eitaa logo
عاکف سلیمانی
4.8هزار دنبال‌کننده
56 عکس
8 ویدیو
12 فایل
تنها کانال شخصی عاکف سلیمانی عاکف یعنی عبادت کننده، مُعْتَکِف، گوشه نشین مخاطب عزیز، بنده کاره‌ای نیستم و فقط یک بسیجی ساده‌ام
مشاهده در ایتا
دانلود
به عاصف گفتم: +مجبورم میکنی اینارو بهت نشون بدم تا بهت بفهمونم اون جوری هم که فکر میکنی نیست، ولی قبلش بهت میخوام یه چیزی رو بگم؛ عاصف جان، من، رفیقتم؛ من و تو رفیق گرمابه و گلستان هم دیگه هستیم و حدود چنددهه هست که هم و میشناسیم. من صلاحت و میخوام، بفهم؛ میخوام کمکت کنم. عاصف نگاه مظلومانه ای بهم کرد. وقتی همین الان یاد اون لحظه می افتم، دقیقا تصورش میکنم و دلم براش میسوزه! چون رفیقم بود. همکارم بود... توی بد موقعیتی قرار گرفته بود! باید کمکش میکردم. بهش گفتم: +بگذار کمکت کنم پسرجان. آهی کشید گفت: _چی بگم والله. به قول خودتون «مجنون نشدی وگرنه میفهمیدی...»! +آقای مجنون، این لیلی که بهش دل دادی، قلوه گرفتی، وَ داری براش میسوزی، بهت گفته اسمش رستا هست. درسته؟ _بله. +شناسنامه بهت نشون داد؟ _بله. همه چیزش درسته. به فکر فرو رفتم... گفتم: +اما اسنادی که ما داریم این و نشون نمیده. سرچ ما میگه این خانوم اسمش پروانه و فامیلیش دزفولی هست. عاصف تعجب کرد. انگار یکی با پتک زده باشه توی سرش. توی شوک بود... میدونست من بدون سند حرفی نمیزنم. گفت: _یعنی چی؟ گفتم: +البته ما فقط همین موارد و میدونیم. چیز بیشتری نتونستیم ازش در بیاریم. خانوم پروانه درفولی خیلی مشکوکه. تا حالا میدونستی ایشون که مدعی فقر هستند، دوبار به لبنان سفر کردند؟ _نه بخدا. من فقط یک بار به یکی از بچه های حفا گفتم همچین گزینه ای هست که هنوز جدی نیست برای ازدواج... اونا هم گفتند هر وقت تصمیمت جدی شد بهمون بگو آمارش و در بیاریم. منم یه مدت نبودم و چندماهی رو در ماموریت بودم. هر از گاهی باهم تلفنی صحبت میکردیم. +خب پسر خوب، وقتی انقدر جلو میرید یعنی قضیه جدیه. عاصف خیلی حالش گرفته شده بود... گفت: _میشه حرف آخر اول بهم بزنی؟ مکث کردم.. به زمین خیره شدم... نمیدونستم چی بهش بگم... تاملی کردم گفتم: +ما نمیدونیم این زن کیه. ازش مدرک خاصی نداریم. به نظرم تو فعلا ارتباطت و باهاش ادامه بده. منم به بچه های حفا میگم به شنود ادامه بدن. تو فقط حواست باشه دختره چیزی نفهمه. عاصف سرش و انداخت پایین. چیزی نگفت... چند دقیقه ای به مبل تکیه داد و با یه چفیه ای که روی مبل بود جلوی چشماش و بست. آروم که شد، میخواست بدون خداحافظی بره... بهش گفتم: +عاصف. برگشت نگام کرد... بلند شدم رفتم سمتش گفتم: +بزار کمکت کنم. یک دهه فعالیت امنیتی خودت و پرونده های کاری که پر از عملیات های موفق برات ثبت شده رو زیر سوال نبر. بزار کمکت کنم... بزار کمکت کنم تا از این مرحله هم به لطف خدا و مدد اهلبیت با سربلندی و پیروزی خارج بشی. وقتی پای عشق میاد وسط عقل دیگه کار نمیکنه، اما از تو بعید هست که یه هویی همه چیز و وا بدی. سیدعاصف عبدالزهراء، فقط یک بیت شعر معروفی رو که خیلیا بلدید خوند... عاشقی دردسری بود نمیدانستیم/حاصلش خون جگری بود نمیدانستیم. دیگه چیزی نگفت و میخواست بره که دستش و کشیدم و بغلش کردم صورتش و بوسیدم. بعدش براش اثر انگشت زدم در باز شد و از دفترم رفت بیرون. برگشتم توی اتاق و سجاده م و پهن کردم شروع کردم به نماز و مناجات خوندن. کمی از صحیفه سجادیه و کمی هم از مناجات علامه حسن زاده آملی رو بعد از نماز شب خوندم و برای امام زمان و مردم، بخصوص رفیق چندین ساله ام سیدعاصف عبدالزهراء دعا کردم... همونجا روی موکت، کنار سجاده نمازم دراز کشیدم و به سقف دفتر خیره شدم؛ با خودم حرف میزدم و توی ذهنم همه ی معادلات و پازل های موجود و کنار هم می‌چیدم. وسط اون همه فکر، یه هویی ذهنم رفت سمت اون دختری که توی زاهدان چگ و لگد شد. همونی که از شمال تا تهران و از تهران تا زاهدان روی مخم بود. عین برق گرفته ها از کنار سجاده‌م پریدم. توی دلم یه یاحسین گفتم و از درون به خودم نهیب زدم! نکنه برای خودم تور پهن شد و خبر نداشتم. من حق اندک اشتباهی رو ندارم؛ حتی به اندازه سر سوزنی! بلند شدم رفتم روی مبل دفتر نشستم. فقط فکر کردم. به خودم نهیب زدم که نکنه تویی که داری برای عاصف رجز میخونی، توی تور اطلاعاتی سرویس های اطلاعاتی بیگانه قرار گرفتی عاکف؟!؟ اما باز به خودم گفتم که نه! اون روز وقتی توی زاهدان اون اتفاق پیش اومد، عاصف همه مشخصاتش و برام فرستاد و مثبت و سفید ارزیابی شد! اما بازم به خودم میگفتم ربطی نداره! ممکنه هر اتفاقی افتاده باشه، یا در انتظارت باشه! نقشه ای به سرم زد. به خودم گفتم: «آقا عاکف سلیمانی، از این لحظه به بعد خواب بر تو حرام شده. چون بچه ها به من گفتن اونی که توی زاهدان بهش مشکوک شدم، سفر به روسیه داشته! همین بیشتر من و مضطرب میکرد و احتمال اینکه اون زن، باشه خیلی زیاده. عاکف خان، حواست باشه.»
مخاطبان محترم ، بگذارید قبل از اینکه به ادامه این پروژه بپردازم، درمورد توضیحاتی رو خدمتتون عرض کنم، وَ اونم اینکه:   ، زن های زیبا و جذاب و خوش اندام رو برای پیشبرد اهداف جاسوسی سازمان مذکور تربیت میکرد تا با مقامات کشورهای دیگر، برای کسب و دریافت اخبار مورد نظر سازمان های مختلف، با برقراری ارتباط جنسی اطلاعات کسب کنند. یعنی دقیقا همون کارهایی که از چنددهه قبل پرستوهای سرویس های آمریکا و اسراییل و... انجام میدادند، در روسیه یا همون شوروی سابق هم بوده و هست، اما با نام . اگر بخوام یک نمونه اون و عرض کنم، باید اشاره کنم به منطقه ای به نام . اینم بگم که ، فریبنده تر و قوی تر از پرستوهای دستگاه های اطلاعاتی نظیر پرستوهای موساد و آمریکا و... هستند. براساس یک گزارشی که بعدا به تشکیلات ما رسیده بود، منطقه موسوم به که محل حضور شرکت‌های مهم فناوری و تکنولوژی آمریکا هست، تبدیل به کانون فعالیت روسپی‌های روسی شده که به عنوان وظیفه بیرون کشیدن اسرار مهم مربوط به تکنولوژی‌های پیشرفته رو از دست‌اندرکاران این منطقه به عهده دارند. کار گنجشک‌های قرمز در اون منطقه بیشتر اینه که طی برنامه‌هایی از قبل طراحی شده، در پنجشنبه شب‌ها برای افراد مهم سیاسی و علمی و... تله می‌گذارند. یک منبع اطلاعاتی روسی «منبع اطلاعاتی صرفا فقط مامور نیستند بلکه افراد مختلفی میتونن باشن» که مرتبط با دستگاه اطلاعاتی ما بود نقل می‌کرد: اگر من یک مامور اطلاعاتی روسی بودم و می‌دونستم که این روسپی‌های سطح بالا، مدیران اجرایی شرکت‌های مهم رو به اتاق‌هایشان می‌کشانند به آنها برای اطلاعات پول می‌دادم. شما به عنوان یک مامور امنیتی، لازم نیست که خودتون داخل بشید، بلکه نیاز دارید یک نفر رو در داخل داشته باشید و به اون دسترسی داشته باشید. مخاطبان محترم ، اینم بگم و بحث و زودتر جمع کنم که براساس این گزارشاتی که به تشکیلات ما رسیده بود، مقام‌های اطلاعاتی آمریکا این وضعیت رو « » توصیف کردن. اونا معتقد هستند که مسکو به روسپی‌های روسی و اروپای شرقی در این منطقه پول میده تا به سراغ عالی رتبه ترین غول‌های تکنولوژی و مقامات و نیروهای امنیتی و علمی و نظامی و... در ساحل غربی برن. حتی یکی از افسران اطلاعاتی و امنیتی سابق که نامش رو نمیشه فاش کرد می‌گفت: گزارش شده که روسپیانی که مدیران اجرایی را در نظیر ، جذب می‌کنند، به مقام‌های اطلاعاتی روسیه گزارش پس میدن. بگذریم... سرتون و درد نیارم... تموم این افکار مثل یک خُره افتاده بود به جونم. با خودم کلنجار رفتم و فلش بک زدم به ماه های قبل و تموم اتفاقات شمال و تهران و زاهدان رو آنالیز کردم. باید میفهمیدم خودم سوژه ی «» شدم یا نه! بگذارید اینم بگم؛ نوع و روش و شیوهٔ پرستوهای آمریکا و موساد، یا چطوریه: 1_ابتدا سوژه یابی میکنند. 2_دام گستری به شیوه ها و طرفندهای مختلف انجام میدن. 3_برقراری ارتباط به هر طریقی. تاکید می‌کنم، به هر طریقی. 4_وقتی سوژه ی سیاسی، یا امنیتی و اطلاعاتی، یا نظامی، تور شد، تن به برقراری ارتباط داد، درز اطلاعات شروع میشه و سوژه مورد نظر فریب میخوره و عملیات به راحتی تموم میشه. حالا برگردیم به اون شب در دفترم... به خودم گفتم: «با بررسی های کامل و اطلاع از اتفاقات ویلای شمال، ممکنه الان در مرحله دوم، یعنی «دام گستری» باشم و اون رفته سنگر گرفته، تا یه جایی بخورم به کمینش! بلند شدم قدم زدم... دور اتاقم چرخیدم... هی به خودم میگفتم: «اگر من توی دام افتاده باشم، بگیرمش زنده ش نمیزارم. اگر از عوامل کثیف سرویس روسیه باشه بیچاره ش میکنم و...» یه هویی به خودم اومدم و دیدم همینطوری دارم دور اتاقم میچرخم... رفتم نشستم روی مبل. یه لیوان آب پرتقال ریختم برای خودم و خوردم تا جیگرم حال بیاد. اما فکر اون زن و این دختر مجهول الهویه که اومده بود سمت عاصف داشت دیوونم میکرد. هی به خودم میگفتم کجا گاف دادیم، من که آدم محتاطی‌ام! دیدم نمیشه! ساعت حدود 3 صبح شده بود و نفهمیدم کی وقت گذشته! یکی به ذهنم رسید که نمیتونستم بگذارم صبح بشه و برم پیشش. دل و زدم به دریا و گفتم شاید امشب شیفت باشه. رفتم با تلفن دفتر شماره اتاقش و گرفتم! زنگ زدم بهش؛ چندتا بوق خورد جواب داد و گفت: _سلام شهید زنده! +سلام بر زاهدان شب و دلیران عرصه ی پیکار در روز! _چطوری عاکف جان؟ +نوکرم آقا. هستی توی لونه‌ت؟ _آره. چطور؟ +میام پیشت باهات یه کار فوری دارم. _بیا حاجی.
تلفن و گذاشتم و بلند شدم فورا رفتم اتاق آقای تَفَقُد. همونی که باهاش تلفنی صحبت کردم! از خِبرِه های سرچ سیستماتیک ستاد و روزگاربود. در و که باز کردم دیدم شبیه نعشه ها افتاده روی صندلی و خسته و بی حال هست. درمورد تَفَقُد یه چیزی بگم. اونم اینکه قبلا در واحد بود و بخاطر بیماری دیابت، کلا واحدش عوض شد و اومد قسمت اداری، ولی ماهی چندبار هم شیفت شب بود. از طرفی، من که به هیچ کسی اطمینان نداشتم، اما به این بشر نیم درصد اطمینان داشتم. چون میدونستم دهن قرص و مطمئن هست. یه کمی باهاش شوخی کردم و دست به سرش کردم... گفت: _خب، تعریف کن دیگه چه خبر؟ چه میکنی؟ +هیچ‌چی بابا. خبرخاصی نداریم. جز گند زدن روزگار به اوضاع ما. خندید و گفت: _اوضاع احوالت میزونه؟ +خداروشکر نفسی میاد و میره... میگم تفقد، یه سوال دارم. _جونم. بگو! +راستش داشتم امشب اتفاقات و گزارشات زابل و بازیبینی میکردم. از اونجا هم تماس داشتم و میخواستم ببینم دستت پر هست که من و تغذیه کنی و... نگذاشت حرفم تموم بشه و گفت: _همون که بهش، مشکوک شدی و زدیش؟ +دهنت سرویس! حافظه ت عین ساعت کار میکنه! خندید و گفت: _حالا چی میخوای؟ +بین خودمون می مونه؟ _قول نمیدم اما بگو چی میخوای. قول نمیدمش شوخی بود. چون چیز غیر قانونی نمیخواستم اما خب، باید اطمینان حاصل میشد که دهنش بسته می مونه! گفتم: +راستش اطلاعات جدید و تکمیلی میخوام. _روی سیستمم هست! به اسم «ماموریت عاکف در زابل!» چندتا دکمه کیبورد و زد و با ماوس کمی ور رفت و دیدم،،، بله!! تصویر و مشخصات اون زن و زیر اسم من قرار دادند و مشخصاتش و کد کردند. اعصابم ریخت به هم. یه هویی چشمم خورد به عنوانش که دیدم یا خدا، نوشتند: «عاکف سلیمانی/ زنی که به او نزدیک و در زابل روئیت شد/ در دست بررسی»! یه لحظه خشکم زد! فهمیدم از همون روز اتفاق زابل که به عاصف جهت بررسی خبر دادم، پرونده باز شده و دارن اون زن و رصد میکنن. پس با این نتیجه، خودمم دارم شبانه روز رصد میشم. به تَفَقُد گفتم: +بلند شو ببینم چی نوشته. _عاکف! دردسر میشه ها! +بلند شو تفقد. بلند شو با من بحث نکن، کلی کار دارم. نشستم روی صندلیش. مشغول خوندن شدم که بعضی از موارد قبلا درموردش عرض کردم اما اینجا توی سیستم تفقد اطلاعات تکمیلی بود. قسمت سفرها رو که مهمترین بود چک کردم و دیدم نوشته: سفرهای خارج از ایران: در سنین نوجوانی به همراه پدر و مادر به عربستان سفر داشته، همچنین به روسیه!!! عراق!!! هندوستان هم سفر داشته. القصه، من دوست داشتم این زن هیچ سفر خارجی نرفته بود و انقدر حساس نمیشدم. ریز تا درشت مشخصات و خصوصیات و داشتم با چشمام میدیدم. اقامت در مسکو من و حساستر کرد. کلی از صفحات و توی سیستم تفقد خوندم و در آخر یعنی صفحه 10 نوشته شده بود: «نامبرده هیچ فعالیت مشکوک و ارتباط غیرمشخصی ندارد و از تاریخ وصول گزارش تا شش ماه باید تحت رصد های امنیتی و اطلاعاتی باشد.» از تفقد تشکر کردم و از اتاقش زدم بیرون و رفتم داخل حیاط اداره قدم زدم. تصمیم گرفتم خودمم تعقیبش کنم. چندتا آدرس ازش توی سیستم ثبت شده بود که همین کار «ت.م» رو سخت تر میکرد. «ت.م» یعنی تعقیب و مراقبت. کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
چون سه شب منتشر نشد، براتون 5 قسمت گذاشتم امشب اگر حالم بهتر بود، بازم منتشر میشه.
