May 11
#سفر
"مارپیچ"
مامان می گوید:"چطور توی این راه پله ها شمشیر میزدن و با هم می جنگیدن؟"
بس که تاریک و تنگ است. انگار یک ستون گذاشته اند وسط و دور تا دورش را تا پایین پله کشیده اند.
می گویم:" اون جومونگ بود که تو قصر ها می جنگید، اینجا اصفهانه!" و دست می گذارم روی نقش دیوار. مثل کاغذ دیواری است، انگار با مداد گل ها را کشیده اند و رنگ زده اند. فکر می کنم: شاه عباس با آن جلال و جبروتش هر روز چطور از این پله ها بالا و پایین می رفته؟ تنها بوده یا با غلامش می آمده؟ خوف نمی کرده؟ اگر غلام بر می گشته و انگشت هایش را فرو می برده توی گودی گلوی شاه چه؟ آن وقت که دیگر شاه، راه فراری نداشته!
در میان این فکر ها، پایم را می گذارم جای پای شاه عباس و از راه پله ی مارپیچ خارج می شوم.
مامان می گوید:"شمشیر زدن توی این پله ها خیلی سخته!"
یاد جومونگ می افتم.
خوب که فکر می کنم یادم می آید محمود افغان هم به اصفهان حمله کرده و اینجا مدتی محاصره بوده. اما نمی دانم توی پله های مارپیچ هم جنگیده یا نه؟ شاید سلطان حسین قبل از این که کار به جا های باریک و پله های مارپیچ برسد تسلیم شده باشد.
نمی دانم...
#اصفهان
#عالی_قاپو
#سفر
"هندوستان"
قدیم تر ها باید می نشستیم توی درشکه تلق و تلوق، تلق و تلوق کنان می رفتیم تا هند. آن هم نه یکی دو ساعته. بلکه به اندازه تحمل ماه ها یا شاید هم سالها راهِ طویل و طاقت فرسا.
تازه اگر به تور راهزن ها نمی خوردیم، یا گرما ما را نمی کشت یا مثلا توی سرما یخ نمی زدیم.
اما ما، درشکه سوار نشده و جور هندوستان نکشیده، طاووس دیده ایم. توی همین ایرانِ خودمان!
آن هم چه طاووس هایی! روی میله نشسته، گردن برافراشته، دم افشان کرده پایین و چشم ریز کرده به سمت محوطه.
انگاری که اصلا طاووس نه، که خود شاه عباس است!
با این تفاوت که این یکی چند دقیقه یکبار بادی به غبغب می اندازد و مقتدرانه میگوید: "میو!"
#اصفهان
#باغ_پرندگان
#سفر
"پایتختِ خودم"
من اگر شاه میشدم حکماً اصفهان را به پایتختی برمیگزیدم.
منتها من شاه نشدم! یعنی، آقا محمد خان زودتر از من به دنیا آمد و رفت و صاف وسط تهران تاج گذاری کرد.
خب، من یکی هرچه فکر کردم نتوانستم درکش کنم. خیلی وقت است که دوست دارم یکجا پیدایش کنم و بگویم: همین؟ تمام شد آقای بنیان گذار سلسلهی قاجار؟ وسط این همه شلوغی و سر و صدا و ترافیک و دود و دم جایت خوب است؟ راحتی؟
اصلا خوب که فکر میکنم، میبینم بهتر!
همان بهتر که آقا محمد خان زودتر به دنیا آمد. همان بهتر که من شاه نشدم.
من اگر شاه شده بودم، حالا اصفهان پایتخت بود. شلوغ بود. دود و دم داشت. دود ماشین ها می رفت توی کاخ های قشنگ من و کاخ هایم سیاه میشدند، زشت میشدند، میپوسیدند، دست که میزدی خاکستر میشدند، میریختند.
اصلا بهتر!
دفعه ی بعد اگر آمدم با خودم تاج میآورم، گوشه ای از همین کاخ چهلستون بی سر و صدا تاج می گذارم روی سرم. بی آنکه احدی بفهمد.
آن وقت اصفهان میشود پایتخت خودم! فقط خودم! خودِ خودم تنها!
