هدایت شده از خیمهگاه ولایت
لطفا هیچ کسی مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی سری چهارم و بدون لینک کانال خیمه گاه ولایت و آدرس پیج و نام عاکف سلیمانی منتشر نکنه.
حتی شما دوست عزیز. چون هیچگونه رضایتی در کار نیست.
حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
عاکف سلیمانی
#قسمت_نهم حاج کاظم گفت: «قبل از این استراحت طولانی که بفرستیمش، جَسته و گریخته پیرامون این مسئله ی
#قسمت_دهم
با همه این تفاسیر، حاج آقا سیف تا من و دید، به گفتگوی تلفنیش پایان داد و تماس و قطع کرد. از پشت میزش بلند شد اومد سمتم، روبوسی کردیم و همدیگر و در آغوش گرفتیم. نکته ای که برام عجیب بود این بود که سیف چقدر شکسته شده و خیلی خشک رفتار میکرد.
بهم تعارف زد نشستم روی مبل ساده ای که داخل اتاقش بود. خودشم اومد نشست روبروم. لبخند تلخی روی لباش دیده میشد. قبلا خیلی رفتارش بهتر بود. این سیف، اون سیف دوسال قبل نبود. نمیدونستم چشه! با خودم گفتم حتما فعلا مشکلی داره و ذهنش درگیره!
بگذریم...
سر حرف و باز کرد که دیگه لزومی نداره براتون تعریف کنم و وقت شما مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت و بگیرم. یه راست میرم سر اصل مطلب...
وارد بخش گفتگوی کاری شدیم...
با اخمی که روی صورتش نقش بسته بود، با صدای بم و نسبتا آرامی گفت:
_آقا عاکف، میدونم روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی و هنوز داغ همسرت برات تازه هست و یقین دارم با عشقی که نسبت به هم دیگه داشتید، این داغ، الی الابد برای شما ماندگار هست. اما هم تشکیلات و هم بنده با سوابق درخشانی که از شما و پرونده شما سراغ دارم، میخوام ازتون که مجددا وارد میدان جهادی و کاری بشی. آماده ای؟
لبخندی زدم و سری به نشانه تأیید تکان دادم...
حاج آقا یه نگاه بهم انداخت و مجدد سرش و انداخت پایین، با همون صورت اخمو گفت:
_من دلم میخواد بمونی و معاونت اطلاعات و عملیات ضدجاسوسی رو عهده دار باشی.
+من تحت امرم. هر دستوری بدید آماده ام...
_یکی از پرونده هایی که الان در دست اقدام هست، وَ من میخوام شما اون و به عهده بگیری، حالا یا بطور مستقیم یا غیر مستقیم، مربوط میشه به شخصی که هم ما رو درگیر مفاسد اقتصادی خودش کرده، وَ هم اخلاقی وَ هم زدو بندهای سیاسی. متاسفانه برخی اشخاصی که ازشون توقع نداریم، به طور ناخواسته با این شخص وارد رابطه کاری شدند و به هیچ عنوان نمیدونن چه ضررهای اقتصادی و حیثیتی در انتظارشون هست.
همین طور خیره شده بودم به صورت نورانی ولی عبوس حاج آقا سیف و به صحبتاش گوش میدادم. حاج آقا سیف ادامه داد گفت:
«کسانی که در امور اقتصادی باهاش فعالیت میکنند، از مفاسد اخلاقی این آدم با خبر نیستند.»
گفتم:
+جسارتا میخوام مطلبی رو عرض کنم.
_بفرمایید.
+عادت ندارم قبل از مطالعه ی زوایای روشن شده در پرونده ای که قرار هست برسه به دستم، چیزی رو بپرسم. اما برای اینکه درگیر کلاف های سر در گم نشم، وَ اینکه زودتر و با کیفیت بالا بتونم پرونده رو جمع کنم سوالی دارم از خدمتتون.
_بفرمایید جناب عاکف.
+این شخص برای پیشبرد اهداف اقتصادی خودش از کجا خط میگیره؟ وَ اینکه این کیس اقتصادی چه ربطی به ضدجاسوسی داره؟
_ طی این مدت کوتاهی که زیر چتر ما قرار گرفته، هنوز هیچ ردی از خودش باقی نگذاشته. اما یکسری روابط مشکوک با برخی افراد داره که ما رو حساس کرده.
+جالبه! یعنی میخواید بگید این آدم، اقتصادی نیست؟
_هست.
حاج آقا سیف کم حرف هم شده بود. به سوالات من با جملاتی تک کلمه ای، یا خیلی کوتاه جواب میداد! توی دلم گفتم خدایا خودت بخیر کن! هرچی هادی گند اخلاق بود، این بدتر!!!
این بار جسارت به خرج دادم و گفتم:
+میشه من و روشنتر کنید تا بدونم چی به چیه؟
نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت، با تسبیحش کمی ور رفت، آهی کشید و معلوم بود حوصله زیاد نداره... گفت:
_عاصف و تیمش به خوبی بر روی این کِیس سوار شدند. اما نتونستند ازش چیزی پیدا کنند.
+پس این آدم، فقط اقتصادی و... مشکل نداره.
_منظورت و واضح تر بگو.
+مطلبی که میخوام عرض کنم فقط یک تحلیل و فرضیه هست. ممکنه اصلا چنین چیزی نباشه اما خب در حد همون فرضیه و تحلیل میخوام روش حساب کنم.
_بگو.
+ممکنه در پوشش کارهای اقتصادی، جاسوس باشه.
_بعید نیست. اما در حد تحلیل و فرضیه میتونم روی حرفت حساب کنم. اگر تا مدتی که تعیین شده، ما به نتایج مطلوبی نرسیم، کیس و واگذار میکنیم به حوزه مربوطه.
چندثانیه ای به سکوت گذشت و دستی به محاسنش کشید و به روی زمین خیره شد... همونطور که در فکر فرو رفته بود گفت:
_میخوام از این لحظه به بعد، این پرونده زیر نظر خودت هدایت بشه.
+درخدمتم حاج آقا.
گوشی رو برداشت و تماس گرفت. به اون کسی که پشت خط بود گفت «بیا اتاقم.»
چندلحظه بعد در باز شد دیدم عاصف اومد داخل. بلند شدم با هم سلام علیک کردیم. همدیگر و در آغوش گرفتیم.
آخ که چقدر من دوسش دارم این عاصف و! هنوزم که هنوزه عشق منه. خدا کنه همتون یه سیدعاصف عبدالزهرا توی زندگیتون داشته باشید. رفیق روزهای سخت، مرد، مهربون، دلسوز، جهادی، امام حسینی، و...
عاصف هم به جمع اضافه شد. حاج آقا سیف با همون سگرمه های تو هم رفته به عاصف نگاهی کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
«میخوام از این لحظه به بعد، پرونده ی آقای آرین محمد زاده، زیر نظر مستقیم آقای عاکف سلیمانی هدایت بشه و شماهم در کنار ایشون زحمات لازم و بکشید.»
عاکف سلیمانی
#قسمت_دهم با همه این تفاسیر، حاج آقا سیف تا من و دید، به گفتگوی تلفنیش پایان داد و تماس و قطع کرد.
#قسمت_یازدهم
عاصف گفت: «چشم حاج آقا.»
حاجی نگاهی به ما دوتا کرد گفت:
«براتون آرزوی موفقیت دارم.»
بلند شدیم بریم، حاجی سیف گفت:
«آقا عاکف»
برگشتم به سمت حاج آقاسیف، گفت:
«شما همچنان در معاونت این بخش ماندگار هستی. من شما رو کنار نمیگذارم و در همین سمت می مونید! حالا میتونید برید.»
ازش تشکر کردم و با عاصف اومدیم بیرون و رفتیم دفتر سیدعاصف عبدالزهراء. بهش گفتم:
+عاصف یه سوال؟
_جانم حاجی.
+سیف چرا انقدر شکسته شده؟ چرا انقدر عوض شده؟ چرا انقدر بداخلاق شده؟ از بس رفتارش بد بود و چهره ش عبوس، با 60 کیلو عسل هم نمیشد این آدم و خورد!