تقریبا نیم ساعتی بود که همینطور مشغول قدم زدن بودم، تا اینکه صدای اذان از بلندگوی گلدسته ی حسینیه اداره بلند شد. رفتم سمت وضوخونه و تجدیدوضو کردم تا برم نمازم و به جماعت با همکارانم بخونم. بعد از اقامه نماز برگشتم دفترم! گزارش اتفاقات بین من و عاصف و مکالمه ای که بینمون رد و بدل شد و برای حاج آقا سیف نوشتم. 2‪ ساعت و خرده ای خوابیدم تا اینکه ساعت 7:30؛ با دفتر سیف هماهنگ کردم و اول وقت رفتم خدمتشون. حاج آقا سیف بعد ازخوندن گزارش گفت: «همچنان عاصف و زیر نظر بگیرید.» وقتی سیف گفت زیر نظر بگیریدش، یه لحظه به ذهنم اومد که من خودمم الان زیر نظرم. سیف ادامه داد و گفت: «به نظرم یک جلسه دیگه باهاش حرف بزن. همزمان با معاونت حفاظت هم رایزنی کن و یک جلسه بگذار و حتما عاصفم حضور داشته باشه. بشینید و حرفاش و بشنوید و ببینید این ماجرا از کجا شروع شده تا خیلی دقیق و جزیی مورد بررسی و ارزیابی قرار بگیره.» گغتم: +چشم سیف گفت‌: _پیشنهادم اینه با عاصف حرف بزنید. فعلا باید با دختره ارتباط و مکالماتش و حفظ کنه تا ما به سرنخ هایی که میخوایم برسیم! عاصف نباید رفتاری از خودش نشون بده که یه وقت دختره شک کنه. این قصه سر دراز داره و همین‌جا تموم نمیشه. یه برنامه ای ترتیب بدید تا عاصف و دختره هم دیگر و ببینند. +به نظرتون تا کجا بگذاریم ادامه بدن؟ چون ممکنه اتفاقات غیرقابل پیش بینی در انتظار باشه! _نگران نباشد. توکل کنید بر خدا و برید جلو؛ شما هم دورا دور برید پای قرار و دختره رو ببینید. یه همچین دخترِ مشکوکی نمی‌تونه انقدر وضعیتش سفید باشه. مدعی هست خانواده متلاشی و از هم پاشیده ای داره و بی بضاعته و فرزند طلاق هست و درآمد خاصی نداره. اما از طرفی دو سفر به لبنان داشته. علت سفر هم اصلا مشخص نیست و همین ما رو حساس میکنه! ضمنا، آقای سلیمانی، یادت باشه که تا این لحظه اون دختر از ما جلوتره! اینم بدونی بد نیست؛ وَ اونم اینکه تصویری که از این دختر موجود هست مربوط به 12 سال قبل میشه؛ یعنی زمانی که کِیس مورد نظر ما نوجوان بوده. از اون وقت به بعد دیگه چهره ای ازش ثبت نشده. نه تصویری و نه مدرکی. +چشم آقا. حتما پیگیری میکنم. شما خیالتون جمع باشه. _حتما دقت کن عاکف، چهره فعلی این دختر با تصویری که ازش الان سراغ داریم زمین تا آسمون فرق داره. یه آدم هرچی هم بعد از 12 سال تغییر کنه، یه هویی انقدر عوض نمیشه. ضمنا، مطلبی که مهمه این هست که این آدم به لبنان سفر کرده و ما اصلا نتونستیم سال پرواز و اسمش و در لیست پروازهای اون زمان بفهمیم؟ حاج آقا سیف درست میگفت. ما سند و مدرکی از این دختره نداشتیم. حتی سفرش به لبنان و وقتی که فهمیدیم هنگ کردیم. گفتم: +حاج آقا، شما نظرتون اینه که این دختر با یک برنامه از پیش طراحی شده اومده سمت سیدعاصف عبدالزهراء؟ _اینطور که بوش میاد، بله، دقیقا همینطوره. +البته حاج آقا یک فرضیه ای هم محتمل هست؛ اونم اینکه ممکنه از مرز زمینی و به صورت قاچاقی رفته باشه به کشور ثالث و از اون طرف هم به لبنان و سپس برای برگشت هم به همین منوال ورود کرده باشه. سیف سرش و به نشونه تایید تکون داد و گفت: _ببین عاکف، هیچ چیزی غیر ممکن نیست. اما اون چیزی که الان داره من و اذیت میکنه خروج و سپس ورود این آدم به خاک ایران نیست. اون چیزی که داره من و اذیت میکنه، این هست که این آدم از کجا داره پشتیبانی میشه؟ از کجا به عاصف رسید؟ حفره رو باید پیدا کنیم. باید بدونیم هادی این پرستو کی هست؟ +به نظرتون هدفش چیه؟ _تو چی فکر میکنی؟ چندلحظه ای بینمون به سکوت گذشت... حاج آقا سیف بلند شد و چندقدمی توی دفترش زد و گفت: _میشنوم. گفتم: +خب میتونه با هدف کسب اطلاعات به سمت عاصف اومده باشه. میتونه با هدف آلوده کردن عاصف وَ آتو گرفتن ازش اومده باشه تا به وقتش به هدف نهاییش یعنی زدن فیزیکی عاصف پس از کسب اطلاعات مهم برسه. خیلی فرضیه ها وجود داره. ممکنه از طریق عاصف بخواد به دیگران برسه. حاج آقا سیف گفت: _در این یک دهه ی اخیر دشمن فکوس کرده روی آلوده سازی مسئولین سیاسی و امنیتی و اطلاعاتی و نخبه های سرشناس جامعه که عاصف و بچه هایی نظیر شما هم از این امر مستثنی نیستند. همین چندوقت اخیر 12 نفر از آقایون دستگیر شدند. جرمشون چی بود؟ ارتباط با زنانی که خودشون و به اینها نزدیک کرده بودند.
سیف گفت: _همین چندوقت اخیر 12 نفر از آقایون دستگیر شدند. جرمشون چی بود؟ ارتباط با زنانی که خودشون و به اینها نزدیک کرده بودند. سیف ادامه داد: _طبق اسناد و شواهد و مدارکی که موجود هست و تجربه هم ثابت کرده، نظر من اینه که این یک توطئه از قبل طراحی و برنامه ریزی شده ی بلند مدت میتونه باشه، تا نیروهای ما رو از طریق نفوذی ها، یا برخی زن های آلوده، به لجن بکشونن و از درون ما رو درگیر خودمون کنند تا بتونن از نظام و عوامل نظام با عناوین مختلف وَ خیلی راحت‌تر اخاذی کنند. این اخاذی خودش چند شاخه داره. کسب اطلاعات و...! +الان دستورتون چیه؟ _به نظرم با عاصف یک جلسه بشین مفصل حرف بزن. نمیخوام اسم پرونده رو بیارم و بگم این پرونده رو خودت پیگیری کن، اما تمام حرفم اینه، این موضوع رو قبل از اینکه تبدیل به یک پرونده امنیتی بشه خودت حلش کن. چون در این 40 سال پس از انقلاب، اسراییلی ها همیشه در داخل نظام چشم و گوش داشتند. باید ضربه های آخر و بزنیم تا این چشم و گوش ها از کار بیفتند. حاج آقای سیف جزء مدیران امنیتی و اطلاعاتی جدی ولی منطقی و عاقلی بود. در ادامه بهم گفت: _عاصف جوان پاکی هست. مثل همه جوون های این مملکت حق زندگی و حق ازدواج داره. اما حماقت کرده و چارت امنیتی و کاری خودش و نتونسته به خوبی رعایت کنه. امیدوارم قبل از اینکه بیشتر از این درگیر بشه و خدایی ناکرده درون منجلاب قرار بگیره نجات پیدا کنه، یا بتونیم به لطف خدا نجاتش بدیم، وگرنه عواقب بدی در انتظارشه! حاج آقا مجددا رفت پشت میزش نشست. چهره ی پر ابهتش خیلی گیرایی خاصی داشت. منم بلند شدم از روی صندلی، بهش گفتم: +سیدعاصف پسر عاقلیه. بهتون قول میدم که وقتی بفهمه چی شده، از همون لحظه اول راه قانونی و پیش میگیره و پا روی دلش می‌گذاره. همین الانم تا حدودی پذیرفته چه اتفاقی پیش اومده. _امیدوارم قبل از اینکه پوست خربزه بره زیر پاهاش و لیز بخوره، پا روی دلش بگذاره. همین الانشم تموم این اتفاقات توی پرونده ش به عنوان امتیاز منفی ثبت شده! البته، تا همین الانشم من وساطت کردم که باهاش کج دار مریض رفتار بشه و فعلا کاری نداشته باشن. +بله متوجه شدم. وگرنه ریاست محترم حفا حاج آقا صدیق برای عاصف برنامه ی بدی داشته. ممنونم که نگذاشتید اتفاقات بدی بیفته. _خواهش میکنم! به نظرم الان بلند شو برو دعوتش کن بیاد دفترت تا باهم صحبت کنید. نظرم اینه فورا روی این کِیس سوار بشید و ته و توی  قضیه رو در بیارید ببینید این دختر مشکوک کیه و چطور تونسته بعد از چندوقت دل عاصف و ببره. +چشم. فقط قبلش میخواستم یه مشورتی با شما داشته باشم. _بفرمایید. پیشنهادم و که برای مشورت خدمت حاجی سیف مطرح کردم و تایید کرد، بلافاصله مجوز قضایی هم برام فراهم شد. حالا شما در ادامه میخونید. خداحافظی کردم و از دفتر مدیر کل بخش ضدنفوذ«ضدجاسوسی» و ضدتروریسم بیرون اومدم. اول رفتم اتاق بهزاد. بهش گفتم: «ببین عاصف کجاست؟ خبرش و بهم بده. من میرم دفترم.» از اتاق بهزاد اومدم بیرون و رفتم اتاق خودم. بهزاد چند دقیقه بعد زنگ زد گفت: «برای کاری شخصی رفته سمت کرج. گفته تا سه چهارساعت دیگه بر میگرده.» کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
بعد از تماس بهزاد، فورا تماس گرفتم با سید قاسم. بهش گفتم بیاد دفتر من. اومد و بهش گفتم: «آماده شو بریم یه ماموریت دونفره به یک جای بسیار مهم. هرچی تجهیزات سمعی و بصری برای شنود و... نیاز هست بگیر همراه خودت بیار.» کمی هم از ماموریت براش توضیح دادم. رفتم پایین توی پارکینگ اداره منتظر سیدقاسم موندم تا بیاد. وقتی اومد، باهم رفتیم به جایی که باید میرفتیم. وقتی رسیدیم به موقعیت مورد نظر، به سیدقاسم گفتم: +ببین داداش، این ماموریت کاملا حساس و سری هست. فقط سیف و من ازش اطلاع داریم و سومیش هم تویی. اینجایی که الان اومدیم، قرار هست بریم داخل خونه سیدعاصف عبدالزهراء! اول باید مطمئن بشیم که الان خونه نیست، یا کسی توی خونه‌ش نیست. به نظرم تو برو در و باز کن و برو بالا. خونه عاصف واحد 3 هست. منتهی، قبل از اینکه بری داخل، به بهانه گزارش خرابی شیر آب واحد 3، برو زنگ و بزن و اگر کسی بود بگو اینجا واحد چهار هست؟ برای تعمیر لوله آب زیر سینک آشپزخونه اومدم! طبیعتا اونی که داخل خونه هست میگه ما چنین مشکلی نداریم و اینجا هم واحد چهار نیست! فقط میخوام مطمئن بشیم کسی داخل هست یا نه! _چشم. فقط یه سوال! آقاعاصف خونه هستند یا نیستند. +آخرین خبری که داریم گفته کرج هست و چندساعت دیگه برمیگرده تهران وَ اینکه برگرده اینجا یا بره ستاد مشخص نیست. برای همین که میگم قبلش زنگ بزن. چون ممکنه یکی داخل خونه‌ش باشه. چون گاهی خانواده ش از شهرستان میان تهران و خونه عاصف می مونن. محض اطمینان یه کلاه بنداز سرت و لباس تاسیساتی رو از صندوق عقب ماشین بگیر تنت کن و برو ببینم چه میکنی. سیدقاسم رفت و منم منتظر موندم. ده دقیقه بعدبرگشت گفت کسی در و باز نکرد. مطمئن شدم توی خونه عاصف کسی نیست. با یه سری تجهیزات رفتم بالا. در خونه ش و که نرم افزاری بود و باید با کارت مخصوصی قفل و باز میکردم، باعث شد کمی زمان ببره تا بازش کنم. من قبلا به این خونه اومده بودم اما از آخرین حضورم در این خونه حداقل شش ماه میشد که گذشته بود. قبل از ورود به خونه سیدعاصف، به دلم افتاد ممکنه طی این شش ماهی که نرفتم خونه عاصف، دوربین نصب کرده باشه. دل و زدم به دریا و وارد شدم. به محض ورود همه جا رو بررسی کردم، دیدم دوربین توی خونه‌ش نصبه و منم دقیقا زیر دوربین قرار دارم. نباید وقت و تلف میکردم. فورا در و پشت سرم بستم و رفتم داخل اتاق ها رو بررسی کردم. بعدش اومدم توی اتاقی که کامپیوتر عاصف بود. فقط همون لحظه متوسل شدم به حضرت زهرا که عاصف یه وقت از طریق موبایلش دوربین خونه‌ش و چک نکنه. هماهنگ کردم با مسعود توی ستاد. شماره عاصف و دادم بهش. گفتم روی گوشیش بره و کنترل دوربین خونه رو تا زمانی که من داخل خونه‌ش هستم با اختلال روبرو کنه! وقت نداشتم و باید هر چه زودتر از خونه میزدم بیرون. اما قبلش یه سری کارهای مهمی داشتم که باید توی خونه سیدعاصف عبدالزهراء انجام می‌دادم. بلافاصله وسائل مورد نیاز و از کیف آوردم بیرون و از کیبورد و ماوس و قسمت دکمه ی پاور کِیسش، با پودر مخصوص و چسب های مربوط به گرفتن اثر انگشت، انگشت نگاری کردم و گذاشتم توی پلاستیک مخصوص و سرش و پلمپ کردم. همه چیز و به حالت عادی و اولش برگردوندم. بعدش اومدم توی هال و پذیرایی. رفتم از روی چرم مبل ها و قسمت دستی ها هم اثر انگشت گرفتم. چشمم افتاد به فنجون قهوه و چای. رفتم سراغ فنجون‌ها که روی میز بود، از اونا هم انگشت نگاری کردم. بعدش رفتم سراغ درب یخچال و بعدش درب سرویس بهداشتی و شیرآلات و در آخرین مرحله هم رفتم برای بررسی از محتویات داخل سطل زباله حمام و سرویس بهداشتی. مخاطبان محترم ، نمیدونم تصور شما و پیش بینی شما از دلیل این همه حساسیت و این همه بررسی های من چی میتونه باشه، اما در ادامه خودتون به همه چیز پی خواهید برد. وقتی وارد حمام شدم رفتم سراغ سطل آشغال و از داخل اون چندتار مو پیدا کردم. اونارو گرفتم گذاشتم توی پلاستیک و فورا سرش و بستم گذاشتم توی جیبم. بلافاصله از خونه زدم بیرون. فورا رفتم سوار ماشین شدم. به سیدقاسم گفتم: +توی خونه سیدعاصف دوربین بود. فرصت نبود بخوام بگم برق و قطع کنی،چون تصاویر حضورم ثبت شده. همین الآن فوری برو بالا و بدون ذره ای اتلاف وقت فیلم سه ماه اخیر خونه رو بررسی کن ببین چه کسانی به خونه عاصف رفت و آمد داشتند. از آرشیو سه ماه اخیر یه نسخه بگیر و برام بیار تا زودتر از اینجا بریم. منم پایین مراقبت میکنم تا یه وقت عاصف برنگرده خونه. فقط کارت داخل خونه عاصف تموم شد، دوربین و هک کن و فیلم ورود و خروج من و خودت و پاک کن. فیلم سه ماه اخیر لابی رو هم برام یه نسخه بگیر، شاید به دردم بخوره. _چشم.