هان؟! برای چه مثل آدم های عاقل نگاهم میکنی؟ خودم میدانم بساط شاه و شاهنشاهی سالهاست برچیده شده. اما نقش و نگار را نمیبینی؟
خب آدم دلش میخواهد دیگر...
#اصفهان
#چهلستون
#رودخاطرهها
دوتا مرد بودند. قیافه شان در خاطرم نیست. رنگ لباس هایشان هم. اما حتما سبیل های کلفتی داشتند. با چشم هایی خیره و مشکی رنگ. دزد بودند. دزدِ بچه!
ما، توی هواپیما بودیم. یادم نمیآید هواپیما چه شکلی بود. آخر خیلی سال گذشته. من خیلی کوچک بودم. شاید هفت ساله. یا کمی کمتر.
سرم را فرو کرده بودم بین دو صندلی و یواشکی نگاهشان میکردم. آن ها هم به من نگاه میکردند. اصلا از همین نگاه ها بود که فهمیده بودم دزدند. قلبم داشت گرومپ گرومپ میزد.
کمی روی صندلی ام درست مینشستم و بعد سرم را آرام میبردم عقب. هنوز داشتند به من نگاه میکردند. من که نگاه نداشتم! گاهی سرشان را میبردند در گوش هم و انگار نقشهی دزدیدن من را میکشیدند. من هم خودم را میچسباندم به دست مادرم. با خودم فکر میکردم وقتی پیاده شدیم باید خودم را توی جمعیت گم و گور کنم.
اما نتوانستم. هرجا میرفتیم، این دو مرد هم پشت سرمان بودند. دیگر داشت گریه ام میگرفت. دوست داشتم به مادرم همه چیز را بگویم. بگویم به پلیس زنگ بزند. نگذارد این نامرد ها من را با خودشان ببرند.
نزدیکی های خروجی، قبل از اینکه دست مادرم را بکشم و کشف باند تبهکاری را به اطلاعش را برسانم، سربازی را دیدم.
ایستاده بود کنار در، یک تفنگِ دراز هم دستش بود. خیالم راحت شد. نفس عمیقی کشیدم. سرم را برگرداندم عقب که برای دزدها زبان دربیاورم. اما دیدم نیستند. غیب شده بودند. شاید بچهی چاق و چله تری پیدا کرده بودند، شاید هم مثل من سرباز را دیده بودند و از ترس فرار کرده بودند. نمیدانم.
با آن قد کوچکش ایستاد جلویم و گفت: "عمه! بِتاخِرِ من بیاااا. (بخوانیدش به خاطر من بیا)" و سرش را کج کرد:" بریم امام حسین ببینیم"
خلاصه با همین یک حرف رخت و لباس را پوشیدیم و رفتیم به زیارت امام. توی همین موکبِ کوچکِ محلهی خودمان!
شما هم اگر این روز ها به زیارت امام رفتید، التماس دعا...
پ.ن: عیداتون مبارک:)🌱
#اخوان_ثالث
به سان رهنوردانی که در افسانهها گویند،
گرفته کوله بار زاد ره بر دوش
فشرده چوب دست خیزران در مشت
گهی پُر گوی و گه خاموش
در آن مه گون فضای خلوت افسانگی شان راه میپویند، ما هم راه خود را میکنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی کش نمیخوانی بر آن دیگر
نخستین: راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر راه: نیمش ننگ، نیمش نام
اگر سر برکنی، غوغا وگر دم در کشی، آرام
سه دیگر: راهِ بیبرگشتِ بیفرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم، بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم
ببینیم آسمانِ "هرکجا" آیا همین رنگ است؟
#به_صرف_شعر
برف پر از خاطره است.
خاطره ی شب هایی که پشت پنجره میایستادم و ریزش دانه های سفید را، زیر نور چراغ برق میپاییدم.
خاطره ی صبح هایی که همراه مامان، قبل از هر کاری، مینشستم پای تلفن و از باز بودن مدرسه مطمئن میشدم.
خاطرهی خوشحالی کردن، بعد از تعطیل شدن مکرر مدرسه ها.
