eitaa logo
احسن الحال🌱
3.2هزار دنبال‌کننده
287 عکس
181 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
.‌ گوهر گنجینه‌ی عشقیم از روشندلی بین خوبان کیست‌، تا ما را خریداری کند؟! .
هدایت شده از شعرام
بی‌حرمتی ست پا نزدن بر بساط عقل وقتی که عشق اینهمه اصرار می‌کند...! 🌿🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او فریاد میزد و مشت های کوچکش را به سینه ام می کوبید . مشت هایش درد نداشت ، اما حرفهایش درد داشت ، جان می گرفت از منِ عاشق. نفسم بند آمد ، بغض وقت نشناس تا گلویم بالا آمد لب پایینم را به دندان گرفتم اگر ادامه میداد می مردم _ ضحا تورو خدا ادامه نده _ ادامه میدم لعنتی خدایا ! چرا قلبم نمیزد؟ با دست چپم مدام ماساژ میدادم ،حالم خوب نبود _خواهش میکنم ضحا _ فکر می‌کنی نمی دونم چرا باهام ازدواج کردی ؟ بخاطر پول پدرم، برای همینه با همه ی بی محلی هام بازم مهربونی کاش یکی محکم تکانم میداد تا از این کابوس بیدار می شدم . _ضحا بس کن ، التماس می کنم دستش را تکان میداد و با فریاد حرف میزد انگار نمی‌دید دارم جان میکنم نمی شنید دارم التماسش می کنم که دوست نداشتن مرا به رُخم نکشد. _ اگه هرکسی غیر از تو هم می اومد بهش جواب مثبت می دادم، فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم ؟ نه ، فقط خواستم از اون محیط دور شم، از اون روزهای لعنتی سرم از این بی انصافی اش در حال انفجار بود. سر درد همیشگی ام یکباره جرقه زد و شقیقه هایم به فریاد آمد . احساس میکردم رگهای سرم الان است که از شقیقه هایم بیرون بزند. با دو دستم شقیقه ام را فشار می دادم. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او جلو آمد و یقه ام را با دو دستش گرفت _ گفتی می خوای بهترین روز زندگی ام رو بسازی؟می دونی بهترین روز زندگی ام چه روزیه؟ نمی دانستم چرا این سوالها را می پرسد ، با هر نفس کشیدنم سوزشی در قلبم احساس می کردم دستم را مدام روی قلبم می کشیدم تا آرام گیرد ، همانطور که یقه ام در دستانش بود تکانم داد _ با توأم می دونی؟ آرام و کم جان «نه» گفتم. چون واقعاً نمی دانستم. _ من بهت میگم، بهترین روز زندگیم روزیه که خبر مرگ تو و هر چی نامرد هست رو به من بدن فهمیدی؟ ضربه ی آخر را با این حرفش کاری تر زد ، هضم این همه نا مهربانی سخت بود ، نفس عمیقی گرفتم اما انگار سدّی روی راه تنفسم بود که بازدم را به سختی بیرون دادم. قلبم جور عجیبی درد می‌کرد. رمقی نداشتم گویی از جنگ برگشته بودم از یک جنگ نا برابر که طرف روبرو مسلح بود و تا توانست مرا زیر رگبار بی مهری اش گرفت و من سلاحی جز دوست داشتنش نداشتم. می ترسیدم همین جا قلبم از کار بیافتد و هنوز به دقیقه نرسیده ضحا به آرزویش برسد . _ ضحا... حالم.... خوب ....نیست هولم داد که افتادم و روی دو زانویم نشستم. به همین راحتی رفت و من نیمه جان را تنها گذاشت.چرا عصبانی بود؟ چرا بی رحم شده بود؟ این چراها مدام در مغزم می چرخید ، دنبال علتی می گشتم برای کار ضخا، اما هیچ چیز پیدا نمی کردم یا لااقل الان با این وضعم چیزی به ذهنم نمی آمد. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به قول جناب عطار: «من کی‌ام؟ اندر جهان سرگشته ای.» هادی 😭 .‌ ‌‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‎‎‎‌‌
.‌ آن بـا وفـــــــا کبـــــوترِ جلــــــدی که پر کشـــید اکنــــــون به خانه آمده اما عوض شـــــده‌ست
.‌ قیمتی‌تر می‌شوی همچون‌ عقیقِ سرخ‌رو ... هرچه باشی ای دلِ عاشق به خون غلتیده‌تر :) .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او نرده را گرفتم اما نتوانستم بایستم با یکدست قلب رنجور و داغدیده ام را می فشردم تا از حرکت نایستد و با دست دیگر خودم را کشان کشان تا لب پله رساندم با کمک نرده بلند شدم اما ناگهان از پله ها پرت شدم و دیگر چیزی نفهمیدم _ آقا هادی... آقا هادی ؟ چشمانم را به زحمت باز کردم. مهسا را دیدم که بالای سرم ایستاده است _ آقا هادی چرا افتادید اینجا ؟ اینجا؟ مگر کجا بودم که تعجب کرده بود؟ کمی جابجا شدم ،تمام تنم درد می کرد، نگاهم که به پله ها افتاد موقعیتم را به یاد آوردم. شرمم شد از این موقعیتی که در آن بودم _ شما ... شما کِی اومدید ؟ آرام خودش را کنار کشید _ تازه اومدم ، ضحا کجاست نمی دانم چرا هنگام صحبت نگاه می‌دزدید ؟ گویی از اینکه مرا اینجا پای پله ها افتاده روی زمین دیده بود خجالت می کشید. شمرده گفتم _ ضحا... با.. بالاست . داشتم از پله.... می اومدم سرم گیج...گیج رفت افتادم نمی دانستم باور می کند یا نه ،یکی دوتا پله را بالا رفت و گفت _ صبرکنید ضحا رو صدا کنم، بیاد شما رو ببریم دکتر سریع گفتم _ نه... نه... نمی خواد، ناراحتش کردم دلخوره از من دستم را به دیوار گرفتم و آرام بلند شدم ، ناگهان قلبم تیری کشید و دوباره روی زمین افتادم. مهسا جیغ کوتاهی کشید و به سمتم آمد. چشمانش خیسِ از اشک بود یا من اینگونه فکر می کردم. _ لااقل بذارید من شما رو ببرم ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او به میز اشاره کردم و گفتم _ بی زحمت روی میز گوشی وسوئیچ و کیف کارتم رو بیارید به هر سختی بود بلند شدم و به اتاقم رفتم دورس زرشکی ام را به تن کردم و به حیاط رفتم. مهسا داخل ماشین منتظرم بود وقتی روی صندلی نشستم گوشی و کیف کارت را به سمتم گرفت _ بفرمایید وسایل را روی پایم گذاشتم و به صندلی پشت دادم ، چشمانم را بستم داشتم به این صبحی که خیر نشده بود فکر می کردم. صبحی که قرار بود بشود بهترین روز زندگیم اما حالا مطمئن بودم در تک تک سلولهای مغزم نشسته است و حتی گذر زمان هم آن را از یادم نمی برد. مهسا تا بیمارستان حرفی نزد . وقتی رسیدیم سریع کارهای پذیرشم و معاینات قلبم را انجام داد. حالا روبروی دکتر نشسته بودم تا شاید بتواند بفهمد چه بر سر قلب بیچاره ام آمده است. _ خوووب آقای حسینی، چی باعث شده که به این حال بیفتید؟ نگاهم را به چشمان نافذ دکتر موسفیدی دوختم که می دانستم دنیا دیده است _ کدوم حال، آقای دکتر؟ لبخند مهربانی زد و برگه ی معایناتم را بالا آورد _ تازه میگی چه حالی؟ با سی سال سن سکته زدی؟ مهسا هین بلندی گفت و دستش را جلوی دهانش گذاشت ، بلند شد و رفت جایی پشت سرم ایستاد _ مشکل شغلی یا مالی چیزی باعث شده؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او جوابی از من نگرفت که رو کرد به مهسا و گفت _ خانم صولتی این شوهرِخواهر شما نگفتن چشون شده؟ _ نه.. تا اینجا هم به زور آوردمش ، حتی نذاشت به خواهرم خبر بدم برگشتم و روبه مهسا گفتم _ یه وقت به ضحا نگی دکتر برگه را زیر دستش گذاشت و مشغول نوشتن شد _ خدا بهت رحم کرد جوون ، این چیزایی که می نویسم رو استفاده کن،از اضطراب ، تنش ، هیجان و هرچی که فکر می کنی فعالیت قلبت رو مختل می کنه دوری کن. اگه کار سنگین و مداوم می کنی بهتره به خودت استراحت و مرخصی بدی بعد رو به مهسا گفت _شما به خواهرتون بگید حواسش باشه، این دفعه حضرت عزرائیل زیر سیبیلی رد کرده بعد از سفارش دکتر و خداحافظی از او از بیمارستان خارج شدیم _ تا شما برید توی ماشین من داروهاتونو بگیرم من هادی حسینی ، آنقدر ضعیف شده بودم که یکی دیگر داشت برایم دل می سوزاند و کمکم می کرد. _ خودم می گیرم بی اعتنا به حرفم با نسخه ای که در دستش بود به سمت داروخانه آن سمت خیابان پا تند کرد و رفت. کاش لااقل یک خواهر داشتم تا خواهرانه هایش را حالا برای دل شکسته ام خرج می کرد. درون ماشین نشستم و نفس عمیقی گرفتم که باعث شد قلبم کمی درد بگیرد. نگاهم را بالا بردم. _ خداجون قربونت برم ، قلبم ضعیفه ها ، صبر منو با صبر خودت که نمی سنجی آره ؟ حواست به من باشه ،بازم هرچی صلاح میدونی ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌‌ جهان بی‌عشق چیزی نیست جز تکرارِ یک تکرار اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد، اینجاست
.. قیمتی‌تر می‌شوی همچون‌ عقیقِ سرخ‌رو ... هرچه باشی ای دلِ عاشق به خون غلتیده‌تر
.‌‌ مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم هزار روحم و در یک بدن نمی‌گنجم ...
