فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
گاهی درنبود تنها یک نفر
گویی یک شهر به تمامی خالی ست ...
.
دستت از زمین و آسمان کوتاه شد، بگو:
وأُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّـهَ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ
کارم را به خدا میسپارم
خداوند بینای به بندگان است.
غافر/آیه۴۴
━━━✥⃝@ayegerafy📿
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۸۳
بلند شدم
_ تخم مرغ
برای خودم دو تا تخم مرغ سرخ کردم و گذاشتم روی میز . تا خواستم بنشینم گوشیم زنگ خورد مامان بود کلی دعوایم کرد که
_مثلاً عقد خواهرته وتو هنوز نیومدی.
بعد مهسا گوشی راگرفت . مطمئن بودم الان تخم مرغ یخ شده و به تابه چسبیده است. بالاخره مهسا رضایت داد و قطع کرد همزمان صدای خداحافظی هادی را هم شنیدم. به آشپزخانه برگشتم و روی صندلی نشستم یک تکه نان گرفتم و دستم را به سمت تابه بردم.
یا خدا دریغ از یک لقمه،همه را خورده بود.با کلی غرولند بلند شدم و دوباره برای خودم تخم مرغ آماده کردم.
با مهسا آرایشگاه بودیم که گوشیش زنگ خورد از من خواست جواب بدهم هادی بود دکمه ی اتصال را زدم
_ الوسلاممهسا خانم
گوشی را طوری زیر گوش خودم و مهسا گذاشتم که هر دومان صدا را داشته باشیم . جواب دادم
_ سلام بفرمایید
_ مهسا خانم ، هادی ام زنگ زدم تبریک بگم انشالله که خوشبخت و سعادتمند باشید
_ ممنون لطف کردید
کمی مکث کرد
_ ضحا تویی؟
خنده ام گرفت به مهسا اشاره کردم که ادامه بده
_ نه مهسا هستم چیزی شده؟
_ ببخشید یه لحظه احساس کردم صدای ضحاست
اینبار من گفتم
_ ایراد نداره پیش میاد
دوباره با تردید گفت :
_ ضحا؟؟
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۸۴
مهسا جواب داد
_ مهسام آقا هادی
_ شرمنده مهسا خانم فکر کنم مغزم ارور داده
آروم گفتم
_ ارور داده ی خدایی هستی شما
_ ضحا خودتی؟نه؟
خدای من یعنی شنیده؟مهسا که از کارم عصبانی شد گوشی رو از دستم گرفت
_ آقا هادی مهسام، ممنونم بابت تبریک و تماستون
_ .........
_ خداحافظ
محکم روی بازوم زد.
_ بیچاره مغزش قفل کرد اصلأ نمیدونه با کی حرف زد؟
خنده ام گرفته بود. چهره اش را توی ذهنم تصور کردم با مهربانی ها و لبخندهایش.
یکدفعه سرم به جلو پرت شد. مهسا بود به سمتش برگشتم
_ چته ؟چرا میزنی؟
_ به کی فکر میکنی دوساعت داری لبخند ژکوند تحویل آرایشگر میدی؟ بیچاره ازت پرسیده موهاتم میخوای درست کنی یا نه،؟
خجالت کشیدم
_ نه فقط یه آرایش ملایم صورت
سهیل لحظه ی آخری زنگ زد و گفت که با ماشینش تصادف کرده و ما باید خودمان برویم. سوار ماشین هادی که فعلآ دست من بود شدیم. جشن عالی بود هرچی عروسی خودم ناراحت بودم اینجا انرژی و شادی خودم را تخلیه کردم. عمه بهناز سمتم امد
_ واااای خدا جون، چقدر ناز شدی ضحا؟
بعد آرام با سرش به گوشه ی سالن اشاره کرد.
_ چشمشون کف پات دارن از حسودی می میرن
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
هدایت شده از دلگویه♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«اگه دوست نداشتی رنجوندنمو»
.