_نمیدونم. از کسی هم چیزی نشنیدم.
+بگذریم...
بدون اتلاف وقت با عاصف نشستیم دور یک میز و برام توضیح داد که موضوع پرونده از چه قرار هست و کار تا کجا پیش رفته. قرار شده بود عاصف در یکی از مهمونی ها که نفوذ کرده و اون مهره کلیدی و اصلی که بچه ها اون و رصد میکردند حضور داره، منم به عنوان دوستش ببره.
اما از این لحظه به بعد پرونده در دست من بود و قرار شد با یک تیم قوی کار و جلو ببرم.
از عاصف جدا شدم و رفتم دفتر خودم. بعد از دوماه وارد اتاقم شدم. این مدتی که نبودم دلم برای اتاق کارم تنگ شده بود. مسئول دفترم بهزاد اومد اتاقم. سلام علیکی کردیم و ازش سراغ دختر حاج کاظم «مریم خانوم» که نامزدش بود و گرفتم، اما جوری جواب داد که احساس کردم بهزاد داره از من فرار میکنه و بحث و میخواد عوض کنه.
قفلی نزدم روش و بیخیالش شدم. گفتم حتما دوست نداره از زندگیش حتی در حد یک احوال پرسی هم بهم بگه.
بهزاد رفت. نشستم پرونده رو بررسی کردم. حسم میگفت این کِیس، عمدا به من واگذار شده تا سیستم من و درگیر پرونده های مفاسد اقتصادی هم بکنه و برام تجربه بشه و در آینده برم در اون واحد. پرونده رو کامل مطالعه کردم، نه یکبار، نه دوبار، بلکه چهار بار...
به عاصف زنگ زدم بیاد اتاقم. بعد از دقایقی اومد. وقتی وارد شد بهش گفتم:
+حضورت در این پرونده برای ارتباط با این آدم به چه شکلی هست؟ روی چه حسابی باهاش کانکت میشی؟
گفت:
_به عنوان کسی که قطعه های خودروهای چینی مثل لیفان و برلیانس و... رو از چین وارد میکنه باهاش مرتبط هستم.
+چندوقته؟
_حدود 15 روز بعد از اینکه رفتی پرونده در دستور کار قرار گرفت.
+چقدر باهم دیگه مَچ هستید؟
_با کی؟
+یعنی چی با کی؟ خب معلومه! با آرین محمد زاده که مهره اصلی این پرونده هست.
عاصف تاملی کرد گفت:
_تقریبا 10 روز بعد از اینکه پرونده رو در دست گرفتم تونستم با آرین محمد زاده ارتباطات اولیه رو برقرا کنم. اما راستش و بخوای آقا عاکف، من تصورم این هست که آقای آرین محمد زاده مهره اصلی نیست و متهم اصلی این پرونده نیست.
+واضح تر بگو.
_طبق شنودی که از مکالمات این شخص در داخل ایران و خارج از ایران داشتیم و همچنین با رصدهای شبانه روزی که در طول این مدت داشتیم، آرین محمد زاده یک سفر 6 روزه به ابوظبی داشته که ورق رو برگردونده و تمام پازل های ما رو درمورد خودش تغییر داده.
+پس اینکه سیف میگه این آدم زرنگه و هیچ ردی از خودش نمیگذاره، روی هوا چیزی نگفته. حالا با کی دیدار کرد.
_هیچ سندی از دیدار نداریم. چون دیدار در یکی از اتاق های برج(....) در ابوظبی بوده. ضریب حساسیت و رعایت اصول حفاظتی این برج به شدت بالا بوده و ما نتونستیم بیش از حد معقول نفوذ کنیم.
+چقدر تونستید به کِیس و محل قرار نزدیک بشید؟
_نهایتا تا 500 متری بیرون این برج!
+خب. ادامه بده! دلیل اینکه میگی آرین شاه کلید نیست چیه؟
_ آرین محمدزاده در یکی از مهونی های خصوصی شبانه در داخل ایران که من هم در اون حضور داشتم و نفوذ کرده بودم صحبت هایی رو مطرح کرده بود که دیدگاه های خاصی رو داشت. امابه محض اینکه به اون سفر 6 روزه رفته و سپس فلش بک زد به ایران، ورق کاملا برگشته و اون حرف هایی که در مهمانی میزده عوض شده.
+چقدر به آرین نزدیکی؟ منظورم اینه در این بازه زمانی کم، چقدر مورد اطمینان این آدم شدی؟
عاصف نگاهی به من کرد و خندید... گفت:
_اون قدری که حتی به من پیشنهادهای خاص غیراخلاقی میده و میگه اگر دوست داری میتونم شاه ماهی برات ردیف کنم و باهم بخوابید. شدم محرم خونه ش! اون قدری که میتونم به حیاط خلوتش رفت و آمد داشته باشم.
+آدمی مثل آرین باید محتاط باشه و خیلی از مسائل و رعایت کنه. به نظرت این موضوع یه کم غیر عادی نیست؟ نکنه دام باشه؟
_راستش تا حالا احساس خطر نکردم. چون خیلی درست و حسابی و عین یک جنتلمن وارد حریمشون شدم. چون پروژه ای که دارم باهاش کار میکنم و قرار هست مثلا در بحث قطعه باهم کانال کاری ایجاد کنیم، اونقدر برای آرین پول و سود داره که بخواد شبانه روزی دور من بگرده.
عاکف سلیمانی
#قسمت_یازدهم عاصف گفت: «چشم حاج آقا.» حاجی نگاهی به ما دوتا کرد گفت: «براتون آرزوی موفقیت دارم.»
#قسمت_دوازدهم
چون با اجرای این پروژه ای که دارم روش متمرکز میشم و میخوام مثلا قطعه وارد کنم انقدری برای این آدم سود داره که اگر آرین و هفت نسلش شبانه روزی بشینن تراولی که نصیبشون میشه رو بشمرن وقت کم بیارن.
بلند شدم رفتم سمت مبل و وِلو شدم روش. عاصف هم اومد نشست روبروم. ده دقیقه فقط به زوایای مختلف این پرونده که چندین بار مطالعه ش کرده بودم فکر کردم. دستم پر بود. عاصف هم بهم اطلاعات خوبی داده بود. بعد از ده دقیقه سکوت که عاصف هم ساکت بود و اینطور موقع ها حرف نمیزد، بهش گفتم:
+با سجاد عباس زاده که الآن در واحد مفاسد اقتصادی هست ارتباط بگیر. بهش بگو فردا صبح ساعت 9 باشه دفتر من. خودت مستقیما باهاش کانکت شو. نمیخوام از کانال بهزاد وارد بشی.
با این حرفم درمورد بهزاد، عاصف تعجب کرد ولی چیزی جز یک کلمه نگفت:
_چشم.
گفتم:
+سجاد میتونه بهمون کمک کنه. میخوام یه پیشنهادی بهش بدم تا بر اساس اون پیشنهاد من، یک طرحی رو ارائه بده به ما تا قشنگ اون آدمی رو که در ابوظبی هست و بهش نرسیدید، خودش کم کم رخ نشون بده.
_به به. عجب بازی بشه.
+برو ببینم چیکار میکنی.
عاصف بلند شد و منم اومدم اثر انگشت زدم در باز شد. همین که عاصف خواست بره یه چیزی به ذهنم رسید. در و بستم بهش گفتم:
+چند لحظه بمون کارت دارم.
_جانم حاجی. چیزی شده؟
+این پسره بهزاد چشه؟
_یعنی چی؟ مگه اتفاقی افتاده؟
+سوال من و با سوال جواب نده... من دارم ازت میپرسم. احساس میکنم چیزی شده که رفتارهای غیر طبیعی داره از خودش نشون میده.
_نمیدونم والله. شما میگی غیر طبیعیه، حتما هست دیگه. میشه بدونم منظورتون چیه؟
+منظورم اینه که رفتارش یه جوری شده. امروز موقع احوالپرسی ازش درمورد دختر حاج کاظم مریم خانم ازش پرسیدم، اما یه هویی رنگش زرد شد. احساس کردم داره طفره میره. این چندوقت من نبودم اتفاقی افتاده؟
_نه به خدا. اگر هم اتفاقی افتاده باشه، من نمیدونم.
