فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپعاشقانه📽️
✧❥˙❥˙@panaaheman˙❥˙❥
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۸۵
خندیدم :
_ کی عمه؟
_ واا، شهین و دختراش شیده و شیدا
_ زن عمو و دختر عموها؟ چرا حسودی؟
عمه اخم ریزی کرد
_ لب و دماغ و چشم و ابرو همه جا رو عمل کردن. بعدش یه کف دست پارچه دور خودشون بستن. اومدن نشستن اونجا. کسی نگاهشون هم نمیکنه
بعد لبخند زد
_اما قربونتون برم تو ومهسا، همه چی طبیعی.لباستون هم مناسبه و زیبا. خانم های میز کناریم که همه اش داشتن از خانمی و زیبایی شما دوتا حرف میزدن
انگار چیزی یادش امده باشد گفت
_ راستی آقا هادی نیومد؟؟
_ دلش که میخواست ولی مامان و بابا راضی نبودن
_ آخه چرا
زن عمو شهین به ما نزدیک شد:
_ سلام ضحا جان! تبریک میگم
_ ممنونم انشاالله واسه شیده و شیدا
_ آقات نیومد؟
عمه دوباره اخم کرد. اما من با لبخند اجباری جواب دادم
_ راستش از قبل واسه سفر کاری برنامه ریزی کرده بود. خواست بمونه ولی چون سفر مهمی بود مهسا اصرار کرد که به کارش برسه
_ مگه مهسا باهاش حرف میزنه؟
عمه جواب داد:
_ وااا، واسه چی نباید حرف بزنه؟
_ آخه نیست با پسرای فامیل بخاطر محرم نامحرمی زیاد دمخور نیست گفتم شاید با دامادش هم حرف نزنه
فهمیدم که قصد اذیت کردن من را دارد. یاد شب عروسی خودم و حرف هادی افتادم . نمیخواستم با ناراحتی ام خوشحالش کنم
_ البته آدم داریم تا آدم، هادی رفتار و گفتار و منشی که داره قابل احترامه و مورد قبول مهسا
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت_۱۸۶
زن عمو حرفی نزد و صدا زدن دخترانش را بهانه کرد و رفت. باورم نمیشد که داشتم از هادی دفاع میکردم.با فکر کردن بهش لبخند روی لبم اومد شاید حسی بهش پیدا کرده بودم اما نمیخواستم قبول کنم.
مراسم که تمام شد مهسا اصرار داشت که با گوشی خودش یک عکس از من بندازد. گوشه ی سالن ایستادم مهسا عکس انداخت.
_ وای خدا، قشنگ شده خیلیییی... حتماً برامبفرست باشه مهسا؟
مهسا لبخند مرموزی زد :
_ خوابشو ببینی
بعد مشغول کار با گوشیش شد .گوشیش زنگ خورد
_ الو سلام رسید
_ ......
_ باشه حتماً
_ .....
_ خداحافظ
دستم را دراز کردم که گوشیش را بگیرم
_ کی رسید؟ با کی حرف میزدی؟
همین لحظه سهیل هم امد شالم را مرتب کردم . تبریک گفتم و بعد از بغل کردن مهسا و بوس باران کردنش جدا شدم.
تا به خانه برسم ساعت ۱۲ شب شده بود. آرام در را باز کردم تا سرو صدایی ایجاد نکنم. چند پله بیشتر نرفته بودم
_ سلام خوش گذشت؟
از ترس هینی گفتم و دستم را روی قلبم گذاشتم
_ ببخشید که ترسوندمت
_ ایرادی نداره، آره خوش گذشت
این را گفتم و به سمت اتاق رفتم.
هادی
این روزها سخت درگیر کار بودم صبح زود می رفتم و وقتی برمی گشتم ضحا در اتاقش بود. و نمی توانستم ضحا را ببینم. ضحا هم به این وضع اعتراضی نداشت چون بودن و نبودن من برایش فرقی نمی کرد.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
در دیاری که تویی، بودنم آنجا کافیست
آرزوهای دگر غایتِ بیانصافیست ... :)
#وقوعی_تبریزی
پل راه آهن بیشه - درود لرستان
#ایران_زیبا
.
اندکی با شوق، بیوقفه نگاهت کردمو
در دلم گفتم که چشمانت دلم را پیر کرد!
.
هدایت شده از دلگویه♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«نگو از تلخی دنیا سیرم»