🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۳۹
هادی
به اتاق طبقه ی بالا رفتم و لباسها و وسایل خودم را برداشتم نگاهی گذرا به اتاق انداختم. نفس خسته و حسرت آلودم را آه مانند بیرون دادم. سرم را رو به آسمان کردم و خندیدم
_ آ خدا ! دارم میرم یعنی بیرونم کرده محترمانه عذرم رو خواسته ، حواست به من و دلم هست دیگه ، ممنونم که بین این همه تنهایی هام تو تنهام نمیذاری
وسایل را اتاق پایین جابجا کردم و شد اتاق من. باید شبها و روزها رو اینجا می گذراندم و منتظر استجابت دعایم می بودم.
روزهای عادی و بدون اتفاق خاصی در زندگی مان می گذشت ، امیدوار بودم ضحا از موضعش پایین بیاید اما این طور نشد.
کار آزمایشگاه و کارخانه دشت سرخ تمام انرژی ام را می گرفت اما هر بار که به خانه می آمدم با انرژی می گفتم
_ سلام خانم خونه، سلام عزیز دردونه
اما هیچ وقت جوابی نگرفتم تا خستگی هایم همان دم در بریزد و شاد و سبک وارد خانه شوم.
کیان هربار می گفت که عکسهای عروسی آماده شده اما من فرصتش را نداشتم که بروم بگیرم. تا اینکه بالاخره خودش عکسها را به آزمایشگاه آورد و به من داد
_ بیا هادی جان ، واقعاً آدم از ذوق شما زن و شوهر میمونه گریه کنه یا بخنده، بابا سه چهار ماه از عروسیتون گذشته شما یعنی دلتون نمیخواد ببینید چطور شده عکساتون ؟
پاکت عکسها را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم ، کیان که نمی دانست آن چند عکس را هم با اصرار گرفتم وگرنه حرفی از ذوق نمیزد.
_ ممنون داداش خانمم که مشغول دانشگاه و درسشه منم که میبینی تا آخر شب یا اینجام یا دنبال کارای اینجا
_ حالا برو با این عکسها غافلگیرش کن
_ حتما داداش
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۰
عکسها را به خانه بردم و تصمیم گرفتم پنج شنبه یکی دو ساعتی از وقتم را خالی بگذارم تا در با ضحا باشم . باید از جایی شروع میکردم مطمئن بودم که اگر من پاپیش نگذارم ضحا هم اقدامی نمی کند.
باید می دید و می فهمید که چقدر برایم مهم است و چقدر دوستش دارم.پنجشنبه ساعت حدود یازده صبح بود که که از پله ها بالا رفتم و در اتاق ضحا را زدم
_ ضحا، ضحا جان بیداری؟
جوابی نگرفتم دوباره گفتم
_ضحا میخوام امروز بهترین روز زندگیت رو برات بسازم ، ضحا جان بیداری؟
ناگهان در به شدت باز شد ضحا بیرون آمد و در را به همان شدت پشت سرش بست و رو به من داد زد
_ چیکارم داری هاان؟ نمی خوام صداتو بشنوم نمی خوام ببینمت
نمی فهمیدم چه شده و چرا عصبانی است.نمی دانستم از چه حرف میزند ، من که این مدت اصلا پاپیچش نشده بودم ، پا روی دلم گذاشته بودم و زبان به کام گرفتم تا حرفی از دلدادگی ام نزنم تا نرنجانمش
_ضحا جان !چی میگی؟
ناگهان فریاد کشید ، خروشید ، نمیدانم انگار گدازه های دردش یکباره فوران کرده بود ، و من را که در مسیرش بودم سوزاند
_ من ضحا جانِ تو نیستم، دست از سرم بردار، حالیت نمیشه؟ دوستت ندارم،خوشم نمیاد ازت ، حالم ازت بهم میخوره
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
جسمِ غمفرسودِ من چون آورَد تابِ فراق
این تنِ لاغر کجا، بارِ غمِ هجران کجا؟
در لبِ یار است آبِ زندگی در حیرتم ❣
خضر میرفت از پی سرچشمهی حیوان کجا؟
#هاتف_اصفهانی
.
هدایت شده از دلگویه♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«دلت که پر زد واسه من»
.
گوهر گنجینهی عشقیم از روشندلی
بین خوبان کیست، تا ما را خریداری کند؟!
#رهی_معیری
.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۱
فریاد میزد و مشت های کوچکش را به سینه ام می کوبید . مشت هایش درد نداشت ، اما حرفهایش درد داشت ، جان می گرفت از منِ عاشق.
