eitaa logo
گوشه چمن
38 دنبال‌کننده
25 عکس
0 ویدیو
0 فایل
شاعر گفته: "فراغتی و کتابی و گوشه چمنی" اینجا گوشه چمن من است... حرفی بود در خدمتم @khatib69
مشاهده در ایتا
دانلود
دفعه قبل، هرجا که رسیدیم باران باریده بود. دشت ذوالفقاری، اروند، شلمچه. مداح می‌گفت:"ببینید هرجا براتون روضه می‌خونم آسمون هم گریه می‌کنه." راست می‌گفت، اروند که بودیم، مابین روضه شروع کرده بود به باریدن. درشت و رگباری هم می‌بارید. آخرهم مجبورمان کرد متفرق شویم و توی حسینیه پناه بگیریم. شلمچه، شب شده بود که آسمان غرشی کرد و باران، قطره،قطره،قطره فرو رفت توی خاک. راوی هنوز داشت حرف می‌زد. کمی چفیه هایمان را کشیدیم جلوتر و سرمان را انداختیم پایین. چند دقیقه که گذشت شر شر آب روی سرمان می‌ریخت. هرکس قبل تر ها شلمچه آمده بود می‌گفت اینجا، هرسال بارانی است. اصلا شلمچه است و باران هایش. اما امسال که رسیدیم، باران بند آمده بود. دیر رسیده بودیم. فقط گِل و خیسی زمین برایمان مانده بود. بچه ها جمع شدند وسط دشت. ظلمات بود. نور چراغ های مسیر، به زور بهمان می‌رسید. راوی کنار هیکل زخم خورده تانک ایستاد و میکروفون را در دست گرفت. بعضی بچه ها، بی خیال روی زمین نشستند، بعضی ها هم چفیه هایشان را چند لا کردند و انداختند روی زمین. هنوز خیلی نگذشته بود که دایره ای دور تانک تشکیل شد. با یکی از بچه ها دایره را دور زدیم و رفتیم نزدیک خاکریز. چفیه اش را از روی چادر باز کرد و انداخت زمین. نشستیم. نسیم، خنکیِ باران و صدای راوی را برایمان می‌آورد. در سکوت خیره شدیم به آن دور تر ها. جایی که دشت توی تاریکی فرو رفته بود. راوی می‌گفت آن طرف کانال ماهی است. دلم می‌خواست کانال را از نزدیک ببینم. بیشتر از آن البته دلم می‌خواست حسین خرازی را از نزدیک ببینم. به خاکِ خیس دست کشیدم و گفتم:"سلام آقای حسینِ خرازی!" بوی نم و باران از زمین بلند شد. چقدر دلم باران می‌خواست. این سفر اصلا برایمان نباریده بود. شاید به خاطر این بود که مداح چیزی نمی‌خواند. روحانی گروه میکروفون را به خودش نزدیک تر کرد و صدایش را لرزاند:"صلی الله علیک یا اباعبدالله" چفیه را روی سرم، جلوتر کشیدم. قطره‌‌ای از روی صورتم سر خورد و فرو رفت توی خاک...
نفسم را در سینه حبس کردم. قلبم گرومپ، گرومپ می‌زد. جا برای تکان خوردن نداشتم. رفته بودم توی فرورفتگیِ کنار جا کفشی و پشت جاروبرقی پنهان شده بودم. بوی خاک و عرقِ پا قاطی شده بود و چسبیده بود ته حلقم. لوله جاروبرقی جلوی صورتم بود. نمی‌گذاشت چیزی ببینم. فقط صدا‌ها را می‌شنیدم. صدای کوبیده شدن پا به فرش‌ راهرو. صدای کنار زدن پرده، فریادِ: دیدمت! دویدن دو نفر توی راهرو، صدای خنده، شَتَرَقِ کوبیدن دست به دیوار، سُک‌سُک! چند لحظه صبر کردم. فقط خودم مانده بودم. گوش تیز کردم. صدای حرف زدن بچه ها از اتاق می‌آمد: _نخیرم! خودت باید چشم بذاری. _من زودتر سک سک کردم! _ای بابا، جر نزن دیگه. _خیلی خب بابا. برید! برید! ده، بی، سی، چل، پنجاه، شصت... صدای دویدن ده ها پا روی زمین. _بیام؟ اومدم! بازی رفته بود روی دور بعدی. کسی من را پیدا نکرده بود! نمی‌دانستم حالا باید از اینکه بازی را برده‌ام خوشحال باشم، یا از اینکه فراموش شدم، ناراحت!