+تو میدونی، من آدم تیزی هستم و میفهمم. خودت میدونی الکی حساس نمیشم. بازم دارم ازت میپرسم که این چندوقت چیزی شده؟
_نه والله. من خبری ندارم.
+حاج کاظم چیزی نگفته؟ رفتار حاجی عوض نشده؟
_نه.
عاصف چندثانیه ای مکث کرد، گفت:
_راستش و بخوای منم این حس و دارم. به نظرم چندوقتیه که بهزاد یه جوری شده. توی خودشه.
+یه مدت زیر نظر بگیرش. به علیرضا بگو حواسش به این پسره باشه!
_حاجی، بهزاد مسئول دفترته. برات بد نشه.
+برای من چرا؟
_منظورم اینه تو زرد از آب در نیاد؟
+منم برای همین که زودتر بفهمیم چی به چیه، نظرم این هست که مسئول دفتر من و زیر نظر بگیرید! چون با حاج کاظم هم درمورد بهزاد خواستم حرف بزنم احساس کردم داره طفره میره.
_چشم.
+برو سراغ سجاد ببینم چه میکنی.
عاصف رفت. منم نشستم بولتن های محرمانه ای که برام اومده بود و مطالعه کردم و بعدش رفتم خونه.
روز بعد/ ساعت 9 صبح
بهزاد تماس گرفت و خبر از اومدن سجاد، یکی از نخبه های مبارزه با مفاسد اقتصادی ستاد رو بهم داد.
اثر انگشت زدم درب اتاقم باز شد و سجاد وارد شد. بعد از مختصر خوش و بشی که کردیم، نشستیم دور یک میز. لحظاتی بعد عاصف هم به جمع ما اضافه شد.
خلاصه ای از ماحصل اون جلسه کارشناسی و فنی رو براتون مینویسم:
به سجاد گفتم میخوام طرحی رو ارائه بدی که اقتصاد ایران رو از درون با شکست مواجه میکنه، اما جوری این مورد رو طراحی کن که یک طرح مخفی آنتی شکست هم داشته باشی تا اگر یک وقتی طرح شکست اقتصادی ایران از درون به گوش دشمن رسید، که قطعا توسط عوامل نفوذی میرسه، آنتی اون هم موجود باشه تا بتونیم به وقتش استفاده کنیم و بتونیم نظام و واکسینه کنیم.
سجاد راهکارهای زیادی رو ارئه داد که از لحاظ امنیتی کشور رو با خطر روبرو میکرد. طرح ها گرچه اقتصادی بود، اما از لحاظ امنیتی بیشتر درگیر میشدیم.
قرار شد سجاد سه نفر از زبده ترین های واحد مفاسد اقتصادی ستاد رو که مورد تایید خودش بودن به ما معرفی کنه و در یک نشست چندساعته ی تخصصی و فنی_اطلاعاتی_اقتصادی، موضوع رو در دستور کار قرار بدیم و شروع به کار کنیم.
ماحصل اون دیدار 8 ساعته پس از اولین دیدار من و عاصف با سجاد این شد که طرح رو با نظرات کارشناسی بررسی کنیم، سپس من و عاصف توجیه و عالِم به این طرح بشیم، سپس آرین این طرح رو به جایی که احساس میکردیم دست دشمن در اون متمرکز هست ببره، تا ما ببینیم به کجا و چه شبکه ای میرسیم.
ما میخواستیم با ارائه این طرح به آرین، گزینه های ناشناس در پرونده آرین محمدزاده که احتمال میدادیم شیوخ عرب در حاشیه حوزه خلیج فارس باشند و پشتشون دستهای پنهان اطلاعاتی و امنیتی آمریکا یا انگلیس یا موساد هست و خر کیف کنیم و بکشونیم بیرون تا رخ نشون بدن ببینیم با چه گزینه هایی طرفیم.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت مجاز است.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
عاکف سلیمانی
#قسمت_دوازدهم چون با اجرای این پروژه ای که دارم روش متمرکز میشم و میخوام مثلا قطعه وارد کنم انقدری
#قسمت_سیزدهم
جلسه ی 8 ساعته ما به پایان رسید و خیلی خسته بودیم. هم جسمی وَ هم فکری. هم من، هم عاصف، هم سجاد عباس زاده از نخبه های مبارزه با مفاسد اقتصادی و اطلاعاتی ایران و ستاد ما.
به عاصف که طبق معمول همیشگی آخر از همه داشت از اتاقم خارج میشد، گفتم:
+صبر کن کارت دارم.
برگشت سمتم. سرم و گذاشتم روی میز. یادمه اونشب خیلی سر درد و کمر درد داشتم. سرم و کمی ماساژ دادم با دستام. همونطور که مشغول ماساژ سرم بودم به عاصف گفتم:
+میخوام یک دیدار خوشگل و مَلَس با آرین محمدزاده ترتیب بدی!! یه مهمونی باحال! یه گعده شبانه! اصلا نمیدونم سید عاصف چیکار میخوای کنی. من فقط میخوام زودتر بساط دیدار من و این آدم و فراهم کنی و این طرح و بهش پیشنهاد بدیم تا ببینیم مزه دهنش چیه و دنبال چی هست. البته نه به این زودی، بلکه بعد از دو سه دیدار!
_چشم. بررسی میکنم بهت میگم.
+زودتر خبرش و بهم بده. میتونی بری.
اونشب خیلی خسته بودم. به راننده گفتم فورا آماده بشه و من و برسونه خونه! رفتم پارکینگ اداره سوار ماشین شدم و از ستاد خارج شدیم.
ترجیح دادم برم خونه خودم. یه رفیق دارم که فروشگاه بزرگ مواد غذایی داره. خیلی وقت هم بود ندیدمش. یه کاسب جوان انقلابی متدین و حلال خور که هرچی درموردش بگم، کم گفتم.
وارد فروشگاه شدم. دیدم سرش خیلی شلوغه، برای همین نرفتم سمتش. چرخ خرید و گرفتم، رفتم بین قفسه ها و مشغول خرید مایحتاج منزل شخصیم شدم. داشتم تن ماهی و مواد خوراکی و یه سری خرت و پرت برمیداشتم که یه هویی چشمم افتاد به کسی که انتظار دیدنش و نداشتم.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، فکر میکنید چه کسی و دیدم؟
اگر بهتون بگم باورتون نمیشه! اون کسی رو که دیدم یک زن بود و اون زن کسی نبود جز مستاجر خونه بی بی کلثوم. بگذارید معرفیش کنم. اسمش پرستو بود. البته از حرفهای بی بی کلثوم بعدا فهمیدم که اسمش اینه. بی بی خیلی بهش اطمینان داشت، ولی من بهش اطمینان نداشتم. نمیدونم چطور موفق شده بود نظر بی بی رو جلب کنه که حتی کارت عابر بانک بی بی هم دستش بود و برای بی بی خرج میکرد.
من به چشمای خودمم اطمینان نداشتم، این خانوم پرستو که دیگه جای خود دارد! بگذریم!
یادتونه در شمال چه اتفاقی افتاد؟
بعد از اون اتفاقات مشکوک و حضور دائمش تا یک بازه زمانی برای آوردن غذا از طرف بی بی کلثوم، وقتی دوباره اون خانوم و در هایپرمارکت دیدم، تعجب کردم. اما بهش توجه نکردم و خیلی ساده از کنارش رد شدم. چندقدمی که ازش فاصله گرفتم، برگشتم به پشت نگاه کردم، اما اون همچنان مشغول خرید بود.
وسیله ها رو گذاشتم توی فروشگاه و بدون اینکه به سمت رفیقم برم، فورا از فروشگاه خارج شدم.
بلافاصله رفتم سوار ماشین شدم و به راننده گفتم یه کم توی کوچه پس کوچه ها بگرده و بعدش من و برسونه خونه. دلیل اینکه گفتم توی کوچه پس کوچه ها من و بگردونه این بود که به اون خانوم پرستو مشکوک شده بودم و احتمال دادم اگر کسی دنبالم باشه، باید «ض.ت[ضدتعقیب]» بزنم.
