🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۳۱
سریع بیرون رفتم و در را بستم. باز هم تنها ماندم. اینبار اما تنهایی ام فرق می کرد. شاید دردآور تر بود، دلداده باشی ، دلدار کنارت باشد ، دلت دل دل کند برای داشتنش اما....
آخ از این امّا ها، که چقدر دل را میسوزاند، دل را می شکست. باید روحم را و دلم را آرام می کردم، وضو ساختم و درون اتاق کوچک طبقهی پایین ، قرآن باز کردم و دنبال آیه ای میگشتم تا آرامم کند.
_ الذّینَ امَنوا و تَطمَئِنُّ قُلوبُهُم بذِکرِ اللهِ اَلا بذِکرِالله تَطمَئِنُ القلوب
دست راستم را روی قلبم گذاشتم و چندبار این آیه را خواندم، گویی از هر قرص و دارویی آرامش بخش تر بود.
فرمانده برنامه ی توجیهی گذاشته بود و باید صبح زود می رفتم. نان گرم گرفتم ،صبحانه ی مفصلی برای ضحا آماده کردم و خودم راهی شدم.
قبل از شروع جلسه گزارش کارهایی که تا به حال برای آزمایشگاه انجام شده بود را به فرمانده دادم.
_ آقا هادی خبردار شدم یکی از صاحبان کارخانه تولید مواد غذایی برای یه نمایشگاه دوروزه رفته مجارستان ولی هنوز برنگشته
_ شاید داره کنار کارش تفریح می کنه
فرمانده خنده ی کوتاهی کرد
_ شاید هم فرستادنش تفریح
متوجه منظورش نشدم. خودش را کمی روی میز جلو کشید و دستانش را به هم گره زد
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۳۲
_ شاید اعضای هیئت مدیره فرستادنش تفریح تا خودشون با خیال راحت هر غلطی که خواستن انجام بدن ، مثل واردات مواد اولیه تراریخته
_ جالبه
_ آره چون جالبه خواستم تو رو مسئول پرونده کنم
_ من که هنوز درگیر آزمایشگاه هستم و در کنارش ماموریت های دیگه
_ می دونم مطمئن هستم این پرونده میتونه کمک بزرگی توی پیش بردن کار آزمایشگاه بهت بکنه. در ضمن سردار خودش مستقیم از من خواسته تو رو مسئول این مورد کنم
_ چرا!؟
به صندلی اش تکیه داد
_ بخاطر پرونده موفق آزمایشگاه البرزی، کاربزرگت که چهار سال طول کشید و الان هم آزمایشگاه ، انشاءالله با این پرونده کارت سرعت بیشتری میگیره
خندیدم و گفتم
_ ببخشید آقا روز اولِ دامادیم جای اینکه تشویقی و مرخصی بهم بدید ، پیشنهاد کار جدید میدید ؟
_ چقدر هم که از کار بدت میاد؟
_ به روی چشم ، بهترین نیروهامو برای این کار انتخاب میکنم
_ دیگه برو به کارهات برس
بعد از اینکه از فرمانده خداحافظی کردم با مهدی تماس گرفتم که با طه و کمال و داریوش به اتاقم بیایند.
باید برنامه ریزی می کردیم و تقسیم کار میشد. مهدی شروع کرد به پرسش
_ آقا اطلاعات اولیه داریم یا باید از صفر شروع کنیم
_ فعلا میدونیم که اسم کارخانه رب سرخ دشت هست و اینکه رییسش به نام فولادی الان دو هفته است رفته مجارستان و عملاً دونفر دیگه کارخونه رو میگردونن
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
از دست نده کسی را که
وقتی اسمت را می برد
گویا مکانی امن را توصیف میکند ...
💝@love_iw
.
ناخدا در کشتی ما گر نباشد گو مباش
ما خدا داریم، ما را ناخدا در کار نیست
#امیرخسرودهلوی
@ahsanol_hal68
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۳۳
اینبار طه بود که با آن عینک گردش زل زد به من و گفت
_ آقا نکنه سر به نیستش کرده باشن؟
_ نه دانشمند ، زنده است و مشغول تفریحات سالم
داریوش آرام به پشت طاها زد و گفت
_ و شاید هم تفریحات ناسالم
صدای اعتراضم بلند شد
_ عه... داریوش ؟ قرار نبود طه رو اذیت کنی
_ کِی قرار گذاشتیم آقا یادم نمیاد
کمال خیلی خونسرد و جدی گفت
_ وقتی آقا هادی میگه حتما بوده اگه نبوده الان گذاشته شده، طه تازه وارده و به کمالات و هنرهای شما آگاهی نداره
صدای غر زدن آرام مهدی را از کنارم شنیدم
_ چای شیرین
همیشه با کمال مشکل داشت و من نمی دانستم دلیل آن چیست؟ رو به آنها گفتم
_ میخوام دو نفر اصلی رو که بعد از رئیس کارخونه سهم و نفوذ و قدرت بیشتری دارند رو پیدا کنید اطلاعات رو کامل میخوام
رو به مهدی گفتم
_ گزارش نهایی رو از شما میخوام
دستش را روی چشمش گذاشت و گفت
_ چشم آقا ، فقط به این عزیزان حاضر بفرمایید همراهی کنند، طه تا مستقیم از شما نشنوه کارمنو راه نمی اندازه، داریوش که سرش گرم کار دیگه است ، کمالم که...