یک رفیق دارم که ردیف اول می‌نشیند اما با کنار دستی اش حرف می‌زند. همان‌طور که خودم ردیف اول می‌نشینم اما سرکلاس نقاشی می‌کشم. چند دقیقه یکبار هم سرم را از روی برگه _که استاد تماماً به آن اشراف دارد_ بلند می‌کنم و به نشانه تایید تکان می‌دهم. قبل‌تر‌ها، روی همین صندلی ردیف اول، کتاب متفرقه می‌خواندم که دیدم خیلی چهره خوبی ندارد و کم‌کم ترکش کردم. اما خب، راستش تقصیر من نیست. تقصیر حوصله‌ام است. بیشتر از نیم ساعت نمی‌تواند کلاس‌های اینطوری را تحمل کند. مغزم، صدای استادی که یکنواخت و به زبان معیار حرف می‌زند را خود‌به‌خود خاموش می‌کند. روحم، هزار‌ بار از روی صندلی بلند می‌شود و تا دم در می‌رود. اما چون به جسمم متصل است، برمی‌گردد و کلافه می‌نشیند. توی این گیر و دار هنر بهترین راه فرار است. وقتی خودکار را رها و بی‌دغدغه روی کاغذ می‌چرخانم، روحم، دست می‌گذارد زیر چانه و در سکوت تماشا می‌کند. مغزم هم مشغول می‌شود و دیگر به جانم غر نمی‌زند. خلاصه اینکه، خدا هنر را برای ما نگه دارد...
من، از جهاتی به رضای امیرخانی _همان که کتاب "ارمیا" و "منِ‌او" و "بیوتن" و غیره را نوشته_ بسیار شبیه‌ام. خودم، همین چند وقت پیش که داشتم صحبت‌هایش را گوش می‌دادم، شنیدم که می‌گفت داستان کوتاه دوست ندارد. خب... من هم به تازگی فهمیدم که دوست ندارم:))) تا اکتشافی دیگر، بدرود✋
میلِ به بقا هر آدمی را یک طوری می‌کند، من را فرستاده دنبال نوشتن! هر کسی که اهل نوشتن است بالاخره برای خودش علتی دارد. مثلا یکی می‌خواهد دنیا را زیر و رو کند. آن یکی می‌خواهد بنویسد، چون نمی‌تواند ننویسد. اما من چه؟ من برای چه می‌نویسم؟ خیلی فکر کردم، دیدم گوشه ای از دلم میل این است که دویست سال دیگر هم که شد، مردم، توی کوچه و خیابان و محافل ادبی‌شان یادی بکنند و مثلا بگویند: "اوف! فلانی هم عجب آدمی بود ها!" یا نه، بیاییم پایین تر، همین که بدانند روزی، در یک گوشه از جهان، آدمی به این اسم زندگی می‌کرده هم کفایت می‌کند. می‌دانید؛ یعنی دوست دارم معلوم باشد که من، یک روزی توی این جهان بوده ام. یعنی بودنم، با نبودنم توفیر داشته باشد. چند روز پیش که کتاب امانتی را ورق می‌زدم. دیدم روی صفحه آخرش اسم امانت بگیر ها را نوشته‌اند. یکی‌اش اسم من بود‌. همان لحظه به این فکر کردم که شاید نتوانم داستانی بنویسم که من را _توی دنیا_ جاودانه کند، اما اسمم روی این کتاب ها می‌ماند. شاید نتوانم برای جاودانه شدن کتاب‌ خوبی بنویسم، اما می‌توانم کتاب‌های خوب را بخوانم...