نمیدونم چرا بهش شک داشتم. احساس میکردم هرکجا میرم میبینمش و این اتفاق یک امر غیرعادی به نظر میرسه.
میخواستم به اداره گزارش بدم، اما دست نگه داشتم. میخواستم بگم که حدود دوماه و خرده ای میشه که من درگیر این مسئله هستم و احساس میکنم یه زنی که چندبار دیدمش، یا توی فروشگاه هم موقع خرید میبینمش، این موضوع عادی و طبیعی نیست.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، یکی از نکاتی که باید در اصول امنیتی و اطلاعاتی رعایت بشه اینه که همیشه به همه چیز شک داشته باشیم. به ما یاد دادند که احتیاط شرط عقل هست و اصول کاری ما ایجاب میکنه که به چشم های خودمونم اعتماد نکنیم و شک داشته باشیم، چه برسه به اتفاقات اطرافمون.
اصول کاری ما به این شکل هست که وقتی شکِت به یقین تبدیل میشه، باز هم باید شک کنی! حتی اگر خلافش ثبت بشه. در #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم به این موضوع شک پرداختم. اینم بگم، الکی نباید شک کرد و باید ادله ای وجود داشته باشه.
بگذریم...
وقتی راننده من و رسوند، باهاش قرار فردا صبح و گذاشتم تا چه ساعتی باشه جلوی خونه.
اون شب اصلا خواب به چشمام نمی اومد. دائم فکر میکردم این زن کیه و چرا خیلی از جاها میبینمش.
از طرفی فکر پرونده جدید داشت کلافه م میکرد... از طرفی رفتارهای عجیب بهزاد... از طرفی اصرار حاج کاظم و خانواده م برای ازدواج مجدد و...
حدود ساعت 4 صبح بود که همچنان بیدار بودم و روی تراس خونه نشسته بودم. سعی کردم ذهنم و آزاد کنم تا کمی مطالعه کنم. یه هویی یادم اومد که وقتی از شمال برگشتم یکی از کتاب های مورد علاقم و توی ماشین جا گذاشتم و یادم رفت بیارم بزارم توی قفسه کتابام.
ریموت و گرفتم رفتم پارکینگ. چراغ قوه گوشیم و روشن کردم تا کتابم و از صندلی عقب بگیرم اما یه هویی چشمم افتاد به یه گوشی نوکیا ساده. خودمم از این نوع گوشی ها داشتم. اما این گوشی من نبود.
عاکف سلیمانی
#قسمت_سیزدهم جلسه ی 8 ساعته ما به پایان رسید و خیلی خسته بودیم. هم جسمی وَ هم فکری. هم من، هم عاصف،
#قسمت_چهاردهم
کمی فکر کردم که برای چه کسی میتونه باشه. آخه غیر از خودم کسی سوار ماشینم نمیشه. این چندوقت هم که از شمال برگشتم فقط یک بار سوار ماشینم شدم و اداره همش راننده برام گذاشته و با ماشین ستاد رفت و آمد دارم. از طرفی همیشه ماشینم توی پارکینگ خونه هم که هست، زیر دوربین قرار داره. شاید 30 ثانیه ای فکر کردم. یه هویی یادم اومد چی شده...
بگم گوشیِ کی بود؟
بازهم خانوم پرستو!!!
خدای من! چرا هربار به نوعی این زن باید می اومد توی ذهنم!!! چرا هربار باید با این زن روبرو میشدم. چرا هربار باید یک اتفاقی پیش می اومد تا من بهش فکر کنم. چه حکمتی بود نمیدونم! چه سِرّی بود نمیدونم!
دست به گوشی نزدم.
یک جفت دستکش لاتکس که صندوق عقب ماشینم بود برداشتم و دستم کردم، بعدش گوشی رو گرفتم. نمیخواستم آثاری از اثر انگشتم روی گوشی ناشناس یک زنی که بهش مشکوک بودم باقی بمونه!
قفل گوشی رو باز کردم و یه لحظه به شارژ باطریش دقت کردم دیدم آخرشه و روی سایلنت هم هست! یادمه 23 تا تماس از دست رفته هم داشته!
دیگه با گوشی کار نکردم. فورا با آسانسور برگشتم بالا تا گوشی رو بزنم به شارژ و ببینم میتونم شماره تماس یا یک چیزی که بهم اطلاعات بده پیدا کنم یا نه، اما دیدم از شانس بدم گوشی خاموش شد. دقیقا از همون چیزی که هراس داشتم اتفاق افتاد. تا نماز صبح بیدار موندم، نمازم و خوندم و کمی چرت زدم.
ساعت 6:45 دقیقه...
موبایل کاریم زنگ خورد، جواب دادم:
+سلام... جانم احد! بگو!
_سلام حاج عاکف. جلوی درب منزل شما هستم.
+10 دقیقه دیگه میام. یاعلی.
بلند شدم رفتم مسواک زدم و دست و روم وشستم، تجدید وضو کردم لباس پوشیدم رفتم پایین. به محض اینکه سوار ماشین شدم به رانندم آقا احد گفتم:
«بریم سمت خیابون[...]. اونجا کاری دارم.»
مقصد منزل مادرم بود...
کلید و انداختم در باز شد. به محض ورود چشمم افتاد به مادرم. دیدم داره به گل های باغچه آب میده. رفتم سمتش و بعد سلام علیک دستش و بوسیدم. فورا رفتم سر اصل مطلب، بهش گفتم:
+حاج خانوم، شما شماره بی بی کلثوم همسایه روبرویی ویلای سوادکوه و که مادر شهید هست و داری دیگه درسته؟
_آره مادر! چطور؟
+ممکنه شماره رو برام بفرستید؟ یا اگر میشه همین الآن بهم بدید؟
_چیزی شده؟
+نه دورت بگردم.
_پس چرا یه هویی این وقت صبح اومدی همچین چیزی رو میخوای؟
+راستش یکی از کسانی که با حاج خانوم مرتبط هست، یه بار سوارش کردم و الان فهمیدم یه وسیله ای ازش داخل ماشینم جا مونده!
_حالا چی هست؟
+یه موبایل!
_اگر عجله داری، خودت برو بالا از روی اوپن آشپزخونه گوشیم و بگیر و شماره ش و بردار! اگر عجله نداری تا نیم ساعت دیگه کارم تموم میشه میرم بالا برات میفرستم.
+الهی فدات شم. ممنون میشم اگر برام بفرستی.
_حتما پسرم.
+خب من برم. کاری نداری؟
_محسن جان...
+جان دلم.
_مادر، دو دقیقه به حرفم گوش کن!
+امر کنید.
شیلنگ آب و انداخت و رفت شیر آب و بست اومد سمتم... لبخندی زد و گفت:
_پسرم، خواهرت از لبنان زنگ زده! همچنان پیگیرت هست! نمیخوای بهش یه زنگ بزنی؟ حداقل جواب تلفناش و بده.
+مادرِ من، الهی دور اون چشمات بگردم، الهی پیش مرگت بشم، تصدقت، تو رو روح شهیدت بیخیال شو! من ازدواج بکن نیستم. ممنونم از شما و حاج کاظم و خواهرم میترا و تموم کسانی که به فکر من هستید... اما من بعد از فاطمه زهرا، دیگه با خودم عهد بستم با کسی ازدواج نکنم. والسلام نامه تمام.
_سنت رسول الله هست.
+سنت رسول الله رو یکبار انجام دادم!
_پسرجان، خل و چل بازی در نیار. تو باید پدر بشی!
+من مشکل دارم. نمیتونم. چرا نمیخواید درد من و بفهمید! چرا یه جوری حرف میزنید که انگار من هیچ مشکلی ندارم. من نمیتونم حق مادر شدن و از یک دختر بگیرم. بعدشم من هنوز که هنوزه از فکر فاطمه زهرا بیرون نیومدم!
_بخدا ماهم از فکرش بیرون نیومدیم. چرا فکر میکنی ما آدم زمختی هستیم و احساس نداریم. فاطمه عروسمون بود! پاره ی تنمون بود! اما مادرجان، تو نیاز به یه همدم داری، نیاز به کسی داری که تر و خشکت کنه!
