#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتهشتاد
لبخندی زدمو با خوشحالی دست آقامو بوسیدم:-ممنونم آقاجون نمیدونی چقدر به داشتنت افتخار میکنم!
-پیر شی دخترم حالا برو کمک کن سفره رو بندازین که راه حسابی گرسنم کرده!ً
چشمی گفتمو با خوشحالی از اتاق خارج شدمو مستقیم رفتم به سمت آشپزخونه و ناخونکی به غذا زدم:-نکن دخترجان مگه نمیبینی عزیز چقدر حساس شده کافیه یکم مزه غذا اینور و اونور بشه تا این آشپزخونه رو روی سرم خراب کنه!
-ناهید آقام گفت زود غذارو بیار!
نگاه چپ چپی بهم انداخت و گفت:-خیلی خب،برو تو دست و پام نباش!
با دو از آشپزخونه زدم بیرون و مستقیم رفتم توی مهمونخونه و مشغول چیدن سفره و گذاشتن کاسه ها شدم،آنام با دیدن لبخند روی لبم تعجب زده نگام میکرد و اصلا دیگه حواسش به حرفای عزیز نبود،با شیطنت چشمکی بهش زدمو از آشپزخونه بیرون رفتمو آقامو صدا کردم،تموم اهل عمارت سر سفره حاضر شده بودن و ناهید مشغول کشیدن غذا توی کاسه ها بود که به همراه آقام وارد شدیمو تا نشستیم سر سفره عزیز رو به ناهید گفت:-بعد از ناهار باید کل عمارت رو برق بندازی به مرادم بگو برفارو پارو کنه فردا قراره خانواده خان بالا بیان خواستگاری،نمیخوام کوچکترین کثیفی تو عمارت باشه!
ناهید چشمی گفت و سریع از مهمونخونه بیرون رفت،با دلشوره سرمو انداختم پایین و مشغول بازی کردن با غذام شدم و زیر چشمی به آقام که داشت کاسشو سر میکشید چشم دوختم پس چرا چیزی نمیگفت نکنه پشیمون شده باشه؟بعد از چند ثانیه که برام اندازه یه عمر گذشت آقام کاسشو گذاشت توی سفره و سیبیلاشو با دست تمیز کرد و گفت:-عزیز بهشون بگو نیان،من راضی نمیشم دخترمو گرویی بدم!
کاسه از دست زنعمو افتاد وسط سفره،توی یه لحظه برق از سر همه حتی خودمم پرید،همه نگاها روی آقام بود:-شوخیت گرفته ارسلان؟ما نمیتونیم اردشیر رو بفرستیم عمارت اونا!
-منم نمیتونم دخترمو مجبور کنم تاوان گناه کسی دیگه رو پس بده خان داداش،راضی نمیشم یه عمر عذابش بدن!
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم یک خیانت، یک مرگ عزیز و یک ترک شدن بیدلیل رو تجربه کنه دیگه هیچچیز تو دنیا شگفت زده ش نمیکنه...
#ماه_شعبان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
آرامش یعنی
همه آدمای اضافهرو
از زندگیت حذف کنی
با اونی بمونی که ارزششو داره♥️
#ماه_شعبان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فقط خواستم حالت رو بپرسم، ترجمهش ميشه :
فقط خواستم ببينم هنوز منو يادت هست يا نه!
جوابش هم خيلی ممنون نيست، جوابش اينه:
مگه ميشه تورو يادم بره
#ماه_شعبان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
🥀عکس نوشته ایتا🥀
#ماهنقرهای🔹 #داستانواقعی 🦚 #پارتهفتادهشتم اینجوری بدون شک در بهترین حالت میدادم به یکی از
دوستان عزیزم سلام شبتون قمست ۷۹ رمان جا افتاده بود بخونیدش👇👇👇
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتهفتادنهم
-هیس دختر این حرف رو پیش عزیزت نزنیا! الان میگه چشم و گوشش باز شده،تو اصلا نباید دخالت کنی هر چی آقات بگه همونه،کاری هم از من بر نمیاد،کی میخوای پیدا کنی بهتر از پسر خان،میدونی چقدر پولدارن؟از کلفتی خسته نشدی؟
با بغض نگاهی بهش انداختمو خواستم چیزی بگم که آقام لبخندزنان داخل شد و رو به مادرم گفت برو ببین عزیز چیکارت داره،مادرم نگاهی بهم انداخت و با چشم و ابرو خواست بهم بفهمونه چیزی نگم که برام بد بشه و از اتاق رفت بیرون نا امید نگاهی به چهره خسته اما شاد آقام انداختم از وقتی عزیز قضیه رو بهش گفته بود لبخند از روی لباش نمی افتاد،نزدیکم شد و دستی به سرم کشید و گفت:-خدا رو شکر بخت خوبی نصیبت شد دختر،ان شاالله خوشبخت میشی،پسرای خان یکی از یکی بهترن من میشناسمشون خیال نکنی مثل این اردشیر میخورن و میخوابن،نه!همشون کاری و زرنگن!
با بغض نالیدم:-آقاجون من نمیخوام ازدواج کنم!
نگاهی بهم انداخت و گفت:-نترس دختر همین مادرتم وقتی فهمید قرار عروس عمارت ما بشه باید قیافشو میدیدی همرنگ گچ شده بود،اما هر کسی یه قسمتی داره،نمیشه که برای همیشه خونه آقات بمونی پشت سرت حرف در میارن!
