eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
                     @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                     @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                     @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                     @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                     @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
کاش باشی و بتوان شامه پر کرد از بوی تو، اي شب بوی شبهای بی بوی من کجایی اي منِ من؟ کجایی اي من تا جانی دوباره بخشی این من را؟ بی تو این من تهی است، هیچ است و پوچ با تو این من، من است آری با تو اي مادرم ۱۲ اوردیبهشت سالگرد مادر مدیر کانال کمال بندگی و دلنوشته و حدیث شادی روحش صلوات و فاتحه 🖤🖤🖤🖤
┄┅─✵💝✵─┅┄ به نام خداوند لــــوح و قلم حقیقت نگـــار وجود و عـــدم خـــــدایی که داننده رازهاست نخســــــتین سرآغاز آغازهاست باتوکل به اسم اعظمت الهی به امید تو💚 💖🌹🦋
دعای روز سی ام ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ اجْعَلْ صیامی فیهِ بالشّکْرِ والقَبولِ علی ما تَرْضاهُ ویَرْضاهُ الرّسولُ مُحْکَمَةً فُروعُهُ بالأصُولِ بحقّ سَیّدِنا محمّدٍ وآلهِ الطّاهِرین والحمدُ للهِ ربّ العالمین. خدایا، روزه ام را در این ماه، بر پایه آنچه تو و پیامبر آن را می پسندد مورد سپاس و پذیرش قرار ده، درحالی که فروعش بر اصولش استوار باشد، به حق سرورمان محمّد و اهل بیت پاکش و سپاس خدای را پروردگار جهانیان. التماس دعا 🌹🌼🌻
🔹 🦚 آتاش با شک نگاهی به چهره بیحالم انداخت و دستشو گذاشت روی پیشونیمو و ترسیده گفت:-چرا اینقدر داغی؟ متعجب از اینکه مهربون شده پلکامو آروم باز کردمو نالیدم:-سرما خوردم! -خیلی خب بیا برو توی اون اتاق تا وقتی میخوایم بریم استراحت کن! اینا حرفای آتاش نبود حتما به خاطر حضور اورهان پشت سرش اینارو میگفت یا شایدم میخواست تنها گیرم بیاره و .... دوباره فکرای اون شب به ذهنم هجوم آوردن و وحشت زده تکیمو ازش گرفتمو گفتم:-نه میرم پیش بقیه اونجا راحت ترم! شونه ای بالا انداخت و همونجور که دور شدن اورهان با اون مشتای گره خوردشو نگاه میکردم خیلی جدی گفت:-هر جور میل خودته،من به خاطر خودت گفتم،اصلا چطوره به بهونه حال بد تو منم خواستگاری نرم و کنارت بمونم؟قول میدم اینبار کمتر از دفعه قبل اذیت بشی! نگاهی به چشمای براقش انداختمو با انرژی که نمیدونم یهو از کجا آوردم پا تند کردم سمت اتاق و سرجای قبلیم نشستم آتاش هم خنده ی مستانه ای کرد و پشت سرم وارد شد و همونجور با خنده رو به اردشیر گفت:-چطوری داماد؟شنیدم زمین خوردی؟ اردشیر دستی به شقیقش کشید و با غرور گفت:-چیزی خاصی نبود! -خیلی مراقب باش این روزا زمینا لیزه نباید دست از پا خطا کنی ممکنه بدتر از اینا سرت بیاد!  اردشیر نگاه پر از کینه ای به آتاش انداخت خوب حس میکردم چقدر به خونش تشنس اما آتاش پوزخندی تحویلش داد و رو به زیور گفت: کی راه میفتیم؟ زیور با خستگی زیاد جواب داد:-نمیدونم پسرم هر چی حوریه صلاح بدونه. حوریه با غرور پشت چشمی نازک کرد و گفت:منتظر اورهانم،خواهرم منتظره باید هر چه زودتر راه بیفتیم! پس حدسم درست بود قرار بود بریم خواستگاری سهیلا کاش قلم پام میشکست و هیچوقت نمیومدم حالا مجبور بودم با پای خودم برای عشقم برم خواستگاری و این بدترین حس دنیا بود،هیچ راهی جز این برام نمونده بود چون ترجیح میدادم بمیرم تا با آتاش توی این عمارت تنها بمونم دستی به شکمم کشیدم تا شاید دردشو کمتر کنم،طلعت خاتون در حالیکه دستای خیسشو با دو طرف لباسش پاک میکرد وارد شد و گفت:-همه که حاضرن حوریه پس معطل چی هستی چرا راه نمی افتیم؟ حوریه با لکنت گفت:-اورهان داره آوان رو حاضر میکنه بی بی یکم دیگه راه میفتیم! اخم های طلعت خاتون شدیدا در هم شد چشم غره ای به حوریه رفت و گفت: -آوان هیچ جا نمیاد، نکنه می خوای آبرومونو ببری؟ هر چی از اون اتاقش بیرون نره به نفعمونه،نکنه میخوای تو بوق و کرنا کنن که پسر خان بالا ناقص العقله؟باید همون روزی که به دنیا میومد مینداختیمش توی چاه کنار بقیه بچه های مرده! کنجکاو به صورت قرمز شده حوریه زل زدم،یعنی آوان همون برادر اورهان بود؟منظورش از ناقص العقل چیه؟🌷🌷🌷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