"زمان و مکان چقدر دست و پا گیر است..." حالا فقط به یک مُهر نه چندان صاف و یک تسبیح، با دانه‌های آبی و مشکی دل خوش کرده‌ام. مُهر را بو می‌کشم و انگار هُرم گرما به صورتم می‌خورد. درواقع، گم که نشده بودیم، فقط نمی‌دانستیم مسیرمان درست است یا نه. هرچه می‌رفتیم خیابان خلوت‌تر می‌شد. ظهر بود و ما حتی نهار هم نخورده بودیم. لب‌هایمان از تشنگی ترک برداشته بود. کوله، روی دوشمان سنگینی می‌کرد و پاهایمان، از خستگی روی زمین کشیده می‌شد. هوا هم گرم و شرجی بود. دانه‌های عرق از مغز سَرمان سُر می‌خورد و می‌رفت توی یقه. ایام اربعین بود. تازه رسیده بودیم نجف و می‌خواستیم برویم مزار کمیل، برای اسکان. بابا جلوی یک مغازه اسباب بازی فروشی ایستاد و رفت که مسیر را بپرسد. مرد عراقی سمتی را نشان داد و گفت صبر کنید، با عجله رفت و از توی مغازه‌اش چند پاکت بسته بندی شده آورد. توی پاکت‌ها، یک مهر کج و کوله و یک تسبیح با دانه‌های آبی و مشکی بود. همه‌مان خستگی یادمان رفت. مثل بچه‌ها ذوق کردیم.فقط بلد بودیم بگوییم: "شُکراً!" کمی با خنده نگاهمان کرد و دوباره با عجله رفت توی مغازه اش. خواستیم برویم که صدایمان زد. توی دستش پر از آب بود. با شوق گفت:"تفضل!" حالا چند وقتی است دلم برای گم شدن توی کوچه پس کوچه‌های نجف تنگ شده. مهر را می‌گذارم توی جانماز و سریع می‌پوشانمش تا هُرم گرمایش را از دست ندهد.
وَ الْحَمْدُ لِله الَّذِی تَحَبَّبَ إِلَی وَ هُوَ غَنِی عَنِّی وَ الْحَمْدُ لِلهِ الَّذِی یحْلُمُ عَنِّی حَتَّی کأَنِّی لا ذَنْبَ لِی فَرَبِّی أَحْمَدُ شَی ءٍ عِنْدِی وَ أَحَقُّ بِحَمْدِی...
حرف من را قبول ندارید؟ خب حق دارید. اما این را فقط من نمی‌گویم. چخوف هم همین حرف را می‌زند. می‌گویید نه؟ اتاق شماره ۶ را بیاورید! صفحه سی‌و‌ششم‌اش را. اینجا را ببینید. چخوف می‌گوید: "درست است که ما کتاب می‌خوانیم ولی کتاب به کلی با مکالمه زنده و معاشرت با مردم اختلاف دارد. اگرچه این مقایسه کاملا صحیح و درست نیست، ولی اجازه می‌خواهم بگویم که کتاب چون نت موسیقی، و گفت و گو و مکالمه مانند آواز است." دیدید؟ چخوف دارد از "مکالمه زنده" و "معاشرت با مردم" حرف می‌زند. حالا من باید چه‌کار کنم؟ همچنان صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوم، دست و صورت را شسته یا نشسته، بروم روی یکی از مبل‌ها لم بدهم. گوشی‌ام را دستم بگیرم. خیره شوم به این مستطیلِ بی‌جان که صدای درس از تویش بیرون می‌آید و تا عصر همین‌طور یکجا بنشینم و خیره بمانم؟ این هم شد دانشگاه؟ این هم شد پیشرفت؟ حالا بگذارید نگویم که علت مجازی شدن، ماه مبارک است. یا نگویم احتمالا می‌خواستند ما، یا شاید هم خودشان، زیر فشار درس و روزه خسته نشویم. من که خسته شده‌ام. من از دیوار‌های بلندی که دور تا دورم کشیده شده، خسته شده‌ام. و از ندیدن آدم‌ها. یا ندیدن جهان. من، از دنیای مجازی که می‌خواهد ادای واقعی بودن را در بیاورد، خسته شده‌ام. دلم همان "مکالمه زنده" و "معاشرت با آدم‌ها" را می‌خواهد... :(
