eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زيباست صبح، وقتی روی لب‌هايمان ذكر مهربانی به شكوفه می‌نشيند ❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود 🏳خدايا... روز‌‌مان را سرشار از آرامش عشق و محبت کن🌸 سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🌹💖🦋🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
زعاشقان شنیده‌ام روزی ظهور مےڪنے ز مرز انتظارها دگر عبور مےڪنے . شب سیاه مےرود صبح سپید مےرسد جهان بى چراغ را غرقہ ز نور مےڪنے @mosbat_andishi 💐💐🏴🏴🏴💐💐
طولی نکشید که آرش با سینی بزرگی برگشت. سینی را روی زمین جلوی من گذاشت. خودش هم روبرویم نشست وگفت: –برای این که سروصدانشه همه چی روباجاش آوردم وتوی ظرف نریختم. ترسیدم بیدارشون کنم. (اشاره کردبه بیرون از اتاق) پنیر، کره، مربا، همه را با ظرفشان اورده بود. شروع به لقمه درست کردن کرد. من هنوز هم مات حرفهایش بودم. لقمه‌ایی درست کرد و جلوی دهانم گرفت وگفت: –بخور راحیل، فکرهیچی رونکن. فقط نگاهش کردم، لقمه را از دستش گرفتم و به طرف دهان خودش بردم، لقمه را از دستم گرفت ونصف کرد. –نصف تو، نصف من، دوباره آن لقمه‌ی نصفه را جلوی دهانم گرفت. هنوز آن نصفه‌ی دیگر را خودش نخورده بود. منتظربود اول من بخورم. نصفه لقمه ایی که جلویم گرفته بود را فوری از دستش گرفتم و توی دهانش گذاشتم. غافلگیرشد و آن نصفه‌ی دیگر که در دستش بود را در دهانم گذاشت و با لبخند نگاهم کرد وگفت: –راحیل توهمیشه زرنگ ترازمن بودی وَبعدبرای درست کردن لقمه‌ی دیگری، دستش را به طرف سینی برد، لقمه را آرام، آرام می جویدم ونگاهش می کردم. آرش خیلی فرق کرده بود، خدایا این چش شده، مرگ کیارش باآرش چه کرده بود. دردش را احساس می کردم ولی نمی فهمیدم، یادگریه های دیشبش استرس و بعد بغض به گلویم آورد ونشد لقمه ام را قورت بدهم. بغضم اشک شد و روی دستش که لقمه‌ی دوم را گرفته بود چکید. بادیدن اشکهایم نی‌نی چشم هایش به رقص درامد، برای جلوگیری از ریزش اشکهایش نفس عمیقی کشید. "تو ازکی اینقدر نازک دل شدی آرش." امدکنارم نشست وگفت: –اینجوری مواظب خودتی؟ اینجوری قول دادی؟ جون من برات مهم نیست راحیل؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم واشکهایم را پاک کردم وگفتم: –خیلی مونده ازت خوش قول بودن رویادبگیرم آقا. دستش را روی شانه ام انداخت ونگاهم کرد. –تو که می گفتی من برای یاد گرفتن همه چی برنامه ریزی می کنم، این یادگرفتن روبزار اول لیست برنامه‌هات، باشه؟ چشم هایش را کاویدم. نگاهش را از من گرفت و به لقمه ی دستش داد. با اصرار لقمه را در دهانم گذاشت؛ بعد یک نان لواش کناردست من گذاشت ویکی کناردست خودش. با مهربانی و لبخند نگاهم گرد. –هرکس زودترنونش روتموم کنه اون یکی بایدبراش جایزه بخره. –چی بخره؟ –نظر خودت چیه؟ انتخابی باشه خوبه؟ –اهوم، ولی زیادگرون نباشه. انتخابی یعنی هرچیزی می تونه باشه، حتما که خریدنی نیست. بی تفاوت به حرفش نگاهی به نانها انداختم و لبخند لاغری زدم وگفتم: –چه مسابقه ی عادلانه‌ایی، اینجوری که من هنوز اولین لقمه رو نخوردم تونونت روتموم کردی بااون لقمه های مردونت. نان دیگری برداشت. –باشه جهنم وضررمن دوتا نون، تو یدونه. نان دیگری برداشتم وکنار دستش گذاشتم. –این الان عادلانس. باچشم های گردشده نگاهم کردوگفت: –مگه با گاو طرفی؟ لپش را کشیدم و گفتم: –منظورت ازنوع دریاییشه؟ با شنیدن حرفم یک لحظه غم چشم هایش را گرفت، شاید جریان عکس سودابه یادش امد. ولی فوری لبخندزد و گفت: –باشه بابا، من که خدای از خود گذشتگی‌ام اینم بهت ارفاق می کنم. یک، دو، سه، شروع. همانطور که شروع به لقمه گرفتن کردم گفتم: –جناب خدای از خودگذشتگی یه نگاهی به نایلون نونا هم بنداز. واسه بقیه هیچی نمونده‌ها. باید بری براشون بخری. من اصلانمی توانستم تند‌‌تند غذا بخورم. ولی آرش نصف نان لواش را برداشت ولقمه درست کرد وسریع در دهانش گذاشت و همانطور گفت: –تو بخور نگران نباش، میرم میخرم. ازطرز خوردنش خنده ام گرفته بود، ولی نمیشد بخندم عقب می‌افتادم، او نان دومش را شروع کرده بود ولی من تازه لقمه‌ی اولم هم تمام نشده بود. نصف نانم تمام شد و او نان سومش را شروع کرد و با دهان پرگفت: –حالا اگه یکی آب بخواد ودرحال خفه شدن باشه چی؟ –خب بره آب بخوره. –قبوله؟ بعدا جرزنی نکنیا، بگی مامانم گفته وسط غذا نباید آب بخوریما. با چشم هایم تایید کردم. با عجله بیرون رفت و با یک پارچ آب برگشت و باآخرین تکه‌ی نانش لقمه گرفت و تقریبا به کمک آب پایین فرستاد؛ بعددراز کشید نفسش را عمیق بیرون داد. –من بُردم. من آخرین لقمه‌ام را در دهانم گذاشتم وگفتم: –منم بُردم. –نخیر تو توی دهنت هنوز هست دیگه قرار نشد جِربزنیا. لقمه ام را به زور قورت دادم: –واقعا مسابقه ی نفس گیری بود. –خب حالا باید فکر کنم ببینم جایزه چی بخوام ازت. سینی را نزدیک در گذاشتم و من هم کنارش دراز کشیدم وگفتم: –این همه جون کَندم آخرشم باختم. از روی تخت یک بالشت برای زیرسرم آورد وگفت: –می خوای توروبرنده اعلام کنم؟ حالا ما یه بار اونم توخوردن برنده شدیما؛ ناراحتی؟ –ناراحتیش واسه اون وقتیه که یه جایزه ی گرون بخوای... سرش را روی بالشت من گذاشت و چشم هایش را بست. –معدم پُرشد، خوابم گرفت. خمیازه ایی کشید و دنباله‌ی حرفش را گرفت: –ملاحظه ات هم می کنم، نگران نباش. 💖💖💖💖💖💖💖💖                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیباترین لحظات روداشته باشین                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
✐ به سراغ من اگر می‌آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهائی من                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
به شکل تازه ای دوستت دارم، به شکل صبح، باران و بوی گل..                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
                🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
                🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔬اثبات آزمایشگاهی👌🏻 ✅ دعای هفتم صحیفه سجادیه بر ویروس کرونا 🖤🏴🖤🏴
12-doa7.mp3
14.21M
دعای هفتم صحیفه، تقدیم شما👆 ✅ حداقل روزی چند بار این صوت رو در فضای منزلتون کنین تا اگر ویروسی هست، از بین بره. 🔹اگر خودتون و یا عزیزانتون به کرونا هستین که حتما حتما حتما اینکارو انجام بدین👌🏻 ⭕️ تا جایی که میتونین، کنین📤 به نیت شفای تمام بیماران، ختم بفرمایید🤲 💖🦋🌹🏴🖤🏴🖤
