┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام دوست
گشاییم دفتر صبح را
بسم الله النور✨
روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم
در این روز به ما رحمت و برکت ببخش
و کمکمان کن تا زیباترین روز را
داشته باشیم
الهی به امید تو 💚
🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞
الـــهـی
قلب زیباتون بـه زلالی آب
کارهای روزمرهتون روان
و جاری چون جویبار
روزتون سرشار از
موفقیـت و پیروزی
الـــهـــیآمیــن
امروزتون مبارک دوستان عزیزم
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
سلام مولای سوگوارمان ،مهدی جان 🕊
🤲 به نام نامتان آغاز می کنیم روضه ی مادرتان را و در سایه ی معطر شال عزایتان و به برکت اشک های مقدستان و به احترام قلب داغدارتان و ... تنها به نیت ظهور روشنتان ، قدم در خیمه عزای بانوی دو عالم می گذاریم 🤲🥀
🕊💚 اللهم عجل لولیک الفرج 💚🕊
🥀 فاطمیه دیده مهدی تر است
اشک ریزان در عزای مادر است 🥀
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
✨دست خودم نبود اگر عاشقت شدم
باور نمی کنم! نه؛ مگر عاشقت شدم؟
سینه به سینه عشق تو را ارث برده ام
من از دعای خیر پدر عاشقت شدم
برطالعم نوشته شده "عاشق الحسین"
دست خودم نبود اگر عاشقت شدم...
.....
❤
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتصدچهارم
نفس عمیقی کشیدم و دستامو توی کتم بیشتر فشردم....... مردم با نگاهاشون انگار می خواستند آدم رو بخورند و درسته قورت بدن..... اما هیچکدام این ها برام مهم نبود نه آبرو ......نه نگاه تمسخرآمیز عابرین پیاده...... خراب تر و داغون تر از اون چیزی بودم که بخوام به این چیزا اهمیت بدم...... چندین ساعت بود که همانطور بی هدف توی کوچه و خیابان و پارک ها می چرخیدم...... انقدر به مردم نگاه کرده بودم حالم داشت بهم میخورد..... توی چهره ی آدم های بیرون دنبال ردی از دختر بودم..... اما هیچ خبری نبود..... انگار یه لقمه شده و توی زمین فرورفته بود....... پاهام خسته شده و از زور سرما به زوق زوق افتاده بود...... دیگه جایی نمانده بود که سرنزده باشم....... همه ی جاها .....گوشه کنار خیابان .....کوچه ها ...بیمارستان ....کلانتری..... همه جا را گشته بودم اما هیچ اثری از دختر نبود...... دیگه حس حرکت نداشتم...... پاهای بی رمقم توان یدک کشیدن سنگینی بدنم را نداشتند
کاش کسی بود که باهاش دردل میکردم...... از بی کسی هام می گفتم .....ازش در مورد دختر مشورت می گرفتم..... اما این وقت شب هیچ کس رو نداشتم به جز خدا...... نگاهم به آسمان دوخته شد...... توی دلم نام خدا رو برزبان آوردم و چشمامو بستم...... حس آرامش عجیبی بهم دست داد...... پاهای خسته ام را حرکت دادم و به راه افتادم...... چشمانم را که باز کردم خودم را مقابل درب بزرگ خانه ی پیرمرد دیدم...... خودم......هم نمی دونم چطور به اینجا آمده بودم ...... شاید دل تنگم مرا به اینجا کشانده بود...... اما هرچه بود آن لحظه فقط احتیاج به یه هم زبان داشتم...... هم زبانی که باهاش از دردام بگم و تکسین روح زخم خورده م باشه ..... و چه کسی بهتر از پیرمرد .....کسی مثل خودم درد آشنا و سختی کشیده ی روزگار...... دستم را به سمت زنگ در بردم و بی تعلل فشردم..... پیرمرد مثل سری قبل در را به رویم باز کرد و با هم وارد خانه شدیم....... دیدن قیافه ی خسته ی پیرمرد دردلم را بیشتر کرد...... پیرمرد که با کنجکاوی تمام همه ی حرکاتم را می پایید نگاه جستجوگرش را به چشمانم دوخت و گفت: چیزی شده بابا؟ امروز زیاد سرحال به نظر نمیای؟ هنوز با روحیات پیرمرد آشنا نبودم .....نمی خواستم به راز درونم پی ببره..... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نه چیزی نشده .....راستش اومدم ادامه ی سرگذشت عجیبتون رو بشنوم....