سیدقاسم رفت و منم استارت زدم و رفتم کمی بالاتر از جلوی خونه عاصف توقف کردم. سیدقاسم رفت و کاری که بهش گفتم انجام داد، نیم ساعت بعد اومد. بهش گفتم: «فیلم خروج خودتم پاک کن.» سیدقاسم فیلم ورود و خروج خودشم پاک کرد و برگشتیم ستاد. به محض ورود به اداره چسب های مخصوص انگشت نگاری و چند تار مو رو بردم دادم به بچه هایی که روی تشخیص هویت و دی ان ای و... کار میکردن. گزارش ماموریت و برای حاج آقا سیف نوشتم و بردم خدمتش. یه جلسه حدودا دو ساعته با ایشون و معاونت حفا «برادر منتظری» داشتیم که قرار شد فعلا دست از سر عاصف بردارن، تا ما بتونیم خودمون روی این موضوع سوار بشیم و ببینیم قرار هست چه اتفاقاتی پیش بیاد. نتیجه این شد که فعلا با عاصف برخورد قانونی و سازمانی صورت نگیره. بعد از جلسه وقتی داشتم بر میگشتم دفترم، توی راهرو بهزاد و دیدم، بهش گفتم: «فورا برو اتاقت با عاصف تماس بگیر ببین کجاست، یا اگر برگشته اداره بهش بگو هرکجا هست فورا بیاد دفتر من.» رفتم دفترم منتظر موندم تا عاصف بیاد. حدود 5 دقیقه بعد اومد. وارد که شد بهش گفتم: +بشین کارت دارم. نشست... معلوم بود حال خوشی نداره. بهش گفتم: +چه خبر؟ کجا بودی؟ _هیچچی حاجی. خبر خاصی نیست. رفتم کرج برای یک سری کارها. +خب! تعریف کن ببینم چه میکنی؟ _راستش از دیشب که فهمیدم درگیر مسائل احساسی‌ای شدم که هویت طرف مقابلم نامعلومه وَ با کسی آشنا شدم که شما و تشکیلات روی اون مشکوک شدید و حساسید، وَ از همه بدتر وقتی فهمیدم اسمش اونی نیست که توی شناسنامه‌ش بود و اون شناسنامه میتونه جعلی باشه، بدجور دپرس شدم. احساس آدم های گناهکارو دارم. دلم براش سوخت. نگاهی بهش کردم گفتم: +میخوام کمکت کنم. هرچندباید الان یکی به خودم کمک کنه! چون معلوم نیست داره دور و بر خودم چی میگذره. _اتفاقی افتاده؟ +بگذریم. مهم نیست. ببین، من میخوام کمکت کنم. نه تنها من، بلکه مدیریت بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» حاج آقای سیف هم میخواد بهت کمک کنه. تعجب کرد. گفتم: +چته؟ چرا تعجب کردی؟ _آخه رییس حفاظت حاج آقا صدیق میخواد بزنه دهن من و صاف کنه و برام دارن پرونده تشکیل میدن و..... حرفش و قطع کردم گفتم: +اون میخواد اینکار و بکنه، اما حاج آقا سیف باهاش صحبت کرده و اجازه چنین کاری نداده. گفته فعلا زمان بدید تا یک مسیر عقلانی رو طی کنیم، بلکه شاید به نتیجه های بهتری برسیم. _خب من یه اشتباهی کردم، که عمدی هم درکار نیست. قرار نیست بخاطر مسائل خصوصی و احساسی زندگیم، اینطوری تاوان پس بدم و حفاظت به این شیوه باهام رفتار کنه. +عاصف جان... سرش و آورد بالا با ناراحتی گفت: _حاجی، من نمیدونم چیکار کنم. گفتم: +دختره داره بازیت میده عاصف جان. من حالت و درک میکنم. اما تمام تحلیل ها و اطلاعات چندوقت اخیر ما نشون میده که برات دام پهن کردند. تو هدف دشمنی. بعدشم، تو الان حاضری بری با یک دختری که این همه مدت داشته بازیت میداده ازدواج کنی؟ از همه مهمتر اینه که تو نیروی اطلاعاتی و امنیتی هستی. نمیتونی با هر کسی ازدواج کنی. روز اول بهت گفتند اگر بخوای ازدواج کنی، باید تشکیلات و درجریان صفر تا صد مراحل خواستگاری و ازدواج و... بگذاری! درسته؟ _بله. +بهت گفتند باید حفاظت قبل رفتن به خواستگاری، زیر و بم اون خانواده و چندتا خانواده اونورتر اون دخترخانومی که یک عنصر اطلاعاتی میخواد باهاش ازدواج کنه رو در بیاره و اگر مشکل سیاسی و امنیتی و اخلاقی و اعتقادی و عرفی و شرعی نداشتند، اونوقت مجازی برای ازدواج. تو این و نمیدونستی؟ چیزی نگفت. گفتم: +الان از پیش حاج آقای سیف اومدم. برای همین گفتم بهزاد بهت بگه بیای دفتر من، تا ببینم میخوای چیکار کنی. _شما بگو من چیکار کنم؟! +اول از همه این و بهت خیلی رک و راست بگم عاصف؛ خودتم میدونی که من اصلا بلد نیستم در امور امنیتی و مسائل کاری الکی به کسی دلداری بدم. حداقل توی این چندسال هرکسی من و خوب نشناخته باشه، تو یکی من و خوب شناختی! تنها چیزی که میتونم بگم اینه که تو یه گوهی خوردی، الانم پاش وایسا تا آخر. ببخشید بلد نیستم در قبال این خریت تو مودب باشم. چون کارت خیلی احمقانه بود. خوب گوش کن ببین چی میگم. میخوای از این وضعیت خلاص بشی؟ _بله.
گفتم: +به هر قیمتی؟ _به هر قیمتی. +پا روی دلت بگذار. عاقل باش و خوب به حرفای من گوش بده. با سر در گمی و کلافگی گفت: _چشم. +عاصف جان، در بررسی های به عمل اومده توسط برادرنمون در بخش حفای سازمان و بچه های برون مرزی، جمع بندی و نتایج اولیه گزارش هایی که تا این لحظه به دستمون رسیده حاکی از این هست که این دختر دوبار به لبنان سفر داشته. اما هیچ ردی و اسمی از ایشون در لیست مسافران اون زمان وجود نداره که باید ببینیم کار چه کسانی بوده که به این شکل این و ردش کردند اونطرف. یعنی باید، هم ببینیم این دختر کیه، هم اینکه بفهمیم اون کسی که در ایران اینطور این و خارج کرده و در لبنان هم مشابه ایران کارش و راه انداخته و این دختره رو ردش کردند چه کسانی هستند. دومورد آخر سخته، ولی میتونیم با مورد اولی به هر سه مورد دست پیدا کنیم. یعنی اول باید بفهمیم این دختر کیه. وَ از همه مهمتر این هست که معلوم نیست فقط به لبنان سفر داشته یا به جاهای دیگه که بچه ها در حال بررسی هستند. یک تحلیلی هم وجود داره که ممکنه با هویت جعلی وارد کشورهای دیگه شده باشه! یا اینکه کلا از مرز زمینی تا کشور ثالث رفته باشه و بعدش به لبنان، و برای برگشت هم همینطور! _الان باید چیکار کنیم؟ +با معاونت حفا هماهنگ میکنم، بشینیم پای حرفات. ببینیم این اتفاقات از کجا شروع شده. کی آمادگیش و داری؟ _پس اعتراف گیری و بازجوییه؟ +همینه دیگه،مشکل من با تو اینه که گاهی سلول‌های خاکستریت و کار نمیندازی. حرف درست توی کله‌ت نمیره. _نمیدونم چی بگم. اما من آماده ام حاجی. ناراحت نشو. من آماده ام برای هرگونه همکاری. قول دادم، برای همین پا روی دلم میگذارم. احترام به قوانین سیستم میگذارم. اولویتم همیشه امنیت ملی بوده و خط قرمزم مردم. خوشحال شدم از این حرفش. گفتم: +حالا شد! خب جناب مجنون برای فردا آماده باش! دیگه شدی همون عاصفی که همه دوسش داشتند. لبخندی زد و چیزی نگفت. گفتم: +عاصف، یه سوال دارم. قبلا هم ازت پرسیدم، اما بازم ازت میپرسم. _بفرما حاجی. +بزار قبل از اینکه سوالم و بپرسم بهت یه چیزی بگم. طبیعتا اون دختره میدونه تو شغلت چیه و یه مامور امنیتی حرفه ای هستی که بهت نزدیک شده و برات تور پهن کرده. پس خواهشا به سوالم خوب فکر کن و بعدش درست جوابم و بده. مکثی کردم، نگاه من و عاصف به هم گره خورد، فورا سرش و انداخت پایین. عاصف هیچ وقت نمیتونست توی چشمام نگاه کنه، چون میگفت چشمات یه جوریه، انگار یه ابهتی توی صورتت و چشمات خدا گذاشته که آدم و میگیره. وقتی سرش و انداخت پایین پرسیدم: +عاصف جان، اون میدونه تو مامور امنیتی هستی، چیزی بهش نگفتی از کارت، یا اطلاعات خاصی ندادی؟ _بخدا من چیزی نگفتم که مربوط به کارم باشه. +عاصف، این افرادی که به ماموران امنیتی و اطلاعاتی نزدیک میشن، هیچوقت از هدف خودشون چیزی نمیپرسن. فکر کن ببین چه چیزهایی گفتی، حتی اون چیزهایی که فکر میکنی بی اهمیته به من بگو تا بدونم چه نکاتی بین شما دونفر رد و بدل شده. _واقعا ما حرفی غیر از مسائل ازدواج نزدیم. + باشه. قبول. قرار بعدیت با این دختر چه زمانی هست؟ _فعلا قراری نداریم. اما اگر بخوای میتونم یه قراری رو ترتیب بدم. +بسیار عالی. پس برای امشب هماهنگ کن با هم دیگه شام برید بیرون. مکثی کرد و گفت: _حاجی، من از این آدم بدم اومده. متنفر شدم. +الان وقت این حرفا نیست داداشم. به نظرم این شماره شخصیت و که خانواده‌ت دارند، یه مدت خاموشش کن؛ یه سیم کارت دیگه که اداره بهت میده فعال کن. به خانواده خودتم همین شماره جدید و بده، به این دختره هم همینطور. _چشم. +پس برو دفتر خودت. میگم بچه های حفاظت تا یک ربع دیگه یه گوشی و یه سیم کارت برات بیارن. وقتی تحویل گرفتی، مجددا بیا دفتر من. _بله حتما. +برای توضیحات به حفاظت آماده باش. فردا صبح باید بشینیم توضیحات تو رو بشنویم. نگران نباش. منم هستم. عاصف خداحافظی کرد و رفت. کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
وقتی سیدعاصف رفت، نیم ساعت بعد برگشت دفترم. نشست و بهش گفتم: +قرار گذاشتی برای امشب؟ _هنوز نه. +پس همین الان تا دیر نشده زنگ بزن بهش تا برای قرار امشب هماهنگ باشید. _چشم. +نیازی نیست اینارو بهت بگم. اما فقط خواهشا درست رفتار کن و درگیر مسائل احساسی نشو. مثل همیشه شاداب باش تا دختره شک نکنه. عاصف با دختره تماس گرفت. قرار شد برای همون شب ساعت 1‪0 در یکی از رستوران های تهران هم دیگرو ببینند. ساعت 22 همان شب من با عاصف هماهنگ بودم و قرار شد برم طبقه بالای رستوران بشینم و عاصف و اون دختر مجهول الهویه که به عاصف گفت رستا هست، اما در بررسی های ما اسمش پروانه دزفولی از آب در اومد طبقه همکف رستوران بشینن. تموم آدم های رستوران و تحرکاتشون و زیر نظر داشتم تا یک وقت خودمون در تور کسی نباشیم. طبقه بالای رستوران، مخصوص مجردها بود. علیرغم اینکه در خیلی از رستوران ها طبقات بالا رو به خانواده ها میدن و همکف و به مجردها، اما این جا برعکس بود. طبقه بالا یک حالت تو در تویی داشت. نور اون طبقه هم خیلی کم بود و معلوم بود طرف وقتی با دوست پسر یا دوست دخترش میاد باید راحت باشه. خدا نگذره از کسانی که چنین وضعی رو به وجود آوردن. بگذریم... نمیتونستم کل رستوران و بخصوص همکف و که محل عملیات رصد و رهگیری محسوب میشده پر مامور امنیتی کنم و مجبور بودم دست به عصا برم جلو تا یه وقت کسی به افراد داخل موقعیت، شک نکنه. از شانس خوبم جایی که نشستم دید خوبی به همکف داشتم و از درب ورودی تا کل میزو صندلی های همکف و میتونستم زیر چتر خودم داشته باشم. توی اون وضعیتِ کم نور طبقه بالا، دیدم یه دختره تنها نشسته. توی دلم گفتم: «خدایا، من و ببخش. اما برای اینکه عاصف و نجات بدم مجبورم در این ماموریت هر کاری کنم.» بلند شدم رفتم سمت همون دختری که تنها نشسته بود. بهش گفتم: +اجازه میدید بشینم اینجا؟ سری تکون داد. توی دلم گفتم بی تربیت زبون نداره انگار. نشستم... گفتم: +طوری سر تکون دادی که احساس کردم میخوای سر به تنم نباشه. ابرو بالا انداخت و گفت: _از مرد جماعت بیزارم، برای همینه که سینگلم و اینجا تنها نشستم. نمیبینی؟ +نه! روی پیشونی مبارکتون نوشته نشده گوشت تلخ سینگل! _پاشو برو گمشو تا با همین بشقاب نزدم توی صورتت! اومدم دوتا لقمه غذا کوفت کنم برم. پس از دماغم در نیار. بلند شو از جلوی چشمم دور شو بی ادب. +حالا چرا عصبی میشی! باشه میرم. دیگه کافی بود. فقط میخواستم بدونم کیه و مشکوک میزنه یا نه که مطمئن شدم ربطی به ما نداره! از حرف زدن باهاش حالم به هم خورد، چون اهلش نبودم و نیستم. توی اون فضای بزرگ و کم نور، چشمم افتاد به یک مردی که نشسته بود و پشتش به سمت من و این دختره بود. مشکوک بود؛ قد بلندش و کشیدگی اندامش با کلاه نقاب دار من و مشکوک‌تر میکرد. اگر اشتباه نکنم ساعت حوالی 22:30 شب بود که دختره با یه تاکسی رسید جلوی رستوران. اون شب من لباس اسپورت پوشیده بودم و فورا کلاه و گذاشتم سرم تا یه وقت مشکلی ایجاد نشه. از شانس خوبم، میز انتخابی من برای پایِش سوژه مورد نظر خالی بود. برای اینکه به همه ی امور اشراف داشته باشم، پشت یه میزی که نزدیک نرده ی طبقه بالا بود نشستم تا همه چیز تحت تصرف خودم باشه. جایی رو انتخاب کردم که بتونم به ورودی و خروجی های رستوران، و عاصف و اون خانوم اشراف داشته باشم. به محض ورود دختره ازش فیلم و عکس گرفتم. یه میکروفون هم توی دکمه لباس عاصف تعبیه شده بود که بچه های ستاد بتونن مکالمات اونارو شنود کنند. دقایقی از نشستن عاصف و دختره گذشت که دیدم اون مرد مشکوک داره میره پایین. گوشی و از داخل جیبم درآوردم و پیام دادم به یکی از عواملمون که بیرون منتظر بود. بهش گفتم تعقیبش کنه. متاسفانه نیم ساعت بعد از خروج، اون نیروی ما خبر داد که اون شخص به طرز مشکوکی غیبش زده و انگار آب شده رفته زیر زمین. اعصابم به هم ریخت. یک ساعتی رو توی رستوران بودیم تا اینکه موقع رفتن شد. عاصف و دختره توی خیابون کمی باهم گشتن و بعدش دختره رو رسوند در خونشون. وقتی دختره پیاده شد فورا رفت داخل خونه و عاصف هم از اون منطقه خارج شد. من که از پشت سر رصد میکردم، داخل ماشین منتظر موندم و نرفتم. نیم ساعتی منتظر موندم، بعدش تماس گرفتم با مسعود که مسئول شنود مکالمات عاصف و اون دختره بود. بهش گفتم فایل صحبت‌های عاصف با اون خانوم و بفرسته روی گوشی من. همینطور که منتظر ارسال فایل از طرف مسعود بودم و از فرط خستگی داشتم سر و صورت و چشمم و می‌مالیدم، دیدم یه لندکروز مشکی اومد دم در خونه همون دختره و چنددقیقه‌ای منتظر موند. شاید یک ربعی گذشت که دیدم دختره اومد بیرون و رفت داخل ماشین نشست. بی‌سیمم و روشن کردم، رفتم روی خط بهزاد: +بهزاد/بهزاد/ عاکف. _جانم حاج آقا. +شماره این خودرویی که میگم و استعلام کن ببین متعلق به چه کسی هست. _بفرمایید. +14ط418 ایران
بهزاد گفت: _دریافت شد، منتظر باشید. ماشین حرکت کرد و منم پشت سر اون راه افتادم. سرعتم و بیشتر کردم رفتم سمت چپش در لاین سبقت تا ببینم میتونم راننده رو شناسایی کنم یا نه، که شیشه دودی بود و داخل ماشین هم نوری وجود نداشت، اما شیشه سمت راننده شاید به اندازه 5 سانت پایین بود و اندکی دود سیگار ازش بیرون می اومد که معلوم بود راننده مشغول سیگار کشیدن هست. تصمیم گرفتم سرعتم و بیشتر کنم برم جلوی خودرو قرار بگیرم تا ببینم میتونم از آینه داخل ماشینم راننده رو ببینم که به حدی تاریک بود داخل لندکروز، بازم نتونستم چهره راننده رو ببینم. میخواستم یهویی ترمز کنم و از پشت بهم بزنه تا به بهانه پیاده شدن بتونم چهره طرف و ببینم که به ریسکش نمی ارزید و از طرفی سرعتش خیلی کم بود و میتونست ماشین کنترل کنه و نزنه بهم. سرعتم و کم کردم و مجددا با فاصله پشت سر خودروی مورد نظر قرار گرفتم و دنبالشون رفتم. بهزاد اومد روی خطم: _عاکف/ ستاد! +ستاد می‌شنوم. _خودرو متعلق به خانوم نسرین رضایی هست. +دریافت شد ستاد. تمام مشخصات این خانوم و برام مشخص کن تا وقتی برگشتم سایت بهم تحویل بدی. _حتما. +یاعلی. حدود یکساعتی توی شهر چرخیدیم و بعدش اون لندکروز که نمیدونستم راننده‌ش کیه، دختره رو رسوند به خونه‌ش و رفت. دنبال ماشین رفتم تا اینکه رسیدم سمت قیطریه و اون راننده ریموت و زد و در خونه باز شد رفت داخل. فورا برگشتم اداره و رفتم دفترم فایل‌های شنودی که برام ارسال شد و گوش دادم. نکته بسیار مهمی که حائز اهمیت بود وَ ذهنم درگیر شده بود این بود که اون دختره در طول اون یکساعتی که با عاصف نشسته بود علیرغم اینکه تلاش میکرد از مشکلاتش بگه تا عاصف و درگیر مسائل احساسی کنه وَ دوست داشتنش و به رخ عاصف بکشه، بدنبال این هم بود که از زیر زبون عاصف یه سری اطلاعاتی رو بکشه بیرون که عاصف هم با زیرکی بحث و منحرف میکرد. چون دیگه فهمیده بود ممکنه در « » قرار گرفته باشه. اما چیه؟ مخاطبان ارجمند ، اجازه بفرمایید قبل از اینکه به ادامه ی ماجرا بپردازم، در مورد این عبارت بسیار مهم یعنی ، توضیحاتی رو خدمتتون عرض کنم. ، یا «HONEY TRAP« اسم ماموریت های ویژه ای هست که جاسوسان زن اسراییلی انجامش رو بر عهده دارند. اگر بخوام این مسئله رو بیشتر توضیح بدم و بگم دام عسل برای چه مواردی توسط سرویس موساد استفاده میشه، باید عرض کنم در جریان این ماموریت ها، جَواسیس زن، با تجسس در سرویس های امنیتی کشورهای هدف خود، با نزدیک شدن به نیروهای اطلاعاتی و امنیتی تلاش میکنند تا به موضوع مورد نظر خودشون و سرویس حامی خودشون برسن که در بعضی موارد مشاهده شده که حتی اون زن دست به ترور میزنه و هدف خودش و حذف میکنه. خاطرم هست یه روز در اداره، پژوهشی که یکی از موسسه های اسراییلی با عنوان «برقراری روباط جنسی در مسیر امنیت داخلی اسراییل» نوشته بوده رو میخوندم که به نظرم استفاده های متعدد این رژیم از این عملیات ها در سرویس جاسوسی موساد، پرده از این مسئله بسیار مهم برمیداره که چقدر این گزینه برای اونها مهم هست. مخاطبان محترم ، لطفا با دقت به تمام نکاتی که اشاره میکنم توجه کنید که بعضی از این‌ها فقط تحلیل و توضیح نیست، بلکه اطلاعات بسیار مهمی هست که دارم تقدیم نگاهتون میکنم. شخصی به نام « » یکی از کهنه کار ترین جاسوس‌های اسراییلی گفته بود: « ، نحوه بهره برداری از خودشون در این زمینه رو یاد میگیرند، وَ اینها برای دستیبای به اطلاعات مورد نیاز، حاضر به برقراری ارتباط با هرشخصی هستند.» اینم بگم که در یک جلسه‌ی دو ساعته که با یکی از کارشناسان ستاد که تخصصش روی یهودیت بود داشتم، بهم گفته بود که جریان‌های دینی و ، استفاده جنسی از زنان رو برای فریب دادن دشمنان اسراییل مجاز دانسته و این کار رو به نوعی يک عبادت می‌دونه!!! حتی ، او هم چنین عملی رو برای دستیابی به اطلاعات، مجاز دونسته. نکته حائز اهمیت اینه که موساد تلاش زیادی برای جذب زنان یهودی و حتی غیر یهودی داشته تا در این مسیر توسط اون زن‌ها همراهی بشن. این یک واقعیت غیر قابل انکار هست و در تاریخ یهودیت و رژیم جعلی اسراییل ثبت و ضبط شده. سال‌ها پیش سیستم امنیتی جمهوری اسلامی ایران و یکی از اندیشکده های استراتژیکی بزرگ در ایران طبق بررسی هایی که داشتند به این سوال مبهم و مهم رسیدند که چرا وقتی نخست وزیرها، یا وزرای جنگ، یا از همه مهمتر وزرای خارجه در دولت های غربی بخصوص آمریکا و از همه مهمتر در رژیم صهیونیستی وقتی یک زن میشه وزیر خارجه یا معاون وزیر خارجه و...، چندوقتی تهدیدات علنی و جنگ‌ها فروکش میکنه. سیستم اطلاعاتی ایران روی این قضیه حساس شد.