.‌ برای بردنِ ایمانِ من لبخند هم کافی ست همین یک شعله آتش می‌زند انبار کاهم را ... .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️بساط خانه ی کرَم همیشه فرق می کند... (ع) @ghalbeagah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او نگاهم را به جلو سپردم، داشتم به این فکر می کردم که کجا و چه حرفی و کدام کارم باعث این رفتار ضحا شده است،اینکه مرگ مرا آرزو کند یعنی چیزی خیلی اذیتش می کند. گوشی را از جیب دورسم بیرون کشیدم ، میان مخاطبانم دکتر نائینی، مشاور ضحا را پیدا کردم و تماس را برقرار کردم. _ سلام خانم _سلام بفرمایید _ حسینی هستم قبلاً در مورد خانم صولتی چندبار حضوری رسیدم خدمت شما ، وقتی بیمارستان بستری بودند، فرمودید مسئله ای بود تماس بگیرم _ بله... بله یادم اومد ، خوبید شما ، حال همسرتون خوبه، چیزی شده؟ شروع به تعریف ماجرا کردم و دکتر صبورانه گوش داد _ خیلی خوبه که باعث تنش نمیشی و نگرانشی، اینبار هم شاید تو باعث تنش نشدی اما ترکش های به تو اصابت کرده ، از صدات هم مشخصه که حال تو هم خوب نیست _ حالا باید چکار کنم؟ نمی تونم ببینم اینقدر ناراحته _ شانس ضحا اینه که همراهی مثل تو داره،شما باید به مرور و غیر مستقیم بهش نزدیک بشید، طوری که اجبار یا خطری از سمت شما احساس نکنه اما حواستون بهش باشه کمی مکث کرد _ نمی‌گم کلاً کاری بهش نداشته باشید، سعی کنید طوریکه تحت فشار نباشه کارهایی رو غیر مستقیم براش انجام بدید که متوجه بشه شما بهش توجه دارید و براتون مهمه، متوجه هستید چی میگم ؟ _ بله خانم دکتر ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او _ احتمالاً از جای دیگه،مثلاً یادآوری خاطرات یا دیدن یه چیز مربوط به گذشته باعث این حالش شده، شما هم متاسفانه در بدترین زمان و مکان ممکن قرار گرفتید و باهاش روبرو شدید شما جای پسرم هستید، خوشحالم که درد همسرت رو درد خودت می دونی ، دردهاشو به جون می خری و دنبال راه حلی، من مطمئنم خدا این کارت رو خیلی قشنگ جبران می‌کنه انشاءاللهی گفتم و بعد از تشکر از دکتر خداحافظی کردم. با آمدن مهسا به سمت خانه حرکت کردیم . وقتی رسیدیم مهسا خواست که استراحت کنم.‌ اما مطمئن بودم ضحا هنوز غذایی نخورده است . دست به کار شدم که املت آماده کنم. گوجه را نگینی کردم و بعد هم کمی فلفل دلمه ای را خیلی ریز خرد کردم. _ پیاز نمی ریزید؟ در حالیکه گوجه را تفت میدادم گفتم _ نه، ضحا توی املت پیاز دوست نداره بالاخره املت آماده شد _ مهسا خانم بی زحمت برای ضحا می برید بالا ؟ خودتون هم اگه صبحانه نخوردید کنارش بخورید بینی اش را بالا کشید و با صدای گرفته ای گفت _ ممنونم ، الان می برم _ چرا چشماتون خیسه ، من که پیاز پوست نگرفتم سریع اشکهایش را پاک کرد و گفت _ چیزی نیست _ فعلا این املت رو بخورید ، غذا سفارش میدم بیارن ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