البته اگر اشکالی نداره..... پیرمرد نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت ...... لبخندی صورت چروکیده اش را از هم باز کرد و گفت: باشه می گم بابا..... هرچند فکر می کنم برای چیز دیگه ای اینجا اومدی ولی تعریف می کنم شاید یکم حال و هوات تغییر کرد..... متعجبانه نگاهش کردم....... مانده بودم پیرمرد دیگه چطور آدمیه که انقدر فکر ادم ها رو راحت می تونه بخونه..... نکنه جادوگر هستش و من خبر نداشتم...... صدای پیرمرد اجازه ی ادامه ی فکر کردن رو ازم گرفت: خب تا کجا گفتم ...... آهان یادمه تا اونجا گفتم که پدر برام استاد گرفت که کار با چوب یاد بگیرم...... منتظر نگاهش کردم که گفت: اونشب تا خود صبح نخوابیدم و خیال های رنگی برای خودم می بافتم...... دم دمای صبح تازه خوابم برده بود که اکرم بیدارم کرد که ای کاش نمی کرد...... بهم گفت بابام صبح توی مغازه قلبش می گیره و بردنش بیمارستان..... خلاصه بلند شدم و نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم بهش..... همه ی ذوقی که برای اومدن استاد داشتم با شنیدن این خبر فروکش کرد..... وقتی رسیدم دیدم همه دور هم جمع شدن..... مامان و خواهرام می زدن توی سرشون و گریه می کردند و دامادا هم از طرف دیگه بی قراری می کردند...... وقتی سراغ آقاجون رو ازشون گرفتم فهمیدم خیلی دیر رسیدم...... آقاجونم نیم ساعت پیش از اینکه برسم بیمارستان تموم کرده بود..... اما یه نامه برام گذاشته بود که مامان بهم داد........ وقتی بازش کردم و نامه رو خوندم بدجور بهم ریختم...... بابام توی نامه ازم طلب بخشش کرده بود و خواسته بود که درسمو ادامه بدم و حرفه ی کار با چوب رو یاد بگیرم تا برای خودم توی زندگیم کسی بشم...... و نوشته بود نصف بیشتر اموالش رو به نامم کرده تا از اون به بعد راحت زندگی کنم ومحتاج به کسی نباشم...... آخرش هم ازم خواسته بود که اگر تا حالا کوتاهی در حقم کرده ببخشمش.....
🌸🌸🌸🌸🔸🌸🌸🌸🌸
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
ويژه سالگرد شهادت حاج قاسم: مالك اشتر علي | حاج میثم مطیعی - Haj Meysam Motiee.mp3
4.26M
🎤حاج_میثم_مطیعی
◼️آه! مالکِ اشترِ علی
#حاج_قاسم
#مرد_میدان #سرداردلها
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
Sonata 12: Opus 3 - @music_lights -David Garrett.mp3
8.91M
موزیک بیکلام
لحظاتتون آرام
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
خدای من
بر تقدیر تو #صبر میکنم
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
در بدترین لحظات زندگیت میتوانی
رنگ های واقعی آدم هایے را ببینے
کہ روزے میگفتند:
برایشان مهم هستی...
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
با فاصله ای امن؛ که آسیب نبینی
بنشین و فقط شاهدِ ویرانیِ من باش...
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
با من چه کردی؟
که نگاهی جز نگاهت بر دلم معنا ندارد؟
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
CQACAgIAAxkBAAEa3lpf7RKtQavETrDDq00pUjldV2B9IgACiioKAAHx-W0GWb17Q1hBguEeBA.mp3
10.72M
دستامون اگر که دوره، دلامون که دور نمیشه
دل من جز با دل تو، با دلی که جور نمیشه
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#بانوى_چشمه
#برگهفتم
مى دانم كه خيلى گرسنه اى. ديگر وقت ناهار است. خوب است با هم برويم و غذايى تهيّه كنيم. به سوى بازار مكّه حركت مى كنيم.
