eitaa logo
احسن الحال🌱
3.3هزار دنبال‌کننده
284 عکس
177 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
.‌ نمیخوام جسارت کنم😒🤣 .‌
.‌ نمیدانم که دردم را سبب چیست؟ همی دانم که درمانم تویی بس.. .‌
.‌ خدایا من از کودکی عاشقت بوده ام 🤍 .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 مرادِ من او روی مبل دو نفره خودم را رها کرده بودم ، نگاهم به تلویزیون بود اما چیزی متوجه نمی شدم. افکارم همه جا پرواز می کرد. با تکان شدیدی به خودم آمدم .‌ با ترس به بغل دستم نگاهی انداختم _ آهای عشقییی.... دو ساعته دارم باهات حرف می زنم انگار نه انگار طلبکار به هادی نگاه کردم _ چیه؟ چی میگی؟ پاهایم را به کناری هل داد و خودش را کنارم جای داد ، ظرف میوه و بشقاب ها را روی میز گذاشت ، رو به من کرد و گفت _ چیه هادی؟ چند وقته خیلی توی خودتی ؟ کم حرف که بودی حالا کلا صامت شدی تک خنده ای کرد و ادامه داد _ اگه از اخلاق گَند و روحیه ی زُمُخت و اعصاب نداشته ات و افسردگیِ حادِّت خبر نداشتم می گفتم این احوالات تو برای عاشق شدنه! با اخم به سمتش برگشتم. خنده اش را که رها کرد من هم به لبخند نیم بندی رضایت دادم ادامه ی حرفش را گرفت _ خداییش فکر می کردی این همه اخلاقِ.... که با اخم وحشتناک من حرفش را نیمه خورد _ اصلا به من چه؟ میوه ام رو بخورم باز یه فایده ای داره حرف زدن باتو که فایده‌ای نداره خوش بحال هادی ، او سمیه را داشت .منتظر بود تا درس سمیه تمام شود بعد زندگی مشترک‌شان را آغاز کنند، دلبستگی سمیه و هادی از همان بچگی در پرورشگاهی که بودیم بینشان بود . اما من! منِ همیشه تنها. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او اصلا چرا تا قبل از آمدن ضحا این قدر تنها بودنم به چشمم نمی آمد. قبلاً اینطوری نبودم اما حالا ، این روزها وقتی هادی از سمیه و آینده شان حرف می زند یک جایی گوشه ی قلبم حسی آزارم می دهد. دلم نمی خواست اسم این حس را حسادت بگذارم ، هادی مثل برادرم بود اصلا برادرم بود.جانم و همه کس و کاری که در این دنیای بزرگ از بچگی همراهم بود همین هادی بود. چطور می توانستم به خوشیِ او حسادت کنم ؟ سهرابی از من در مورد ضحا پرسید اما من طفره می رفتم. انگار او هم فهمیده بود که چه بر سرم آمده چون دیگر سوال نپرسید. فرمانده خواسته بود پرونده را زودتر ببندم . با فهمیدن اینکه مفتون از چه راه هایی و چطور این معامله ها ر انجام میدهد و پیدا کردن رابطه هایش ،دیگر کارم در آزمایشگاه تمام شده بود. به بهانه ی رسیدگی به مادرم از البرزی خواستم که با رفتنم موافقت کند، مادری که نداشتمش، تا برایم دعای خیر کند ، سرم را روی پایش بگذارم و دردِ این دلِ وامانده ام را بگویم. البرزی برای بار چندم پرسید _ پسر جان، یعنی راهی نداره؟ لبخند نیمه جانی زدم _ نه ، متأسفم، ببخشید از اینکه اینقدر کوتاه تونستم همراهیتون کنم از پشت میزش بلند شد من هم به تبعیت از او بلند شدم _ جوون خوبی هستی، به دلم نشستی ، مطمئن هستم که هیچ وقت از یادم نمیری . ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ (دوست و همکارِ آقا هادیِ ما) رمان مراد من او .‌
داغدار قاسم بودیم خبر آمد ابراهیم رفت داغدار ابراهیم و قاسم بودیم خبر آمد اسماعیل رفت همه اش انگار یک روز است یک ظهر عاشورای طولانیست ✍عالیه سادات ➺ @Twitter_eita [عضویت]
C᭄﷽ .