تا اینکه گند این قضیه، اوایل سال 90 در اومد و تشکیلات به این ماجرا پی برد. بگذارید در مورد پرستوها، کمی بیشتر بهتون اطلاعات بدم تا بدونید ماجرای کاری اینها از چه قراره. در پاییز سال91 یکی از بلندپایه ترین مسئولین وزارت خارجه اسرائیل، یعنی شخص وزیرخارجه اسراییل خانوم « » در مصاحیه ای افشا کرد که من با عمده‌ی سران دنیا رابطه‌ی جنسی داشتم. حتی با مذاکره کنندگان فلسطینی و عمده سران عرب و امیران و این رابطه رو داشتم. این ها همون هستند. بر اساس اخباری که به دست ما رسید، وزیرخارجه وقت اسراییل خانوم ، و از کسانی بودند که این زن مدعی شده این روابط جنسی باعث شده ازبهترین دوران وی در زمان تکیه بر کرسی وزارت خارجه رژیم کودک کش صهیونیسم باشه و در پیشبرد اهداف اسراییل موثر باشه. لیونی حتی به صراحت گفته بود موقعی که در سازمان جاسوسی رژیم صهیونیستی « » کار میکردم، چنین عملیات های ویژه ای از جمله برقراری رابطه جنسی با برخی شخصیت های مهم اروپایی و برخی از سران عرب داشتم که ازشون باج خواهی میکردم تا اون ها رو در دام بندازم. این دجاله خیلی راحت گفته اگر رژیم صهیونیستی به اطلاعات نیاز داشته باشه، من حاضرم بازم با گزینه های هدف رابطه جنسی برقرار کنم، یا اینکه در نهایت اونها رو میکشم. با این اظهارات میشه به این نتیجه رسید که سران رژیم اسراییل معتقد به جامعه ای فاسد و بی بند و بار هستند و برای پیشبرد اهداف شوم خودشون از هیچ کاری دریغ نمیکنند و فقط به دنبال پیاده کردن برنامه های خودشون با هر ابزاری هستند. سیاست‌های سگ نگهبان آمریکا یعنی رژیم جعلی اسراییل در سراسر جهان علی الخصوص در خاورمیانه «منطقه غرب آسیا» این است که جوامع بشری و سران و حکام اون‌ها رو انقدر درگیر فساد و مسائل جنسی و شهوانی کنند تا بتونن به اهدافشون برسن، اما این طرح و فکر انقدرگسترده شد که حالا سالهاست به طور علنی خود سیاستمداران این رژیم فاسد در دام اون افتادند و دامن خودشون و گرفته. از بحث خارج نشیم. فقط عرضم اینه که رابطه‌ی جنسی وزیرخارجه اسراییل آنقدر بیخ پیدا کرد که دیگه رسما اسم میبرد و برای ما سوال شد که چرا داره اسم میبره؟ او حتی رسما اعلام میکرد که در فلان اتاق توسط عوامل نفوذی سرویس اطلاعاتی موساد دوربین کار گذاشته شده بود، وَ فیلم این روابط موجوده. در حالی به این قضیه اعتراف کرد که یکی از سرشناس ترین خاخام های رژیم غاصب صهیونیست از برقراری روابط کثیف جنسی پرستوهای اسراییلی با دشمنان پرده برداشت و این کار و مباح دانست و گفت: «شریعت یهودیت به زنان اجازه میده تا با دشمن برای دریافت اطلاعات مهم رابطه جنسی برقرار کنند!!!» وزیر خارجه وقت اسراییل یعنی تزیپی لیونی انقدر از این دست کارها انجام داده که به دلیل قتل و فسادهای جنسی و باج خواهی، در کشورهای اروپایی تحت تعقیب هست، اما به دلیل نفوذ یهویت و رژیم صهیونیستی در دنیا، تا الآن براش اتفاقی نیفتاده و آزادانه زندگی میکنه. حتی این زن که یک نمونه‌ی بارز از این موارد در اسراییل و اروپا هست، انقدر مشکل دار هست که خانوم لیمور لیونات وزیر پیشین آموزش رژیم صهیونیستی یک بار در جایی نقل کرده بود که تزیپی لیونی با کاندولیزا رایس با هم رابطه جنسی داشتند و این خبر پرده از همجنس باز بودن این اشخاص بر میداره. خانوم رایس دومین وزیر خارجه زمانی که به پاکستان سفر میکنه و با مقامات پاکستانی دیدار میکنه و در بعضی از این ملاقات‌ها با مقام وقت پاکستان در اتاق تنها بوده؛ بعدا که بر میگرده آمریکا میگه مسئولین و فرمانده‌هان ارتش آمریکا به من چشم داشتند. خب این یعنی به مقامات پاکستانی داره پالس میده که ما اونجا دوربین داشتیم و اون اتاق‌های شماهم تحت تصرف ما بود وَ من از طرف مقامات آمریکا مجوز داشتم ازتون فیلم بگیرم، وَ اگر فلان کار صورت نگیره این اسناد تصویری افشا خواهد شد. عرضم اینه که هر چقدر هم هدفِ یک پرستو که میزبان حساب میشه قوی باشه، اما مهمان که پرستو باشه، آنقدر قوی و آموزش دیده هست که میتونه به راحتی با حربه های احساسی و جنسی و... از میزبان که یک اطلاعاتی و امنیتی هست اخاذی کنه و این اخاذی شامل، تخلیه اطلاعاتی و کسب اخبار و اسرار مهم یک حکومت محسوب میشه. فقط باید اون کسی که هدف قرار گرفته انقدر قوی باشه که فریب نخوره. خب برگردیم به قبل از اینکه دام عسل و براتون تعریف کنم... همونطور که عرض کردم در فایل شنودی که مسعود برام فرستاد، از نوع صحبت کردن های اون دختره پی بردم که بدنبال حرف کشیدن از عاصف هست اما عاصف خوشبختانه تن به این ماجرا نمی‌داد و بحث و عوض میکرد. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
بهزاد استعلام خودرو و مشخصات اون خانوم که مالک خودرو بود، یعنی نسرین رضایی رو برام پرینت گرفت و وضعیتش کاملا سفید ارزیابی شد. اما در گزارشی که بهزاد بهم داد، نام همسر این خانوم که در استانداری تهران مسئولیت داشت شدیدا به چشم میخورد. این شخص از عواملی بود که در ماجرای کودتای آمریکایی اسراییلی سال 88 دستگیر شده بود و چندصباحی مهمان ستاد ما بود. اما چرا با این دختره در ارتباط بود؟ این مرد، با نام «ا.ت» در یکی از قسمت های مهم استانداری تهران کار میکرد. به بچه‌ها گفتم هر چی ازش عکس دارند برای من بفرستند. چون احساس کردم ممکنه همون مرد مشکوکی بوده باشه که اون شب توی رستوران چهره‌ش مشخص نبود و بچه‌ها هم نتونستن ردش و بزنن، اما چنین چیزی نبود و آقای«ا.ت» معلوم نبود چه سر و سری با این زن داره. صبح روز بعد/ساعت10 صبح. قرار شد با معاونتِ حفای سازمان، و با حضور من، بشینیم به توضیحات سیدعاصف عبدالزهراء گوش بدیم تا بفهمیم که این ماجرا از کجا شروع شده و بتونیم کار و بهتر پیش ببریم. طبق صلاحدید حاج آقا سیف، مجبور شدیم عاصف و ببریم برای گفتگو و به نوعی بازجویی! چون کار خیلی بیخ پیدا کرده بود و ما نمیتونستیم دست روی دست بگذاریم تا اتفاقات ناگواری پیش بیاد. اما بگذارید از اینجا به بعد و خود عاصف براتون تعریف کنه و توضیحاتی رو که در بازجویی بهمون داد، خلاصه و ماحصل اون و خدمتتون تقدیم کنم! عاصف در مراحل گفتگو و بازجویی گفت: «یک روز به دلیل اینکه ترافیک وحشتناکی بود و قرار بود برای کاری به یکی از خونه های امن در چیذر، حوالی امام زاده علی اکبر برم، تصمیم گرفتم از مسیرهای میانبر برم. اون روز از بس سرعتم بالا بود، یه هویی نفهمیدم چیشد که یه دختره جلوی ماشینم سبز شد و نتونستم ماشینم و کنترل کنم و زدم بهش. فورا پیاده شدم رفتم سمتش. دیدم یه دختر حدودا 28 ساله، داره از درد به خودش می‌پیچه! مردم جمع شدن، دو تا از خانوم‌ها اونجا بودن که بهشون گفتم کمک کنند تا این خانوم و ببریم یه گوشه ای روی جدول کناری پیاده رو بشینه. در بین اون شلوغی پس از تصادف، اولین کاری که کردم در ماشینم و قفل کردم؛ چون اسلحه و یه سری پرونده داخل ماشین بود. فورا رفتم از مغازه ای که همون کنار پیاده رو بود یه بطری آب معدنی خریدم و آوردم دادم به این خانومی که با ماشین زدم بهش.» عاصف در توضیحاتش گفت: «به اون خانوم گفتم بیاید ببرمتون درمانگاه. گفت نیاز نیست. هرچی اصرار کردم الان شما بدنت گرم هست، چیزی متوجه نمیشی، اما انگار نه انگار. فقط اصرار داشت سوارش کنم ببرمش منزلشون. خلاصه سوارش کردم و اومد جلو و کنار من نشست!!! ازش آدرس گرفتم تا ببرمش به اون نشونی که گفته بود اما بین راه منصرف شدم و نبردمش خونه. بین راه با خودم گفتم خدایی نکرده اگر آسیبی دیده باشه، این دِین می‌افته به گردن من و دیگه معلوم نیست بهش دسترسی داشته باشم یا نه تا از خجالتش و آسیبی که دیده در بیام. چون اون بدنش گرم بود و چیزی حالیش نبود، اما من می‌فهمیدم چه خبره و با اون شدتی که ضربه خورده ممکنه چه اتفاقی خدایی ناکرده براش بیفته... اون روز به اصرار من رفتیم درمانگاه و پاش و آتل بستن، بعد رسوندم خونشون. وقتی رسیدم درب منزلشون، پیاده شدم زنگ خونه رو زدم... با خودم گفتم تا در باز بشه به این دختره کمک کنم از ماشینم بیاد پایین اما خودش آروم آروم پیاده شد. همزمان در خونه‌شون باز شد، دیدم یه پیرزن اومد بیرون! تا این صحنه رو دید، یه هویی داد و بیداد راه انداخت که چیشده و کی بچه‌م و زده و...؟ که من رفتم آرومش کردم. دلیل وحشت پیرزن این بود که یه کمی دست و صورت دختره جراحت پیدا کرده بود. پیرزنه هی داد میزد و دختره هم هی میگفت «عزیزجون چیزی نیست، این آقا لطف کردند من و تا اینجا رسوندن! الان حالم خوبه و مشکلی ندارم.» عاصف در ادامه‌ی توضیحاتش درمورد اون دختر جوان گفت: وقتی داشت میرفت داخل خونه، یه هویی برگشت گفت «ای وای موبایلم.» منم بهش گفتم فکر میکنید کجا گذاشتید موبایلتون و ؟ دختره گفت فکر میکنم توی ماشین شما جا گذاشتم. عاصف میگفت رفتم گشتم ماشین و اما دیدم موبایلی نیست. عاصف ادامه داد و گفت: «اون روز مجبور شدم وقتم و بگذارم و برم حتی از چندتا مغازه ی اطراف محل حادثه هم بپرسم که موبایلی با اون مشخصاتی که اون دختره داد پیدا کردند یا نه، که همه جوابشون منفی بوده. اما شماره یکی شون و گرفتم تا اگر یک وقت کسی موبایلی با مشخصات موبایل اون دختر خانوم آورد و بهش تحویل داد، به دختره برگردونن. حتی گفتم شیرینی پیدا شدن گوشی رو من خودم میدم.» بعد از اون مجددا برگشتم خونه همون دختره. وقتی در و باز کردم دیدم همون پیرزن هست که اون دختره بهش میگفت «عزیزجون». بعد از سلام علیک گفتم: +مادرجان ببخشید، من چون شماره‌ای از شما نداشتم مجددا مزاحمتون شدم و اومدم درب منزلتون. _نه پسرم. این چه حرفیه. اتفاقی افتاده؟
گفتم: +راستش من خیلی دنبال موبایل اون خانومی که نمیدونم نوه‌تون هست یا دخترتون، گشتم. اما چیزی پیدا نکردم. فقط جسارتا من شماره‌ای رو میدم خدمتتون و شما هر 5 روز تماس بگیرید با این خط. شماره یکی از کسانی هست که همون اطراف مغازه دارن. _آخه ما این سر شهریم پسرم، جایی هم که نوه‌ی من و زدید اون سر شهر هست و نیم ساعت فاصله داریم. +پس نوه تون هستن؟ _بله مشکلی هست؟ +نه حاج خانوم. خلاصه این شماره رو تقدیم شما میکنم و خودتون دیگه پیگیری کنید. اگر اجازه بدید من برم چون کلی کار دارم... نگاهی به من کرد و گفت: _پسرم، یه مردونگی کن و این بچه رو بگیر همراه خودت ببر همون اطراف با هم چرخی بزنید و ببینید میتونید پیداش کنید یا نه. بخدا همین دو ساعتی که آوردی این و گذاشتی خونه، وقتی رفتی کلی غرغر کرده و سر من و خورده... منم پولی ندارم که بخوام خرجش کنم. یه حقوق بازنشستگی همسر خدا بیامرزم هست که بخور نمیر داریم زندگی میکنیم. مکثی کردم توی دلم گفتم «خدایا، این شیلنگ و گرفتی سمت ما، داره از آسمون همینطوری چپ و راست برامون میباره... این چه مصیبت عظمایی بود که امروز برای من پیش اومد. توی محل کارم کم بدشانسی میارم، اینم روش.» عاصف میگفت همینطور که با مادربزرگه مشغول صحبت کردن بودیم، یه هویی دیدم دختره اومد جلوی در. مادربزرگ دوباره شروع کرد به عجز و ناله که «یه بزرگی کن، یه برادری کن، پسری کن، دم غروبه و میترسم این بچه تنهایی بره بیرون. خودت ببرش و خوب اون اطراف و بگردید تا شاید گوشیش پیدا بشه، بعدش زحمت بکش بیارش خونه، منم دعات میکنم.» عاصف توی توضیحاتش گفته بود: دختره که دم در ایستاده بود، اصلا اجازه نداد من یک کلمه حرف بزنم و بگم آره یا نه ، می‌تونم یا نمیتونم الان ببرمش، یه هویی گفت: «من الان میرم یک دقیقه ای آماده میشم و میام با هم بریم.» عاصف میگفت موندم چطور میخواد با این پای آتل بسته‌ش یک دقیقه ای آماده بشه... خلاصه منم چشمی گفتم و رفتم توی ماشین منتظر موندم. کمی گذشت که یه هویی در باز شد دیدم با یه ته آرایشی اومد رفت روی صندلی عقب نشست. حرکت کردم رفتم به سمت مسیری که باید میرفتیم. من ساکت بودم و اون خودش کم کم سر حرف و باز کرد گفت: _ببخشید واقعا... با این که چندساعتی بیشتر از آشناییمون برحسب اون تصادفی که رخ داده نمیگذره، اما من حسابی بهتون زحمت دادم. +نه خواهش میکنم. این چه حرفیه. شما ببخشید که بهتون آسیب وارد شد و الانم وضعیت موبایلتون نامعلوم هست. _نفرمایید. شما خداروشکر خیلی آدم با شخصیت و مومن و مذهبی هستید. ببخشید اگر امروز بعد از تصادف اومدم کنارتون نشستم. چون انقدر درد داشتم نفهمیدم دارم چیکار میکنم. الانم پشت نشستم قصد جسارت نداشتم. امروزم حسابی زحمت کشیدید و هزینه بیمارستان و هزینه آتل و پرداخت کردید، بعدشم برای خونه‌مون وسیله خریدید. خیلی زحمت کشیدید. توی دلم گفتم خدایا این چقدر حرف میزنه... دهن من و صاف کرده و...! دختره ادامه داد گفت: _ مقصر من بودم که حواسم نبود. وگرنه شما داشتی درست رانندگی میکردی. اگر ممکنه شماره حساب بدید تا من پول آتل و که شما پرداخت کردید، کم کم به حسابتون بریزم! عاصف میگفت دختره شروع کرد به زبون ریختن و ادامه داد گفت: _من نمیدونم اسم شما چیه، اما من اسمم رستا هست. بخدا خیلی بد زمونه ای شده. نمیدونم شما همسر دارید یا نه. بچه دارید یا نه، خواهر دارید یا نه، ولی بخدا دیگه خسته شدم. اصلا نمیدونم با این همه مشکلات باید چیکار کنم. خدا هم اصلا حواسش به من نیست. از توی آیینه نگاهی بهش کردم دیدم دارم گریه میکنه... گفتم: +بزرگی میگفت در یکی از سفرهای اروپایی که برای تبلیغ رفته بود، یکی از مسلمانان بهش گفته خدا ما رو فراموش کرده. اون عالم میگفت بهش گفتم تو خدا رو فراموش کردی و خدا هم بعد از مدت ها فراموشت کرده. البته جسارت خدمت شما نباشه... ما آدم‌ها خودمون مقصریم. جسارتا میتونم سوالی بپرسم ازتون؟ _بله حتما... بفرمایید... +شما پیش مادربزرگتون زندگی میکنید؟ آهی کشید گفت: _راستش داستان زندگی من مفصله. بله، من پیش مادربزرگم زندگی میکنم. پدر و مادرم از هم جدا شدند. مادرم رفته جایی برای خودش زندگی میکنه و پدرمم همینطور. پدرم توی کار تجارت فرش بود. الان نه از پدرم خبر دارم، نه از مادرم. دیگه بدبخت‌تر از من وجود نداره. مادربزرگمم که میره خونه این و اون کار میکنه و با یه حقوق بخور نمیر از بازنشستگی مرحوم پدربزرگم زندگیمون و میگذرونیم. +ماهی چقدر دارید؟ _ماهی دو تومن. نصفش میره برای خرید داروی مادربزرگم، الباقی هم خرج خونه. +چرا ازدواج نمیکنید؟ لبخندی زد گفت: _کی میاد من و بگیره! بعدشم، خواستگار ندارم. علیرغم اینکه همه میگن دختر زیبایی هستم.
عاصف میگفت: «انصافا راست میگفت. دختر خیلی زیبایی بوده و میتونست دل هر مردی رو ببره. اما خب روزگارش این بود.» مخاطبان محترم بگذارید قبل از اینکه به ادامه توضیحاتی که سیدعاصف عبدالزهراء داده بپردازم، کمی از چهره رستا براتون بگم تا بتونید خوب تصورش کنید. رستا متولد سال 1368 بود. چشمهای آبی رنگ و درشت و زیبایی داشت. بینی قلمی و کمی کشیده، قد حدود 175، و وزن هم دور رو بر 6‪0 و موهای بلوند و ابروهای کشیده و پوستی سفید داشت که واقعا میتونست خوب دلبری کنه. عاصف در توضیحاتش گفت اون زن در ادامه صحبتاش به من گفت: _شما جای برادرم هستید، اما من دختر زشتی نیستم، برای همین پیشنهادهای غیر معمول زیاد دارم و توی این جامعه هم که وسوسه زیاده، سخت هست آدم بخواد خودش و نگه داره. من متاسفانه مزاحم زیاد دارم. مادربزرگمم که پیره و نمیتونه ازم مراقبت کنه و برعکس شده، یعنی اینکه من دارم ازش مراقبت میکنم. راستش و بخواید دیگه خسته شدم. اما خداروشکر میکنم و راضی هستم که حداقل یه سرپناه دارم و میتونم زیر اون سقف کنار مادربزرگم زندگی کنم. من مثل شما آدم مذهبی و مومنی نیستم. فقط در حد اینکه گاهی نمازم و بخونم با خدا ارتباط دارم و دیگه هم کاری باهاش ندارم. همین. عاصف میگفت توی دلم گفتم خدایا این چقدر حرف میزنه. داره از خودش رزومه ارائه میده. چرا ساکت نمیشه. اصلا چرا ما هرچی میریم نمیرسیم. خلاصه اون روز بعد از نیم ساعت رسیدیم به محل تصادف و مجددا شروع کردیم به گشتن اما خبری از موبایل نبود که نبود. من دوست نداشتم غرور دختر مردم و بشکنم و بدون گوشی راهیش کنم بره. بردمش به نزدیکترین جایی که می‌شد براش همون گوشی رو خرید. قرار شد تا 3 روز بعدش بهش تحویل بدن، چون اون مدلی که می‌خواست سه روز بعدش می‌رسید دست فروسنده و اون لحظه نداشت. بعد از اینکه این موضوع حل شد، ازش عذرخواهی کردم و گفتم براتون ماشین میگیرم برید شما، بعدش یه شماره تماس هم از خودم دادم گفتم کاری داشت باهام تماس بگیره. چندوقتی گذشت تا اینکه یه شب حوالی ساعت 2 صبح بود که به موبایل شخصیم پیامک اومد. متن پیام این بود: «سلام.. ببخشید این موقع شب مزاحم میشم. من رستا هستم. شناختید؟» اون شب خیلی با خودم کلنجار رفتم که این موقع شب چرا پیام میده. عاصف میگفت: «بیخیال شدم و با خودم گفتم جوابش و ندم. تا اینکه موقع اذان صبح داشتم میرفتم حسینیه اداره نماز بخونم، مجددا پیامک دریافت کردم که بازم رستا بود. اینبار نوشت؛ «موقع اذان صبح هست، گفتم حتما بیدارید و دوباره پیام دادم.» اینبار زنگ زدم به اون خط. وقتی جواب داد، گفتم: «سلام علیکم خانوم. ببخشید اتفاقی افتاده که ساعت 2 صبح پیام دادید؟» گفت: «من رستا هستم. همونی که باهاش تصادف کردید.» گفتم: +بله شناختم، امرتون؟ _میشه امروز ببینمتون؟ +بابت؟ _تورو خدا ببخشید، من قصد جسارت ندارم، راستش اون فروشگاه موبایل، اون گوشی رو نیاورد. +خب پس اینطور که معلومه، باید بریم جایی دیگه براتون گوشی بگیرم. بعدشم من با ماشین زدم بهتون. _نه شما مقصر نبودید. من داشتم با موبایلم حرف میزدم و حواسم به خیابون نبود. توی دلم گفتم درسته مقصر نبودی اما وقتی خانواده بی بضاعتی هستی و دلخوشیت میتونه از کل دنیا همین یه گوشی باشه پس بزار برات بگیرم و برو پی کارت. بهش گفتم: +امروز میریم براتون همون مدل گوشی‌و میخریم، یا اصلا پولش و میدم شما خودتون زحمتش و بکشید. گفت: _واااای ... خیلی خوبید شما. شرمنده تون هستم. فقط ببخشید مادر بزرگم پیر هستند و نمیتونن همراه من بیان. از طرفی اگر بخوام ازتون پول بگیرم، چون آدم وِل خرجی هستم برای همین ممکنه زودی خرجش کنم... بخدا نمیخواستم مزاحمتون بشم.. اما دیگه مجبور شدم بهتون _ رو بزنم. گفتم: +ایرادی نداره... تا قبل از 12 باهاتون هماهنگ میکنم بیاید سمت خیابون جمهوری تا بریم اون راسته و ببینم چیکار میتونم براتون کنم. _ممنونم. پس منتظرم. عاصف میگفت به عمر خودم فکر نمیکردم بخوام با یه دختر نامحرم برم گوشی بگیرم براش. درنهایت، ساعت 11:00 باهاش قرار گذاشتم و اومد سمت جمهوری باهم رفتیم براش یه گوشی گرفتیم و حدود 13 میلیون توی پاچه‌م رفت. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
عاصف در ادامه توضیحاتش برای من و معاونت حفا گفت: اون روز از اون دختره جدا شدم و برگشتم اداره و مشغول کار شدم. غروب شده بود که میخواستم برم خونه، دوباره از اون دختر یه پیامک دریافت کردم. اینبار با پیامکش ازم تشکر کرد و کلی دعام کرد. با یه جمله «خواهش میکنم» پاسخ دادم و بعدش گوشیم و خاموش کردم. شب وقتی رسیدم خونه، مستقیم رفتم دوش گرفتم... وقتی ازحمام اومدم بیرون، گوشیم و روشن کردم. دیدم سه تا تماس از دست رفته و دوتا پیامک از همین خانوم رستا دارم. دیگه داشت اعصابم به هم میریخت که چه آدم سیریشی هست. اهمیتی به تماس و پیامکش ندادم. رفتم از یخچال یه نوشیدنی خنک گرفتم بخورم که دیدم موبایلم زنگ میخوره. رفتم سمت گوشی، وقتی به صفحه گوشیم نگاه انداختم بازم شماره همون خانوم رستا رو دیدم. نمیدونستم باید جواب بدم یا نه! اما دل و زدم به دریا و جواب دادم: +سلام. بفرمایید. _سلام. وقتتون بخیر. خوبید؟ +خداروشکر. امرتون؟ _راستش خواستم ازتون تشکر کنم بابت لطف امروزتون. +فکر میکنم که هم بصورت حضوری و هم بصورت پیامکی قبلا تشکر کردید. _راستش یه خواهشی ازتون دارم. +چه خواهشی؟ _زمانی که گوشیم و خریده بودم قیمتش 9 تومن بوده، اما این گوشی رو که شما برای من خریدید قیمتش بالاتر بود. برای همین لطفا شماره کارتتون و بدید تا 4 میلونی که شما بالاتر از قیمت گوشی قبلیم پرداخت کردید، قسطی بهتون برگردونم. +نیازی نیست. _خواهش میکنم ازتون. من اینطوری راحت‌ترم. هرچی گفتم نمیخواد، اصرار کرد... منم مجبور شدم بگم باشه، براتون میفرستم. کمی مکث کرد و گفت: _عزیزجونم میخواستن ازتون تشکر کنند. +نیازی به تشکر نیست بزرگوار. وظیفه‌م بود تا از زیر دِینتون خارج بشم. _خیلی لطف دارید. گوشی رو میدم عزیز جون باهاتون حرف بزنن. توی دلم یه لا اله الا الله گفتم و استغفار کردم و گفتم چه غلطی کردم جواب این دختره رو دادم. دیگه داشت اعصابم میریخت به هم. گوشی رو مادربزرگش گرفت و بعد از سلام و احوالپرسی کلی تشکر کرد. اون شب بعد از اینکه قطع کرد، شماره کارت پسر خاله‌م و براش فرستادم تا پول و به کارت اون بزنه و شماره کارت من و نداشته باشه. دوماهی گذشت و حدود هفتصد زده بود به کارت پسرخاله‌م و هنوز مبلغی مونده بود. هرباری هم که پول میریخت به کارتش، زنگ میزد میگفت قسط این ماه رو پرداخت کردم. تا اینکه یه روز وسط عملیات دستگیری تیم ترور یکی از سردارها بودیم و در مسیر خانه تیم تروریستی حریف، گوشیم زنگ خورد. دیدم رستا خانوم هست. رد تماس دادم بعدش پیام فرستادم لطفا پیام دهید. چندثانیه بعدش گوشیم و خاموش کردم و تا شب درگیر کار بودم. اونشب اومدم برم دفترم گوشیم و روشن کردم دیدم چندتا پیام فرستاده. اولیش این بود: «سلام. خواستم احوالی ازتون پرسیده باشم.» دومی نیم ساعت بعد از اولین پیام: «ببخشید چیزی شده که جواب من و نمیدید؟ قصد اهانت نداشتم میخواستم فقط پیگیر حالتون باشم.» سومین پیام دو ساعت بعد از دومین پیام بود: «ببخشید آقا مهدی میشه جواب بدید نگرانتون هستم.» مهدی اسم پسرخاله‌م بود که خانوم رستا، پول و به کارتش میزد و تصورش بر این بود که اسم من هست. براش نوشتم: «ببخشید لزومی نمیبینم جوابتون و بدم. لطف کنید زنگ نزنید و دیگه هم پیام ندید. به نظرم نیازی هم نیست پول و ماهانه واریز کنید. من باید براتون اون گوشی و می‌خریدم.» انگار منتظر پیامم بود. یک دقیقه بعد برام نوشت: «تو رو خدا ناراحت نشید. قصد مزاحمت نداشتم. فقط دلم خواست حالتون و بپرسم. همین. شما خیلی مرد خوبی هستید و مومنید. راستش مشکلی داشتم میخواستم با شما در میون بگذارم ببینم میتونید کمکم کنید یا نه. فقط همین. اصلا دیگه پیام نمیدم. فکر میکردم شما مردید. نمیدونستم شماهم از من بدتون میاد. اصلا ما بیچاره‌ها همیشه حالمون همینه. حتی از شما مومنین هم خیری نمی‌بینیم.» عاصف میگفت هنگ کردم با این حرفش. از طرفی مونده بودم که این چطور اینقدر زود پیام و تایپ میکنه. براش نوشتم: «با این هنر تایپی که دارید برید جایی استخدام بشید.» نوشت: «مگه به ما بیچاره ها کسی کار میده؟ هر جایی که میریم از ما میخوان سوء استفاده کنن. شما که از دستت کاری برمیاد و ظاهرا آدم بزرگی باید باشی، برای منه دختره بیچاره‌ی بی کس و کار، حاضری کاری کنی؟ بخدا انجام نمیدی. حتی اگر از دستت بر بیاد.» عاصف میگفت خیلی با حرفش دلم شکست. با خودم گفتم راست میگه. چرا امثال من برای اینها یه جای مطمئن کار جور نمیکنیم تا راحت زندگی کنند و ازدواج کنند و صاحب زندگی و همسر و فرزند بشن. زنگ زدم بهش. دو سه تا بوق خورد جواب داد. با صدایی محزون گفت: _سلام. خوبید؟ +علیک سلام. اینا چیه مینویسید؟ _ببخشید دلم پربود یه کم براتون تند نوشتم. الانم زنگ زدین دعوام کنید؟
