eitaa logo
احسن الحال🌱
3.2هزار دنبال‌کننده
287 عکس
181 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
هرگز برای عاشق شدن، منتظرِ باران و بابونه نباش! گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس، به غنچه‌ای می رسی که زندگی‌ات را روشن میکند . . . - خورخه لوئیس بورخس @ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او تاپ و شلوارک گل‌بهی به تن داشت و موهای فر و طلاییش دور و برش ریخته بود و صورت زیبایش را قاب گرفته بود. لبم ناخودآگاه به گوشه کش آمد .محو‌ دیدنش بودم، چقدر خواستنی و دلنشین بود. کاش می شد این همه زیبایی را ثبتش کرد. آخ اگر می‌شد ، می‌گذاشتم ساعتها همینطور همین جا بماند تا این دلم سیر تماشایش کند و تمام گذشته ی تلخ و آینده ی نامعلوم را بی خیال شود. ضحا صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. مهسا بود _سلام بر عروس خانم.‌چطوری؟ _ کوفت نگیری. منو از خواب بیدار کردی که حالم رو بپرسی؟ _ دارم میام پیشت جاده چه همواره، هوا چقدربوی عطر تو رو داره _ لازم نکرده ، مگه ساعت چنده؟ _ ساعت ۹ و چهل دقیقه، قبل از ظهر _ حالا چرا میخوای بیای؟ _ آبجی ما رو باش، می‌خوام لباس و وسایل آرایشگاه رو ببرم. شاید هم ناهار بهت افتخار بدم خندیدم _ بیا من که می‌دونم همه ی اینها بهانه است. دلت برام تنگ شده _ آخ قربون دهنت بعد از صحبت با مهسا دست و صورتم را شستم. به آشپزخانه رفتم. میز مفصل و آماده ی صبحانه را که دیدم فهمیدم چقدر گرسنه هستم. نان هم گوشه ی میز لای سفره ی کوچکی پیچیده شده بود . چای ساز را روشن کردم و مشغول خوردن شدم از مربا گرفته تا عسل و گردو. فکر نکنم برای ناهار هم جا داشته باشم. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او مهسا امد کلی حرف زد و خندیدیم. حال و هوایم را عوض کرد. وسایل را گرفت و رفت. حوصله ی درست کردن ناهار را نداشتم با خودم گفتم _ من که سیرم هادی ام تا بیاد شب میشه یه چیزی درست می کنم. سراغ گوشیم رفتم حالا که از دست نوید و خانواده ی عمو راحت شدم باید تمام تلاشم را برای موفقیت و ادامه تحصیل انجام می‌دادم. بخاطر رتبه ی خوبم در کارشناسی می‌توانستم بدون آزمون ارشد را بخوانم. وقتی حالم درست نبود مهسا طبق معمول در حقم خواهری کرد و‌کارهایم را انجام داد. حالا هم که چند روزی بیشتر تا مهر نمانده بود. جستجویی در گوشی کردم تا در مورد ارشد رشته ی خودم وکتابهایش بتوانم چیزی پیدا کنم . زمان و مکان از دستم در رفت.‌سایه کسی را جلوی پایم دیدم.‌سرم را آهسته بلند کردم که با دوتا تیله ی قهوه‌ای روبرو شدم و عمیق نگاهش کردم. _ سلام خانومی خون تازه به مغزم رسید بلند شدم و با نهایت سرعت خودم را به اتاق رساندم. صدای همراه با خنده ی هادی امد _ ضحا ! خانووم باور کن صدات کردم سرت به گوشی گرم بود نشنیدی صدایش حالا نزدیک تر شده بود.‌پشت در اتاق ایستاد _ ضحا جان! ناهار گرفتم تا دوش بگیرم زحمت می‌کشی میز رو آماده کنی؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ من، به چشم‌های بیقرار تو قول می‌دهم ریشه‌های ما به آب و شاخه‌های ما به خورشید می‌رسد ما دوباره سبز می‌شویم🌿 @ahsanol_hal68
احسن الحال🌱
وفای مارا وفادارن خواهند دید . .