. صبور باش معجزه را می بینی🪴 .‌
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او از این محبت پدرانه اش دلم گرم شد _ ممنونم ، شما لطف دارید _ سعیدی تازه داشت بهت عادت می کرد از کارت راضی بود _ بازم شرمنده دستش را روی شانه ام گذاشت _ دشمنت شرمنده، ما که جز کار و خوبی از شما ندیدیم ، هروقت جایی مسأله ای داشتی و فکر می‌کنی از دستم کاری بر میاد بهم بگو _ چشم حتماً بعد از خداحافظی با البرزی ، با سعیدی و سهرابی هم خدا حافظی کردم. با اینکه اوایل پاییز بود ولی انگار تابستان داشت تمام زورش را می‌زد تا خودش را به رخ پاییز بکشد.‌ اما نمی‌دانست که تمام شده است . مثل من که تمام شده بودم. به سمت مزار مسعود رفتم میان زنده ها نمی توانستم برای کسی از دلم بگویم. اگر به هادی می گفتم باید تمام اذیت کردن هایش را به جان می خریدم. قبر مسعود را بغل گرفتم. دلم گریه می خواست.به اندازه ی بغض تمامِ این بیست و چند سالی که خانواده ام را از دست داده بودم و کسی را برای درد دل نداشتم. گریه کردم اما نه به اندازه‌ای که سیر شوم ، اشکهایی که پشت سدِّ غرورم مانده بود را رها کردم . اما بیشتر از این ها به خودم گریه بدهکار بودم . ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او گاهی فکر می کنم که در برابر اتفاقات سِر شده ام . _ بازم که اینجایی ؟ صدای هادی بود ، کنارم نشست فاتحه ای برای مسعود خواند. _ چته هادی؟ چی شده؟ حرفی نزدم. اشکهایم را با کف دستم پاک کردم. هادی از پشت دستش را روی شانه ام گذاشت _ چی تو رو اذیت می کنه هادی ؟ چی باعث شده که هفته ای سه بار تورو کنار مزارمسعود پیدا کنم؟ چی شده که منو لایق نمی دونی برای درد دل کردن، بگو بهم ، بگو تا هم خودت سبک بشی و هم من فکر کنم به یه دردی خوردم برات. _ چیزی نیست ، دلم گرفته _ من قربون اون دلت برم، حتما چیزی هست که دلت گرفته، قول میدم فقط گوش کنم چه می گفتم؟ می گفتم به راحتی دلم رفته است و شکسته برگشته است ؟ بی حوصله گفتم _ تو رو به جان سمیه اذیتم نکن پیش نیامده بود تا به حال او را به جان سمیه قسم دهم. _ وقتی به جان سمیه قسم می دی، یعنی اینکه دردت بیشتر از گرفتنِ دله _ شرمنده ، نمی دونم چرا به جانش قسم خوردم بلند شد بوسه ای به سرم نشاند و با دستش شانه ام را محکم فشرد و رفت. سه ماه می گذشت و من به دستور مستقیم فرمانده خودم باید شخصاً برای مأموریت به یکی از کشورهای همسایه می رفتم. میان کسانی که با نقاب انسان خویِ گرگ داشتند و به جان جوانان افتادند . ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ وكما يكون قلبُك تكون الدُنيا في عينيك. «قلبت هر شکلی باشد، دنیا آن‌گونه به چشمت می‌آید.» @ahsanol_hal68
.‌ خدا زیباست این را در دانه دانه های برف میبینم❄️ .‌
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 مرادِ من او از اداره به خانه می رفتم .هوای تاریک و بارانی باعث شد تا با موتورم آرامتر برسانم. نگاهم به یکی از کوچه ها افتاد چند نفر در حال دویدن بودند موتورم را به گوشه ای بردم پیاده شدم . نگاهی به کوچه انداختم تاریک بود ، بسم اللهی گفتم و قدم هایم را تند کردم و شروع به دویدن کردم _ لعنتی ولم کن ، ولم کن لعنتی صدای ترسیده و پر از بغض دختری را شنیدم . خدایا حتما در این تاریکی نیمه جان شده است. با پلیس تماس گرفتم و موضوع را گفتم و آدرس دادم. چند قدم باقیمانده را با نیروی بیشتری دویدم و از پشت به یکی از مردها زدم . غافلگیر شده بود و با صورت روی زمین افتاد. دونفر بودند. زد و خوردمان زیاد شد . وقتی خواستند نفسی تازه کنند به سوی دختر رفتم که صدای هق هق خفه اش را می شنیدم. خدای من! چرا این دختر اتفاقات و خطرات را به خودش چون آهنربایی جذب می کرد. ضحا را به پشتم فرستادم و همزمانی که از او محافظت می‌کردم ضربه های دو ضارب را پاسخ می دادم و ضرباتی هم می زدم. بالاخره این جدال با بستن دست هردوی آنها با دستبند به لوله ی گاز یکی از خانه ها پایان یافت. به سمت ضحا رفتم به سختی و با صدای بغض داری تشکر کرد. فقط سرم را تکان دادم می دانستم اگر حرفی بزنم فیلِ دلِ بی جنبه ام یاد هندوستان می کند . کیفش را برداشت . ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او خواست از جلوی آن دو نفر رد شود که یکی از آنها با دست آزادش شالش را کشید و لگدی به پشت ضحا زد. آخ بلندی گفت و به جلو پرت شد سریع بازویش را از پشت گرفتم و به عقب کشیدم همین که توانست تعادلش را حفظ کند سریع دستم را رها کردم. _ آروم باش چیزی نیست جمله را به ضحا گفتم تا نترسد اما گویی به قلبم می گفتم تا آرام باشد اما قلب بی سوادم تپیدن گرفت ، انگار نمی توانست متوجه شود که این دختر او را نمی خواهد . شال گِلی اش را تا کردم و درون جیبم جایش کردم. کلاهم را به ضحا دادم ، با چشمان اشکیِ پر از خجالت آن را گرفت و موهایش را زیر آن جا داد. همانطور که مشغول کلاه بود هودی ام را از تنم بیرون کشیدم . به سمتش رفتم _ لطفاً بپوشید ، لباسهاتون خیس شد سرمای هوا و ترس همه لرز به جانش انداخته بود هودی را پوشید ، کیفش را به دستش دادم و به سمت ورودی کوچه به راه افتادم . یکی از آن عوضی ها داد زد که تکلیفشان چه می شود اما جوابی ندادم. ضحا هم نزدیک به من قدم بر می داشت . کاش کمی مراقب خودش بود. _ از این به بعد تنها این موقع شب بیرون نیاین سری تکان داد، بی حرفی سوار موتورم شدم حتی دلِ خداحافظی به عنوان یک ناشناس هم نداشتم. ماشین گشت آمد و وارد کوچه شد . تا خانه اشک ریختم . اگر هادی می دانست حتماً به من خرده می گرفت. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ نوش نگاهتون🌱 .‌
.‌ گر مُخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی؟ دوست ما را و همه نعمتِ فردوس شما را @ahsanol_hal68
.‌ رمان مراد من او .‌
zand-vakili-bargard-asheghtarin(128).mp3
3.16M
.‌ 🎧🎼 مرا بگیر آتشم بزنو❤️‍🔥 جان بده به منو 💕 در سپیده ی جان، روشن باش مرا ببین ای که بی تو منو بی تو می شکنم آی تمام جهان با من باش💞 🎤 .‌@ahsanol_hal68
.‌ 💕خدایا من تا جایی که تونستم تلاش کردم بقیه اش با خودت♡ .‌
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او امروز باید راهی می شدم هادی بارها از من خواست که با فرمانده صحبت کنم تا شخص دیگری را بفرستد اما من نخواستم. باید می رفتم تا این منِ ضعیف را از بین ببرم. این هادیِ ضعیف که دلش رفته بود را دوست نداشتم. سالها سعی کردم سخت باشم و نفوذ ناپذیر اما حالا یکی ، بی آنکه خودش بخواهد در من نفوذ کرده بود. این سالها کسی را به قلبم راه نداده بودم و قلبم تهی بود . حالا یکی آمد و تنهای تنها همه‌ی این فضای خالی را پر کرده بود. برای آخرین بار تمام وسایلم را چک کردم ، شال ضحا را هم درون چمدانم گذاشتم اما یادم آمد دارم برای فرار از فکر او می روم ، شال را گوشه ی تختم گذاشتم و چمدان را بستم و آماده ی رفتن شدم. وقتی راه افتادم احساس می کردم تکه ای از قلبم کنده شده و گوشه ی تختِ اتاقم جا مانده است. چند ماهی از آمدنم به پاکستان می گذشت اما تازه دو هفته می شد که توانستم خودم را به پکداش که رییس گروه بود نزدیک کنم. برای امتحان من شخصی را آوردند و گفتند این شخص به گروه خیانت کرده و کشتن او با من است. پکداش اسلحه را به دستم داد و گفت _ خوب بهروز ، تا سه می شمرم گلوله رو خالی کن توی مغزش بهروز نامی بود که برای این مأموریت انتخاب کرده بودم .آنقدر با سلاح کار کرده بودم که با وزنش می تونستم بفهمم پر است یا نه؟ شخص خیانتکار هم اثری از ترس یا التماس در چشمانش دیده نمی شد. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