ای زندگی بردار دست از امتحانم
چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم
- فاضل نظری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپعاشقانه📽️
✧❥˙❥˙@panaaheman˙❥˙❥
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۸۵
خندیدم :
_ کی عمه؟
_ واا، شهین و دختراش شیده و شیدا
_ زن عمو و دختر عموها؟ چرا حسودی؟
عمه اخم ریزی کرد
_ لب و دماغ و چشم و ابرو همه جا رو عمل کردن. بعدش یه کف دست پارچه دور خودشون بستن. اومدن نشستن اونجا. کسی نگاهشون هم نمیکنه
بعد لبخند زد
_اما قربونتون برم تو ومهسا، همه چی طبیعی.لباستون هم مناسبه و زیبا. خانم های میز کناریم که همه اش داشتن از خانمی و زیبایی شما دوتا حرف میزدن
انگار چیزی یادش امده باشد گفت
_ راستی آقا هادی نیومد؟؟
_ دلش که میخواست ولی مامان و بابا راضی نبودن
_ آخه چرا
زن عمو شهین به ما نزدیک شد:
_ سلام ضحا جان! تبریک میگم
_ ممنونم انشاالله واسه شیده و شیدا
_ آقات نیومد؟
عمه دوباره اخم کرد. اما من با لبخند اجباری جواب دادم
_ راستش از قبل واسه سفر کاری برنامه ریزی کرده بود. خواست بمونه ولی چون سفر مهمی بود مهسا اصرار کرد که به کارش برسه
_ مگه مهسا باهاش حرف میزنه؟
عمه جواب داد:
_ وااا، واسه چی نباید حرف بزنه؟
_ آخه نیست با پسرای فامیل بخاطر محرم نامحرمی زیاد دمخور نیست گفتم شاید با دامادش هم حرف نزنه
فهمیدم که قصد اذیت کردن من را دارد. یاد شب عروسی خودم و حرف هادی افتادم . نمیخواستم با ناراحتی ام خوشحالش کنم
_ البته آدم داریم تا آدم، هادی رفتار و گفتار و منشی که داره قابل احترامه و مورد قبول مهسا
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت_۱۸۶
زن عمو حرفی نزد و صدا زدن دخترانش را بهانه کرد و رفت. باورم نمیشد که داشتم از هادی دفاع میکردم.با فکر کردن بهش لبخند روی لبم اومد شاید حسی بهش پیدا کرده بودم اما نمیخواستم قبول کنم.
مراسم که تمام شد مهسا اصرار داشت که با گوشی خودش یک عکس از من بندازد. گوشه ی سالن ایستادم مهسا عکس انداخت.
_ وای خدا، قشنگ شده خیلیییی... حتماً برامبفرست باشه مهسا؟
مهسا لبخند مرموزی زد :
_ خوابشو ببینی
بعد مشغول کار با گوشیش شد .گوشیش زنگ خورد
_ الو سلام رسید
_ ......
_ باشه حتماً
_ .....
_ خداحافظ
دستم را دراز کردم که گوشیش را بگیرم
_ کی رسید؟ با کی حرف میزدی؟
همین لحظه سهیل هم امد شالم را مرتب کردم . تبریک گفتم و بعد از بغل کردن مهسا و بوس باران کردنش جدا شدم.
تا به خانه برسم ساعت ۱۲ شب شده بود. آرام در را باز کردم تا سرو صدایی ایجاد نکنم. چند پله بیشتر نرفته بودم
_ سلام خوش گذشت؟
از ترس هینی گفتم و دستم را روی قلبم گذاشتم
_ ببخشید که ترسوندمت
_ ایرادی نداره، آره خوش گذشت
این را گفتم و به سمت اتاق رفتم.
هادی
این روزها سخت درگیر کار بودم صبح زود می رفتم و وقتی برمی گشتم ضحا در اتاقش بود. و نمی توانستم ضحا را ببینم. ضحا هم به این وضع اعتراضی نداشت چون بودن و نبودن من برایش فرقی نمی کرد.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
در دیاری که تویی، بودنم آنجا کافیست
آرزوهای دگر غایتِ بیانصافیست ... :)
#وقوعی_تبریزی
پل راه آهن بیشه - درود لرستان
#ایران_زیبا
.
اندکی با شوق، بیوقفه نگاهت کردمو
در دلم گفتم که چشمانت دلم را پیر کرد!