عاصف میگفت بهش گفتم: +نه خیر. اما خواستم بهتون بگم که پیگیر کارتون میشم و با یکی از دوستانم دریک موسسه صحبت میکنم. خب دیگه. امری ندارید؟ من سر کار هستم. نمیتونم صحبت کنم. فعلا خدانگهدار. ارتباط قطع شد تا اینکه 2 روز بعد پیام داد: «سلام. تونستید برام کاری کنید»! که بهش گفتم با دوستم صحبت کردم، باید زمان بدید، زود پز که نیست. از وضعیت مملکت باخبرید که به چه شکلی هست. به سختی کار گیر میاد. نوشت: ممنونم عزیزم. عاصف میگفت: هنگ کردم... دیگه چیزی ننوشتم. عاصف در توضیحاتش به بچه های حفاظت اطلاعات ستاد میگفت: هفته ای دوبار بهم پیام میداد و گاهی عاشقانه میفرستاد. عاصف به بچه‌های حفا میگفت راستش دلم خیلی براش میسوخت. عاصف راست میگفت. من سال ها با عاصف همسایه بودم، یعنی از بچگی. من و عاصف باهم بزرگ شدیم و وارد دانشکده شدیم. باهم رشد کردیم و با هم همکار شدیم. عاصف واقعا پسر دلسوزی بود و هنوزم هست. وقتی میگم دلسوز، دیگه شما خودتون تا آخرش برید. عاصف حتی حاضر هست لقمه ای که سهم خودشه رو به دیگران بده، اما به شرطی، اونم اینکه کسی روی مخش نره و روی دمش لگد نکنه و اون و عصبانی نکنه. چون عصبی بشه، میشه عاکف شماره دو و کسی جلو دارش نیست. عاصف در توضیحاتش میگفت، هم دلم براش میسوخت هم اینکه... شما چی حدس میزنید؟ نمیدونم در مورد عاصف چی فکر میکنید، اما خلاصه عاصف یک آدم محتاط و امنیتی و یکی از نیروهای زبده‌ی اطلاعاتی هست و نباید گاف بده. خب تا اینجای ماجرا رو از زبان سیدعاصف عبدالزهراء خواندید. اما برگردیم به اصل قضیه که ادامه همین مطلب هست و از زبان این حقیر بشنوید. بعد از اینکه عاصف حرف زد یا به نوعی میشه گفت که اعتراف کرد، به بچه های حفاظت گفتم یه فایل از نسخه بازجویی که با حضور من و معاونت حفاظت تشکیلات صورت گرفت، بهم بدن تا دوباره گوش کنم. وقتی فایل بازجویی از عاصف و بهم دادن مجددا به حرفاش گوش دادم. پرونده‌ش و مطالعه کردم، مو به مو به ذهنم سپردم. من برای عاصف همیشه عین برادر بزرگتر بودم و باید براش کاری میکردم. حالا شما در ادامه میخونید و به ابعاد وسیع‌تری از این پروژه پی میبرید. یه نسخه از صوت توضیحات عاصف و بهم دادن و پشت بندش هم گزارش بچه‌های تشخیص هویت، پیرامون مواردی که روز قبل «اثر انگشت و مویی که داخل سطل آشغال حمام منزل عاصف بود» برام فرستادند. فایل و گذاشتم توی کشوم تا سرفرصت گوش کنم. چون گزارش تسخیص هویت برام مهمتربود. اگر بخوام جوابی که در اون 3 تا کاغذ A4 بود و براتون بنویسم میشه این: اثر انگشت و موی سر و... متعلق به شخص عاصف عبدالزهرا میشد ولاغیر. خداروشکر کردم که ردی از اون دختره توی خونه عاصف نیست. اما یه هویی یادم اومد که فیلم 3ماه قبل خونه عاصف و در روز گذشته همکارم سیدقاسم برای من یک نسخه گرفته. کشوی میزم و باز کردم و CD رو گرفتم. لب تاپ مخصوص کارم و روشن کردم و نشستم حدود سه ساعت وقت گذاشتم و فیلم‌هارو خیلی فوری که روی دور تند گذاشته بودم، مو به مو بررسی کردم. فیلم و از آخر به اول بررسی کردم اما خوشبختانه چیزی ندیدم. اما با خودم گفتم حتما یک‌جایی از دستم در رفته و یکبار دیگه سر فرصت تا چندساعت آینده مجددا بررسی میکنم. بعد از دیدن فیلم خونه عاصف، شروع کردم به بررسی فیلم ورود و خروج سه ماه اخیر اون ساختمون. دیدن اون فیلم خیلی سخت بود. چون کلی آدم در طول روز ورود و خروج داشتند. نیم ساعتی از چک کردن فیلم مربوط به لابی ساختمون محل سکونت عاصف گذشته بود که به بهزاد زنگ زدم بیاد اتاقم. وقتی اومد بهش گفتم: «همین الآن میری و خیلی فوری هویت تمام کسانی که داخل ساختمون محل زندگی عاصف و برام احصاء میکنی و با تصاویرشون برام میاری. یک ساعت و نیم هم زمان داری. بیشتر چهره برای من مهمه. رزومه افراد و نمیخوام.» بهزاد رفت. مجددا نشستم ادامه فیلم‌های روزانه لابی‌رو بررسی کردم. یه هویی چیزی‌رو دیدم که نباید میدیدم و تصورم درست بود که ممکنه فیلم داخل خونه عاصف و درست ندیده باشم. برای همین بررسی نهایی و موشکافانه‌ای انجام دادم. نمیدونم چی حدس زدید اما باید بگم در یکی از روزها همین دختری که روش حساس شده بودیم، وارد لابی ساختمون میشه و با آسانسور میره بالا. فورا روز و ساعت و تاریخش و در آوردم. رفتم فیلمی که از دوربین داخل خونه عاصف بدست آورده بودیم‌رو هم بررسی کردم. دیدم خداروشکر عاصف اون روز خونه نبوده. بگذارید رک بگم، من همه دغدغه‌‌م همینجا بود که عاصف تن به مسائل جنسی با این دختره نداده باشه و کار بیخ پیدا نکرده باشه. از وقتی که روی این قضیه با عاصف بحثمون شد و حفاظت حساس شد، یکبارهم ازعاصف در این موردسوال نکردم. مخاطبان محترم ، لطفا کمی عاقلانه فکر کنیم و خیال نکنید یک آدم همیشه موفق هست. چون ممکنه دربرخی مواقع اسیرنفسش بشه و گول بخوره، چون اگرغیر از این بود، الان بایدهمه پیامبر میشدن.
اما واقعا برام سوال بود پسر عاقل و باتجربه و سختی کشیده و دنیا گشته ای مثل عاصف، چرا باید انقدر روی این دختر حساس میشد. فیلم خونه عاصف و بررسی کردم دیدم خداروشکر اون روز عاصف خونه نبود. اما این دختر توی خونه عاصف چی میخواست؟ دنبال چی میگشت؟ فیلم و که بررسی کردم دیدم رفته داخل خونه عاصف، مستقیما رفته پشت سیستم. عاصف هیچ وقت با کامپیوتری که داخل خونه داشت، به دلیل رعایت مسائل امنیتی، متصل به اینترنت نمیشد و همه ما همینیم جز در موارد خاص که از قبل همه چیز تحت کنترل خودمون باشه. وقتی این زن رفت پشت سیستم نشست، فورا از توی کیفش یه فلش درآورد. معلوم بود که دنبال یه سری موارد از پیش تعیین شده هست و میخواد اقدام به کپی گرفتن از روی فایل‌ها کنه. فورا زنگ زدم به عاصف، گفتم بیاد اتاقم. وقتی اومد همه چیز و خیلی عادی جلوه دادم و درمورد شب قبل اصلا باهاش حرفی نزدم. نیاز به این داشتم که به جواب سوالات مهمم برسم. یه فنجون نسکافه برای عاصف ریختم و دادم بهش بخوره و یه فنجون دمنوش برای خودم ریختم، بعدش اومدم روبروی عاصف نشستم. کمی مقدمه چینی کردم و دوتا خاطره از رفتنمون به سوریه رو یادآوری کردم،بعدش سوالم و پرسیدم: +عاصف، از خاطراتمون به اینور اونور و ماموریتامون، عکس و فیلم داری؟ فنجونش و گذاشت روی میز کمی فکر کرد گفت: _بله حاجی دارم. اتفاقا توی سیستم خونه‌م هست که اصلا متصل به اینترنت هم نمیشم باهاش. حفاظت ستاد سیستم و چک کرده تا یه وقت بدافزاری، یا مشکلی وجود نداشته نباشه. سرم تیر کشید. اعصابم ریخت به هم. به عاصف گفتم: +یه سوال ازت میپرسم، دلم میخواد مثل همیشه صادقانه حرف بزنی. من تا حالا ازت یه دروغ هم نشنیدم. عاصف خیره شد بهم و منتظر موند ببینه چی میخوام بگم که اینطور تاکید میکنم صادقانه جواب بده... جوابش برای من روشن بود، چون فیلم مربوط به ساعت و روز و ورود اون دختره به لابی رو دیدم، فیلم داخل خونه عاصفم بررسی کردم و دیدم عاصف خونه نبوده. اما بازم دلم شور میزد. گفتم: +اون دختره تا به حال توی خونه‌ت اومده؟ راستش و بگو. _حاجی این چه حرفیه؟ نه به جون پدر و مادرم. اصلا نیومده. منم اهل این غلط‌کاری‌ها نیستم. +عاصف! توی چشم من نگاه کن! _به جان امام حسین تا به حال توی خونه‌م نیومده. اون آدرس خونه من و نداره. نمیدونم بعد از این همه سال همکاری و رفاقتِ ماقبلش و... در مورد من چی فکر میکنید. بخدا من... حرفاش و قطع کردم گفتم: +عاصف، گند زدی رفت. بلند شدم رفتم پشت میزم، لب تاپ و روشن کردم و فیلم ورود اون دختره به لابی محل سکونت عاصف و پلی کردم تا روی مانیتور بزرگ اتاقم به نمایش در بیاد. به عاصف گفتم: «ببین برادرم. خوب ببین. ببین این کیه که اومده توی خونه‌ت! وقتی میگم گند زدی رفت، یعنی جوری گند زدی که با سه بار کشیدن سیفون هم نمیره.» عاصف متمایل شد به سمت چپ، به سمت مانیتور. یه نگاه به مانیتور انداخت، یه نگاه به من، بعدش بلند شد رفت نزدیک مانیتور، گفت: «عه. این همین دختره‌ست. یا حسین...» فیلم و استپ زدم، دیگه فیلم حضور دختره در داخل خونه‌ی عاصف و نشونش ندادم. بهش گفتم: +عاصف، خوب فکر کن ببین توی کامپیوترت چیزی که مربوط به من و بچه‌ها باشه نداشتی؟ _باور کنید تصویری از بچه‌ها توی اون فیلم‌ها مشخص نیست. بعدشم من که گفتم، چندصباحی از یکی خوشم اومد، حالا که فهمیدم موضوع چیه، حاضرم گردنشم بزنم. بخدا من صادقم با شما. +مطمئن باشم؟ _به روح رسول الله من ازش خوشم نمیاد دیگه. عاصف رفت و منم گزارشات 24 ساعت قبل تا این لحظه رو بردم دادم خدمت حاج آقا سیف مدیر کل بخش ضدنفوذ«ضدجاسوسی» و ضدتروریسیم. بعد از اینکه گزارشات و دادم بهشون یه سری توصیه های جدید بهم کرد و منم برگشتم دفترم. حاج آقا سیف مدیر کل بخش ضدجاسوسی تمام مدیریت این اتفاق مشکوک و به من سپرد تا هرچی زودتر با کمک عاصف بتونیم به تشکیلات دشمن ضربه بزنیم. کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
رفتم پارکینگ اداره و سوار خودروی مگان که در اختیارم بود شدم. بدون راننده رفتم سمت محل وقوع حادثه. یعنی جایی که ماجرای عاصف و اون زن شروع شد. بعد از اینکه رسیدم به موقعیت مورد نظر، کمی اون اطراف قدم زدم و مغازه‌ها و دوربین‌های اطراف و چک کردم. یه قنادی بزرگی در موقعیت جغرافیایی محل حادثه دیدم که رفتم داخلش. وارد قنادی که شدم چهره آشنایی رو دیدم. دوستم محمدحسین بود. دیدم مشغول کار و رسیدگی به مشتری‌ هست و همزمان داره کارتن شکلات و توی یک ظرف حصیری بزرگ و خوشگل خالی میکنه. رفتم از پشت زدم روی شونه‌ش. گفتم: +چطوری مرد مرموز. برگشت نگام کرد. چشماش گرد شد. خندید و فورا اومد توی بغلم گفت: _سلاممممم ! چطوری محسنننننن. خوبی داداش؟ شوکه شدم دیدمت! چه عجب! یادی از ما کردی بی معرفت. اصلا معلومه کجایی مشتی؟ دوساله دنبالتم. شماره‌ت چرا خاموشه! +قربونت برم محمدحسین جانم. چقدر تپل شدی لامصب. فکر کنم اثر شیرینی‌ها و شکلاتاست. حاج آقا و حاج خانوم خوبن؟ _فدات شم مرد همیشه در سایه... این اصطلاحات «مرد مرموز» و «مرد همیشه در سایه» از دیالوگ هایی بود که در زمان دبیرستان بچه‌ها به من و محمد حسین داده بودن. محمد حسین خیلی مرموز بود و رفتارهای امنیتی داشت؛ منم که همیشه در سایه و تاریکی می‌نشستم و همه‌رو زیر نظر داشتم. بگذریم... محمد حسین و بردم بیرون مغازه. یه کم چرت و پرت سر هم کردم و بهش گفتم: +محمدحسین جان، یه سوال! حافظه دوربین‌های بیرون قنادی رو آخرین بار چه زمانی پاک کردید؟ _حدود چهار ماه قبل. +بسیار عالی. _چطور؟ اتفاقی افتاده؟ +میشه یه خواهشی کنم؟ _تو جون بخواه. کیه که نده. خندیدم گفتم: +میشه بی زحمت فیلم تاریخ «.../.../...» برام بریزی توی فلش و بهم بدی؟ _داری حساسم میکنی... چیزی شده؟ +حالا شاید بعدا اومدم و برات تعریف کردم. الان وقت ندارم. باید تا یک ساعت دیگه باشم جایی. _باشه! بیا بریم طبقه بالا، بشینیم توی دفتر برات بریزمش. رفتیم بالای قنادی که دفتر پدرش بود. نشستیم و مشغول خوردن چای و شیرینی‌های خوشمزه و داغ شدیم. محمد حسین تازه پدر شده بود و خدا بهش دوقلو داده بود. دوتا دختر به نام ترمه و ترنج. وقتی هم فهمید خانومم فوت شده، خیلی ناراحت شد و ...! فیلم تاریخ مذکور و برام ریخت توی فلش و بلند شدم ماچش کردم و دوکیلو شیرینی و کمی آجیل داد دستم و هرکاری کردم حساب کنه، نگذاشت. خداحافظی کردم زدم بیرون. سوار ماشین شدم و از منطقه مورد نظر دور شدم و رفتم یه گوشه‌ای توقف کردم. لب تاپ کاریم و روشن کردم، فلش و زدم به لب تاپ. از نیم ساعت قبل از اون تایمی که عاصف و دختره تصادف کنند تا تایم حادثه‌رو چک کردم، اما مورد مشکوکی ندیدم. چندبار صحنه رو دیدم، اما هرچی با خودم کلنجار می‌رفتم، نمی‌تونستم باور کنم که با اون تصادف، دختره دردش گرفته باشه و کارش به بستن آتل کشیده شده باشه. چند بار فیلم و بازیبنی کردم. رسیدم به بازبینی سوم. یه صحنه‌ای دیدم مشکوک شدم. «رستا خورد به ماشین عاصف و کمی پرت شد» «عاصف، خیلی جنگی از ماشین پیاده میشه» «همزمان یک نفر از داخل یکی از مغازه‌های نزدیک محل وقوع حادثه اومد بیرون رفت روی جدول نشست، عاصف و دختره‌رو زیر نظر گرفت» «بلافاصله دونفر به طور همزمان از اونور خیابون میان نزدیک رستا و ماشین» عه عه عه... چی داشتم میدیدم. چهارشاخ شدم روی لب تاپ. مجددا فیلم و زدم عقب و از زمانی که اون شخص از داخل هایپر میاد بیرون و میره لبه‌ی جدول میشینه رو چک کردم. تصویر و زوم کردم. چی داشتم میدیدم. خدای من. مرده از مغازه اومد بیرون رفت لبه‌ی جدول، بین یه پژو پارس و خودروی چانگان نشست. فیلم و زوم کردم روی هیکل و دستش که موبایل بود. نکته جالب اینجا بود که علیرغم اینکه همه سر و صدا میکردندو... اما اون داشت با خونسردی تمام، با گوشیش فیلم میگرفت. بازم زوم کردم، اما اینبار فقط روی چهره‌ش! خدای من! چی میدیدم. این دقیقا همون مردی بود که چندوقت قبلش نزدیک خونه امن با اون وضع ظاهری شل و ول، اما ادکلون کلایوکریستین و کتونی گرون قیمت دیده بودمش و بهش مشکوک شده بودم؛ و در رستوران هم در طبقه بالا از پشت سر اون و دیدم و مشکوک شدم، وَ بچه‌ها گمش کردن! ثانیه به ثانیه زوم میکردم و آنالیزیش میکردم. مرتیکه خیلی عادی نشسته بود و فیلم میگرفت؛ اماچیزی که عجیب‌تر بود این بود که دیدم با سوارشدن رستا در داخل خودروی عاصف، یه هویی غیبش زد. جل الخالق! پس اصلا گوشی درکار نبود که دختره کرد توی پاچه عاصف و گفت گوشیم گم شد بعداز تصادف. لب تاپ و خاموش کردم و گذاشتم روی صندلی، فورا گاز و گرفتم و رفتم سمت اداره. خیلی ذهنم مشغول بود. دائم در طول مسیر توی دلم با خودم حرف میزدم که قراره چه اتفاقی پیش بیاد. گزارشات و بردم خدمت حاج آقا سیف، اما چون باید میرفت شورای عالی امنیت ملی، چیزی نگفت و بهم گفت خبرت میکنم بیای صحبت کنیم.