نفسم بند آمد ، بغض وقت نشناس تا گلویم بالا آمد لب پایینم را به دندان گرفتم اگر ادامه میداد می مردم
_ ضحا تورو خدا ادامه نده
_ ادامه میدم لعنتی
خدایا ! چرا قلبم نمیزد؟ با دست چپم مدام ماساژ میدادم ،حالم خوب نبود
_خواهش میکنم ضحا
_ فکر میکنی نمی دونم چرا باهام ازدواج کردی ؟ بخاطر پول پدرم، برای همینه با همه ی بی محلی هام بازم مهربونی
کاش یکی محکم تکانم میداد تا از این کابوس بیدار می شدم .
_ضحا بس کن ، التماس می کنم
دستش را تکان میداد و با فریاد حرف میزد انگار نمیدید دارم جان میکنم نمی شنید دارم التماسش می کنم که دوست نداشتن مرا به رُخم نکشد.
_ اگه هرکسی غیر از تو هم می اومد بهش جواب مثبت می دادم، فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم ؟ نه ، فقط خواستم از اون محیط دور شم، از اون روزهای لعنتی
سرم از این بی انصافی اش در حال انفجار بود. سر درد همیشگی ام یکباره جرقه زد و شقیقه هایم به فریاد آمد . احساس میکردم رگهای سرم الان است که از شقیقه هایم بیرون بزند. با دو دستم شقیقه ام را فشار می دادم.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۲
جلو آمد و یقه ام را با دو دستش گرفت
_ گفتی می خوای بهترین روز زندگی ام رو بسازی؟می دونی بهترین روز زندگی ام چه روزیه؟
نمی دانستم چرا این سوالها را می پرسد ، با هر نفس کشیدنم سوزشی در قلبم احساس می کردم دستم را مدام روی قلبم می کشیدم تا آرام گیرد ، همانطور که یقه ام در دستانش بود تکانم داد
_ با توأم می دونی؟
آرام و کم جان «نه» گفتم. چون واقعاً نمی دانستم.
_ من بهت میگم، بهترین روز زندگیم روزیه که خبر مرگ تو و هر چی نامرد هست رو به من بدن فهمیدی؟
ضربه ی آخر را با این حرفش کاری تر زد ، هضم این همه نا مهربانی سخت بود ، نفس عمیقی گرفتم اما انگار سدّی روی راه تنفسم بود که بازدم را به سختی بیرون دادم.
قلبم جور عجیبی درد میکرد. رمقی نداشتم گویی از جنگ برگشته بودم از یک جنگ نا برابر که طرف روبرو مسلح بود و تا توانست مرا زیر رگبار بی مهری اش گرفت و من سلاحی جز دوست داشتنش نداشتم.
می ترسیدم همین جا قلبم از کار بیافتد و هنوز به دقیقه نرسیده ضحا به آرزویش برسد .
_ ضحا... حالم.... خوب ....نیست
هولم داد که افتادم و روی دو زانویم نشستم. به همین راحتی رفت و من نیمه جان را تنها گذاشت.چرا عصبانی بود؟ چرا بی رحم شده بود؟ این چراها مدام در مغزم می چرخید ، دنبال علتی می گشتم برای کار ضخا، اما هیچ چیز پیدا نمی کردم یا لااقل الان با این وضعم چیزی به ذهنم نمی آمد.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به قول جناب عطار:
«من کیام؟
اندر جهان سرگشته ای.»
هادی 😭
.
.
آن بـا وفـــــــا کبـــــوترِ جلــــــدی که پر کشـــید
اکنــــــون به خانه آمده اما عوض شـــــدهست
#فاضل_نظری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«ببار ای نم نم باران»
.
قیمتیتر میشوی همچون عقیقِ سرخرو ...
هرچه باشی ای دلِ عاشق به خون غلتیدهتر :)
#سعید_بیابانکی
.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۳
نرده را گرفتم اما نتوانستم بایستم با یکدست قلب رنجور و داغدیده ام را می فشردم تا از حرکت نایستد و با دست دیگر خودم را کشان کشان تا لب پله رساندم با کمک نرده بلند شدم اما ناگهان از پله ها پرت شدم و دیگر چیزی نفهمیدم
_ آقا هادی... آقا هادی ؟
چشمانم را به زحمت باز کردم. مهسا را دیدم که بالای سرم ایستاده است
_ آقا هادی چرا افتادید اینجا ؟
اینجا؟ مگر کجا بودم که تعجب کرده بود؟ کمی جابجا شدم ،تمام تنم درد می کرد، نگاهم که به پله ها افتاد موقعیتم را به یاد آوردم. شرمم شد از این موقعیتی که در آن بودم
_ شما ... شما کِی اومدید ؟
آرام خودش را کنار کشید
_ تازه اومدم ، ضحا کجاست
نمی دانم چرا هنگام صحبت نگاه میدزدید ؟ گویی از اینکه مرا اینجا پای پله ها افتاده روی زمین دیده بود خجالت می کشید. شمرده گفتم
_ ضحا... با.. بالاست . داشتم از پله.... می اومدم سرم گیج...گیج رفت افتادم
نمی دانستم باور می کند یا نه ،یکی دوتا پله را بالا رفت و گفت
_ صبرکنید ضحا رو صدا کنم، بیاد شما رو ببریم دکتر
سریع گفتم
_ نه... نه... نمی خواد، ناراحتش کردم دلخوره از من
دستم را به دیوار گرفتم و آرام بلند شدم ، ناگهان قلبم تیری کشید و دوباره روی زمین افتادم. مهسا جیغ کوتاهی کشید و به سمتم آمد.