یکبار رفتیم به مدیر گروه گفتیم: از ما که دارد می‌گذرد، اما برای ترم بعد یک استاد خوب بیاورید، این درس حیف است. گفت: از کجا بیاورم؟ ما سرخ و سفید شدیم، در همان لحظه خون، خون‌مان را خورد اما سکوت کردیم. حالا که "آرزو‌های دست ساز" تمام شده می‌بینم مسئله اساتید و وضعیت علمی دانشگاه، فقط چالش ما چند نفر توی دانشگاه کوچک خودمان نیست. مسئله خیلی‌ها توی کشور است. منتها بعضی‌ها فقط غر می‌زنند، بعضی‌ها به دانشگاه‌های خارجی و پاک کردن صورت مسئله فکر می‌کنند، و بعضی‌های دیگر آستین‌هایشان را بالا می‌کشند و یک یاعلی می‌گویند و آرزو‌هایشان را خودشان می‌سازند. پانوشت:تاریخ شفاهی پیشرفت هم عجب چیز حال خوب کنی است ها :)
آخر چرا باید آدم عاقل، دماسنج، یا چه‌می‌دانم تب‌سنج را بکند توی دهانش؟ ما که خودمان از این تب‌سنج‌های نواری داشتیم. از این‌ها که می‌گذاری روی پیشانی و خانه‌هایش رنگ به رنگ می‌شوند. اگر خانه‌ی شماره‌ی نمی‌دانم چندم رنگی شد، یعنی تب! یعنی عفونت داخلی! یعنی درگیری شدید میان گلبول‌های از جان گذشته سفید با مهاجمین. خلاصه... داشتم تب سنج را می‌گفتم. من این تب‌سنج‌های لوله‌ای را فقط توی کارتون‌ها و کتاب‌ها دیده بودم. به نظرم خیلی هم چیز باکلاسی بود. یک روز پاییزی یا شاید هم زمستانی(درست یادم نیست) من، نشسته بودم و به ترک دیوار و پرز فرش و حرکت بال مگس نگاه می‌کردم که چشمم به دما‌سنجِ روی شیشه افتاد. راست نشستم. لبخند، خیلی نرم و آرام روی صورتم کش آمد. چهار دست و پا خودم را جلو کشیدم، دست دراز کردم و دماسنج مذکور را در یک حرکت ناگهانی از شیشه کندم. از همان‌هایی بود که دکتر‌ها توی کتاب یا کارتون، فرو می‌کردند توی دهان بچه‌های مریض! لوله دماسنج را از روی کاغذش جدا کردم و جلوی آیینه رفتم. خیلی آرام و با طمأنینه دماسنج را گذاشتم گوشه لبم... و گازش زدم! یعنی فکر می‌کردم همه‌ی بچه‌ها، چه توی کتاب یا کارتون همین کار را می‌کنند. اما خب، اشتباه می‌کردم. چون دماسنج شکست. و جیوه و خورده شیشه‌هایش هم ریخت توی دهانم. خوشبختانه، با وجود سمی بودن جیوه نمردم! اما گوشه لبم تا مدت ها کبود بود. هیچ وقت هم نفهمیدم که چرا باید آدم عاقل، دماسنج، یا چه‌می‌دانم تب‌سنج را بکند توی دهانش؟ آن مدل نواری‌‌اش که خیلی بهتر است...
بالاخره جلد پانزدهم هم تمام شد اما داستان استعمار تمام نشد! گمانم از وقتی که خواندن این مجموعه را شروع کردم، یک سالی می‌گذرد. بگویی نگویی، یک جور‌هایی، حالا که پانزدهمی تمام شده، جلد اولش از یادم رفته. شاید باید دوباره از اول بخوانم:) اما حالا اصلا چرا این مجموعه؟ چون مجری برنامه تقویم تاریخ می‌گوید: مردمی که تاریخ نمی‌دانند محکوم به تکرار دوباره آن هستند :) (پا نوشت: مجموعه سرگذشت استعمار برای مخاطب نوجوان آماده شده. از نظر ادبی و اینجور چیز‌ها هم ادعایی ندارد. اما هر انسان بالای ۱۳ سالی می‌تواند بخواندش. و باید بخواندش تا خدای ناکرده تکرارش نکند:) مخصوصا اگر کسی مثل من حوصله خواندن کتاب‌های کلفت و ثقیل تاریخی را نداشته باشد.)
(چند روز قبل، نزدیکی‌های برج میلاد، خیابانِ نمی‌دانم چی، تهران!)