بشتابيد! حراجىِ گردنبند!
گردنبند استخوان خرگوش!
اين صداى يكى از فروشندگان است. جلو مى رويم. عدّه زيادى در حال خريدن اين گردنبندها هستند.
آن مادر را نگاه كن، گردنبندى از استخوان خرگوش براى فرزند خود خريده است!
تو خيلى تعجّب مى كنى. مگر طلا و جواهر در اين سرزمين نيست كه اين مردم استخوان خرگوش را مى خرند؟
اين گردنبندها حكايتى دارند. اين مردم اعتقاد دارند كه غول ها به انسان حمله كرده و هر روز، يك نفر را به عنوان قربانى به قتل مى رسانند.
آيا تو از غول ها نمى ترسى؟ غول ها خيلى خطرناك هستند. تو بايد استخوان خرگوش به گردن خود آويزان كنى تا از شرِّ غول ها در امان بمانى. براى اينكه از سحر و جادو در امان بمانى بايد گردنبندى از استخوان خرگوش داشته باشى!
فكر مى كنم كه در اين سرزمين، قيمت استخوان خرگوش از قيمت جواهرات بيشتر باشد!
🔺🔺🔺🔺🔶🔺🔺🔺🔺
#بانوی_چشمه
#حضرت_خدیجه_سلامالله
#ایام_فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا_سلامالله
#شهداءومهدویت
#کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشر_حداکثری
#کپی_آزاده
#چهارمینمسابقه
@shohada_vamahdawiat
@hedye110
یکی از دوستان گله کرد گفت چرا عکسهای تیکه دار دیگه نمیگذارید.... چشم اینم عکس های تیکه دار🌹🌹👇👇
والااااااااا به خدا........
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
یاد بگیر تو هم اینجوری بروووووو......💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
حال سگی من نتیجه ی گربه صفتی های توِ......
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
🍃🍃
﷽
🍃
إن الله لا يضيّع أجر قلب
نبض بحُبه
خداوند
اجر قلبے را کہ بہ عشق او میتپد
ضایع نمیکند✨
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🌸بسم الله الرحمن الرحیم🍂🌸
الهی
در این صبح زیبا
به زندگیمان سرسبزی
وخرمی ببخش🍂🌸
از نعمتهای بیکرانت سیرابمان کن
به قلبمان مهربانی
به روحمان آرامش
به زندگیمان محبت عطا فرما
"آمین"🙏🍂🌸
🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🔅 بوینرگس میدهد هرصبح انگاری که یار
🔅هر سحر از کوچهی دلتنگیام رد میشود
🔅 هرکه میخواند " دعای فرج"را تا سرآیدانتظار
🔅 شامل الطاف بیپایان ایزد میشود.
🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَــرَج 🍃
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
صبح زیباتون بخیر
خونه هاتون پر بركت
شادی توی دلهاتون
آرامش توی قلبهاتون
دلتون پر امید
وجودتون سلامت
رابطه هاتون پر از عشق
روز خوبی داشته باشید
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
@Aksneveshteheitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتصدپنجم
وقتی خوندن نامه تموم شد حالم خیلی بد شد..... همونجا توی راهروی بیمارستان افتادم...... دلم بدجور می سوخت..... به خودم لعنت کردم که چرا زودتر نیومدم ببینمش....... می دونستم دیگه دیدارم با آقاجونم رفت به قیامت...... اون روز انقدر حالم بد بود میخواستم کلاسمو با استاد کنسل کنم اما بخاطر قولی که به بابام داده بودم این کار رو نکردم...... بماند که بعدش از خواهرا و دامادمون چه حرفا و زخم زبونایی شنیدم...... اما هیچ کدام این ها برام اهمیتی نداشت...... مهم عهدی بود که با بابام بسته بودم ......... دلم می خواست کاری کنم که روح بابای خدا بیامرزم ازم راضی باشه.....برای همین تا می تونستم از جون و دل مایه می ذاشتم...... شبا تا دیروقت درس می خوندم و کلاسای دانشگاه رو به هربدبختی بود شرکت می کردم...... روزایی هم که بی کار بودم استاد می اومد و باهام کار می کرد..... کم کم دستم توی برش چوب راه افتاده بود....... تمام اتاقم شده بود پروسایل چوبی تراش داده شده....... استاد مرتب تشویقم می کرد و کارم رو تحسین می کرد..... به پیشنهاد استاد با پول سهم الارثی که از بابا بهم رسیده بود مغازه ای توی یکی از محله های خوب تهران گرفتم...... خونه ای هم نزدیک مغازه خریداری کردم که برای رفت و امد به محل کارم مشکل نداشته باشم......