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
آيا مى دانى ما چند روز است كه در راه هستيم؟ ما شب يكشنبه 28 رجب، از مدينه خارج شديم. امشب هم شب جمعه، شب سوم ماه شعبان است. ما راه مدينه تا مكّه را پنج روزه آمده ايم. چه توفيقى از اين بهتر كه اعمال عمره خود را در شب جمعه انجام دهيم. تا يادم نرفته بگويم كه امشب، شب ولادت امام حسين(ع) نيز، هست. خورشيد را نگاه كن كه پشت آن كوه ها غروب مى كند. پشت آن كوه ها شهر مكّه قرار دارد. آرى، ما به نزديكى هاى مكّه رسيده ايم. امام، همراه ياران خود وارد شهر مى شود و به مسجد الحرام رفته و اعمال عمره را انجام مى دهد. بيا من و تو هم اعمال عمره خود را انجام بدهيم. بيا كمى با خداى خود خلوت كنيم... خانه خدا چه صفايى دارد! خبر ورود امام حسين(ع) در همه شهر مى پيچد، همه مردم خوشحال مى شوند كه تنها يادگار پيامبر به مكّه آمده است. شهر دوباره بوى پيامبر را گرفته است و خوب است بدانى كه افراد زيادى از شهرهاى مختلف براى انجام عمره، به مكّه آمده اند و آنها هم با شنيدن اين خبر براى ديدن امام لحظه شمارى مى كنند. آرى، امام به حرم امن الهى پناه آورده است. كسانى كه زيرك هستند، مى فهمند كه جان امام حسين(ع) در خطر است. امام در شهر منزل مى كند و مردم دسته دسته به ديدن ايشان مى آيند. مردم مى دانند كه امام حسين(ع) براى اينكه با يزيد بيعت نكند به اين شهر آمده است. او آمده است تا نهضت سرخ خود را از مكّه آغاز كند. پيش از آمدن امام حسين(ع)، امير مكّه در مسجد الحرام، امام جماعت بود، امّا اكنون امام حسين(ع) تنها امام جماعت خانه خداست و سيل جمعيّت پشت سر ايشان به نماز مى ايستند. خبر مى رسد كه قلب همه مردم با امام حسين(ع) است و آنها هر صبح و شام خدمت آن حضرت مى رسند. ترس و وحشت تمام وجود امير مكّه را فرا مى گيرد. اگر آن حضرت فقط يك اشاره به مردم كند، آنها اطاعت مى كنند. او با خودش فكر مى كند كه خوب است قبل از اينكه مردم، مرا از شهر بيرون كنند، خودم فرار كنم. او مى داند كه لحظه به لحظه، بر تعداد هواداران امام حسين(ع) افزوده مى شود. پس چه بهتر كه جان خود را نجات دهد. اگر مردم شورش كنند، اوّل سراغ نماينده يزيد مى آيند كه امير مكّه است. امير مكّه سرانجام تصميم مى گيرد شبانه از مكّه فرار كند. خبر در همه جا مى پيچد كه امير مكّه فرار كرده است. همه جا جشن و سرور است. همه خوشحال هستند و اين را يك موفقيّت بزرگ براى نهضت امام حسين(ع) مى دانند. مى خواهى من و تو هم در اين جشن شركت كنيم؟ آيا موافق هستى كمى شيرينى بگيريم و در ميان دوستان خود تقسيم كنيم؟ <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
                🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
شفای بیماران مخصوصا بیمار مورد نظر یه حمد شفا قرائت بفرمائید....                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
شبتون بخیر التماس دعای فرج 🏴🌟✨🌙🏴
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🏴🏴🔹🔶🔸