نشستم روی نیمکت آبی رنگ مترو و خیره شدم به خودم. من، انگاری توی تاریکی‌های بیرون از مترو بودم. محو و در حرکت. سعی کردم به خودم لبخند بزنم. توی تاریکی لبخندم معلوم نمی‌شد. یا می‌شد و من خوب نمی‌دیدم. نمی‌دانم. خیلی خسته بودم. شب قبلش دیر خوابیده بودم و صبح خروس نخوانده بیدار شده بودم و راه افتاده بودیم به سمت تهران. تهران، صبح زودش قشنگ بود. هوای خنک و باد ملایم و برف‌های آب نشده روی دامنه‌ی کوه و برگ‌های سبز و خلاصه همه چیز مطبوع. تا اینکه از ماشین پیاده شدیم و پا گذاشتیم توی پیاده رو. پیاده‌رو، پر از آدم بود. رنگ به رنگ و با لهجه‌های مختلف. بالای سر هرکس هم یک ابر سیاه تشکیل شده بود. از توی ابرها عبور کردیم و بوی تند و تلخ سیگار، راهِ بینی را طی کرد و چسبید ته حلق. نزدیکی‌های بازارِ نمی‌دانم چی بودیم. آخرش، انقدر از میان بوی سیگار و دود ماشین رد شدیم که گلویم شروع کرد به سوختن. یک حالی شدم که اصلا انگار خودم کشیدم این سیگار لعنتی را. روی صندلی آبی مترو، صورتم از فکر بوی سیگار درهم شد. چشمم افتاد به زنی که روبه‌رویم نشسته بود. داشت خیره خیره نگاهم می‌کرد. بی‌هیچ حالت یا حسی در صورت. انگار مغزم را می‌خواند. نگاهم را انداختم روی زمین. بعدش فکر کردم کاش لااقل من لبخند زده بودم. نگاهم را از روی زمین برداشتم و دوختم به زن. خیره شده بود به آدم دیگری. رها کردم. بغل دستم، دختری نشسته بود حدودا پنج ساله. با پیرهنی صورتی و موهایی خرمایی و شانه نکرده. یا شاید هم شانه کرده اما در اثر حرکت به هم ریخته .چسبیده بود به مادرش. مادرش هم غر می‌زد که اگر گذاشته بودی با ماشین برویم تا حالا رسیده بودیم. یکی از زن‌هایی که روبه‌رو نشسته بود، با لبخند خیره شده بود به دخترک. کمی که گذشت از توی کیفش ورژن توت فرنگیِ آدامس موزی را بیرون آورد و دستش را دراز کرد که: بگیر! برای تو. دخترک نگاهی به زن کرد. نگاهی به آدامس توت فرنگی و خودش را کشید به سمت مادرش. زن گفت:"اسمت رو به من می‌گی؟" دخترک سرش را گذاشت روی پای مادر و خودش را پنهان کرد. مادرش گفت:"اسمش الیسا ست." و موهای دخترش را نوازش کرد:"الیسا! آدامس رو از خاله می‌گیری؟" دخترک از لای انگشت‌هایش نگاهی کرد و دوباره پنهان شد. مادر خندید:"خجالت می‌کشه." زن لبخند زد و آدامس را گرفت به طرف مادر که:"شما براش بگیرید." مادر آدامس را گرفت و تشکر کرد. همین که زن از مترو پیاده شد، دخترک از روی پای مادرش بلند شد و آدامس را از دستش قاپید. مادرش گفت:"مگه نگفتم از غریبه‌ها چیزی نگیر!" دخترک، همین طور که آدامس را باز می‌کرد، شانه بالا انداخت:"من نگرفتم که خودت گرفتی!" مادر، بدون این که صدایش را پایین‌تر بیاورد یا ملاحظه‌ی بقیه آدم‌های ناظر را بکند، گفت:"از این به بعد کسی چیزی داد نمی‌گیری. الکی هم ادای خجالت کشیدن در نمیاری." نگاهش کردم، اثری از آن لبخندهایی که به زن می‌زد روی لبش نبود. نفهمیدم. دخترک بی‌توجه به حرف‌های مادر آدامس را چپاند توی دهانش. توی تاریکیِ شیشه مترو خیره شدم به دختر پیراهن صورتی و ناخودآگاه خواستم لبخند بزنم. برگشتم و به صورت مادرش نگاه کردم. لبخند زد. باز نگاهش کردم. نمی‌دانستم باید جواب بدهم یا نه. لبخندش تظاهر بود یا واقعی؟ از دل برآمده بود یا اجبارِ چشم در چشم شدن بود؟ من را انسانِ همنوع می‌دید یا انسانِ غیرقابل اعتماد؟ نمی‌فهمیدم. فکر کردم تهران چقدر شهر عجیبی است... زندگی توی آن عجیب تر...