+مگه بچه ام؟ بعدشم، یکی رو بدبخت کردم، یکی دیگه رو هم بیارم بدبختش کنم؟ مسبب اتفاقاتی که برای فاطمه افتاد منم!!
یه هویی مادرم چشماش گرد شد!!
نگاهمون به هم گره خورد! آب دهنم و قورت دادم!!! آخه مادرم نمیدونست چی شده. نمیدونست که فاطمه زهرا در گروگان گیری دچار آسیب و شکستگی جمجمه سر شده بود. همه خیال میکردند که فاطمه زهرا با تومور مغزی از دنیا رفت، که همین هم بود، اما قبلش توسط گروگان گیرها «رجوع شود به #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_دوم» به جمجمه ش ضربه وارد شده بود.
مادرم گفت:
_منظورت چیه که میگی مقصر مرگ فاطمه بودی؟ چی و داری از ما پنهان میکنی؟
+هیچچی مادر من! منظورم اینه اگر کنارش بودم، اگر به همسرم رسیدگی میکردم و بیشتر براش وقت میگذاشتم، این اتفاقات نمی افتاد و به خاک سیاه نمینشستم.
عاکف سلیمانی
#قسمت_چهاردهم کمی فکر کردم که برای چه کسی میتونه باشه. آخه غیر از خودم کسی سوار ماشینم نمیشه. این چ
#قسمت_پانزدهم
مادرم همچنان با تعجب نگام میکرد!
چیزی نگفت...
منم دیگه چیزی نگفتم. ازش خداحافظی کردم. اما احساس میکردم همچنان مادرم داره بهم نگاه میکنه. سایه ی سنگین نگاه مادرم و روی سر تا پام حس میکردم.
فورا از خونه مادرم خارج شدم.
سوار ماشین شدم و به اتفاق احد رفتیم اداره. به محض ورود به اداره رفتم دفتر حاج آقا سیف... هرچی حاج هادی «مدیر کل بخش ضدجاسوسی که در مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم به آن اشاره شد و جاسوس از آب در آمد» آدم بداخلاق و نچسبی بود، سیف ده برابر بدتر از اون بود.
وقتی وارد شدم، سلام کردم. سری تکان داد و زیر لب خیلی آروم پاسخ سلامم و داد. حدود نیم ساعتی رو باهم یه سری امور و چک کردیم و بعدش بهم گفت میتونی بری...
رفتم دفترم. فورا تماس گرفتم با همکارم سجاد عباس زاده از بچه های مبارزه با مفاسد اقتصادی. بعدش با عاصف هماهنگ کردم اومد اتاقم و سه نفری نشستیم ریز به ریز طرح رو بررسی کردیم... وقتی سجاد رفت، به عاصف گفتم:
+تونستی با آرین محمدزاده کانکت بشی و برای دیدارمون قرار و ملاقات بزاری؟
_وصل شدم بهش اما گفته فعلا سرش شلوغه؟
+واقعا سرش شلوغه یا داره اِن قُلت الکی میاره و میخواد بپیچونتت؟
_حسن و جمشید از بچه های خودمون هستند...24 ساعته زیر نظر دارن این جانورو! میگن توی خونه ش کَپیده و تکون نمیخوره!
+شنود مکالماتش چی؟
_دوتا تماس با دوبی داشته! یک تماس هم با نروژ!
+دوبی با کی؟
_بچه های فنی برون مرزی ردش و زدند! میگن یکی از تجار همون منطقه هست و مشکل خاصی نداره!
+جالبه! توی خونه ش نشسته، اما میگه سرم شلوغه!!! وَ اینکه حاضر نمیشه با تو که انقدر براش مهم شدی دیدار کنه! مگه بهش گفتی که میخوای یکی رو با خودت ببری خونهش!
_بله... باید بگم!
+خب خریت کردی دیگه عزیزم!
_آخه حاجی...
حرفاش و قطع کردم گفتم:
+مگه نمیگی انقدر براش مهمی که تو رو به حیات خلوتش راه داده؟
_بله!
+خب میرفتیم پای قراری که خودت باهاش داشتی، اما یه هویی میگفتی مهمون دارم!
_آخه من در طول این چندوقت زیر و بمش و در آوردم! آرین محمدزاده اصلا بدون وقت ملاقات قبلی با کسی دیدار نمیکنه! خیلی محافظه کاره!
+غلط کرده!
_یعنی چی؟
+یعنی اینکه ایشون مسائل امنیتی رو داره رعایت میکنه!
_یعنی میخوای بگی...
بازم حرفش و قطع کردم گفتم:
+میدونم چی میخوای بگی! آرین ممکنه یک جاسوس باشه. اما یه جاسوسی که شاه مهره بخواد باشه نیست! فقط در حد عروسک خیمه شب بازی داره جولان میده. یه جاسوسی که به طور مستقیم یا غیر مستقیم بهش در اون طرف آب آموزش های اولیه رو دادند و داره حرکت میکنه و یکسری اطلاعات و از کشور خارج میکنه. باید زودتر میزان دسترسی این آدم و کشف کنیم.
_که اینطور!
+بله که اینطور! عاصف، زودتر کشف کنید منابع این آدم و. نمیتونیم به طور 100 درصدی بگیم جاسوسه، ولی میتونه در پوشش اقدامات اقتصادی، کارهای ضدامنیتی کنه. حواستون باشه. به بچه ها بگو تموم راه های ارتباطی این آدم و کشف کنند.
_چشم.
+الآن هم بگیر برو ببین چیکار میتونی بکنی برای دیدار با آرین.
عاصف رفت...
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت در ایتا که در پایین درج شده است وَ ذکر نام #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
May 11
عاکف سلیمانی
#قسمت_پانزدهم مادرم همچنان با تعجب نگام میکرد! چیزی نگفت... منم دیگه چیزی نگفتم. ازش خداحافظی کرد
#قسمت_شانزدهم
بعد از اینکه عاصف رفت، موبایل شخصیم و روشن کردم. پیامک مادرم و روی گوشیم دیدم. شماره بی بی کلثوم و برام فرستاده بود. فورا تماس گرفتم با بی بی کلثوم. جواب داد:
_سلام. بفرمایید.
+سلام و هزاران ارادت مادر. احوال شما چطوره. خوب هستید ان شاءالله.
_الحمدلله.
+سلیمانی هستم مادرجان.
_کدوم سلیمانی؟
+محسن هستم حاج خانوم. پسر شهید علی سلیمانی. همونی که همسایه روبروییتون هست توی سوادکوه.
_چطوری پسرم. خوبی؟ مادر خوبه؟ خواهرات و داداشت خوبن؟
+فدای شما بشم حاج خانوم دست بوس شماییم. خدا پسر شهیدت و همنشین امام حسین قرار بده. آخرشم برای من دعا نکردی که شهید بشم... یادت باشه هاااا !!
_خندید گفت:
_ان شاءالله همیشه زنده باشی. پات بهتر شده؟
+خداروشکر. فعلا قاچاقی زنده ایم بی بی!
رفتم سر اصل مطلب و بهش گفتم:
+حاج خانوم، غَرَض از مزاحمت، اون دختر خانومی که منزل شما مستاجر بود و لطف میکردید بهشون غذا میدادید برای من میآوردند، همون خانومی که عینک های رنگی میزدند...
اومد وسط حرفام و خندید، گفت:
_چیشده؟ چشمت و گرفته؟
عین لاستیک ماشین که پنچر میشه و وا میره، منم وا رفتم... گفتم:
+نه حاج خانوم، آخه این چه حرفیه!
خندید و گفت:
_پس چیشده! راستی اگر خوشت اومده حتما به من بگو. منم جای مادرت. دختر خیلی خوبیه!
زیر لب گفتم الله اکبر. چه گیری داده این بی بی...گفتم:
+حاج خانوم، میشه شماره تماس، یا راهی که بتونم پیداش کنم و بهم بفرمایید؟
_میخوای خودت بری سراغش؟ تو مگه مادر نداری؟ خجالت بکش!
از سادگی این مادر شهید خنده م گرفت، گفتم:
+حاج خانوم، دورت بگردم! دو دقیقه صبر کن من توضیح بدم!