این همه راهی که اومدی الکی نیست خدا تهشو قشنگ نوشته ..😍                      @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
•💙❄️• دخترا تایید میکنید😁                      @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
•💟🪁• در این دنیا دو چیز بهترینند: "زندگی کردن" از سر شوق! و"خندیدن" از ته دل آرزو می‌کنم به هر دوی اینها برسید🌹                      @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
AUD-20220415-WA0008.mp3
4.04M
[تند‌خوانی‌ جزء سی ام قرآن‌کریم🌱 با‌نوای‌‌ استاد‌ معتز‌آقائی‌🎤] 🌙 💛 @hedye110
تو چه گفتی سهراب؟ قایقی خواهم ساخت … با کدوم عمر دراز؟ نوح اگر کشتی ساخت، عمر خود را گذراند با تبر روز و شبش، بر درختان افتاد سالیان طول کشید، عاقبت اما ساخت پس بگو ای سهراب … شعر نو خواهم ساخت بیخیال قایق …. یا که میگفتی …. تا شقایق هست زندگی باید کرد؟ این سخن یعنی چه؟ با شقایق باشی…. زندگی خواهی کرد ورنه این شعرو سخن یک خیال پوچ است پس اگر میگفتی … تا شقایق هست، حسرتی باید خورد جمله زیباتر میشد تو ببخشم سهراب … که اگر در شعرت، نکته ای آوردم، انتقادی کردم بخدا دلگیرم، از تمام دنیا، از خیال و رویا بخدا دلگیرم، بخدا من سیرم، نوجوانی پیرم زندگی رویا نیست زندگی پردرد است زندگی نامرد است! 🦋🌹💖                      @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
گفت جبران میکنم………… گفتم کدام را؟ عمر رفته را؟ دل مرده اما تپیده را؟ حالا من هیچ.. جواب این تارهای سفید مو را میدهی؟ نگاهی به سرم کرد و گفت چه پیر شده ای..؟ گفتم جبران میکنی..؟ گفت.. کدامش را؟……. 🦋🌹💖                      @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
امروز، دوازدهم محرّم است و كاروان به سوى كوفه مى رود. عمرسعد اسيران را بر شترهاى بدون كجاوه سوار نموده است و آنها را همانند اسيرانِ كفّار حركت مى دهد. آفتاب گرم بر صورت هاى برهنه آنها مى خورد. كاروان اسيران همراه عمرسعد و عدّه اى از سپاهيان، به كوفه نزديك مى شوند. همان شهرى كه مردمش اين خاندان را به مهمانى دعوت كرده بودند. زينب بعد از بيست سال به اين شهر مى آيد. همان شهرى كه چند سال با پدر خود در آن زندگى كرده بود، امّا نسل جديد هيچ خاطره اى از زينب ندارند و او را نخواهند شناخت. كاروان اسيران به كوفه مى رسد. همه مردم كوفه از زن و مرد، براى ديدن اسيران بيرون مى ريزند. هميشه گفته اند كه كوفيان وفا ندارند، امّا به نظر من اينها خيلى با وفا هستند. حتماً مى گويى چرا؟ نگاه كن! زن و مرد كوفه از خانه ها بيرون آمده اند تا مهمانان خود را ببينند. آرى! مردم كوفه روزى اين كاروان را به شهر خود دعوت كرده بودند. آيا انسان، حقّ ندارد مهمان خود را نگاه كند؟ آيا حقّ ندارد به استقبال مهمان خود بيايد؟ اى نامردان! چشمان خود را ببنديد! ناموس خدا كه ديدن ندارد! اين كاروان يك مرد بيشتر ندارد، آن هم امام سجّاد(ع) است. بقيّه، زن و كودك اند و امام باقر(ع) هم كه پنج سال دارد در ميان آنهاست. اسيران را از كوچه هاى كوفه عبور مى دهند. همان كوچه هايى كه وقتى زينب()مى خواست از آنها عبور كند، زنان كوفه همراه او مى شدند و زينب(س) را با احترام همراهى مى كردند. كوچه ها پر از جمعيّت شده و نامردان به تماشاى ناموس خدا ايستاده اند. زنان و دختران چادر و روسرى و مقنعه مناسب ندارند. عدّه اى نيز، بر بام خانه ها رفته اند و از آنجا تماشا مى كنند. نيروهاى ابن زياد به جشن و پايكوبى مشغول اند. آنها خوشحال اند كه پيروز شده اند و دشمن يزيد نابود شده است. تبليغات كارى كرده است كه مردم به اسيران اين كاروان به گونه اى نگاه مى كنند كه گويى آنها اسيرانى هستند كه از سرزمين كفر آورده شده اند. آنجا را نگاه كن! زنى در بالاى بام خانه خود با تعجّب به اسيران نگاه مى كند و در اين هياهو فرياد مى زند: "شما اسيران، كه هستيد و اهل كجاييد؟". گويى همه اهل اين كاروان، منتظر اين سؤال بودند. گويى