با نگاهی که کمال به مهدی انداخت حرفش نیمه ماند. دستش را بالا آورد رو به من انگشت اشاره و شستش را به هم چسباند و گفت
_ کمال ...عااااااالی
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۳۴
از این تغییر موضع ناگهانی اش همگی خندیدیم. به قول فرمانده، نیروی کارِ شاد یعنی خستگی ناپذیر با راندمان کاری بالا.
_ داریوش تمرکز اصلی رو بذار روی این کار ، زودتر جمعش کنیم ، کمال و طه هم با مهدی همکاری داشته باشید
همگی چشم گفتند و هرکدام سراغ کارهایشان رفتند
خودم به آزمایشگاه رفتم تا با هادی کارهای آوردن دستگاه و استخدام نیرو را انجام دهیم . فرمانده ساختمان آماده ی آزمایشگاه سابق یکی از دانشگاه ها را در اختیارمان گذاشت که این کلی از کارمان را جلو می برد .
خواسته بود که نیروهای مشغول در آزمایشگاه دو بخش باشند ، بعضی از نیروهای خودمان و بعضی دیگر را خود دانشگاه منابع طبیعی و کشاورزی معرفی می کرد که اطلاعی از روند کاری ما نداشتند
هنگام برگشت به خانه دوپرس چلوکباب گرفتم هرچند از وقت ناهار خیلی گذشته بود اما احتمال دادم ضحا بخاطر خستگی دیشب ناهار درست نکرده باشد. اگر هم درست کرده باشد نهایت برای وعده ی شام خودمان را مهمان میکردیم.
می دانستم منتظرم نیست اما همین که یکی درون خانه بود آن را از بی روحی بیرون می آورد باعث می شد که با شوق به سمت خانه بروم . هیچ صدایی نمی آمد.
آرام جلو رفتم
_ ضحا... ضحا...
از راهروی ورودی که رد شدم سرم را به سمت راست چرخاندم چشمم به ضحا افتاد که مشغول کار با گوشی بود.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
میان جمعم و سرگرم داستانسازی
کیام؟ عروسک تنهای خیمهشببازی
#فاضل_نظری
هرگز برای عاشق شدن،
منتظرِ باران و بابونه نباش!
گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس،
به غنچهای می رسی که
زندگیات را روشن میکند . . .
- خورخه لوئیس بورخس
@ahsanol_hal68
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۳۵
تاپ و شلوارک گلبهی به تن داشت و موهای فر و طلاییش دور و برش ریخته بود و صورت زیبایش را قاب گرفته بود. لبم ناخودآگاه به گوشه کش آمد .محو دیدنش بودم، چقدر خواستنی و دلنشین بود.
کاش می شد این همه زیبایی را ثبتش کرد. آخ اگر میشد ، میگذاشتم ساعتها همینطور همین جا بماند تا این دلم سیر تماشایش کند و تمام گذشته ی تلخ و آینده ی نامعلوم را بی خیال شود.
ضحا
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. مهسا بود
_سلام بر عروس خانم.چطوری؟
_ کوفت نگیری. منو از خواب بیدار کردی که حالم رو بپرسی؟
_ دارم میام پیشت جاده چه همواره، هوا چقدربوی عطر تو رو داره
_ لازم نکرده ، مگه ساعت چنده؟
_ ساعت ۹ و چهل دقیقه، قبل از ظهر
_ حالا چرا میخوای بیای؟
_ آبجی ما رو باش، میخوام لباس و وسایل آرایشگاه رو ببرم. شاید هم ناهار بهت افتخار بدم
خندیدم
_ بیا من که میدونم همه ی اینها بهانه است. دلت برام تنگ شده
_ آخ قربون دهنت
بعد از صحبت با مهسا دست و صورتم را شستم. به آشپزخانه رفتم. میز مفصل و آماده ی صبحانه را که دیدم فهمیدم چقدر گرسنه هستم. نان هم گوشه ی میز لای سفره ی کوچکی پیچیده شده بود . چای ساز را روشن کردم و مشغول خوردن شدم از مربا گرفته تا عسل و گردو. فکر نکنم برای ناهار هم جا داشته باشم.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۳۶
مهسا امد کلی حرف زد و خندیدیم. حال و هوایم را عوض کرد. وسایل را گرفت و رفت. حوصله ی درست کردن ناهار را نداشتم با خودم گفتم
_ من که سیرم هادی ام تا بیاد شب میشه یه چیزی درست می کنم.