خاطرهی روزی که روی یخ ها سر خوردم و افتادم جلوی ماشینی که استارتش را زده بود و میخواست راه بیفتد.
خاطرهی آش دوغ خوردن توی هوای مه آلودِ گردنه حیران.
خاطرهی اردبیل، شورابیل، سرعین، فندقلو....
و همهی خاطره های دیگری که سالهاست مثلش را تجربه نکرده ام.
و برفی که سالهاست ندیده ام.
و به خاطرش تعطیل نشده ام.
حالا بعد از این همه سال، دو روز است که آسمان دارد برایم خاطره میباراند....
#برف
#زمستان
(عکس: کاج های محوطه دانشگاه)
#سعدی
صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم: میان عالم و عابد چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن، این فریق را؟
گفت: آن گلیم خویش بدر میبرد ز موج
وین جهد میکند که بگیرد غریق را...
#گلستان
#به_صرف_شعر
(عکس: رودِ پشت تپه های دشت ذوالفقاری)
فکر کن یک عمر منتظر لحظهای باشی که به سن قانونی برسی،
بعد که رسیدی، منتظر روزی باشی که انتخاباتی، چیزی برگزار شود و نظر تو برای ملت مهم بشود،
بعد که برگزار شد و مهم شدی، بروی توی حوزهی انتخابیه، شانه هایت را راست کنی، سرت را بالا بگیری، انگشتت را فرو کنی توی استامپ و بعد به نشانه ی پیروزی، دو را به دوربین ها نشان بدهی،
اما...
خبر بدهند که رای گیری، الکترونیکی انجام میشود،
همه جا هم نشود، توی حوزه ی انتخابیه محله ی شما میشود.
یعنی نه تنها استامپی وجود ندارد که انگشت بزنی، که حتی توی شناسنامه ات هم مهر نمیزنند.
یعنی هرچه آرزو بافته بودی، پَر..
و هزاران یعنی دیگر از این قبیل!
حالا من میگویم عیبی ندارد ایرانِ جان! فدای سرت. میرویم و همان چهارتا دکمه را فشار میدهیم و بعد با همان انگشت آبی نشده مان، به نشانه ی پیروزی ، دو نشان میدهیم. حالا گیرم که توی حوزه ی انتخابیه ما دوربین هم نباشد. چه فرقی میکند؟
سر تو سلامت باشد! این چیز ها مهم نیست. آن کس که باید ببیند، خودش میبیند...
#رای_اولی :)
#شرح_حال
تصور من از درس ادبیات دانشگاه این بود که استادی مثل استادِ داستان 'پزشک خانواده'، میآید روی سکوی کلاس میایستد، هر جلسه یک داستان مثل 'پنجره باز' برایمان میخواند. بعدش با هم مینشینیم و تحلیلش میکنیم و لذت میبریم و به وجد میآییم و از این دست خرافات!
در همین ترمی که گذشت فهمیدم زهی خیال باطل!
چون استاد نه تنها هیچ کدام از این کارها را نکرد، که حتی یکبار هم از روی صندلی مبارک بلند نشد. چه برسد به اینکه بخواهد ما را به وجد هم بیاورد.
استاد مذکور کتاب تالیفی خودش را برایمان سفارش داد.
هر شعر و داستانی که توی دبیرستان خوانده بودیم، برایمان از روی کتاب خواند و تا "است" و "بود"ش را هم معنی کرد.
آخر ترم هم گفت کتابی که در سرفصل درس معرفی کردند چیز دیگری است. اما آن اصلا بدردتان نمیخورد. گفت که کتاب تالیفی خودش خیلی بهتر و بدردبخور تر و کاربردی تر و از این جور حرف هاست!
یکی هم نبود که برگردد و بگوید: آخر زن مومن! ما اگر میخواستیم همان کتاب بدردنخورِ توی سرفصل را بخوانیم باید چه کار میکردیم؟
چرا؟ آخر چراااا؟
هووووف!
#وقتی_داستانها_توقع_آدم_را_بالا_میبرند
#ترمی_که_گذشت
#شرح_حال
دفعه قبل، هرجا که رسیدیم باران باریده بود. دشت ذوالفقاری، اروند، شلمچه.
