینشینم #لذت بردم از عملش سلام و علیکی کردم #گفتگو شروع شد اسمش #حسین بود ناگهان شروع کرد همه ی سوالهای من را جواب داد بدون اینکه من را بشناسد گفتم عزیزم هر کسی رو دیدی بهش انقدر #اطلاعات از خودت و زندگیت نده گفت باشه؛ کم کم معلوم شد جزء 30 را حفظ است بازکردم همان موقع سریع و درست خواند احسنت و تشویقی کردم، محبت بینمان بیشتر شد! برای نماز جماعت هم آمد کنار من ایستاد به نماز پسرخوب و مودبی بود معلوم بود در خانواده ی خوبی بزرگ شده است.
و بالاخره #مهدی آمد !!! گفت چه کنیم گفتم من با #دکتر وعده کرده ام و جلسه دارم ولی بیا تا بریم سر وقت اتاق تا به کارها سامانی دهیم رفتیم و همین که مشغول کار شد برگشتم در مسجد تماس گرفتم با #دکتر پیام آمد که کاری پیش آمده نمی توانم بیایم! برگشتم پایین پیش #مهدی شماره زدن و طبقه بندی کردن بلد بود نرم افزار هم میدانست گفت باید فایل راهنمایی در اکسل برای این پارچه و بنرها درست کنم، #کیف کردم از #همتش پارچه ها را موضوع به موضوع باز میکرد اندازه می گرفت و شماره می زدیم و متنش را یادداشت میکردیم ساعت 22 شد گفتم باید بروم منزل و راه افتادم.
#طرح_های_ذهنی
#طرح_دعوت
#دعوت_به_مسجد
#نمایندگان_مسجد
دعوت گروهی برای شرکت در مسجد به این صورت که گروهی به نمایندگی مسجد در سطح محله با مغازه داران و خانه ها و خانواده ها صحبت میکنند و آنها را به نماز جماعت و شرکت در برنامه های مختلف مسجد ترغیب می کنند
#روز_نوشت
#1400-4-22
#تماس
صبح حدود ساعت 10:30 زنگ زدم به #امید برای هماهنگی مجدد کانون #المهدی گفت که با #احسان هماهنگ میکنم که بیان دنبالتون و برین
#کانون_فرهنگی_المهدی
#احسان ساعت17:20 زنگ زد
بهش گفتم17:30 پایینم با #موتور آماده بود راه افتادیم حدود 40 دقیقه روی موتور بودیم تا رسیدیم هوای گرم با بادهای گرم پشت موتور اما بالاخره رسیدیم
وارد شدیم و #کارت_نماز خریدیم و رفیتیم پای سیستم تا مشخصات کانون را در #1400 به روز کنیم اما چشمتان روز بد نبیند حدود 1 ساعت به طول انجامید وارد #طرح_بچه_های_آسمان شدیم کتابها و بنر را تحویل گرفتیم و راهی #پایگاه شدیم حدود 19:45 خانه بودم
#روز_نوشت
#1400_4_23
با #امید جلسه ای داشتیم که 2 ساعت به طول انجامید برای اینکه تمام کارهای #تابستان را به اصطلاح #مانیتور کنیم و روی تابلو بیاوریم تا کاری از قلم نیفتد
#گزارش_تصویری آن را برایتان در زیر ارسال میکنم
#روز_نوشت
#1400_4_24
#شب_جمعه
#مسجد_الخمینی
حاج آقا #غلامعلیان امشب بین دو نماز بنده ی حقیر را به مردم به عنوان مسئول امور تربیتی مسجد معدفی کردند و اعلام شروع طرح #کارت_نماز هم نمودند
با جناب #دکتری آشنا شدم که #پزشک_عمومی بود فرمودند اگر کاری داشتین در خدمتیم فعلا شماره گرفتم تا بعد #دعای_کمیل شروع شد
#چای آوردند #جوان_16_ساله_ای بود به اسم #محمد رضا زیر سینی پر از چای را گرفتم و حال و احوالی کردم
اسم و فامیلی پرسیدم و چایی برداشتم بعد که به همه چایی داد صندلی برداشت و آمد کنار من نشست از هر دری که باز می شد او سخنی میگفت و من سوالی میپرسیدم #گفتگو و #صحبتمان 1 ساعتی طول کشید قرار شد #دعای_فرج بخواند اما خجالت می کشید شروع به خواندن که کرد دیدم چه صدای زیبایی دارد
بعد در مبحاث معرفتی گفت علاقه به #ویس گوش کردن دارم
قرار شد هفته ای 10 تا 14 جلسه #تنها_مسیر آقای #پناهیان گوش کند قبول کرد.
شرط گوش نکردنش یک بستنی مهان کردن من شد.