(شما فرض کنید تصویر کتاب خسی در میقات!) قبل‌ترها حتی نثر جلال را هم دوست نداشتم. همان نثر معروف به تلگرافی که کوتاه، کوتاه و بریده، بریده است و الخ. داستان‌هایش که هیچ. توی این ایامی که حاجی‌ها به میقات می‌روند، ویرم گرفت سفرنامه حج بخوانم. دو دوتا، چهارتا کردم که کدام را بخوانم و کدام را نخوانم، آخرش رسیدم به این! منِ جلال ندوست، نشستم پای سفرنامه حج جلال. حالا اصلا نمی‌دانم خواندن سفرنامه‌ی سفری مثل حج، کار خوبی است یا آدم باید صبر کند تا خودش بچشدش.؟ به هر حال، خسی در میقات گزینه خوبی به عنوان سفرنامه حج برای من نبود. چون اولاً مربوط می‌شود به دهه چهل و حالا خیلی چیزها نسبت به آن موقع تغییر کرده. و دوماً یک دلیل دیگر که توضیح نمی‌دهمش... اما نثرش قشنگ بود. حالا نمی‌دانم نثر این کتابش توفیر داشت، یا من با قبل‌ترهام توفیر داشتم، یا چون داستان نبود و سفرنامه بود و خود جلال توش حضور داشت برای من توفیر می‌کرد. الله اعلم! : وهرچه دقیق تر در خود نگریستم تا سپیده دمید، و دیدم که تنها "خسی" است و به "میقات" آمده است و نه "کسی" و به "میعادی" ...
بعضی از داستان ها عجب پایانی دارندها... پایانِ داستان زندگی‌ات مبارکت باشد، سید!🖤
وقتی رسیدیم، باران شلاقی می‌بارید و انعکاس تصویر آدم‌ها، روی آسفالت می‌لرزید. فکر کردم، قم، آخرین بار کی باریده ؟ کسی ایستاده بود وسط بلوار و عکس رئیس‌جمهور پخش می‌کرد. مثل روز‌های انتخاباتی. منتها این بار عکسش سیاه و سفید بود. فکر کردم چقدر خوب انتخاب شده بود این رئیس جمهور! مردم، کنار خیابان، روی جدول‌ها، کنار باغچه‌ها، منتظر بودند. دو ساعت بود. کسی از میان جمعیت گفت "دارن میان!" مردم کم کم بلند شدند. هرکس دنبال یک بلندی گشت. همه، یکی یکی روی پنجه ایستادند و گردن کشیدند. خبری نبود. یکی گفت:"هنوز اول پیامبر اعظم هستن. توی جمعیت گیر کردن." خیلی‌ها برگشتند سر جای قبلی‌شان. صدای مداحی کم کم از دور راهش را میان جمعیت باز کرد. مردم دوباره بلند شدند. مثل موج ریختد روی جدول ها. اول ماشین‌های بلندگو دار عبور کردند. خیابان سکوت شد. یا توی مغز ما سکوت شد. رئیس‌جمهور برگشته بود. توی پرچم. با یک عمامه مشکی. عمامه خودش که حتما خاکی بود. حتم توی آن چند ساعتی که توی مه پیدایش نبود... کی باورش می‌شد که رئیس جمهور یک کشور، توی جنگل گم بشود؟ آن هم برای خاطر اینکه رفته یک چیزی را نزدیک مرز افتتاح کند؟ مگر یک رئیس‌جمهور نباید پشت میز باشد؟ مردم دوباره از روی بلندی ها پایین ریختند و توی خیابان به راه افتادند. مثل رود. با عجله. تابوت شهدا رفته بود. مردم می‌خواستند به رئیسِ شهیدشان برسند. فکر کردم رئیس‌ِجمهور یعنی این! باقی باید ادایش را در بیاورند...