مداح میگفت:"ببینید هرجا براتون روضه میخونم آسمون هم گریه میکنه."
راست میگفت، اروند که بودیم، مابین روضه شروع کرده بود به باریدن. درشت و رگباری هم میبارید. آخرهم مجبورمان کرد متفرق شویم و توی حسینیه پناه بگیریم.
شلمچه، شب شده بود که آسمان غرشی کرد و باران، قطره،قطره،قطره فرو رفت توی خاک. راوی هنوز داشت حرف میزد. کمی چفیه هایمان را کشیدیم جلوتر و سرمان را انداختیم پایین. چند دقیقه که گذشت شر شر آب روی سرمان میریخت.
هرکس قبل تر ها شلمچه آمده بود میگفت اینجا، هرسال بارانی است. اصلا شلمچه است و باران هایش.
اما امسال که رسیدیم، باران بند آمده بود. دیر رسیده بودیم. فقط گِل و خیسی زمین برایمان مانده بود.
بچه ها جمع شدند وسط دشت. ظلمات بود. نور چراغ های مسیر، به زور بهمان میرسید. راوی کنار هیکل زخم خورده تانک ایستاد و میکروفون را در دست گرفت. بعضی بچه ها، بی خیال روی زمین نشستند، بعضی ها هم چفیه هایشان را چند لا کردند و انداختند روی زمین. هنوز خیلی نگذشته بود که دایره ای دور تانک تشکیل شد. با یکی از بچه ها دایره را دور زدیم و رفتیم نزدیک خاکریز. چفیه اش را از روی چادر باز کرد و انداخت زمین. نشستیم. نسیم، خنکیِ باران و صدای راوی را برایمان میآورد. در سکوت خیره شدیم به آن دور تر ها. جایی که دشت توی تاریکی فرو رفته بود. راوی میگفت آن طرف کانال ماهی است.
دلم میخواست کانال را از نزدیک ببینم. بیشتر از آن البته دلم میخواست حسین خرازی را از نزدیک ببینم. به خاکِ خیس دست کشیدم و گفتم:"سلام آقای حسینِ خرازی!" بوی نم و باران از زمین بلند شد. چقدر دلم باران میخواست. این سفر اصلا برایمان نباریده بود. شاید به خاطر این بود که مداح چیزی نمیخواند. روحانی گروه میکروفون را به خودش نزدیک تر کرد و صدایش را لرزاند:"صلی الله علیک یا اباعبدالله"
چفیه را روی سرم، جلوتر کشیدم. قطرهای از روی صورتم سر خورد و فرو رفت توی خاک...
#راهیان_نور
#شلمچه
#سفر
#شرح_حال
#رودخاطرهها
نفسم را در سینه حبس کردم. قلبم گرومپ، گرومپ میزد. جا برای تکان خوردن نداشتم. رفته بودم توی فرورفتگیِ کنار جا کفشی و پشت جاروبرقی پنهان شده بودم. بوی خاک و عرقِ پا قاطی شده بود و چسبیده بود ته حلقم.
لوله جاروبرقی جلوی صورتم بود. نمیگذاشت چیزی ببینم. فقط صداها را میشنیدم. صدای کوبیده شدن پا به فرش راهرو. صدای کنار زدن پرده، فریادِ: دیدمت! دویدن دو نفر توی راهرو، صدای خنده، شَتَرَقِ کوبیدن دست به دیوار، سُکسُک!
چند لحظه صبر کردم. فقط خودم مانده بودم.
گوش تیز کردم. صدای حرف زدن بچه ها از اتاق میآمد:
_نخیرم! خودت باید چشم بذاری.
_من زودتر سک سک کردم!
_ای بابا، جر نزن دیگه.
_خیلی خب بابا. برید! برید! ده، بی، سی، چل، پنجاه، شصت...
صدای دویدن ده ها پا روی زمین.
_بیام؟ اومدم!
بازی رفته بود روی دور بعدی. کسی من را پیدا نکرده بود!