سراغ گوشیم رفتم حالا که از دست نوید و خانواده ی عمو راحت شدم باید تمام تلاشم را برای موفقیت و ادامه تحصیل انجام میدادم. بخاطر رتبه ی خوبم در کارشناسی میتوانستم بدون آزمون ارشد را بخوانم.
وقتی حالم درست نبود مهسا طبق معمول در حقم خواهری کرد وکارهایم را انجام داد.
حالا هم که چند روزی بیشتر تا مهر نمانده بود. جستجویی در گوشی کردم تا در مورد ارشد رشته ی خودم وکتابهایش بتوانم چیزی پیدا کنم .
زمان و مکان از دستم در رفت.سایه کسی را جلوی پایم دیدم.سرم را آهسته بلند کردم که با دوتا تیله ی قهوهای روبرو شدم و عمیق نگاهش کردم.
_ سلام خانومی
خون تازه به مغزم رسید بلند شدم و با نهایت سرعت خودم را به اتاق رساندم. صدای همراه با خنده ی هادی امد
_ ضحا ! خانووم باور کن صدات کردم سرت به گوشی گرم بود نشنیدی
صدایش حالا نزدیک تر شده بود.پشت در اتاق ایستاد
_ ضحا جان! ناهار گرفتم تا دوش بگیرم زحمت میکشی میز رو آماده کنی؟
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
من،
به چشمهای بیقرار تو قول میدهم
ریشههای ما به آب
و شاخههای ما به خورشید
میرسد
ما دوباره سبز میشویم🌿
#قیصر_امینپور
@ahsanol_hal68
احسن الحال🌱
وفای مارا وفادارن خواهند دید . .
Mohammadreza Shajarian - Baroon (320).mp3
2.73M
.
دشمنان خویش را بی عشق دیدن مشکل است
میکنم قسمت به بی دردان، دلِ صد پاره را❤️🩹
#صائب_تبریزی
.
پیر دُردیکَش ما گرچه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد
#حافظ
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۳۷
ناهار؟ مگر ساعت چندبود؟ خواستم به گوشیم نگاه بیندازم یاد آمد پایین جا گذاشتم.لباسم را با یک آستین بلند خنک و شلوار نخی گشادو شال عوض کردم. آرام در اتاق را باز کردم سرک کشیدم خبری از هادی نبود. پایین رفتم و میز را آماده کردم. فکر میکردم با صبحانه ای که خوردم دیگر گرسنه نشوم. اما حالا با دیدن چلو کباب فهمیدم گرسنه ام.
هادی در حالیکه موهایش را با دست حالت میداد وارد آشپزخانه شد. با دیدن من و این که لباس پوشیده بودم بدون صدا خندید.زیر چشمی نگاهش کردم شانه هایش میلرزیدند . یعنی هنوز داشت میخندید؟هر طور بود غذایم را تمام کردم.
_ اگه قراره اتاق خواب رو تنهایی تصاحب کنی من بیام لباسهامو بر دارم.
در حالیکه داشتم ظرفها را جمع میکردم گفتم
_ تا ظرفها رو جمع و جور کنم بردارین
به من نزدیک شد و با تعجب گفت .
_ضحا؟؟؟
عصبی به سمتش برگشتم
_ من حرفی ندارم، قبل از این با شما در مورد مشکل خودم حرف زدم
دو دستش را به نشانه ی تسلیم بالا برد.
_ باشه درست میگی معذرت میخوام، ولی قهر که نیستی؟ ناهار شام صبحانه رو با هم میخوریم، چیزی لازم بود به من بگو. چیزی نیاز داشتی بگو. قبول؟
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۳۸
خودم دقیقا نمیدانستم چه میخواهم، هم دلم نمیخواست اینطوری برخورد کنم هم میخواستم شکست بدم اما چهدکسی یا چه چیزی را نمیدانم!؟
سرم روبه نشونه ی قبول تکون دادم. دوباره پرسید
_ قبول؟؟
نگاهش کردم
_بله
خندید و گفت
_ جذبه روصفا کردی؟ دوبار بله گرفتم
سمت سینک رفتم.و با خودم گفتم این که دیوونه است ا!
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
گم شدن با تو
در انبوه خیابان خوب است . .
.@ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« موندی و راه چاره نیست»