_خب بگو!
ترسیدم بگم گوشیش توی ماشینم جا مونده، چون ممکن بود گیر بده چرا توی ماشین تو جا مونده و مگه سوارش کردی و...؟ گفتم:
+این خانوم ظاهرا دانشجو هستند، منم یک سوال علمی و تخصصی داشتم، احتمالا ایشون میتونن کمکم کنند!
_باشه پسرم. صبر کن برم دفترچه تلفن و بیارم بهت بگم شماره هاش چنده! چون ازش دو سه تا شماره دارم!
چنددقیقه ای طول کشید تا شماره ها رو پیدا کنه. شماره ها رو خوند یادداشت کردم و با حاج خانوم خداحافظی کردم.
با شماره ها تماس گرفتم، اما خاموش بود. بلند شدم رفتم از توی کیفم موبایل همون خانوم و گرفتم و از دفترم خارج شدم، یه راست رفتم سمت حفاظت!
نزدیک درب اتاق یکی از بچه ها که رسیدم، پشیمون شدم و برگشتم دفتر خودم. زنگ زدم به عاصف اومد. بهش گفتم:
+این گوشی رو میگیری میبری، قفلش و باز میکنی برام میاری!
_چشم. ان شاءالله خیر باشه!
+امیدوارم...
عاصف رفت، نیم ساعت بعد اومد. رمز سیمکارت و زد و گوشی رو باز کرد! ازش رمز سیمکارت و گرفتم، مجددا گوشی رو خاموش کردم تا از اداره خارج بشم و روشنش کنم.
یادمه اون روز خیلی کار داشتم و حوالی ساعت 6 غروب بود که داشتم با آقا احد رانندهم میرفتم خونه!! بهش گفتم:
«احدجان، هرجا فروشگاه موادغذایی دیدی بزن کنار، تا یه کم خرت و پرت بگیرم.»
به مسیر ادامه دادیم تا اینکه رسیدیم به یک هایپر بزرگ.
پیاده شدم رفتم داخل فروشگاه. مشغول خرید یه سری اقلام مورد نیاز شدم. چون شب قبلش، یه هویی، با اون خانوم مشکوک روبرو شدم و نتونستم چیزی بخرم.
تا جایی که یادمه، حتی در زمانی که همسر مرحومه ام در حیات بود، وَ حتی حالا که دارم برای شما مینویسم، این خصلت و دارم که وقتی میرم فروشگاه، حداقل برای 15 روز بعدخرید میکنم. چون وقت اینکه دائم برم فروشگاه بچرخم و ندارم و بدم میاد!
کلی وسیله ریختم توی سبد. همینطور که مشغول خرید بودم، گفتم یه زنگی هم به احد بزنم بهش تعارف بزنم ببینم چیزی میخواد یا نه!
داشتم باهاش حرف میزدم که گفت نه چیزی نیاز نیست و زحمت نکشید، همینطور که چشمم به بیرون بود، یه هویی دیدم یه خانومی با عینک رنگی، دستکش مشکی، شال مشکی، چکمه تا زانو و... وارد فروشگاه شد.
جلل الخالق... بازم همون...
با خودم گفتم خدایا، چرا هرجایی میرم اینو میبینم!!! چرا عین اَجَلِ معلق یه هویی جلوی من سبز میشه! داشتم با خودم حرف میزدم که فوری روم و برگردوندم. اونم رفت مشغول خرید شد. میخواستم برم بابت گوشی بهش بگم، اما پشیمون شدم! میخواستم فورا از فروشگاه خارج بشم، اما بازم منصرف شدم!
تصمیم گرفتم با رعایت فاصله وَ حفظ تمام جوانبی که مدنظرم بود، زیر نظر بگیرمش تا ببینم چه خبره! زنگ زدم به احد، بهش گفتم بیاد توی فروشگاه پشت قفسه چهار!
وقتی رسید، کارت عابر بانکم و بهش دادم و گفتم:
+اینا وسیله هایی هست که گرفتم، بگیر ببر صندوق حساب کن. بعدش زحمت بکش ببرش توی ماشین. منم تا چنددقیقه دیگه میام! این پلاستیکی هم که توش گوشت هست و کمی تنقلات، برای خونه خودته.
_چشم آقا! ولی چرا این کار و کردید. من راضی به زحمتتون نبودم. نیازی نبود.
+لا اله الا الله... برو. تو فقط برو. الآن کلی کار داریم. بدو ببینم!
عاکف سلیمانی
#قسمت_شانزدهم بعد از اینکه عاصف رفت، موبایل شخصیم و روشن کردم. پیامک مادرم و روی گوشیم دیدم. شماره
#قسمت_هفدهم
احد رفت. یه سبد خالی گرفتم و به بهانه خرید توی فروشگاه چرخیدم! از لا به لای قفسه ها اون زن و زیر نظر گرفتم تا ببینم رفتار مشکوکی داره یا نه!
نمیدونم چرا بهش شک داشتم. عجیب بود! رفتارش! نحوه حرف زدنش! نگاهش... داشتم دیوونه میشدم! حضورش برام عین یه خوره ای بود که افتاده بود به جونم!!!
یادمه چندتا دونه کیک و پاستیل و... خریده بود، بعدش رفت حساب کنه، فورا زنگ زدم به احد. جواب که داد بهش گفتم:
«چند لحظه بمون پشت خط...»
منتظر بودم اون زن حساب کنه و بره بیرون تا احد قشنگ ببینه اون و. وقتی اون زن مشکوک رفت بیرون گفتم:
+احد جان، این خانومی که عینک رنگی زده به چشماش، شال مشکی و دستکش مشکی هم داره و چکمه پاشه، لاغراندامه! همین الان اومده بیرون! داری میبینی؟
_بله حاجی!
+برو دنبالش ببین کجا میره!
_شما نمیای؟
من قبلا عصبی بودم، از بعد فوت همسرم عصبی تر و پرخاشگرتر شده بودم!!!
به احد گفتم:
+برو از جلوی چشمم محو شو تا یه چیزی بارت نکردم! حتما نمیام که دارم بهت میگم برو دنبالش!! بعد داری با من بحث میکنی؟ برو ببینم.
تلفن و قطع کردم...
اون خانوم رفت!! احد هم رفت دنبالش! یه تاکسی گرفتم رفتم به سمت خونه م!
یادمه اون روز خیلی ترافیک بود و بعد از یک ساعت و نیم که رسیدم نزدیک خونه وَ چنددقیقه ای مونده بود برسم، احد زنگ زد گفت:
_آقا عاکف سلام
+وعلیکم! بگو آقاجان!
_داریم از تهران خارج میشیم.
+به سمتِ؟
_قم!
+نیازی نیست، برگرد!
_چشم.
وقتی رسیدم جلوی درب خونه و خواستم دست کنم توی جیبم کرایه راننده تاکسی رو بدم، موبایل کاریم زنگ خورد. جواب دادم:
+بله!
_سلام آقای سلیمانی. بهزاد هستم.
+سلام. فهمیدم... بگو چیشده؟
_از دفتر حاج آقا سیف «مدیر کل بخش ضدجاسوسی و ضد تروریسم» تماس گرفتن و سراغ شما رو گرفتند. از دفتر حاج کاظم هم همینطور!
+حاج آقا سیف الان اداره هست؟
_بله!
+حاج کاظم چطور؟
_نمیدونم!
+تو نمیدونی پدر زنت اداره هست یا نه؟
سکوت کرد... بهش گفتم:
«قطع میکنم دوباره زنگ میزنم به دفتر، من و وصل کن به دفتر حاج آقا سیف.»
کد مخصوصی که داشتم و گرفتم اما وصل نشد... به بهزاد زنگ زدم گفتم به دفتر حاجی بگو مستقیم من و بگیرن! این مابِین با راننده تاکسی حساب کردم رفت. در و باز کردم و داشتم میرفتم سمت آسانسور که از دفتر حاجی سیف باهام تماس گرفتن و من و وصل کردن به ایشون! حاجی اومد روی خط !!
_ سلام عاکف خان.
+سلام آقا ! ارادتمندم!
_کجایی؟
+اومدم منزل!
_فورا برگرد بیا اداره!