يك نفر پيدا شده كه مى خواهد حقيقت را بفهمد. يكى از اسيران اين گونه جواب مى دهد: "ما همه از خاندان پيامبر هستيم، ما دختران پيامبر خداييم". آن زن تا اين سخن را مى شنود فرياد مى زند: "واى بر من! شما دختران پيامبر هستيد و اين گونه نامحرمان به شما نگاه مى كنند". او از پشت بام خانه اش پايين مى آيد و در خانه خود هر چه چادر، مقنعه، روسرى و پارچه دارد برمى دارد و براى زن ها و دختران كاروان مى آورد تا موى هاى خود را با آنها بپوشانند. همه در حق اين زن دعا مى كنند، خدا تو را خير دهد. عدّه اى از مردم كه مى دانستند اين كاروان خاندان پيامبر است، از شرم سر خود را پايين مى اندازند و آنهايى هم كه بى خبر از ماجرا بودند، از خواب غفلت بيدار شده و شروع به ناله و شيون مى كنند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
عیدرمضان‌آمد‌وماه‌رمضان‌رفت... • صدشکر‌که‌‌این‌آمدو • صدحیف‌که‌آن‌رفت:))♥️
جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست دیوانه این چنین که منم در بلای عشق دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست تعجیل در فرج سه                      @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110
🔹 🦚 توی همین فکرا بودم که در باز شد و اورهان همراه پسری که آروم آروم راه میرفت داخل اومد،چهرش با همه آدمای عمارت یا همه آدمایی که تا حالا دیده بودم فرق داشت اما لبخند شیرینش به دل مینشست،طلعت خاتون بلافاصله بعد از دیدن آوان عصاشو به طرف اورهان گرفت و داد کشید:-برشگردون توی همون سگدونی،اون هیچ جا با ما نمیاد،نمیخوام همه ده ببینن همچین نوه ای دارم،مادرت ناقص العقله تو که عقلت میرسه چرا حاضرش کردی؟ با غصه به لبخنده ماسیده شده آوان نگاه کردم،دلم براش سوخت با ترس سرشو انداخته بود پایین و پاچه شلوار اورهان رو مشت کرده بود تو دستاش و با صدایی بم تر از حالت معمول گفت:-دا...داش گفتم بی بی عصبانی میشه،منو ببر اتاقم ازش مییی...ترسم! اورهان دستی به سر آوان کشید و با چشمایی که از عصبانیت به خون نشسته بود نگاهی به طلعت خاتون انداخت و رو به حوریه گفت:-:-بگین اسبی برای آوان حاضر کنن راه می افتیم! طلعت خاتون عصبی عصاشو به زمین کوبید و گفت:-یعنی چی؟کری یا خودتو به نشنیدن زدی؟میگم آوان هیچ جا نمیاد همین که گفتم! -بی بی احترامت واجبه نمیخواستم جلوی بقیه تو روت وایسم اما به کسی اجازه نمیدم با برادرم اینجوری حرف بزنه،امشب خواستگاری منه آوان هم به عنوان برادرم با ما میاد! آوان وحشت زده به طلعت خاتون نگاهی انداخت و گفت:-من نمیام...بی بی شما برین،نمیام.قول میدم! دلم براش سوخت قطره ای اشک از گوشه چشمم سر خورد:-طلعت عصاشو به زمین کوبید و خیلی جدی گفت:-مگه هزار بار نگفتم به من نگو بی بی پسره خل و چل! نورگل خودشو رسوند به طلعت و دستی به پشتش کشید و گفت:-بی بی امروز خواستگاری اورهانه بذار هر جور دلش میخواد انجام بشه به خاطر اون کوتاه بیا! طلعت با دلخوری نگاهی به اورهان انداخت و راه افتاد بیرون،حوریه که انتظار چیز بد تریو داشت نفسشو با صدا بیرون داد و رو به جمع گفت:-تا دیر نشده راه بیفتین بریم! همه راه افتادن به سمت خروجی از قیافه اردشیر مشخص بود که اصلا از آوان خوشش نیومده اما من با دیدنش انگار تموم دردای خودمو فراموش کرده بودم زل زده بودم بهش چقدر از نظرم بی گناه و پاک میومد،با صدای نورگل خاتون که دم در ایستاده بود به خودم اومدم:-عروس انگار نمیخوای بیای همه راه افتادن،نگاه اورهان که داشت کت آوان رو تنش میکرد افتاد سمت من:-پس چرا نشستی؟مگه نیومدی برام بری خواستگاری بسم الله!🌳🌳 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فرصت خوب رهایی شد تمام ماه عشق و آشتی ماه صیام سی شب ماه خدا پایان رسید ماه شوال المکرم شد پدید رفت دیگر یا علی و یا عظیم خواندن سی جز قرآن کریم عید سعید فطر بر میهمانان رمضان مبارک باد                      @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
💖🌹🦋👇👇👇
با بعضیا هرچقدرم بخوایم راه بیایم باز مسیرمون بهشون نمیخوره.                      @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