چشمانش خیسِ از اشک بود یا من اینگونه فکر می کردم.
_ لااقل بذارید من شما رو ببرم
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۴
به میز اشاره کردم و گفتم
_ بی زحمت روی میز گوشی وسوئیچ و کیف کارتم رو بیارید
به هر سختی بود بلند شدم و به اتاقم رفتم دورس زرشکی ام را به تن کردم و به حیاط رفتم. مهسا داخل ماشین منتظرم بود وقتی روی صندلی نشستم گوشی و کیف کارت را به سمتم گرفت
_ بفرمایید
وسایل را روی پایم گذاشتم و به صندلی پشت دادم ، چشمانم را بستم داشتم به این صبحی که خیر نشده بود فکر می کردم.
صبحی که قرار بود بشود بهترین روز زندگیم اما حالا مطمئن بودم در تک تک سلولهای مغزم نشسته است و حتی گذر زمان هم آن را از یادم نمی برد.
مهسا تا بیمارستان حرفی نزد . وقتی رسیدیم سریع کارهای پذیرشم و معاینات قلبم را انجام داد. حالا روبروی دکتر نشسته بودم تا شاید بتواند بفهمد چه بر سر قلب بیچاره ام آمده است.
_ خوووب آقای حسینی، چی باعث شده که به این حال بیفتید؟
نگاهم را به چشمان نافذ دکتر موسفیدی دوختم که می دانستم دنیا دیده است
_ کدوم حال، آقای دکتر؟
لبخند مهربانی زد و برگه ی معایناتم را بالا آورد
_ تازه میگی چه حالی؟ با سی سال سن سکته زدی؟
مهسا هین بلندی گفت و دستش را جلوی دهانش گذاشت ، بلند شد و رفت جایی پشت سرم ایستاد
_ مشکل شغلی یا مالی چیزی باعث شده؟
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۵
جوابی از من نگرفت که رو کرد به مهسا و گفت
_ خانم صولتی این شوهرِخواهر شما نگفتن چشون شده؟
_ نه.. تا اینجا هم به زور آوردمش ، حتی نذاشت به خواهرم خبر بدم
برگشتم و روبه مهسا گفتم
_ یه وقت به ضحا نگی
دکتر برگه را زیر دستش گذاشت و مشغول نوشتن شد
_ خدا بهت رحم کرد جوون ، این چیزایی که می نویسم رو استفاده کن،از اضطراب ، تنش ، هیجان و هرچی که فکر می کنی فعالیت قلبت رو مختل می کنه دوری کن. اگه کار سنگین و مداوم می کنی بهتره به خودت استراحت و مرخصی بدی
بعد رو به مهسا گفت
_شما به خواهرتون بگید حواسش باشه، این دفعه حضرت عزرائیل زیر سیبیلی رد کرده
بعد از سفارش دکتر و خداحافظی از او از بیمارستان خارج شدیم
_ تا شما برید توی ماشین من داروهاتونو بگیرم
من هادی حسینی ، آنقدر ضعیف شده بودم که یکی دیگر داشت برایم دل می سوزاند و کمکم می کرد.
_ خودم می گیرم
بی اعتنا به حرفم با نسخه ای که در دستش بود به سمت داروخانه آن سمت خیابان پا تند کرد و رفت. کاش لااقل یک خواهر داشتم تا خواهرانه هایش را حالا برای دل شکسته ام خرج می کرد.
درون ماشین نشستم و نفس عمیقی گرفتم که باعث شد قلبم کمی درد بگیرد. نگاهم را بالا بردم.
_ خداجون قربونت برم ، قلبم ضعیفه ها ، صبر منو با صبر خودت که نمی سنجی آره ؟ حواست به من باشه ،بازم هرچی صلاح میدونی
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
جهان بیعشق چیزی نیست جز تکرارِ یک تکرار
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد، اینجاست
#فاضل_نظری
..
قیمتیتر میشوی همچون عقیقِ سرخرو ...
هرچه باشی ای دلِ عاشق به خون غلتیدهتر
#سعید_بیابانکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
بارون ببار ، یاد من عشقو بیار 🍁🌦
.
.
مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم
هزار روحم و در یک بدن نمیگنجم ...
#فاضل_نظری
.
برای بردنِ ایمانِ من لبخند هم کافی ست
همین یک شعله آتش میزند انبار کاهم را ...
#هوشنگ_ابتهاج
.