برگشتم دفترم؛ موبایل شخصیم زنگ خورد... رفتم از داخل کشوی میزکارم برداشتم، دیدم شماره منزل مادرم هست... جواب دادم: +سلام دورت بگردددددم. خوبی حاج خانوم؟ _سلام مادر جان. خسته نباشی. +درمونده نباشی. جون دلم. امر کن. _محسن جان، امشب میای خونه؟ +راستش نمیدونم... ممکنه همین‌جا بمونم. چطور؟ مگه چیزی شده؟ _دلم برات تنگ شده. +آخ که الهی من دور شما و اون دل گنجشکیتون بگردم... _حالا مزه نریز پسر خوبم. میای یا نه؟ +قول نمیدم، اما تلاشم و میکنم خودم و برسونم. _باشه پسرم... مزاحم کارت نمیشم... مواظب خودت باش مادر. توکل به خدا و توسل به امام زمان و خانوم حضرت زهرا یادت نره. خداحافظت. خداحافظی کردم و گوشیم و گذاشتم توی کشو. تا ساعت 10 شب اداره موندم و رفتم خونه. اون شب یادمه مادرم برام فسنجون بار گذاشته بود تا اگر رفتم خونه بزنم بر بدن و شاد بشم. چون غذای مورد علاقه‌م بود و هست و خواهد بود. اون شب بعد از شام، مادرم سر حرف و باز کرد و گفت: _خواهرت میترا از لبنان زنگ زده. میگفت چندباری توی این یکی دو روز اخیر بهت زنگ زده، اما جواب ندادی. +سرم شلوغه حاج خانوم. _محسن، توی چشمام نگاه کن. خنده‌م گرفت، گفتم: +من نمیدونم این چه مرضیه که هروقت میخوام بپیچونمت، خنده‌م میگیره. مادرم لبخندی زد گفت: _از بس صادقی. +خاک پاتم... حالا چی میگفت؟ _محسن جان، اون خواهرت دائم به فکر تو هست. بگیر جوابش و بده؛ یا اگر فرصت نمیکنی، حداقل شماره‌ش و که میبینی وقتی باهات تماس گرفته بعدا یه زنگی بهش بزن. همزمان گوشی مادرم زنگ خورد... نگاه به صفحه گوشی کرد، یه نگاهی هم به من کرد، لبخندی زد و گفت: «حلال زاده ست.» گوشیش و جواب داد... «سلام مادر. خوبی؟ چه به موقع هم زنگ زدی... گمشده پیدا شده و بعد از یک هفته اومده خونه... باشه مادر... حتما... حتما... پس، از من خداحافظ، گوشی رو میدم به برادرت تا باهاش حرف بزنی.» داشت گوشی و میداد بهم، گفتم: «مادر و دختر خوب هماهنگ هستید با هم! دختر نیست که، کارلوس اعظم هستند.» مادرم لبخندی زد و گوشی و داد بهم. منم تسلیم شدم در برابر امر مادرم...گوشی و گرفتم... خواهرم میترا پشت خط بود... +سلام آبجی. خوبی؟ _علیک سلام آقا داداش. چه عجب صداتون و شنیدیم. +دیگه گفتم بهت افتخار بدم و باهات حرف بزنم. خندید و گفت: +خوبی با نمک؟ _مگه دکتری؟ _ای بگی نگی هستیم. اوضاع و احوالت چطوره؟ _الحمدلله. یه نفسی میاد و میره. ببخشید که دوبار زنگ زدی نتونستم جواب بدم. _محسن، دست بردار. تو نتونی جواب من و بدی نباید بعدش یه زنگ به من بزنی؛ ببینی خواهرت توی غربت مُرده‌ست یا زنده؟ +تو هفت تا جون داری! حالا حالاها هستی و زیرآب من و پیش مادرمون میزنی! خندید و گفت: _من خیر و صلاحت و میخوام عزیز دل خواهر. +خب بعدش... _چرا بچه بازی در میاری؟ +الان زنگ زدی به من تا غُر بشنوم؟ _نه. اما نمیدونم چرا از من فراری شدی. +خودت بهتر میدونی. _داداش عزیزم، محسن جانم، فاطمه به رحمت خدا رفته... تو نباید تنها باشی. بخدا این دختره که بهت معرفی کردم بد نیست. قبلا که اومدی لبنان خونه من، یه بار مهمونی دادم، اینم بود توی مهمونی، مگه بدی ازش دیدی؟ مگه مشکلی داشت؟ +نه. اما این دلیل بر این نمیشه که من بعد از فاطمه زهرا ازدواج کنم. پس لطفا بفهم. کاری نداری؟ _خیلی رفتارت زشته! +همینی که هست. میخوای بخواه، نمیخوای نخواه. بشین زندگی خودت و کن! چیکار به من داری! کاری نداری باهام؟ چیزی نگفت و قطع کردم. مادرم حیرون مونده بود... بهش گفتم: +مادرمن، مگه من و شما قبلا راجع به این موضوع، مفصل با هم دیگه صحبت نکردیم؟ _بله صحبت کردیم، اما سوالم اینه که چرا نمیخوای ازدواج کنی؟ +آخه مادر من، دخترات و اون یکی پسرت و دوستان و اقوام نمیدونن من کجا دارم کار میکنم؛ اما شما که میدونی. پس چرا میری توی زمین دخترت بازی میکنی؟ بله میترا خیر و صلاح من و میخواد، میترا خواهر منه، دوسم داره، دوسش دارم، به فکر منه و...، اما صد مرتبه خدمت شما گفتم که من طبق قانون اداره‌م، نمیتونم با یک دختر غیر ایرانی ازدواج کنم. من نمیگم خانوم افنان عباس دختر بدی هست. دختر نجیب و محترمیه. چندباری هم خونه میترا توی لبنان در زمانی که فاطمه زنده بود دیدمش. اما حرف من فقط این نیست که ایشون غیر ایرانی هست، بلکه عرض من اینه، من کلا نمیخوام ازدواج کنم. یکی و بدبخت کردم و گذاشتمش زیر خاک، همون یکی باعث کابوس شبانه منه، دیگه دست از سرم بردارید تا یکی دیگه رو بیچاره تر از قبلی نکردم. والسلام نامه تمام، نوکرتم. بلند شدم رفتم سمتش صورتش و بوسیدم گفتم: «اینم امضاء» مادرم چیزی نگفت و لبخند تلخی زد... گفت: «نمیدونم دیگه چیکار کنم... آخرش این تنهایی تو من و دق میده.» چیزی نگفتم و رفتم توی اتاقم، موبایلم و برداشتم زنگ زدم اداره به بهزاد.
بهش گفتم: «به ابوالفضل بگو بره دم خونه دختره بمونه و رفت و آمدها رو کنترل کنه. خبر خاص و مشکوکی هم بود بهم زنگ بزنید.» خداحافظی کردم و یه پتو برداشتم و کف اتاق خوابیدم. برای اذان صبح بیدار شدم، نمازم و خوندم و زنگ زدم راننده اومد دنبالم رفتم اداره. داشتم میرفتم توی اتاقم که دیدم عاصف داره توی راهرو از روبرو میاد... ایستادم در دفترم و داخل نرفتم... وقتی رسید گفتم: به به... قلندر همیشه بیدار عاشق. چه میکنی؟ _میشه بریم توی اتاق صحبت کنیم؟ +چرا که نه. اثر انگشت زدم در باز شد رفتیم داخل... نشستم روی مبل، عاصف هم نشست روبروم... یه چیزی میخواست بگه اما انگار نمیتونست و گفتنش براش عذاب آور بود. گفتم: چی میخوای بگی؟ چرا مِن و مِن میکنی؟ سکوت کرد... گفتم: +نمیخوای حرف بزنی پاشو برو بیرون که کلی کار دارم. اعصاب منم اول صبحی به هم نریز که هر چی دهنم در بیاد بهت میگم. _چرا زودی عصبی میشی؟ + توقع داری با این مسخره بازی های اخیرت گل بندازم گردنت و بگیرم بزارمت روی دوشم ببرمت بین مردم و انزار بگم ایشون قهرمان ملی ما هستند؟ _آقا عاکف، حاجی جان، ببخشید. من دارم از همه سرکوفت میخورم، تو حداقل پناهگاه من باش و بهم بگو چیکار کنم. چرا جوری رفتار میکنید که انگار من هشتاد میلیون ایرانی رو زدم ترکوندم. دلم با این حرفش سوخت... چون عاصف واقعا پسر مظلومی بود... گفتم: +عاصف، هیچ کسی از تو توقع نداشته که چنین گندی بزنی و با یک دختر بی هویت بخوای کانکت بشی و مقدمات ازدواج و بچینی. میفهمی؟ چندبار باید بهت بگم؟ _اومدم حرف آخرم و بزنم. +حالا شد. میشنوم. _میخوام این پرونده رو تموم کنیم. تا آخرین قطره خونم و جونم پای این نظام و انقلاب ایستادم و نمیزارم یه دختر بیاد من و خرابم کنه. نمیزارم یه دختری که با دروغ چند صباحی دلم و لرزوند بخواد من و تخلیه اطلاعاتی کنه و تهشم یا با آبروی من بازی کنه، یا من و به شهادت برسونه، یا از طریق من نظام و تیغ بزنه. عاصف به گریه افتاد و گفت: _به جان مادرم من از عمد درگیر این قصه نشدم... دیشب خیلی به امام رضا توسل کردم. تا صبح نماز خوندم و گریه کردم. زیارت عاشورا خوندم و ثوابش و هدیه کردم به امام رضا. ازش خواستم کمکم کنه جبران کنم. دیشب قبل از ساعت 12 به مادرم زنگ زدم، بهش گفتم برای من نذر کنه تا دلم آروم بشه... بعد از صحبت با مادرم، دعاش تاثیر داشت و انگار آب روی آتیش بود... بخدا منم قصد تخلف نداشتم. کار دلِ دیگه. عاشق میشه! ولی من پا روی دلم گذاشتم؛ ازش متنفر شدم. دلم میخواد همه چیز و همین امروز تموم کنم و بزنم داغونش کنم. +عجله نکن. به وقتش. چون هنوز نمیدونیم با کی طرفیم. نمیدونیم این یک شخص هست یا یک شبکه. نمیدونیم از کدوم سرویس حمایت میشه. _خلاصه اومدم بگم من همه جوره آماده‌ام. +خیلی خوشحالم. خداروشکر. خبر خوبیه. الانم برو دفترت، خبرت میکنم بیا که باید یه پرونده پر و پیمون و پیش ببریم. اینبار بازیگر اصلی خودتی داداش. عاصف بلند شد و همدیگر و بغل کردیم. از دفترم رفت بیرون. صحبت های سیدعاصف عبدالزهراء رو یواشکی ضبط کرده بودم تا مستند به حاج آقا سیف منتقل کنم و دلگرمی به مقامات تشکیلات بدیم و یه کم فشار و از روی عاصف کم کنیم. وقتی صوت صحبتاش و گوش داد، خیلی خوشحال شد که داره عاقلانه رفتار میکنه. خبر به ریاست و معاونت حفا هم رسید و اون ها هم اعلام امیدواری کردند. حالا روزهای سخت و نامعلومی در پیش بود. چندساعتی رو به کارها رسیدم، تماس گرفتم با عاصف تا بیاد دفتر من. وقتی اومد خوشحال بود. چون دوباره داشت میشد همون عاصف مومن و مقتدر و سرباز واقعی امام زمان که عاقلانه و منطقی تصمیم میگرفت. بهش گفتم: +با دختره یه قرار بزار، باهم برید تفریح به یک جای خلوت و دنج. یکی از ویلاهای امن تشکیلات سمت لواسون هست. نظرم اینه برید اونجا و یه عصر تا شب بمونید. از لحاظ شرعی شب نمونید بهتره. قانعش کن برگردید. بگو کار داری. عاصف، حواست باشه، حدود شرعی حضور شما دوتا زیر یک سقف باید کاملا رعایت بشه. _چشم. حواسم هست. +بسیار عالی. پس برای فردا هماهنگ کن باهاش. حوالی ساعت 2 همدیگر و ببینید و باهم برید ویلای لواسون. عاصف با دختره تماس گرفت و قرار گذاشت و برنامه رو چیدن تا باهم فردا برن لواسون. شبش با بهزاد و سیدقاسم و میلاد رفتیم برای چک کردن دوربین‌های امنیتی و همچنین مجهز کردن به سیستم شنود در اتاق‌ها و فضاهایی که ممکن بود دختره و عاصف به اون قسمت از اون ویلای بزرگ برن. بعدش شروع کردیم به پاکسازی منطقه و گذاشتن چندتا مامور در پوشش رفتگر شهرداری. فردا عصر ساعت 14 ادامه دارد... کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
ساعت قرار فرا رسید و عاصف با ماشین اداره رفت دنبال دختره. خودرویی که عاصف با اون رفت دنبال دختره، مگان مشکی بود. با علی که قرار بود توی این پرونده با مجوز حاج آقای سیف با من همکاری کنه دنبال ماشین عاصف رفتیم. یه گوشی ریزی توی گوش عاصف بود که وقتی بیسیم میزدم یا میرفتم روی خطش، صدای من و می‌شنید. حدود 1 ساعت بعد رسیدیم نزدیک ویلا. من و علی سر کوچه داخل خودوری «BMW» شاسی بلند مشکی منتظر موندیم تا عاصف و دختره برن داخل ویلا، بعدش من و علی هم سرفرصت بریم حوالی ویلا یه گوشه‌ای پارک کنیم. وقتی عاصف و دختره رفتند داخل ویلا، علی ماشین و یه گوشه‌ای نزدیک ویلا پارک کرد تا بتونیم راحت همه چیز و تحت اشراف و زیر چتر خودمون داشته باشیم. منطقه خیلی آرومی بود و احساس کردم وقتی شب قبلش گزارش قرار و دادم، جدای اینکه خودمون محل مورد نظر و پاکسازی کردیم، سیف هم یک تیم برای پاکسازی عمیق وارد محله کرد تا همه چیز تحت کنترل واحد ما باشه. من حتی به کلاغ‌ها هم شک داشتم. تموم نقاطی که میتونستم با چشم رصد کنم، کنترل کردم. دقایقی از ورود عاصف و اون دختر به ویلا گذشته بود که ما هم یه گوشه‌ای پارک کرده بودیم و مشغول تخمه شکستن بودیم و همزمان اوضاع رو کنترل میکردیم که دیدم یک مردی با لباس مندرس و ژولیده وارد محل عملیات شد و از کنار ماشین ما که 100 متر با ویلا فاصله داشت، داره لنگان لنگان رد میشه. کمی از ماشین ما جلوتر رفت، یه نگاه به قد و بالاش انداختم، دیدم یه گونی بزرگ روی دوشش هست که پر از پلاستیک و خرت و پرت هست، اما خیلی آروم داشت راه میرفت و انگار توی خیابون‌های پاریس بود. فورا بیسیم و از توی داشبورد گرفتم و رفتم روی خط خانوم شاکری، با اسم رمز «مینو»: +مینو مینو / عاکف. مینو صدای من و داری؟ _به گوشم عاکف +مینو یه مورد مشکوک داریم، وضعیت از زرد به نارنجی تغییر کرده. لطفا یه شناسایی ریز به ریز با جزییات انجام بده. _مورد و بفرمایید عاکف. +مردی با لباس مندرس، ژولیده، کمی لنگان، گونی به دوش، در حال طی طریق از محل عملیات و موقعیت رصد و اشراف ما هست. لطفا هر چی زودتر وارد موقعیت سیزده سی و سه بشید و شرح وضعیت و گزارش کنید. _دریافت شد تمام. نگاهم گره خورد به اون شخص. حدود 30 ثانیه بعد، دیدم یه زنی داره از کنار خودروی ما، البته با فاصله، رد میشه! چندتا پلاستیک میوه دستش بود و همینطور داشت به شخصی که بهش مشکوک شده بودم نزدیک‌تر میشد. خانوم شاکری «با رمز مینو» همیشه دقیق و آماده بود و فیس آف‌های بی نظیری داشت. این زن، از خلاقیت‌های بالای اطلاعاتی و عملیاتی زیادی برخوردار بود و نیاز نبود وقت زیادی برای توجیه‌ش بگذارم. بعد از دریافت خبر بلافاصله وارد صحنه میشد و تیز هوشی ویژه‌ای داشت. مینو لحظه به لحظه داشت به سوژه نزدیکتر میشد. یه لحظه به حالت نیم رخ ایستاد تا مثلا نفسی تازه کنه، دیدم شکمش جلو اومده! بیسیم زدم به حسن که در خودروی وَن بود و خانوم شاکری از اون خودرو پیاده شده بود! به حسن گفتم: +حسن! صدای من و داری؟ _بله حاج عاکف. درخدمتم. +مینو بارداره؟ چرا به من نگفتی وارد عملیات نکنم این زن و؟ خندید گفت: _فیس آف جدیدشه! «*معنی: پوشش جدیدشه تا کسی شک نکنه*» توی افق محو شدم. علی کنارم بود و صدای حسن و شنید، به همدیگه نگاه کردیم و هردوتا خندمون گرفت. از بس طبیعی و شبیه زنان باردار راه میرفت، ماهم نفهمیدیم و فکر کردیم چندماهه باردار هست این بنده خدا! به علی گفتم، من میرم سوار ون میشم. تو بمون اینجا. خودروی ون، مجهز به تجهیزات و سیستم‌های رهگیری و شنود و چک و کنترل دوربین ها، 100 متر عقب تر از ما بود. پیاده شدم و دوان دوان رفتم سمت خودرو. حسن دکمه رو زد، در باز شد و رفتم داخل وَن. به خانوم میرزامحمدی گفتم: «تصویر سوژه ای که خانوم شاکری«مینو» کنارش هست، بفرست روی مانیتور.» خانوم میرزامحمدی تصویر و فرستاد روی مانیتور. روی عینک خانوم شاکری «مینو» دوربین نصب بود و زیر مانتوش یه میکروفون ریز! به خانوم میرزامحمدی گفتم: «صدا بده.» هدفون و گذاشتم روی گوشم، به مانیتور خیره شدم و دیدم مینو چندقدم دیگه برداره به سوژه میرسه! وقتی رسید بهش، با صدایی پر از درد گفت: «آقا... آقا... آقا ببخشید میشه وسائل من و تا اون خونه ببرید؟ جبران میکنم. ببخشید جای برادرم هستید، باردار هستم، نمیتونم راه برم. شوهر گور به گور شده منم که اصلا معلوم نیست کجا هست و ماشین و گرفته رفته کدوم جهنمی. هوس میوه کردم، پیاده رفتم و خواستم برگردم کمی ناخوش شدم.» سر سوژه خیلی پایین بود. صورتش هم کلا نامعلوم. توی گوش خانوم شاکری گوشی ریزی بود. رفتم روی خطش و گفتم: «مینو، کمی سرت و بیار پایین تر دستاش و ببینم. از صورتش نتونستیم چیزی در بیاریم. کلاهم که سرشه و نمیشه دیدش اصلا.»
خانوم شاکری سرش و آورد پایین تر، دستای اون مرد و از توی مانیتور دیدم. باید مچ گیری میکردم. دیدم اون آدم با لباس مندرس، اما دستکش های نو و تره تازه‌ای به دست داره و بهش نمیخوره دوره گرد و پلاستیک جمع کن باشه. برام عجیب بود. به خانوم شاکری گفتم: «سرت و بیار بالا، ازش حرف بکش. میخوام دندوناش و ببینم.» میخواستم ببینم دندوناش چه شکلی هست. سوژه حرفی نزد و فقط خم شد پلاستیک و از خانوم شاکری گرفت و شروع کردن به آرامی راه رفتن. اما یه هویی سرعتش تند شد. خانوم شاکری میگفت: «آقا آروم‌تر، من نمیتونم پا به پای شما راه بیام.» پنجاه متری که رفتن، مرده وسیله‌ها رو روی زمین گذاشت و بدون اینکه چیزی بگه و برگرده نگاهی کنه فورا رفت. وقتی اون مرد رفت، به سهراب که در انتهای همون خیابون مستقر بود بیسیم زدم بره دنبالش. خانوم شاکری، رفت داخل یکی از خونه‌های امنی که در همون نزدیکی بود، تا همه چیز عادی و طبیعی جلوه کنه. بعد از ده دقیقه که فضا مثبت شد، مسیر و برگشت و اومد سمت ون. وقتی سوار ون شد گفتم: +خسته نباشید. _ممنونم. +لطفا خیلی زود تشریح کنید. _متاسفانه سوژه حتی نگاهم نکرد به من! +ظاهرا آدم چشم پاکی بود! خانوم شاکری و میرزامحمدی و حسن خندیدن. خانوم شاکری گفت: _پوست صورتش آفتاب نخورده و صاف و یکدست بود. هیچ اثر خستگی و سوختگی و سرما و گرما خورده‌ای که صورت یک کارگر داره، در اون وجود نداشت. ته ریش مرتب شده ای داشت. بوی زباله نمیداد. چندتا از بطری‌های داخل گونی رو که از پشت سرش راه میرفتم و مشخص بود چک کردم که هیچ اثری از کثیفی دور اون بطری نبود و معلوم بود تازه هست و دست نخورده و انگار خودش از توی خونه گرفته داخل اون گونی گذاشته. +تونستی دندونش و ببینی. _به طور کامل نه! چون حرفی نزد! اما رفت یه لحظه وسائل و بزاره زمین، انگار دهنش خشک شده بود کمی دهانش باز شد، تونستم دوتا از دندونای ردیف پایینش و ببینم که خرابی و عدم نظافت مثل زردی در اون نبود. معلوم بود به خودش میرسه! +بیشتر تشریح کنید _علیرغم اینکه کفشهای پاره‌ای داشت، اما جوراب نو و مرتبی به پا داشت. فورا رفتم روی خط سهراب: +سهراب / سهراب/ عاکف _بفرمایید عاکف +اعلام موقعیت و وضعیت کن. _ سوژه سوار تاکسی شده. +چشم ازش برنمیداری. این شخص کاملا مشکوکه. _دریافت شد. +تمام. راستش و بخواید کمی برای جون عاصف نگران بودم. نمیدونم چرا. چون نمیدونستیم طرف مقابلمون چه کسی هست و تموم موارد و فرضیه‌ها و تحلیل‌هایی که داشتیم، اتفاقات پیش رو رو برای من و تیمم غیر قابل پیش بینی میکرد. اینبار هدفم این بود تا از قول عاصف هم مطمئن بشم. برای همین وَ بخاطر اینکه یه وقت نخواد جلوی ما تظاهر کنه، به هیچ عنوان توی دکمه لباسش میکروفون کار نگذاشتیم. اما احتیاط شرط عقل بود و باید داخل تموم اتاق ها شنود کار میگذاشتیم تا بدونیم چه حرفهایی بین عاصف و دختره رد و بدل میشه. چون آدم که عاشق میشه، عقلش و از دست میده. میترسیدم عاصف همچنان بخواد به مسیر قبلیش ادامه بده، علیرغم اینکه قسم خورده بود از این دختره متنفر شده. به خانوم میرزامحمدی گفتم: «صدای عاصف و دختره رو میخوام. تصویرشم بفرستید روی مانیتور.» خانوم میرزامحمدی تصویر و روی مانیتور برد، دیدم دختره داره برای عاصف عشوه میاد. از عاصف میپرسید ویلا برای خودته عزیزم؟ عاصف هم گفت بله رستا خانوم برای خودمه. اونم کلی ذوق مرگ میشد. عاصف و دختره روبروی هم دیگه روی مبل نشسته بودند. دختره بلند شد بیا سمت عاصف بشینه، عاصف گفت: +رستا خانوم، ما هنوز با هم محرم نشدیم و کنار هم بخوایم بشینیم زیاد خوب نیست، چون فعلا توی مرحله آشنایی هستیم. اجازه بده همچنان رعایت کنیم. _چشم. دختره نا امید از همه جا برگشت و نشست سرجاش. دیدم عاصف داره واقعا رعایت میکنه و میشه بهش اطمینان کرد و به معنای حقیقی کلمه پا روی دلش گذاشته. دقایقی باهم حرف زدن و منم دیگه خیالم جمع شده بود که عاصف گاف نمیده. همزمان دختره گفت: «من میرم نمازم و بخونم.» توی دلم گفتم چه خری هست این زنیکه. داره عاصف و قشنگ بازی میده و مثلا میخواد بگه من نماز میخونم. یه پیامک برای عاصف فرستادم: «یه گوشی ریز، زیر دکوری قندان روی میز روبروت هست. همه چیز آماده هست. بزارش توی گوشت تا نیومد.» عاصف بعد از خوندن پیام دور و برش و نگاهی کرد، خیز برداشت و رفت کاری که گفتم و انجام داد. بیسیم و گرفتم و به عاصف که گوشی ریزی توی گوشش بود گفتم: +عاصف جان صدای من و داری؟ سرفه ای کرد که یعنی: «بله.» گفتم: «ما حواسمون به همه چیز هست. نگران نباش. تا الانم حرفی نزدم تا ببینیم اوضاع از چه قراره! خوب گوش کن ببین چی میگم! بچه ها یخچال و پر کردن. خرت و پرت خواستی اون داخل هست. به نظرم برو تا نمازش و بخونه یه چیزی بردار بگیر بیار تا وقتی اومد بیکار نشینید.»
عاصف بلند شد رفت توی آشپزخونه. به خانوم میرزامحمدی گفتم: «من و حسن به دوربین نگاه نمیکنیم. شما دوربینی که مربوط به شستن دست و صورت میشه و کنار توالت هست و فعال کن ببین یه وقت این دختره با موبایل حرف نزنه.» خانوم میرزامحمدی رفت روی دوربین فوق، بعد از چند ثانیه گفت: «داره دست و صورتش و میشوره و اصلا وضو نمیگیره.» برگشتم و دیدم درسته! داره الکی دست و روش و میشوره! چند ثانیه بعد دیدم موبایلش و در آورد و انگار داره به یکی پیامک میزنه. زنگ زدم به مسعود که مسئول شنود و بررسی پیامک‌های این پرونده بود گفتم: «مسعود جان، سوژه پرونده 14/90 ظاهرا داره برای یکی پیام میفرسته. خبری شد بهم بگو.» دختره بعد از پیام دادن از توالت رفت بیرون. چنددقیقه بعد مسعود بهم زنگ زد گفت: «چیزی از خط مورد نظر ارسال نشده. آخرین پیامش متعلق به روز قبل هست که به سیدعاصف داده بود.» فهمیدم پای یک خط دیگه درمیون هست. دوربین هال و پذیرایی رو چک کردم؛ دیدم دختره یه گوشه ای ایستاده و داره نماز میخونه. عاصف هم داشت با موبایلش ور میرفت. دختره نماز بدون وضوش و خوند، اومد سمت مبل و روبروی عاصف نشست. آبمیوه‌ای که عاصف گذاشته بود توی سینی رو گرفت خورد. اون روز تا حوالی ساعت 10 شب که موقع شام خوردن عاصف با اون دختره بود، دختره فقط سعی کرد از زیر زبون عاصف حرف بکشه بیرون که عاصف فقط بهش خبرهای دروغ و سوخته میداد. اون دختر میدونست عاصف امنیتی هست. برای همین سعی میکرد از کانال مسائل سیاسی برای حرف کشیدن از عاصف ورود کنه که عاصف هم فقط اون و میپیچوند. در همی حین که داشتند صحبت میکردند، دختره به عاصف گفت: _فکر نمیکردم یه روزی بخوام با یه آدم امنیتی ازدواج کنم. عاصف خندید و گفت: +حالا که هنوز چیزی مشخص نیست. اومد من بمیرم و به هم نرسیم. _وا. خدا نکنه عزیزم. من الان احساس خوشبخت ترین آدم روی زمین و دارم. میگما، علیرغم اینکه اخم میکنی و چهره‌ت خشنه، اما قلب مهربونی داری. دوستات هم مثل تو هستند؟ +چطور؟ _آخه من خیلی از آدم های اطلاعاتی میترسم. میشه یکی از خشن‌ترین دوستات و ببینم؟ البته نه از نزدیک، فقط توی عکس. چون دوست ندارم باهاشون رو در رو بشم. میترسم ازشون. احساس میکنم آدمهای زمختی هستند. من و حسن همدیگر ونگاه کردیم و خندیدیم. نگاه به مانیتور کردم و گفتم: «بالاخره رو در رو میشیم خانوم.» عاصف از خودش هم توی گوشیش عکس نداشت، چه برسه از همکاراش. فورا رفتم روی خطش گفتم: «بهش بگو اگر چندلحظه اجازه بدی عکس یکیشون و بهت نشون میدم. فقط باید توی گوشیم بگردم. الکی، همزمان، هم با گوشیت بالا و پایین کن که مثلا داری دنبال عکس میگردی، هم باهاش حرف بزن و وقت بگیر ازش.» فورا رفتم توی گالری گوشیم که فقط عکس شهدای امنیت و داشتم، تصویر اُوِیس «عقیق که در » به شهادت رسید به ایمیل عاصف فرستادم. شهید عزیزم عقیق خدا بیامرز چهره پر ابهت و خشنی داشت ولی واقعا قلبش مثل گنجشک بود. رفتم روی خط عاصف بهش گفتم: «فرستادم برات. بهش نگو شهید شده. بگو زنده ست. میخوام واکنشش و ببینم.» عاصف هم عکس دریافت کرد و فرستاد توی گالریش. گوشی و گرفت سمتش، بهش نشون داد و گفت: «رستا، این یکی از دوستامه. فقط تورو خدا جایی نگی دیدیش. برای من دردسر میشه. شتر دیدی ندیدی.» اون دختره مجهول الهویه که برای ما پروانه دزفولی بود و برای عاصف رستا، اما معلوم نبود پروانه دزفولی هست یا نه چون چنین شخصی با چنین چهره ای در سیستم ما ثبت نشده بود، گفت: _واااای. چقدر خشنه. هنوزم میبینیش؟ +آره رستا جان. همکارمه. رفت و آمد خانوادگی داریم. _یعنی با هم ازدواج کنیم منم اینارو میبینیم؟ +بله. ولی نباید جایی چیزی بگی. ما باید زندگی سکرتی داشته باشیم. _باشه چشم. حواسم هست. حالا کجا هست الان؟ +سمت فلسطین. _واقعا! +اوهوم. چطور مگه؟ _هیچچی. همینطوری. مگه فلسطينم میرید شما؟ +آره. _راستی، تو چرا من و انتخاب کردی. به نظرت با شغلت در تضاد نیست؟ رفتم روی خط عاصف گفتم: «درمورد نظام چرت و پرت بگو.» عاصف سکسکه‌ش گرفت. منم خنده‌م گرفت. چون عاصف فکر نمیکرد چنین چیزی بگم. کمی مکث کرد و گفت: +راستش من دیگه از شغلم خوشم نمیاد. دیگه دارم به عنوان یک منبع درآمد بهش نگاه میکنم. تازه پول زیادی هم سر ماه نمیگیرم. حقیقتش اینه که از این نظام و حکومت و همه آدماش خسته شدم. _واقعا؟؟؟!!! +بله واقعا. دنبال اینم وقتی ازدواج کردیم، چندسال بعدش بریم یه سفر خارجی و از همون جا ترتیب یک‌سری امور و بدم. _مگه میتونی؟ تو که نمیتونی به این راحتی ها بری. +وقتی استعفا بدم، چرا که نشه. البته نمیتونم به راحتی استعفا بدم. برای همین دردسرهایی داره، اما من بلدم چیکار کنم. فرار میکنیم. تنها گزینه اینه. باید پناهندگی سیاسی بگیرم. احتمالا تا سال بعد چندتا ماموریت‌های خارجی داشته باشم.
احتمالا تا سال بعد چندتا ماموریت‌های خارجی داشته باشم. از همون طرف میزنیم میریم به یه کشور پناهندگی میگیریم. دیگه دارم از همه همکارام و این مملکت متنفر میشم. دختره که انگار برق از کله ش پریده بود، دیگه چیزی نگفت.