+چشم. اتفاقی افتاده؟
_بیا فوری.
+خیره ان شاءالله!
_خیر و شرش دست خداست! تاچنددقیقه دیگه میای؟
+راستش همین الان رسیدم جلوی آسانسور، توی پارکینگم! همین الان موتورم و میگیرم؛ بر میگردم اداره!
_میبنمت! یاعلی.
رفتم موتورو گرفتم و برگشتم اداره!
خواستم وارد اداره بشم که دیدم حاج کاظم و راننده ش و تیم حفاظتش دارن میان بیرون! ماشین تیم حفاظت حاجی توقف کرد!
شیشه عقب ماشین و داد پایین و با هم سلام علیک کردیم... در بسته شد و نرفتن بیرون! پیاده شدم رفتم سمت ماشین حامل حاج کاظم!
گفت:
«ان شاءالله صحیح و سلامت میری برمیگردی. سلام ما رو خدمت اون خواهر و بردار عزیز برسون.»
لبخند و چشمکی نثارم کرد و زد روی شونه راننده ش، به نشانه ی این که حرکت کن... بعد شیشه رو داد بالا و رفتند.
با خودم گفتم: «خب عاکف جان، کم کم آماده شو برای یک ماموریت برون مرزی که گاوت زایید، شش قلو هم زایید اینبار. وقتی میگه خواهر و برادر، یعنی سفرهای مهمی در پیش است.»
سوار موتور شدم رفتم پارکینگ ستاد و بعدش مستقیم رفتم دفتر حاج آقا سیف.
هماهنگ شد رفتم داخل! وارد که شدم سلام کردم... آروم و با اخم جواب داد... چند ثانیه ای از ورودم به اتاقش گذشته بود که بدون هیچ مقدمه ای گفت:
_ سلیمانی، باید بری ماموریت. آماده شو.
+چشم.
_آماده ای بری سوریه و بعدشم عراق؟
یاد حرف حاجی افتادم که گفت سلام ما رو خدمت اون خواهر و برادر برسون... یه هویی با صدای حاج آقا سیف به خودم اومدم. دیدم حاج آقا سیف داره با انگشتر عقیقی که دستشه میزنه روی شیشه میزش و با حالات اخم میگه:
_عاکف خان حواست کجاست؟
+ببخشید... درخدمتم
_میگم آماده ای؟
+بله. فقط جسارتا این پرونده ای که در دست اقدام داریم چی میشه؟ گزارش آخری که فرستادم و ملاحظه فرمودید آقا؟
_بله، همین نیم ساعت قبل خوندم.
+پرونده در مراحل حساسی هست!
_بله ممنون از تذکرتون!
+قصد جسارت نداشتم خدمت شما! اما راستش...
حرفم و قطع کرد گفت:
_نگران نباشید! فعلا به عاصف وقت دیدار نداده! نمیدونم چرا ! اما یه کم عجیبه! به نظرم این مابین هم فرصت خوبیه که شما به ماموریت برون مرزی برای رساندن پیام های فوق سری و سرزدن به بعضی پایگاه های امنیتی اطلاعاتی ما در عراق و سوریه، وَ همچنین لبنان بری!
عاکف سلیمانی
#قسمت_هفدهم احد رفت. یه سبد خالی گرفتم و به بهانه خرید توی فروشگاه چرخیدم! از لا به لای قفسه ها اون
#قسمت_هجدهم
توی دلم گفتم حاج کاظم توی لبنان به کی سلام برسونم؟ به عمت؟ یا به سیدحسن نصرالله!؟ با خودم داشتم فکر میکردم که این ماموریت رفتن های برون مرزی، بیشتر کار حاج کاظم هست که سیف و ترغیب میکنه من و بفرسته این طرف اون طرف تا درگیر مرگ همسرم نباشم! گفتم:
+ببخشید آقا، کی باید برم؟
_همین امشب.
+چشم.
یک ساعتی رو برام توضیح داد که ماموریت چیه و باید کجاها برم و پیام ها و نقاط استراتژیک و... چه مواردی هست.
قرار شد با یکی دیگه از همکارانم به نام مجید و محمد، به این سفر بریم. هم حامل پیام های مهم بودیم که نمیشد تلفنی و نامه ای کارهای اون دوهفته رو انجام داد! هم باید به چند تن از عوامل اصلیمون که در عراق و سوریه و لبنان بودند و مسئول پایگاه های اطلاعاتی ما بودند سر میزدیم و...
اون شب با همکارم مجید و محمد رفتیم عراق و دو روز بعد، از عراق به سوریه و دو روز بعدش از سوریه به لبنان! در طول اون 14 روز ماموریت برون مرزی هفته اول هر یک روز در میان پرواز داشتم و بین عراق و سوریه و لبنان معلق بودم!
در هفته دوم، 5 روز اول بدون استثنا هر روز پرواز داشتم و از لبنان به سوریه میرفتم و فردای آن از سوریه به عراق وَ سپس از عراق به لبنان! تا اینکه روز آخر فرا رسید و از لبنان به ایران برگشتیم!
به دلیل تراکم پروازها در طول 14 روز، قلبم و سرم و تمام عضلاتم درد میکرد. چون دائم در آسمان بودم. این و کسانی که زیاد پرواز دارند درک میکنند که چی میگم!
سه روز در منزل استراحت کردم و زیر نظر پزشک متخصص اداره بودم. بعد از سه روز حالم بهتر شده بود! هرچند نیاز به استراحت بیشتری بود اما خب کار و پرونده های زیادی در اداره بود که باید به سرانجام میرسوندیم.
به اداره برگشتم.
گزارش کارهای عاصف و مطالعه کردم... قرار شده بود آرین محمد زاده یک دیدار خصوصی بگذاره تا باهم گفتگو کنیم...
از دفتر حاج آقا سیف برای ارائه گزارش دوهفته ای وقت ملاقات گرفتم تا برسم خدمتشون. وارد دفتر شدم سلام علیکی کردیم و بلافاصله با لحن تقریبا بدی بهم گفت:
_گزارش کارت و بده و آماده شو برای ماموریت بعدی...
گفتم:
+جااان؟
_نشنیدی؟
+چرا شنیدم.
حالم از رفتارهای پر از عصبانیت حاج آقا سیف به هم میخورد... انگار ارث باباش و من خورده بودم... نمیدونستم چرا توی این دوسالی که نبود و برگشت یه هویی انقدر گند دماغ شده بود. بخاطر سیاست کاریش بود که شده بود مدیر کل بخش ضدجاسوسی یا ...
بگذریم...
گزارش کارو دادم و از دفترش اومدم بیرون. حالم زیاد خوش نبود. حاج کاظم رفته بود بیرون، تماس گرفتم باهاش و ازش پرسیدم کی برمیگرده ستاد که گفت تا نیم ساعت دیگه برمیگرده. وقتی اومد، رفتم دفترشو داشت چای و خرما میل میکرد. گفتم:
+حاجی!
_جانم پسرم.
+این سیف فازش چیه؟ یه هو وسط پرونده آرین من و میفرسته برون مرزی. از طرفی میدونه وضعیت قلب و قفسه سینهم چطوره، اما بازم میخواد بفرسته ماموریت. دکتر گفته تا یک هفته باید استراحت کنی و چک بشی دائم. از طرفی خیلی مغروره.
حاجی گفت:
_حالا چیشده مگه؟
+چی میخواید بشه؟ من دارم از این همه تکبر و غرور سیف دیگه بالا میارم!
_واضح حرف بزن ببینم چی شده.
+حاجی این آدم یه جوریه. اصلا درک نمیکنه شرایط آدم و. ما که تراکتور نیستیم. بخدا تموم قفسه سینه م بابت پروازهای بیش از حد در این دوهفته درد میکنه! مغزم داره جمع میشه انگار! حالا هم که میایم اداره انگار ما حیوونیم و باهامون بد رفتار میکنه. این چندوقت هر کسی جای من بود استعفا میداد میرفت. تحمل این آدم واقعا سخت شده.
حاج کاظم تاملی کرد گفت:
_بشین.
یه دمنوش آویشن برام آورد گفت:
_بخور! برات خوبه! آرومت میکنه!