تو فکر این بودم که کم کم خونه م رو از مادر و خواهرام جدا کنم...... دلم می خواست مـ ـستقل باشم و روی پای خودم بایستم...... از زخم زبونای خواهرا و کنایه های دامادا هم خسته شده بودم..... وقتی مامان شنید که میخوام ازشون جدا بشم خیلی گریه کرد و ازم خواست پیشش بمونم..... اجازه نمی ده کسی بهم حرف بزنه..... اما کلی باهاش حرف زدم که توی اون خونه موندن برام سخته باید برم ولی قول می دم همیشه بهش سربزنم..... با ابن حرفا مامان که بی تابی می کرد یکم آروم تر شد...... خلاصه منم هرچی اسباب و اثاثیه خونه پدری داشتم جمع کردم و از اون خونه زدم بیرون...... از اون روز زندگی من توی خونه ی جدیدم شروع شذ...... روزا تا عصر مغازه بودم و شبم که برمیگشتم خونه درسای دانشگاه رو انجام می دادم..... چند تا مـ ـستخدم هم گرفته بودم که کارای نظافت و آشپزی خونه رو انجام می دادند...... اما یه مدت بود که حس می کردم خونه یه چیزی کم داره....... از تنهایی خسته شده بودم دلم می خواست عصر که میام خونه یکی منتظرم باشه و بتونم باهاش حرف بزنم تا خستگی کار از تنم دربیاد....... چند وقتی بود که یکی از مشتریام رو زیر نظر داشتم..... دختر خوبی بود..... از همه مهم تر پدرش دوست قدیمی آقاجون بود....... وقتی موضوع رو با مامان در میون گذاشتم خیلی خوشحال شد و گفت به خواهرام هم میگه و نظرشون رو می پرسه...... اما وقتی به خواهرام گفت تصمیم به ازدواج دارم نه تنها استقبال نکردند بلکه دوباره زخم زبوناشون شروع شد..... اونا نه توی مرام خواستگاری شرکت کردند نه عروسی...... توی عروسیم تنها فامیل من مادرم بود که مثل پروانه دورم می چرخید....... پروانه دختر خوبی بود.......یه دختر مهربون .....یه زن کدبانو و یه همسر نمونه...... عصرا که از مغازه برمیگشتم با خوشرویی می اومد استقبالم برام چایی می اورد..... کلی با هم حرف می زدیم و می خندیدیم .....از هردری با هم حرف می زدیم..... واقعا دوستش داشتم..... با وجود پروانه توی زندگیم خیلی خوشبخت بودم و دیگه از خدا چیزی نمی خواستم..... خوشبختی ما با اومدن پرهام و پدرام کامل تر شد...... خدا بهمون دوتا پسر دوقلو مثل ماه داد....... وقتی بچه ها بدنیا اومدن دیگه سرازپا نمی شناختم همه چی براشون فراهم می کردم..... از شیر مرغ تا جون ادمیزاد..... کافی بود اشاره کنن اون چیز سریع براشون فراهم بود..... دلم نمی خواست پسرام توی زندگیشون کمبودی داشته باشند چون خودم از بچگی توی ناز و نعمت بودم...... با اومدن بچه ها انگار برکت به زندگیم اومده بود...... روز به روز توی کارم پیشرفت کردم...... کارم رو توسعه دادم و چند جا مغازه زدم و چند تا کارخونه هم گرفتم...... تصمیم گرفته بودم وقتی بچه ها بزرگ شدن کارخونه ها رو به نامشون بزنم...... بچه ها حالا دیگه برای خودشون مردی شده بودند..... اما من مالشون رو به عنوان امانت پیش خودم نگه داشته بودم.......
🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd