eitaa logo
احسن الحال🌱
3.3هزار دنبال‌کننده
282 عکس
179 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسیدی‌ام از عشق و جوابی نشنیدی بشنو که سزاوارِ سکوت است سوالت یک‌بار به اصرارِ تو عاشق شدم ای دل؛ این‌بار اگر اصرار کنی، وای به حالت!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کم نخواه از خدای خالق الماس 💎 @ghalbeagah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او به آشپزخانه رفتم بعد از نوشیدن یه لیوان آب روی صندلی نشستم. داشتم فکر میکردم که چکار کنم، چیزی به ذهنم رسید. چطوره زنگ بزنم از ماریا بگیرم. اما بعد یادم امد که ماریا برای پرستاری از پدرش مجبور شده برای مدتی به شهرش برگردد. دیگر عقلم به جایی قد نمی‌داد. مشتی روی میز زدم _ اه .... لعنتی به اتاقم برگشتم، جلوی در نایلکس تقریباً بزرگی بود . یعنی چی؟ هادی کی وقت کرده اینو بذاره؟ بر داشتم و به اتاق رفتم. بازش کردم _ خدای من! چقدر نازه لباس مجلسی پوشیده اما بسیار زیبا به رنگ کالباسی.قسمت تنه و آستینش گیپور بود که زیرش آستر داشت از کمر به پایین بلندو چین دار بود. همراهش یه شال کالباسی هم بود. سریع پوشیدم دقیقا اندازه ام بود. موهای فرم رو باز کردم. روی شونه ام ریختم.‌کامل بود نیاز به آرایش زیادی نداشتم. وقتی خواستم نایلکس رو بردارم یه تیکه کاغذ روی زمین افتاد. _ سلام امیدوارم دوست داشته باشی و استفاده کنی😉💔 طبق همیشه یک استیکر قلب شکسته و چشمک گذاشت. از لباس عکس گرفتم و برای مهسا فرستادم و گفتم که انتخاب هادیه است . مهسا هم جواب داد: _ از انتخاب کردن آبجی گلم معلومه که خوش سلیقه است. بعدش اصرار کرد که حتماً تشکر کنم. خیالم بابت لباس راحت شد.موقع صبحانه منتظر بودم تا هادی بیاید و از او تشکر کنم اما مثل اینکه قسمتش نبود. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او قبل رفتن نگاهی به گوشیم انداختم از هادی پیام داشتم _ سلام برای یکی از دوستام مشکلی پیش اومده. ماشین رو برات گذاشتم. خودم با موتور میرم. ساعت ارسال پیام ۲:۲۰ دقیقه ی دیشب بود.با ماشین رفتم و طبق انتظارم دانشگاهم تا غروب طول کشید.وقتی برگشتم موتور هادی نبود. شب تا حوالی ساعت یک بیدار بودم. خبری از هادی نبود. زنگ نزدم نمی‌خواستم فکر کند که نگرانش شدم.صبح با سرو صدایی از آشپزخانه بیدار شدم . این یعنی هادی خانه است و مشغول آماده کردن صبحانه.‌ بی اختیار لبخندی روی لبم اومد. بعد از شستن دست و صورتم وارد آشپزخانه شدم. آرام روی صندلی نشستم حواسش به من نبود.‌داشت زیر لب احسان خواجه امیری می خواند _ تو آمده ای جان به لب من برسانی من پای تو یک عمر بمانم تو نمانی من عشق به تو دادم و عمری تو به من درد این عشق چرا این همه بی رحم ترت کرد از آن نفسی..... که همزمان برگشت و با دیدن من سبد نان از دستش پایین افتاد . _ یا خدا ! ضحا؟ کی اومدی؟ یه یاللهی سرفه ای! با بردن لبم به داخل خنده ام را کنترل کردم _ سلام _ سلام صبح بخیر... عسل یا پنیر؟ _ مربا هادی در حالیکه تکه های نان را جمع می کرد گفت: _ شرمنده مربا نیست نمی‌دونستم که بخرم _ ممنون _ بابت چی؟ مربایی که ندادم.؟ _ نه لباس _ آهان ، اونکه وظیفه بود حالا عسل یا پنیر؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ اگرچه دست و دلی سخت ناتوان دارم تو را نمی‌دهم از دست تا توان دارم .. 🌱 @ahsanol_hal68
‌ .‌ دلتنگی و تنهایی و باران و خیالش ای حضرتِ پاییز، کمی دست نگه دار!
.‌ آن‌ها که خوانده‌ام همه از یادِ من برفت. الّا حدیثِ دوست که تکرار می‌کنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.‌ گاهی درنبود تنها یک نفر گویی یک شهر به تمامی خالی ست ... .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دستت از زمین و آسمان کوتاه شد، بگو: وأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّـهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَادِ کارم را به خدا می‌سپارم خداوند بینای به بندگان است. غافر/آیه۴۴ ━━━✥⃝@ayegerafy📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او بلند شدم _ تخم مرغ برای خودم دو تا تخم مرغ سرخ کردم و گذاشتم روی میز . تا خواستم بنشینم گوشیم زنگ خورد مامان بود کلی دعوایم کرد که _مثلاً عقد خواهرته و‌تو هنوز نیومدی. بعد مهسا گوشی راگرفت .‌ مطمئن بودم الان تخم مرغ یخ شده و به تابه چسبیده است. بالاخره مهسا رضایت داد و قطع کرد همزمان صدای خداحافظی هادی را هم شنیدم.‌ به آشپزخانه برگشتم و روی صندلی نشستم یک تکه نان گرفتم و دستم را به سمت تابه بردم. یا خدا دریغ از یک لقمه،همه را خورده بود.با کلی غرولند بلند شدم و دوباره برای خودم تخم مرغ آماده کردم. با مهسا آرایشگاه بودیم که گوشیش زنگ خورد از من خواست جواب بدهم هادی بود دکمه ی اتصال را زدم _ الو‌سلام‌مهسا خانم گوشی را طوری زیر گوش خودم و مهسا گذاشتم که هر دومان صدا را داشته باشیم . جواب دادم _ سلام بفرمایید _ مهسا خانم ، هادی ام زنگ زدم تبریک بگم انشالله که خوشبخت و سعادتمند باشید _ ممنون لطف کردید کمی مکث کرد _ ضحا تویی؟ خنده ام گرفت به مهسا اشاره کردم که ادامه بده _ نه مهسا هستم چیزی شده؟ _ ببخشید یه لحظه احساس کردم صدای ضحاست اینبار من گفتم _ ایراد نداره پیش میاد دوباره با تردید گفت : _ ضحا؟؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او مهسا جواب داد _ مهسام آقا هادی _ شرمنده مهسا خانم فکر کنم مغزم ارور داده آروم گفتم _ ارور داده ی خدایی هستی شما _ ضحا خودتی؟نه؟ خدای من یعنی شنیده؟مهسا که از کارم عصبانی شد گوشی رو از دستم گرفت _ آقا هادی مهسام، ممنونم بابت تبریک و تماستون _ ......... _ خداحافظ محکم روی بازوم زد. _ بیچاره مغزش قفل کرد اصلأ نمیدونه با کی حرف زد؟ خنده ام گرفته بود. چهره اش را توی ذهنم تصور کردم با مهربانی ها و لبخندهایش. یکدفعه سرم به جلو پرت شد. مهسا بود به سمتش برگشتم _ چته ؟چرا میزنی؟ _ به کی فکر می‌کنی دوساعت داری لبخند ژکوند تحویل آرایشگر میدی؟ بیچاره ازت پرسیده موهاتم میخوای درست کنی یا نه،؟ خجالت کشیدم _ نه فقط یه آرایش ملایم صورت سهیل لحظه‌ ی آخری زنگ زد و گفت که با ماشینش تصادف کرده و ما باید خودمان برویم. سوار ماشین هادی که فعلآ دست من بود شدیم. جشن عالی بود هرچی عروسی خودم ناراحت بودم اینجا انرژی و شادی خودم را تخلیه کردم. عمه بهناز سمتم امد _ واااای خدا جون، چقدر ناز شدی ضحا؟ بعد آرام با سرش به گوشه ی سالن اشاره کرد. _ چشمشون کف پات دارن از حسودی می میرن ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ ای زندگی بردار دست از امتحانم چیزی نه می‌دانم نه می‌خواهم بدانم - فاضل نظری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✧❥‌‌˙⁠❥⁠˙@panaaheman˙⁠❥⁠˙❥‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فقط باید برای پاسخ صبور باشی🪴 @ghalbeagah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او خندیدم : _ کی عمه؟ _ واا، شهین و دختراش شیده و شیدا _ زن عمو و دختر عموها؟ چرا حسودی؟ عمه اخم ریزی کرد _ لب و دماغ و چشم و ابرو همه جا رو عمل کردن. بعدش یه کف دست پارچه ‌دور خودشون بستن. اومدن نشستن اونجا. کسی نگاهشون هم نمیکنه بعد لبخند زد _اما قربونتون برم تو ومهسا، همه چی طبیعی.لباستون هم مناسبه و زیبا. خانم های میز کناریم که همه اش داشتن از خانمی و زیبایی شما دوتا حرف میزدن انگار چیزی یادش امده باشد گفت _ راستی آقا هادی نیومد؟؟ _ دلش که میخواست ولی مامان و بابا راضی نبودن _ آخه چرا زن عمو شهین به ما نزدیک شد: _ سلام ضحا جان! تبریک میگم _ ممنونم انشاالله واسه شیده و شیدا _ آقات نیومد؟ عمه ‌دوباره اخم کرد. اما من با لبخند اجباری جواب دادم _ راستش از قبل واسه سفر کاری برنامه ریزی کرده بود. خواست بمونه ولی چون سفر مهمی بود مهسا اصرار کرد که به کارش برسه _ مگه مهسا باهاش حرف میزنه؟ عمه جواب داد: _ وااا، واسه چی نباید حرف بزنه؟ _ آخه نیست با پسرای فامیل بخاطر محرم نامحرمی زیاد دمخور نیست گفتم شاید با دامادش هم حرف نزنه فهمیدم که قصد اذیت کردن من را دارد. یاد شب عروسی خودم و حرف هادی افتادم . نمی‌خواستم با ناراحتی ام خوشحالش کنم _ البته آدم داریم تا آدم، هادی رفتار و گفتار و منشی که داره قابل احترامه و مورد قبول مهسا ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او زن عمو حرفی نزد و صدا زدن دخترانش را بهانه کرد و رفت. باورم نمیشد که داشتم از هادی دفاع می‌کردم.با فکر کردن بهش لبخند روی لبم اومد شاید حسی بهش پیدا کرده بودم اما نمیخواستم قبول کنم. مراسم که تمام شد مهسا اصرار داشت که با گوشی خودش یک عکس از من بندازد. گوشه ی سالن ایستادم مهسا عکس انداخت. _ وای خدا، قشنگ شده خیلیییی... حتماً برام‌بفرست باشه مهسا؟ مهسا لبخند مرموزی زد : _ خوابشو ببینی بعد مشغول کار با گوشیش شد .‌گوشیش زنگ خورد _ الو سلام رسید _ ...... _ باشه حتماً _ ..... _ خداحافظ دستم را دراز کردم که گوشیش را بگیرم _ کی رسید؟ با کی حرف می‌زدی؟ همین لحظه سهیل هم امد شالم را مرتب کردم . تبریک گفتم و بعد از بغل کردن مهسا و بوس باران کردنش جدا شدم. تا به خانه برسم ساعت ۱۲ شب شده بود. آرام در را باز کردم تا سرو صدایی ایجاد نکنم. چند پله بیشتر نرفته بودم _ سلام خوش گذشت؟ از ترس هینی گفتم و دستم را روی قلبم گذاشتم _ ببخشید که ترسوندمت _ ایرادی نداره، آره خوش گذشت این را گفتم و به سمت اتاق رفتم. هادی این روزها سخت درگیر کار بودم صبح زود می رفتم و وقتی برمی گشتم ضحا در اتاقش بود. و نمی توانستم ضحا را ببینم. ضحا هم به این وضع اعتراضی نداشت چون بودن و نبودن من برایش فرقی نمی کرد. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