Mohammadreza Shajarian - Baroon (320).mp3
2.73M
.‌ 🎧🎼‌ ببار ای بارون ببار با دلم گریه کن خون ببار در شبهای تیره چون زلف یار بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
.‌ دشمنان خویش را بی عشق دیدن مشکل است می‌کنم قسمت به بی دردان، دلِ صد پاره را❤️‍🩹
.‌ پیر دُردی‌کَش ما گرچه ندارد زر و زور خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او ناهار؟ مگر ساعت چندبود؟ خواستم به گوشیم نگاه بیندازم یاد آمد پایین جا گذاشتم.لباسم را با یک آستین بلند خنک و شلوار نخی گشادو ‌شال عوض کردم. آرام در اتاق را باز کردم سرک کشیدم خبری از هادی نبود. پایین رفتم و میز را آماده کردم. فکر می‌کردم با صبحانه ای که خوردم دیگر گرسنه نشوم. اما حالا با دیدن چلو کباب فهمیدم گرسنه ام. هادی در حالیکه موهایش را با دست حالت می‌داد وارد آشپزخانه شد. با دیدن من و این که لباس پوشیده بودم بدون صدا خندید.‌زیر چشمی نگاهش کردم شانه هایش می‌لرزیدند . یعنی هنوز داشت می‌خندید؟هر طور بود غذایم را تمام کردم. _ اگه قراره اتاق خواب رو تنهایی تصاحب کنی من بیام لباسهامو بر دارم. در حالیکه داشتم ظرفها را جمع میکردم گفتم _ تا ظرفها رو جمع و جور کنم بردارین به من نزدیک شد و با تعجب گفت . _ضحا؟؟؟ عصبی به سمتش برگشتم _ من حرفی ندارم، قبل از این با شما در مورد مشکل خودم حرف زدم دو دستش را به نشانه ی تسلیم بالا برد. _ باشه درست میگی معذرت می‌خوام، ولی قهر که نیستی؟ ناهار شام صبحانه رو با هم میخوریم، چیزی لازم بود به من بگو. چیزی نیاز داشتی بگو. قبول؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او خودم دقیقا نمی‌دانستم چه می‌خواهم، هم دلم نمی‌خواست اینطوری برخورد کنم هم می‌خواستم شکست بدم اما چهدکسی یا چه چیزی را نمی‌دانم!؟ سرم روبه نشونه ی قبول تکون دادم. دوباره پرسید _ قبول؟؟ نگاهش کردم _بله خندید و گفت _ جذبه رو‌صفا کردی؟ دوبار بله گرفتم سمت سینک رفتم.‌و با خودم گفتم این که دیوونه است ا! ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
. گم شدن با تو در انبوه خیابان خوب است . . .@ahsanol_hal68 ‌‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او هادی به اتاق طبقه ی بالا رفتم و لباسها و وسایل خودم را برداشتم نگاهی گذرا به اتاق انداختم. نفس خسته و حسرت آلودم را آه مانند بیرون دادم. سرم را رو به آسمان کردم و خندیدم _ آ خدا ! دارم میرم یعنی بیرونم کرده محترمانه عذرم رو خواسته ، حواست به من و دلم هست دیگه ، ممنونم که بین این همه تنهایی هام تو تنهام نمیذاری وسایل را اتاق پایین جابجا کردم و شد اتاق من. باید شبها و روزها رو اینجا می گذراندم و منتظر استجابت دعایم می بودم. روزهای عادی و بدون اتفاق خاصی در زندگی مان می گذشت ، امیدوار بودم ضحا از موضعش پایین بیاید اما این طور نشد. کار آزمایشگاه و کارخانه دشت سرخ تمام انرژی ام را می گرفت اما هر بار که به خانه می آمدم با انرژی می گفتم _ سلام خانم خونه، سلام عزیز دردونه اما هیچ وقت جوابی نگرفتم تا خستگی هایم همان دم در بریزد و شاد و سبک وارد خانه شوم. کیان هربار می گفت که عکسهای عروسی آماده شده اما من فرصتش را نداشتم که بروم بگیرم. تا اینکه بالاخره خودش عکسها را به آزمایشگاه آورد و به من داد _ بیا هادی جان ، واقعاً آدم از ذوق شما زن و شوهر می‌مونه گریه کنه یا بخنده، بابا سه چهار ماه از عروسیتون گذشته شما یعنی دلتون نمی‌خواد ببینید چطور شده عکساتون ؟ پاکت عکسها را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم ، کیان که نمی دانست آن چند عکس را هم با اصرار گرفتم وگرنه حرفی از ذوق نمیزد. _ ممنون داداش خانمم که مشغول دانشگاه و درسشه منم که میبینی تا آخر شب یا اینجام یا دنبال کارای اینجا _ حالا برو با این عکسها غافلگیرش کن _ حتما داداش ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او عکسها را به خانه بردم و تصمیم گرفتم پنج شنبه یکی دو ساعتی از وقتم را خالی بگذارم تا در با ضحا باشم . باید از جایی شروع میکردم مطمئن بودم که اگر من پاپیش نگذارم ضحا هم اقدامی نمی کند. باید می دید و می فهمید که چقدر برایم مهم است و چقدر دوستش دارم.پنجشنبه ساعت حدود یازده صبح بود که که از پله ها بالا رفتم و در اتاق ضحا را زدم _ ضحا، ضحا جان بیداری؟ جوابی نگرفتم دوباره گفتم _ضحا می‌خوام امروز بهترین روز زندگیت رو برات بسازم ، ضحا جان بیداری؟ ناگهان در به شدت باز شد ضحا بیرون آمد و در را به همان شدت پشت سرش بست و رو به من داد زد _ چیکارم داری هاان؟ نمی خوام صداتو بشنوم نمی خوام ببینمت نمی فهمیدم چه شده و چرا عصبانی است.نمی دانستم از چه حرف می‌زند ، من که این مدت اصلا پاپیچش نشده بودم ، پا روی دلم گذاشته بودم و زبان به کام گرفتم تا حرفی از دلدادگی ام نزنم تا نرنجانمش _ضحا جان !چی میگی؟ ناگهان فریاد کشید ، خروشید ، نمیدانم انگار گدازه های دردش یکباره فوران کرده بود ، و من را که در مسیرش بودم سوزاند _ من ضحا جانِ تو نیستم، دست از سرم بردار، حالیت نمیشه؟ دوستت ندارم،خوشم نمیاد ازت ، حالم ازت بهم میخوره ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ جسمِ غم‌فرسودِ من چون آورَد تابِ فراق این تنِ لاغر کجا، بارِ غمِ هجران کجا؟ در لبِ یار است آبِ زندگی در حیرتم ❣ خضر می‌رفت از پی سرچشمه‌ی حیوان کجا؟ .
.‌ گوهر گنجینه‌ی عشقیم از روشندلی بین خوبان کیست‌، تا ما را خریداری کند؟! .
هدایت شده از شعرام
بی‌حرمتی ست پا نزدن بر بساط عقل وقتی که عشق اینهمه اصرار می‌کند...! 🌿🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او فریاد میزد و مشت های کوچکش را به سینه ام می کوبید . مشت هایش درد نداشت ، اما حرفهایش درد داشت ، جان می گرفت از منِ عاشق. نفسم بند آمد ، بغض وقت نشناس تا گلویم بالا آمد لب پایینم را به دندان گرفتم اگر ادامه میداد می مردم _ ضحا تورو خدا ادامه نده _ ادامه میدم لعنتی خدایا ! چرا قلبم نمیزد؟ با دست چپم مدام ماساژ میدادم ،حالم خوب نبود _خواهش میکنم ضحا _ فکر می‌کنی نمی دونم چرا باهام ازدواج کردی ؟ بخاطر پول پدرم، برای همینه با همه ی بی محلی هام بازم مهربونی کاش یکی محکم تکانم میداد تا از این کابوس بیدار می شدم . _ضحا بس کن ، التماس می کنم دستش را تکان میداد و با فریاد حرف میزد انگار نمی‌دید دارم جان میکنم نمی شنید دارم التماسش می کنم که دوست نداشتن مرا به رُخم نکشد. _ اگه هرکسی غیر از تو هم می اومد بهش جواب مثبت می دادم، فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم ؟ نه ، فقط خواستم از اون محیط دور شم، از اون روزهای لعنتی سرم از این بی انصافی اش در حال انفجار بود. سر درد همیشگی ام یکباره جرقه زد و شقیقه هایم به فریاد آمد . احساس میکردم رگهای سرم الان است که از شقیقه هایم بیرون بزند. با دو دستم شقیقه ام را فشار می دادم. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