.
هدایت شده از دلگویه♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«نگو از تلخی دنیا سیرم»
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۸۷
میان کارها و مشغله ی روزمره ام به دکتر نائینی زنگ زدم و به او از مشکلم گفتم اینکه بعد از این همه وقت هنوز سرد است.که گفت
_ اگه می تونی الان بیا
من کجا وقت داشتم تا برای خودم وقت بگذارم و به مشاوره بروم .اما این بار باید می رفتم تا با کمک به خودم بتوانم به ضحا کمک کنم.
رفتم و از ذهن پریشانم گفتم از استرس ها و کابوسهای که هر بار به تصور رفتن ضحا ختم می شود. گفت باید حرف بزنم و این دغدغههایم را برای کسی بگویم .
کسی؟ هادی تنها مگر کسی داشت که درد چمبره زده بر ذهنش را و درد رخنه کرده در دلش را به او بگوید؟ هادی اگر گوش شنوا داشت که حالش این نبود.
تعلل مرا که دید گفت برای شروع سعی کنم جلوی آیینه حرف بزنم .گفته بود این همه استرس و فشار نه برای مغز خوب است و نه برای قلبم.به خانه که رفتم برای تمرین جلوی آیینه ی کوچک داخل اتاقم ایستادم اما نشد که نشد.
آخ هادی اگر می فهمید چه بر سر برادر مغرور و سنگش آمده؟ چندباری که حالم را و بی قراری هایم را دید می گفت
_ بیا خودم سنگ صبورت میشم
فکری به ذهنم رسید، دوربین گوشی ام را روشن کردم و آن را روی میز تنظیم کردم ، طوری که فقط خودم درون کادر بودم.صدایم را صاف کردم
_ سلام، امروز ۲۸بهمن این اولین صحبتمه، خدای من! سختمه
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۸۸
خندیدم و سرم را پایین آوردم اینگونه حرف زدن مرا معذب می کرد بعد از مکث کوتاهی سرم را بلند کردم
_ مشاوری که رفتم گفته مغزم فشار زیادی رو تحمل میکنه باید برای کاهش این مسئله حرف بزنم. گفتم کسی نیست،میدونی چی گفت؟ برمیگرده میگه جلوی آیینه حرف بزن
خنده ی تلخی کردم، اینکه در این دنیای بزرگ حتی یک جفت گوش برای شنیدنت نباشد خنده دار اما دردآور است.
_ هادیِ نامرد میگه بیا خودم سنگ صبورت میشم ولی من ترجیح میدم تا جلوی آیینه و گوشی حرف بزنم تا پیشِ اون دهن لق
این هم اولین فیلیمیه که دارم ضبط می کنم و من نمی دونم از کجا و چی بگم ؟
ضحا دوستت دارم ،فعلا همین
آرام دست تکان دادم و دکمه ی پایان را که زدم همراهم زنگ خورد.
_ بله مهدی جان
_ سلام آقا اداره اید؟
_ نه چطور؟
_ فرمانده خواسته جمع بشیم تا در رابطه با کارخونه دشت سرخ تصمیم نهایی گرفته بشه
_ چرا با خودم تماس نگرفتن ؟
_ نمی دونم آقا ، من بی تقصیرم
_ نهایت نیم ساعت دیگه اونجام
سریع آماده شدم و خودم را به ستاد رساندم. جلسه تشکیل شد تمام داشته و اطلاعاتی را که داشتیم باز بینی کردیم ، نتیجه این شد قبل از سال نو باید این پرونده جمع شود.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
اگرچه با غم عشقش خراب کرد مرا ...
دلم خوش است که او انتخاب کرد مرا
نخورده مست شدم تا شنیدم آن ساقی
به نام کوچکم آن شب خطاب کرد مرا
#حسین_دهلوی
هدایت شده از دلگویه♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«هزار سال دیگه هم غمت تموم باغچه رو یه شوره زار میکنه»
.
اگر غیر از حدیث یار و جز دیدار او باشد
چه حاصل جز ندامت، از شنیدنها و دیدنها؟
#رهی_معیری