چشم‌هایم را می‌بستم. دست‌هایم را هم می‌گذاشتم روش. می‌خواستم هیچ تصویری وارد مغزم نشود. اما کافی نبود. باید دو تا دست دیگر می‌داشتم. برای گوش‌هایم. من نمی‌خواستم بشنوم. صدای فریادِ جگرخراش را. صدای تیر را. صدای آن آهنگ حزین را. یا صدای آدم‌هایی که داشتند تعریفش می‌کردند. من بچه بودم. دوران ریگی بود. توی سیستان. بعدش هم داعش. توی عراق. حالا هم عکس ها را باز نمی‌کنم. فیلمی را نمی‌بینم. من نمی‌دانم توی رفح چه اتفاقی افتاده. توی غزه چه اتفاقی دارد می‌افتاد. فقط دیده‌ام که تلوزیون تیتر زده تصاویرش قابل انتشار نیستند. من، دو تا دست دارم، می‌خواهم دو تا دست دیگر قرض بگیرم که هیچ وقت چیزی را نفهمم. نه! بیشتر! من، می‌خواهم دستم را بگذارم روی چشم بچه‌ها. گوش‌هایشان را بگیرم. بچه‌هایی که توی رفح زنده اگر مانده‌اند، تصاویری را دیده‌اند که رسانه هم پخشش نمی‌کند. من دوست دارم بچه‌ها چیزی نفهمند. دنبال بازی خودشان باشند. من دوست دارم این صفحه از تاریخ ورق بخورد. برود صفحه بعد. صفحه‌ای که تویش اثری از دیو نباشد...
اولین مواجهه‌ام با پدیده‌ی جستار (یا شاید هم دومی‌اش) که خوشبختانه موفقیت آمیز بود. پنج جستار روایی خواندم در باب خواندن و نوشتن، و مدام به وجد آمدم. بس که حس مشترک داشت. _مردم درباره‌ی فکر کردن حرف می‌زنند. من که به جز وقت‌هایی که می‌نشینم سرِ نوشتن، فکر نمی‌کنم!
مغزم تا زیر چشم هایم آمده پایین. حسش می‌کنم. چشم‌هایم نیاز به گردگیری دارند. دوست دارم دست بیندازم و از حدقه درشان بیاورم و بمالمشان روی سمباده. تار می‌بینند. بدنم کوفته است. انگار یکی، دو نفر ریخته‌اند روی سرم و تا خوردم کتکم زدند. ذهنم پیش آدمِ توی کتاب است. بار آخر که می‌خواندمش داشت از دست مرگ‌خوارها فرار می‌کرد. هزار کارِ نکرده دارم. مثلا کمدم را باید بریزم پایین و از نو بچینمش. خوابم می‌آید. شبِ امتحان است! از صبح دارم می‌خوانم و هنوز ۳۰ صفحه از جزوه مانده...
" آی لاو یو هری پاتر جون!" این را یکی با دست خط خرچنگ_قورباغه‌اش، روی صفحه‌ی اولِ جلدِ سوم نوشته. جای جای کتاب باز هم از این دست خط‌ها پیدا می‌شود. مثلا توی جلد هفتم، کسی ادامه داستان را حدس زده، و کس دیگری جوابش را داده که: زهی خیال باطل! زیر هر دو دست خط هم، ردِ نوشته‌های کس دیگرتری مانده، که یکی از این کس‌ها پاکش کرده است. (اصلا یکی از مزیت‌های از کتابخانه امانت گرفتن، همین است. کتاب، داستانِ خواننده‌هایش را هم با خودش حمل می‌کند.) من هری پاتر را چند بار خوانده‌ام. این بار آخری می‌ترسیدم نظرم درباره‌اش عوض شود. بالاخره کتابِ محبوبِ دوران نوجوانی‌ام بود. اما باز هم میخکوبم کرد. پیرنگ قوی، یک داستانِ درهم تنیده‌ی شگفت‌انگیز، پایان‌های خوب که نویسنده از ابتدای داستان زمینه‌اش را چیده، اما همه‌ی اینها در کنار هم هراس‌انگیز به نظر می‌رسد... نویسنده پشت این داستان چه حرفی می‌خواهد بزند؟ من حرفِ کلیسا ها را نقل قول می‌کنم: "کلیسای واتیکان مطالعه کتاب‌های هری پاتر را برای پیروان خود ممنوع اعلام کرده است."  "کلیسای کاتولیک می‌گوید: طلسم‌ها و جادوهای کتاب هری پاتر در دنیای واقعی موجب بیدار شدن ارواح شیطانی می‌شود." یک کلیسا در لهستان کتاب‌های هری پاتر را آتش زده و اعتقاد دارد که "با آتش زدن کتاب‌ها، نیروی ایمان خود را افزایش داده‌ است." پس با همه این حرف‌ها، باید حواسمان را بیشتر جمع کنیم و ببینیم نوجوان‌مان دارد دقیقا به چه کسی" آی لاو یو" می‌گوید...