نمیدانستم حالا باید از اینکه بازی را بردهام خوشحال باشم، یا از اینکه فراموش شدم، ناراحت!
#نخودی
#تهتغاری_فامیل
یک رفیق دارم که ردیف اول مینشیند اما با کنار دستی اش حرف میزند.
همانطور که خودم ردیف اول مینشینم اما سرکلاس نقاشی میکشم. چند دقیقه یکبار هم سرم را از روی برگه _که استاد تماماً به آن اشراف دارد_ بلند میکنم و به نشانه تایید تکان میدهم.
قبلترها، روی همین صندلی ردیف اول، کتاب متفرقه میخواندم که دیدم خیلی چهره خوبی ندارد و کمکم ترکش کردم.
اما خب، راستش تقصیر من نیست. تقصیر حوصلهام است. بیشتر از نیم ساعت نمیتواند کلاسهای اینطوری را تحمل کند.
مغزم، صدای استادی که یکنواخت و به زبان معیار حرف میزند را خودبهخود خاموش میکند.
روحم، هزار بار از روی صندلی بلند میشود و تا دم در میرود. اما چون به جسمم متصل است، برمیگردد و کلافه مینشیند.
توی این گیر و دار هنر بهترین راه فرار است. وقتی خودکار را رها و بیدغدغه روی کاغذ میچرخانم، روحم، دست میگذارد زیر چانه و در سکوت تماشا میکند. مغزم هم مشغول میشود و دیگر به جانم غر نمیزند.
خلاصه اینکه، خدا هنر را برای ما نگه دارد...
#نقاشی
#شرح_حال
من، از جهاتی به رضای امیرخانی _همان که کتاب "ارمیا" و "منِاو" و "بیوتن" و غیره را نوشته_ بسیار شبیهام.
خودم، همین چند وقت پیش که داشتم صحبتهایش را گوش میدادم، شنیدم که میگفت داستان کوتاه دوست ندارد.
خب... من هم به تازگی فهمیدم که دوست ندارم:)))
تا اکتشافی دیگر، بدرود✋
#تعریف_از_خود_نباشه
میلِ به بقا هر آدمی را یک طوری میکند، من را فرستاده دنبال نوشتن!
هر کسی که اهل نوشتن است بالاخره برای خودش علتی دارد.
مثلا یکی میخواهد دنیا را زیر و رو کند.
آن یکی میخواهد بنویسد، چون نمیتواند ننویسد.
اما من چه؟ من برای چه مینویسم؟
خیلی فکر کردم،
دیدم گوشه ای از دلم میل این است که دویست سال دیگر هم که شد، مردم، توی کوچه و خیابان و محافل ادبیشان یادی بکنند و مثلا بگویند: "اوف! فلانی هم عجب آدمی بود ها!"
یا نه، بیاییم پایین تر، همین که بدانند روزی، در یک گوشه از جهان، آدمی به این اسم زندگی میکرده هم کفایت میکند.
میدانید؛ یعنی دوست دارم معلوم باشد که من، یک روزی توی این جهان بوده ام. یعنی بودنم، با نبودنم توفیر داشته باشد.
چند روز پیش که کتاب امانتی را ورق میزدم. دیدم روی صفحه آخرش اسم امانت بگیر ها را نوشتهاند. یکیاش اسم من بود.
همان لحظه به این فکر کردم که شاید نتوانم داستانی بنویسم که من را _توی دنیا_ جاودانه کند، اما اسمم روی این کتاب ها میماند.
شاید نتوانم برای جاودانه شدن کتاب خوبی بنویسم،
اما میتوانم کتابهای خوب را بخوانم...
#دل_نوشت
#کتاب_بخونیم
"زمان و مکان چقدر دست و پا گیر است..."
حالا فقط به یک مُهر نه چندان صاف و یک تسبیح، با دانههای آبی و مشکی دل خوش کردهام. مُهر را بو میکشم و انگار هُرم گرما به صورتم میخورد.