-آقاجون من هر موقع شما بگین ازدواج میکنم اما خودتون کلاتونو قاضی کنید چرا من باید جور اردشیر رو بکشم؟مگه من گناهی کردم؟خودتون بهتر از من میدونین اونا عروس نمیخوان میخوان یکیو گرو بگیرن تا اگه اردشیر بلایی سر دخترشون آورد اونا سر من بیارن،شما دلت راضی میشه من تا آخر عمرم تاوان رفتارای اردشیر رو پس بدم؟
آقام کلافه نشست زنین و تکیشو داد به پشتی و آرنجشو گذاشت روی زانوش و به فکر فرورفت وقتی دیدم حرفام داره روش اثر میذاره آروم نزدیک شدمو دستای زمخت و زحمت کشیدشو تو دستام گرفتم:-آقاجون خودت میدونی من از بچگی چقدر توی این عمارت سختی کشیدم فقط چون دختر بودم،نذار بقیه عمرمم بهم ظلم کنن،دوست داری کتکم بزنن؟مگه من یدونه دخترتون نیستم شما رو به خدا همین یه بار رو پشتم دربیاین نذارین بدبختم کنن!
آقام با اخمای تو هم رفته نگاهی بهم انداخت و دستی به سرم کشید و گفت:-باشه بابا جان،گریه نکن،من فکر میکردم اینجوری خلاص میشی اگه دوست نداری منم اجبارت نمیکنم خودم با اتابک حرف میزنم!🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیدونم فردا قراره چی بههمراه خودش بیاره،
پس بهت میگم که توی لحظه زندگی کن چون این تموم چیزیه که داری....✨
#شب_بخیر🌙
🦋🌹💖🌟✨🌙
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
💖🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🍃صبحت بخیر ای غزل ناب دفترم
ای اولین سروده و ای شعر آخرم
🍃صبحی که یادتو در آن شکفته شد
گویا تلنگری زده بر صبح محشرم
تعجیل درظهورش #صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ماه_شعبان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتهشتادیکم
زنعمو با چشمای به خون نشسته نگام میکرد،تنها کسی که با لبخندش تصمیم آقامو تایید میکرد فاطیما بود،عمو با اخمای توهم رفته نگاهی بهم انداخت و خواست چیزی بگه که عزیز زودتر گفت:-اتابک،ارسلان حق داره پسر تو آبروریزی کرده یه عمر دخترشو زجر دادی دیگه دست از سرش بردار حق نداری مجبورش کنی تا خودش نخواد!
از اینکه عزیز پشتم درومده بود اشک توی چشمام جمع شد،با اشاره ای که بهم کرد از پای سفره بلند شدمو و خواستم برم اتاقمون که نگاهم افتاد توی چشمای اردشیر،اونقدر عصبانی بهم زل زده بود که انگار اونه که داره تاوان گناه منو پس میده!
وارد اتاق که شدم بلافاصله قامت بستمو سجده شکر کردم،از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم چند روز دیگه تا اومدن اورهان مونده بود از خدا خواستم هر جا که هست سالم نگهش داره،چند دقیقه ای سر به سجده داشتم که در با صدای وحشتناکی باز و بلافاصله بسته شد و زنعمو با چهره ای عصبانی رو به روم قرار گرفت:-خوب دور برداشتی دختر،فکر کردی شاهزاده خانوم این عمارتی؟میدونی اگه دهن باز کنم چیزایی که میدونمو بگم چه بلایی سرت میارن؟همین عزیز و آقات که اینجوری ازت دفاع میکردن به ریختن خونت رضایت میدن،میدونی که غیرت اتابک خان صد برابر اون اژدر بی همه چیزه!
وحشت زده و با رنگی پریده نگاش کردم:-چی میگی زنعمو من هیچ کار اشتباهی نکردم!
-کار اشتباهی نکردی نه؟برو کنار ببینم نیم وجبی!
هلم داد به سمت پشتی ها ورفت سراغ صندوقچمون از ترس زبونم بند اومده بود حتی نمیتونستم تکون بخورم یا بخوام جلوشو بگیرم،از میون بقچه های صندوق بقچمو کشید بیرون و همه محتویاتشو پخش کرد وسط اتاق و گردنبند خورشیدم و نامه اورهان و چندتا کاغذ پاره دیگه که توش سرمشقامو نوشته بودم برداشت:-اینا چی ان هان؟کار اشتباهی نکردی؟درسته سواد ندارم اما میتونم حدس بزنم تو این برگه ها چی نوشته برای اینا میخواستی سواد یاد بگیری؟!
احساس میکردم همه وجودم نبض شده،دیگه حتی رو پای خودمم بند نبودم،یعنی از کجا فهمیده بود!
-فکر کردی هر غلطی کنی کسی نمیفهمه،همون شب که اون پسره الدنگ اون نامه رو برات فرستاد مراد برام خبر آورد بهش گفتم چهارچشمی مراقبت باشه،لب چشمه دیدتت که چطوری داشتی برای پسر غریبه عشوه میومدی معلوم نیس دیگه کجاها چه غلطی کردین،اگه همین الان نری و به همه نگی با این ازدواج موافقی همه چیزو به آقات میگم من که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم بذار آبروی تو و آقات و اون آنای بی همه چیزتم بره تا دیگه برای من دم از بی حیایی و بی آبرویی پسرم نزنین.💐💐💐💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