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زيباست صبح، وقتی روی لب‌هايمان ذكر مهربانی به شكوفه می‌نشيند ❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود 🏳خدايا... روز‌‌مان را سرشار از آرامش عشق و محبت کن🌸 سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🌹💖🦋🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
نکند نُدبه نَخواندم و دعا نیز نَکردم! بِشود جمع برایم، سخت دلگیر! نکند خاطره صد غم تلخ! بنشیند دَم دیوار دلم  پای در زنجیر من فقط منتظر آمدنت هستم! من منتظرم!!                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
                🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
                🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
آن روز آرش مرا به خانه‌مان برد. چون می خواستم دوش بگیرم ولباس هایم را عوض کنم. روز بعد که مراسم روز سوم کیارش بود؛ برای دیدن آرش لحظه شماری می کردم. در این یک روز و نصفی که ندیده بودمش خیلی دل تنگش بودم، چندبارخواستم زنگ بزنم اما با خودم فکرکردم حتما سرش خیلی شلوغ است که خودش تماس نگرفته، پس من هم مزاحمش نشوم. فقط صبح روز ختم زنگ زدم وپرسیدم: –آرش جان اگه کاری هست زودتر بیام برای کمک. آرش گفت: –نه راحیل کاری نیست. فقط صبح میریم بهشت زهرا. –پس منم بیام باهاتون دیگه... –نه عزیزم، میای اذیت میشی... ازحرفش تعجب کردم. فکر می کردم خوشحال شود وحتی بگوید خودم میایم دنبالت. ولی بعد فکر کردم حتما خیلی گرفتار است. بالاخره کلی مسئولیت گردنش است. دلم می خواست کنارش باشم و کاری برایش انجام دهم ولی درست نمی دانستم چه کمکی ازدستم برمی‌‌آید. باسعیده ومادر وخاله به مسجد رفتیم. مسجدخیلی بزرگی بود. دورتا دورش را صندلی چیده بودند. هنوزکسی نیامده بود جز فاطمه و زن دایی‌اش. زن دایی بادیدنم ازجایش بلندشد و به طرفم امد. با هم روبوسی کردیم. کلی تحویلم گرفت. بعد پرسید: –راحیل جان مامانت کدومه؟ من هم مادر را نشانش دادم و به زن دایی معرفی‌اش کردم. بامادر هم روبوسی کرد و ازمن پیشش تعریف کرد. کارهایش برایم عجیب بود. نگاهی به فاطمه انداختم، نگاهش را از من دزدید. دستش را گرفتم و بردمش جلوی در ورودی و پرسیدم: –به نظرت زن دایی زیاد تحویلمون نمی گیره؟ –بی تفاوت به حرفم پرسید: –راحیل چند روز تا تموم شدن محرمیتت باآرش مونده؟ مشخص بود سعی دارد حرف را عوض کند. –یک هفته، چطور؟ –می خواهید چیکار کنید؟ –نمی دونم...الان آخه چه وقت این حرفهاست؟ سرش را پایین انداخت. –آرش چیزی نگفته؟ –بیچاره آرش تواین همه بدبختی اصلا فکرنکنم فکرکرده باشه به این موضوع، چه برسه درموردش حرف بزنه. آهی کشید وگفت: –بیا بریم بشینیم. –نه من اینجا میمونم. خرما و حلوا رو که آوردن می‌گیرم پذیرایی می‌کنم. خانمی را نشانم داد. –اون خانمه مسئول پذیراییه فکرکنم نیازی نیست تو وایسی. –خب باشه، جلوی در بمونم بهتره، من که مهمون نیستم. –پس برم دوتا صندلی بیارم، باهم بشینیم همینجا. هنوز حرفش تمام نشده بود که پسردایی ‌اش با ظرفهای بزرگ خرما و حلوا جلوی درظاهرشد و با دیدن من خیلی مودبانه سلام کرد. ازدیدنش جاخوردم وجواب سلامش را دادم. دستم را درازکردم به طرف دیسهای پیرکس وگفتم: –بدین من می برم داخل. با لبخند عمیق نگاهم کرد و گفت: –نه، سنگینه برای شما، گفتن بدم به خانمی که اینجا مسئول