درواقع، گم که نشده بودیم، فقط نمیدانستیم مسیرمان درست است یا نه. هرچه میرفتیم خیابان خلوتتر میشد. ظهر بود و ما حتی نهار هم نخورده بودیم. لبهایمان از تشنگی ترک برداشته بود. کوله، روی دوشمان سنگینی میکرد و پاهایمان، از خستگی روی زمین کشیده میشد. هوا هم گرم و شرجی بود. دانههای عرق از مغز سَرمان سُر میخورد و میرفت توی یقه. ایام اربعین بود.
تازه رسیده بودیم نجف و میخواستیم برویم مزار کمیل، برای اسکان.
بابا جلوی یک مغازه اسباب بازی فروشی ایستاد و رفت که مسیر را بپرسد. مرد عراقی سمتی را نشان داد و گفت صبر کنید،
با عجله رفت و از توی مغازهاش چند پاکت بسته بندی شده آورد. توی پاکتها، یک مهر کج و کوله و یک تسبیح با دانههای آبی و مشکی بود. همهمان خستگی یادمان رفت. مثل بچهها ذوق کردیم.فقط بلد بودیم بگوییم: "شُکراً!"
کمی با خنده نگاهمان کرد و دوباره با عجله رفت توی مغازه اش. خواستیم برویم که صدایمان زد. توی دستش پر از آب بود. با شوق گفت:"تفضل!"
حالا چند وقتی است دلم برای گم شدن توی کوچه پس کوچههای نجف تنگ شده.
مهر را میگذارم توی جانماز و سریع میپوشانمش تا هُرم گرمایش را از دست ندهد.
#نجف
#رودخاطرهها
وَ الْحَمْدُ لِله الَّذِی تَحَبَّبَ إِلَی
وَ هُوَ غَنِی عَنِّی
وَ الْحَمْدُ لِلهِ الَّذِی یحْلُمُ عَنِّی
حَتَّی کأَنِّی لا ذَنْبَ لِی
فَرَبِّی أَحْمَدُ شَی ءٍ عِنْدِی
وَ أَحَقُّ بِحَمْدِی...
#ابوحمزهثمالی
#التماس_دعا
حرف من را قبول ندارید؟ خب حق دارید.
اما این را فقط من نمیگویم. چخوف هم همین حرف را میزند. میگویید نه؟
اتاق شماره ۶ را بیاورید! صفحه سیوششماش را. اینجا را ببینید. چخوف میگوید:
"درست است که ما کتاب میخوانیم ولی کتاب به کلی با مکالمه زنده و معاشرت با مردم اختلاف دارد. اگرچه این مقایسه کاملا صحیح و درست نیست، ولی اجازه میخواهم بگویم که کتاب چون نت موسیقی، و گفت و گو و مکالمه مانند آواز است."
دیدید؟ چخوف دارد از "مکالمه زنده" و "معاشرت با مردم" حرف میزند.
حالا من باید چهکار کنم؟ همچنان صبحها که از خواب بیدار میشوم، دست و صورت را شسته یا نشسته، بروم روی یکی از مبلها لم بدهم. گوشیام را دستم بگیرم. خیره شوم به این مستطیلِ بیجان که صدای درس از تویش بیرون میآید و تا عصر همینطور یکجا بنشینم و خیره بمانم؟
این هم شد دانشگاه؟ این هم شد پیشرفت؟
حالا بگذارید نگویم که علت مجازی شدن، ماه مبارک است. یا نگویم احتمالا میخواستند ما، یا شاید هم خودشان، زیر فشار درس و روزه خسته نشویم.
من که خسته شدهام.
من از دیوارهای بلندی که دور تا دورم کشیده شده، خسته شدهام.
و از ندیدن آدمها.
یا ندیدن جهان.
من، از دنیای مجازی که میخواهد ادای واقعی بودن را در بیاورد، خسته شدهام.
دلم همان "مکالمه زنده" و "معاشرت با آدمها" را میخواهد...
#نه_به_مجازی_کردن_کلاسها:(
#شرح_حال
یکبار رفتیم به مدیر گروه گفتیم: از ما که دارد میگذرد، اما برای ترم بعد یک استاد خوب بیاورید، این درس حیف است.
گفت: از کجا بیاورم؟
ما سرخ و سفید شدیم، در همان لحظه خون، خونمان را خورد اما سکوت کردیم.
حالا که "آرزوهای دست ساز" تمام شده میبینم مسئله اساتید و وضعیت علمی دانشگاه، فقط چالش ما چند نفر توی دانشگاه کوچک خودمان نیست. مسئله خیلیها توی کشور است.
منتها بعضیها فقط غر میزنند،
بعضیها به دانشگاههای خارجی و پاک کردن صورت مسئله فکر میکنند،
و بعضیهای دیگر آستینهایشان را بالا میکشند و یک یاعلی میگویند و آرزوهایشان را خودشان میسازند.
پانوشت:تاریخ شفاهی پیشرفت هم عجب چیز حال خوب کنی است ها :)
#آرزوهای_دست_ساز
#چند_از_چند
#هفت_از_هشتاد
#کتاب
آخر چرا باید آدم عاقل، دماسنج، یا چهمیدانم تبسنج را بکند توی دهانش؟
ما که خودمان از این تبسنجهای نواری داشتیم. از اینها که میگذاری روی پیشانی و خانههایش رنگ به رنگ میشوند.
اگر خانهی شمارهی نمیدانم چندم رنگی شد، یعنی تب! یعنی عفونت داخلی! یعنی درگیری شدید میان گلبولهای از جان گذشته سفید با مهاجمین.
خلاصه...
داشتم تب سنج را میگفتم.
من این تبسنجهای لولهای را فقط توی کارتونها و کتابها دیده بودم. به نظرم خیلی هم چیز باکلاسی بود.
یک روز پاییزی یا شاید هم زمستانی(درست یادم نیست)
من، نشسته بودم و به ترک دیوار و پرز فرش و حرکت بال مگس نگاه میکردم که چشمم به دماسنجِ روی شیشه افتاد.
راست نشستم. لبخند، خیلی نرم و آرام روی صورتم کش آمد. چهار دست و پا خودم را جلو کشیدم، دست دراز کردم و دماسنج مذکور را در یک حرکت ناگهانی از شیشه کندم.
از همانهایی بود که دکترها توی کتاب یا کارتون، فرو میکردند توی دهان بچههای مریض!
لوله دماسنج را از روی کاغذش جدا کردم و جلوی آیینه رفتم.
خیلی آرام و با طمأنینه دماسنج را گذاشتم گوشه لبم...
و گازش زدم!
یعنی فکر میکردم همهی بچهها، چه توی کتاب یا کارتون همین کار را میکنند.
اما خب، اشتباه میکردم.
چون دماسنج شکست.
و جیوه و خورده شیشههایش هم ریخت توی دهانم.
خوشبختانه، با وجود سمی بودن جیوه نمردم!
اما گوشه لبم تا مدت ها کبود بود.
هیچ وقت هم نفهمیدم که چرا باید آدم عاقل، دماسنج، یا چهمیدانم تبسنج را بکند توی دهانش؟ آن مدل نواریاش که خیلی بهتر است...
#رودخاطرهها
#دماسنج
بالاخره جلد پانزدهم هم تمام شد اما داستان استعمار تمام نشد!
گمانم از وقتی که خواندن این مجموعه را شروع کردم، یک سالی میگذرد. بگویی نگویی، یک جورهایی، حالا که پانزدهمی تمام شده، جلد اولش از یادم رفته.
شاید باید دوباره از اول بخوانم:)
اما حالا اصلا چرا این مجموعه؟
چون مجری برنامه تقویم تاریخ میگوید:
مردمی که تاریخ نمیدانند محکوم به تکرار دوباره آن هستند :)
(پا نوشت: مجموعه سرگذشت استعمار برای مخاطب نوجوان آماده شده. از نظر ادبی و اینجور چیزها هم ادعایی ندارد. اما هر انسان بالای ۱۳ سالی میتواند بخواندش. و باید بخواندش تا خدای ناکرده تکرارش نکند:) مخصوصا اگر کسی مثل من حوصله خواندن کتابهای کلفت و ثقیل تاریخی را نداشته باشد.)
#کتاب
#ده_از_هشتاد
#چند_از_چند
#سرگذشت_استعمار