قال امیرالمومنین علیه السلام: حق و باطل همیشه در پیکارند، و برای هر کدام طرفدارانی است. اگر باطل پیروز شود، جای شگفتی نیست، از دیرباز چنین بوده. و اگر طرفداران حق اندکند، چه بسا روزی فراوان گردند و پیروز شوند... (نهج البلاغه، خطبه ۱۶) روزِ اولِ محرم...
هر انسانی را لیلة القدری هست. که در آن ناگزیر از انتخاب می‌شود. و حُرّ را نیز شب قدری این چنین پیش آمد... عمر سعد را نیز... من و تو را هم پیش خواهد آمد. اگر باب "یا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم" هنوز گشوده است، چرا آن باب دیگر باز نباشد که: "لَعَن الله اُمَةً سمِعَت بِذلِکَ فَرَضیَت بِه"... (از کتاب ، شهید سید مرتضی آوینی)
هدایت شده از کتاب سلام
اگر عمر دنیا جاودانه بود و در دنیا کسی نمی‌مرد و اگر تلخ کامی و پیری و غصه هم در دنیا نبود و سراسر عمر ما عیش و جوانی بود، باز هم شهادت در رکاب شما را بر عیشِ جاودانه‌ی دنیا ترجیح می‌دادیم... (جناب زُهِیر، شبِ عاشورا) از کتاب [کانال کتاب سلام در ایتا]
(شما فرض کنید عکس کتاب ماتی خان!) ماتی خان، قصه‌ی ترکمن صحرا است. قصه‌ی مبارزه است. من هم که عاشق ترکمن صحرا و مبارزه و کلا هرچیزی که بوی "آتش بدون دود" را بدهد... این شد که جلد کتاب را که دیدم، لباسِ ترکمنیِ مردِ روی جلد چشمم را گرفت و ... خریدمش! اما خب، راستش دوستش نداشتم. به نظرم داستان خیلی وقت‌ها الکی کش می‌آمد، خیلی جاها زیادی طولانی می‌شد. اصلا اگر داستانش کوتاه‌تر بود و بعضی چیزها و پاراگراف‌ها حذف می‌شد، قشنگ‌تر بود. حوصله‌ام را سر برد. طبیعتا توصیه‌اش نمی‌کنم. • پی‌نوشت: بزرگی گفت: تا چندنفر از دوستانم کتابی را تایید نکنند، کتاب را نمی‌خرم و نمی‌خوانم. باید به حرف بزرگترها گوش بدهم! • پی‌نوشت‌تر: این دوست نداشتن، نظر شخصی من است. اگر کمی سرچ کنید، خلاف این نظر را هم خواهید یافت...
محمد حسن شهسواری می‌گوید هیچ کتاب بی‌محتوایی وجود ندارد. و مِن باب اثبات همین، چندتا از معروف‌های کارآگاهی را مثال می‌زند که فلان کتاب محتواش این است که: پلیس بر جانی پیروز می‌شود چون عاقل‌تر است. یا فلان کتاب می‌گوید: پلیس بر جانی پیروز می‌شود چون خشن‌تر است. خب این خیلی معنا و مفهوم کوچکی است. چه فرقی می‌کند که پلیس عاقل‌تر باشد یا خشن‌تر؟ من دارم به همین فکر می‌کنم. به تاثیر کتاب‌های تفننی و کوچکی که خوانده‌ام. به این که وقتی می‌نویسم، باید حتما نوشته‌ام یک معنای بزرگ داشته باشد یا نه؟ خب پاسخ مغز من این است که (البته اگر اصلا پاسخ مغز من مهم باشد) کتاب‌های تفننی و کوچک و به ظاهر بی‌محتوا، هیچ کمتر از شاهکار‌های ادبی نیستند. برای‌خاطر این که فرق می‌کند آدم، توی ناخودآگاه ذهنش، پلیس را عاقل بداند یا خشن. برای خاطر اینکه همین معنا‌های کوچک‌اند که باور‌های آدم را می‌سازند. آدم هم با همین باورهاش به جهان نگاه می‌کند...