چیزی نگفتم. نشست روبروم. دقایقی به سکوت گذشت. چند قلوپ از دمنوش خوردم، نفسی تازه کردم... گفت:
_بهتری؟
+چی بگم والله.
_بعد فوت همسرت بهانه گیر شدی!
راست میگفت... خیلی زود عصبی میشدم. تحمل هیچ حرفی رو نداشتم. تحمل خیلی از آدم ها برام سخت شده بود. گفتم:
+بگذریم.
_میخوام در مورد سیف مطلبی رو بهت بگم. چندوقت قبل هم که دیدم خیلی شاکی هستی، میخواستم ازت دعوت کنم بیای دفترم تا باهات درد دلی کرده باشم.
به مبل تکیه دادم و راحت نشسته م. گفتم:
+درخدمتم!
_قضیه سیف و جز چندنفر از بچه های سازمان، هیچکسی دیگه ای نمیدونه! رییس، من، یکی از مدیران برون مرزی! و یک تیم دونفره! قرار نبود شخص دیگهای بفهمه. اما کار به جایی رسید که حالا مجبورم به تو بگم. چون تموم این اتفاقات اخیر گزارشش به ما میرسید و میدونستیم عصبی میشی.
برام عجیب نبود که مقامات بالا میدونن!! چون طبیعی بود. گوشام و تیز کردم. سرتا پا گوش شدم تا ببینم و بشنوم حاج کاظم چی میخواد بگه که میگه فقط چندنفر میدونن و قرارنیست کسی بفهمه. پس باید راز بزرگی باشه.
کپی با ذکر منبع ولینک کانال خیمه گاه ولایت ونام عاکف سلیمانی فقط مجاز است.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
عاکف سلیمانی
#قسمت_هجدهم توی دلم گفتم حاج کاظم توی لبنان به کی سلام برسونم؟ به عمت؟ یا به سیدحسن نصرالله!؟ با خو
#قسمت_نوزدهم
حاج کاظم گفت:
«این موضوعی که میخوام برات نقل کنم، بر میگرده به حدود دوسال و نیم قبل! زمانی که سیف و زن و بچه ش در سوریه بودند. سیف مسئول یکی از پایگاه های اطلاعاتی ما در سوریه بود. همونطوری که خودت میدونی، بعضی از مستشاران اطلاعاتی، نظامی، امنیتی و موشکی ما به دلیل ماموریت های طولانی مدت برون مرزی، از این امکانات برخوردار هستند و میتونن همسر و فرزندان خودشون و به کشوری که ماموریت میرن ببرن و در نقطه ای کاملا امنیتی و حفاظت شده و مورد تایید ایران، زندگی کنند!»
حاج کاظم دستی به محاسن سفیدش کشید، لحظاتی سکوت کرد، بعدش، گفت:
«در طول مدتی که سیف در سوریه بود، وَ دائم در حال تردد به سوریه و عراق و لبنان و گاهی هم فلسطین بود، همسرش و دخترش مانند دیگر همسران و فرزندان بعضی مقامات امنیتی نظامی ایران در سوریه بودند و زندگی آرام و گمنام خودشون و داشتند. در یک بازه زمانی، قرار شد طی ماموریتی از طرف تشکیلات، خیلی فوری بره سمت فلسطین اشغالی. چندروزی از حضورش در فلسطین گذشته بود که همسر سیف از طریق یک خط امن با ایران ارتباط میگیره و گزارش اینکه دونفر به منزلشون وارد شده، وَ او وَ دخترانش رو کتک زدن رو به ما میده.»
از حاجی پرسیدم:
«چرا کتکشون زدند؟»
حاج کاظم گفت:
«اون ها رو میزدند و با لهجه ای که مشخص بود ایرانی نیست و به زور فارسی حرف میزنند، به همسر و بچه های سیف میگفتند به شوهرت بگو دست از این کارها برداره وگرنه روزهای تلخی در انتظارش هست.»
گفتم:
«خب بعدش چیشد؟»
حاج کاظم گفت:
«وقتی خبر به ما رسید، بلافاصله از یک طریق کاملا امن و سری، با سیف ارتباط گرفتیم و پایان ماموریتش در فلسطین رو اعلام کردیم. بهش گفتیم هر چه زودتر باید برگرده سوریه پیش زن و بچه ش تا سوخت نره و ترور نشه! چون سال ها دنبال ترور سیف بودند اما بهش دسترسی پیدا نمیکردند. حتی توی فلسطین هم که چندروزی می موند، کسی نمیتونست شناساییش کنه، دلیلشم حرفه ای بودن این آدم بود. سیف حتی در سوریه هم که بود، از یک سری راه های مخفی به خونش میرفت تا از حضورش در مناطق کسی بو نبره.»
گفتم:
«مگه برای همسر و فرزندانش محافظ نگذاشتید؟ مگه مناطقی که این دوستان زندگی میکنند غیر از اینه که کاملا محافظت شده هست؟»
حاج کاظم گفت:
«همسرش و فرزندانش محدودیت تردد داشتند. محافظ هم داشتند، اما امان از #نفوذ. همون نفوذی ها که تورو به اینجا رسوندن، سیف رو هم به این روز انداختن. اون مناطق هم حفاظت شده هست. اما؛ دشمن از هر دری که بخواد تلاش میکنه وارد بشه. وَ شد.»
حاج کاظم به حرفاش ادامه داد گفت:
«سرت و درد نیارم، در نهایت سیف بعد از سه روز موفق میشه به سوریه برگرده! زمانی که وارد منزل شخصیش میشه، میبینه همسرش و فرزندانش نیستند. هرچی با موبایل دو دخترش و همسرش تماس میگیره پاسخی دریافت نمیکنه. حدود دوساعتی رو منتظر می مونه تا اینکه بعد از پیگیری های مکرر از بعضی کسانی که مورد اطمینان سیف و خانواده ش بودند و باهم در اون کشور رفت و آمد داشتند جستجو میکنه، اما به جواب قانع کننده ای نمیرسه. چون از سرنوشت همسرش و فرزندانش بی خبر بودند. سیف هم با ایران ارتباط میگیره و گزارش میده که همسر و فرزندانش ناپدید شدند.»
تاحدودی میتونستم حدس بزنم چی شده، اما فکر نمیکردم در این حد باشه.
حاج کاظم ادامه داد گفت:
«بلافاصله بعد از دریافت خبر، دونفر از بچه ها مامور میشن برای اینکه برن به سوریه تا موضوع رو پیگیری کنند! قرار شد دونفر از بچه های حزب الله لبنان که یکی برون مرزی و دیگری برای بخش ضدجاسوسی تشکیلات حزب الله بود وَ در سوریه مستقر بودند و با ما همکاری میکردن، در این موضوع به بچه های ما اونطرف کمک کنند.»
حاج کاظم آهی کشید و گفت:
«بعد از 13 روز بررسی ها و رصدهای فشرده و دقیق و فنی_امنیتی_اطلاعاتی، بچه های ما و حزب الله لبنان به سرنخ هایی میرسن که ته این ماجرا وصل میشده به یکی از سرپل های استخبارات عربستان«GiP» که با اسراییل در این زمینه همکاری داشتند. همونطوری که خودت میدونی، اسراییل و عربستان سالهاست به طور غیر علنی با همدیگه همکاری و ارتباطات گسترده ای دارند، بخصوص در امور اطلاعاتی.»
گفتم:
« بله. میدونم. محور عبری عربی که راس بخشهای عربی، عربستان سعودی هست.»
حاجی گفت:
«سرت و درد نیارم، خلاصه بعد از چندوقت که بچه های ما و حزب الله سرنخ ها رو پیدا میکنند و پازل ها رو در کنار هم قرار میدن، محل نگهداری همسر و فرزندان سیف و پیدا میکنند.»
گفتم:
«تونستید نفوذی که این بلا رو سر سیف آورد پیدا کنید؟»
حاجی گفت:
«هنوز نه. اما سرنخی که وجود داره این هست که یکی از نگهبانان اون شهرکی که سیف و همسرش زندگی میکردند، این کار و کرده.»
گفتم: «دستگیرش نکردید؟»