پذیراییه. ازنگاهش خجالت کشیدم وسرم را پایین انداختم و دیگر حرفی نزدم. فاطمه جلو رفت و آرام گفت: –اون خانمه که فعلا داره خودش روباد می زنه، فکرکنم بایدخودمون پذیرایی کنیم، آقا بابک بده من می برم. ظرفها را به فاطمه داد. –میرم بقیه‌اش روهم بیارم، بعدسرش را به طرف من چرخاند. –اگه چیزی نیاز بود، من همین پایین پله ها هستم، صدام کنید براتون میارم. خیلی آرام گفتم: –ممنون. "یادمه اون بارکه خونه ی آرش اینا امده بود، سربه زیرتربود. چرا اینجوری شده". بابک چند باردیگر هم به بهانه‌های مختلف بالا امد. من هر بار که صدای پاهایش را می شنیدم، فاطمه را جلو می فرستادم؛ خودم هم جایی می ایستادم که نتواند مرا ببیند، نگاهش معذبم می کرد. زن داییِ فاطمه هم یکی دوبار پیشمان آمد و با مهربانی از من خواست بروم کنارش بنشینم و زیاد اینجا سرپا خودم را خسته نکنم. دفعه‌ی آخر که آمد گفتم: – زندایی جان کاری نمی کنم خسته بشم، بالاخره اینجا باایستم بهتره. زندایی نفس عمیقی کشید و گفت: –هرجور راحتی عزیزم، ولی کیه که قدر بدونه، قدرزر، زرگر شناسد، قدرگوهر، گوهری. این را که گفت رفت. من هم هاج و واج نگاهش کردم؛ بعد رو به فاطمه گفتم: –منظورش چی بود؟ –فاطمه آهی کشید و گفت: –چی بگم. همچی بدم نگفت. منظورش اینه که قدر تو رو خانواده شوهرت نمیدونن. گنگ نگاهش کردم و به این فکر کردم که الان تو این شرایط چه وقت این حرفهاست. سعیده، خاله و مادر را زودتر برد و گفت که کار دارد باید برود. بعداز مراسم با مادر آرش کنار ماشین ایستاده بودیم تا آرش بیاید و ما را برساند. چند نفر از آقایان برای تسلیت گفتن خودشان را به مادرشوهرم رساندند. بین آنها پدر و برادر مژگان هم بودند، برادر مژگان بعد از تسلیت گفتن کمی عقب ترایستاد و به من زل زد. نگاهش مرا می ترساند، نگاهش تحقیر، خشم و کمی عصبانیت داشت. با امدن مژگان برادرش کنارش ایستاد و با هم شروع به پچ پچ کردند. بعدازچند دقیقه مژگان سرش را به علامت منفی برای برادرش تکان داد؛ بعد به طرف ماشین آرش امد تاسوار شود؛ ولی برادرش درحالی که خشمش را کنترل می کرد دستش را گرفت وبه طرف ماشین خودشان هدایتش کرد. مژگان هم رفت و داخل ماشین پدرش نشست.            🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌴🌷ما نسل به نسل در پناهت هستیم 🍃🌴🌷آقا جان بدعای تو محتاجیم                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
قصة عشق_۲۰۲۱_۰۸_۱۲_۲۱_۳۸_۳۸_۱۴۳.mp3
7.95M
•°🌱 ترک استودیویی قصه حب... ما گنه‌کار ولی مالِ حسینیم همه... 🎤                     🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
Narimani.Moharam99_Babolharam_net_11.mp3
2.14M
|⇦•در می زنم در وا کن آقایِ من .. و توسل به حضرت سیدالشهدا علیه السلام به نفس سید رضا نریمانی •ೋ ●•┄༻↷◈↶༺┄•● أَلَم تَرَ کَــیفَ فَعَلَ رَبُّکَـ بِأَصحَابِ الفِیلِ؟! آیا نظر نکردی که پروردگارت با چه کـرد؟! آیا نیرنگـــِ آنان را گُم گـشته قرار نداد؟! و پرندگانی را دسته‌دسته بر آنان فرستاد، که سنگهایی‏ از جنس گِل بر آنان اَفکندند، و آنان را چون کاهِ خُرد شده‌ای قــرار داد. @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>