eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن را که تویی درمان درمانده نخواهد شد بیچارۀ عشق تو بیچاره نخواهد شد خـدایا 🙏 امشب نگاهی از تو کافیست، تا حال و روز همه عزیزانم روبراه شود نگاهت را از ما دریغ نکن آمیـــن امشب برای همه اونایی که چشم‌انتظار هستن و التماس دعا دارن، دعا کنیم شب خوش دوستان✨🌸 🌙⭐️✨💐🌷🌴   @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ 🍃بہ نام او ڪه... 🌼رحمان و رحیم است 🍃بہ احسان عادت 🌼وخُلقِ ڪریم است سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🌹🌷❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷   @hedye110
هر نفسم فدای تو یا صاحب الزمان من زنده ام به عشق تو یا صاحب الزمان اللهم عجل لولیک الفرج                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 -ممنونم ارسلان راستش اومدیم هم تسلیتی بگیم و هم تکلیف دخترها رو مشخص کنیم،دیگه چهلم آتاش تموم شد و فرحناز باید برگرده پیش شوهرش،راستی اردشیر کجاس؟ با این سوال اژدرخان رنگ از روی همه پرید،اگه میفهمید اردشیر معتاد شده معلوم نبود چه بلایی به سرش بیاره قبل از اینکه آقام جواب بده فرحناز گفت:-رفته شهر آقا،چند روز دیگه برمیگرده! هنوز نمیفهمیدم چرا فرحناز اینقدر از اردشیر دفاع میکنه مردی که هیچ احترامی براش قائل نیست اما اون لحظه با این حرفش انگار که فرشته نجات آقام شده بود! -خوبه خوبه،پس تا مراسم عقد برمیگرده! آقام متعجب ابرویی بالا انداخت و پرسید:-به سلامتی خان عقد کنون در پیش دارین؟ -راستش ارسلان اومدم تا دخترتو برای پسرم خواستگاری کنم قرارمون که یادت نرفته تا وقتی فرحناز عروس شماست دختر دست ما گروئه،تا چهلم صبر کردم که خرف در نیارن،به علاوه خوب نیست روی دختری به این کم سن و سالی اسم بیوه بذاریم! نگاهی به چهره اهالی انداختم تا شاید از عکس العمل اونا بفهمم قضیه چیه،بی بی لبشو به دندون گرفته بود و عمه و فرحنازم انگار از چیزی خبر نداشتن،قلبم به تپش افتاده بود اصلا متوجه حرفای اژدرخان نمیشدم،نگاهم افتاد به چهره خوشحال سهیلا پس مسلما منظورش اورهان نبود،با سوالی که عزیز پرسید تک تک سلولای بدنم گوش شد:-اژدرخان پسرت که زن داره،میخوای دختر مارو هووی تازه عروست کنی و ازش کلفتی بکشی؟در شان ما نیست همچین ازدواجی مگه ما با دخترت همچین رفتاری کردیم؟ اژدرخان تابی به سیبیل پر پشتش داد و با غرور گفت:-منظورم اورهان نبود،برای پسرم آوان میگیرمش! برای لحظه ای قلبم از تپیدن ایستاد اصلا نمیتونستم هضمش کنم،من و آوان؟حتی تصورشم برام ممکن نبود! بعد از حرف اژدرخان،عمه نورگل هینی کشید و گفت:-خان داداش حیف دختر به این خوشگلی نیست،خودت که شرایط آوان رو میدونی،اگه میخوای دختر گرویی تو خونت بمونه من میگیرمش برای محمد پسر وسطیم کم سن و ساله ولی عقلش بیشتر از آوان میرسه! دیگه گوشم نمیشنید داشتن مثل یه کالای بی ارزش سرم معامله میکردن،دوباره از نگرانی دلپیچه گرفته که با اعتراض مادرم چشمام از تعجب گرد شد:-نه خانوم جان قرارمون این بود که دخترم با یکی از پسرای خان ازدواج کنه نه خواهر زادش! همه شوک زده به مادرم خیره شده بودیم حتی آقام که اژدرخان سکوت رو شکست:-نگران نباشین دخترتون با پسر خان ازدواج میکنه،طبق حرفی که خودتون زدین نمیتونه هووی کسی بشه پس تنها گزینمون پسرم آوانه! آقام که با حرف نورگل حسابی مضطرب شده بود اخماشو در هم کرد و گفت:-اژدرخان ما هنوز پسر رو ندیدیم چطور راضی بشم دخترمونو به عقدش در بیاریم؟ -میبینی ارسلان فرصت زیاده،با اجازت ما دیگه رفع زحمت میکنیم،چند روز دیگه آدم میفرستم دنبالت بیای ده بالا بقیه سنگامونو وا بکنیم تا اون روز دختر خونه ما امانته خیالت راحت باشه! با این حرف اژدرخان به آقام اجازه بیشتر حرف زدن رو نداد و بلافاصله از جا بلند شد،نگاهی به چهره نگران و مضطرب مادرم انداختم،خیلی ازش دلخور بودم فکر نمیکردم یه روزی بدون در نظر گرفتن من فقط به اینکه زن پسر خان بشم راضی بشه،احتمالا به خاطر بچه ای بود که میخواست به دنیا بیاره که من دیگه براش کوچکترین اهمیتی نداشتم،با ناراحتی چشم ازش گرفتمو پشت سر زیور که لبخند به لب از جا بلند شده راه افتادم،انگار نه انگار تا دیروز عزای پسرشو گرفته بود شایدم حس میکرد با این کار ازم انتقام گرفته..🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
تو حالت عالی باشه یا نه شاید فرق زیادی برای جامعه نداشته باشه اما برای تو چرا از وجودت و اطرافیانت لذت میبری پس سعی کن از پرداختن به غمها و ناملایمات دوری کنی تا بجای بیمار شدن سلامت باشی                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 مسلم امروز مى خواهد پيام امام حسين(ع) را براى مردم كوفه بازگو كند. بلند شو! خواننده عزيز! بايد سريع به خانه مختار برويم و ببينيم چه خبر است. واى، اين كوچه كه پر از جمعيّت است! مثل اين كه عدّه اى زودتر از من و تو مطّلع شده اند و به اينجا آمده اند. جمعيّت در خانه مختار موج مى زند. آيا صداى مسلم به ما خواهد رسيد؟! من جمعيّت را مى شكافم و به جلو مى روم. ــ آقا چه مى كنى! مگر نمى بينى راه بسته است. ــ امّا من بايد جلو بروم; من مى خواهم سخنان مسلم را براى مردم آينده بازگو كنم. هر طورى كه هست وارد خانه مى شوم. نگاهم به صورت نورانى مسلم مى خورد كه مشغول سخن گفتن است و مردم با تمام وجودشان به سخنان او گوش مى دهند. او در مورد نامه هايى كه مردم كوفه به مولايش نوشته اند، سخن مى گويد. حتماً مى دانى كه مردم كوفه دوازده هزار نامه براى امام حسين(ع)نوشته اند. آيا مى خواهى يكى از نامه هاى مردم كوفه را براى شما بخوانم: اى حسين! بشتاب كه همه ما در انتظار تو هستيم. در شهر ما، يك لشكر صد هزار نفرى خواهى يافت كه براى يارى كردن تو سر از پا نمى شناسند. اكنون، مسلم نامه اى را بيرون مى آورد و آن را مى بوسد و بر چشم مى گذارد و مى گويد: "اين نامه امام حسين(ع) است كه در جواب نامه هاى شما نوشته است". همه، منتظرند تا نامه امام خوانده شود: از حسين به مردم كوفه: سلام بر شما، من نامه هاى شما را خواندم و دانستم كه مشتاق آمدن من هستيد. اكنون، پسر عمويم، مسلم بن عقيل را به نزد شما مى فرستم تا اوضاع شهر شما را بررسى كند; هرگاه او به من خبر دهد به سوى شما خواهم آمد. نامه امام حسين(ع)، تمام مى شود. اشك چشم مردم را ببين! در اين هنگام يكى از جا بلند مى شود و چنين مى گويد: "من تا زنده ام در راه امام حسين(ع) شمشير مى زنم تا به فيض شهادت برسم". آيا او را مى شناسى؟ او ابن شَبيب است كه از وفادارى خود در اين راه، سخن مى گويد. نگاه كن! حَبيب بن مَظاهر را مى گويم، او هم رو به مسلم مى كند و مى گويد: "اى مسلم! من نيز جان خويش را فداى تو خواهم نمود". افراد ديگرى هم وفادارى خود را به مسلم اعلام كرده و با او بيعت مى كنند. <========●●●●●========> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <==≈=====●●●●●========>
┄┅─✵💝✵─┅┄ 💜به نام خداوند لوح و قلم 💖حقیقت نگار وجود و عدم 💙خدایی که داننده رازهاست 💚نخستین سرآغازِ، آغازهاست سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 🌹🌷❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
آقاترین ، سکوت مرا غرق نور کن ! ما را قرین منت و لطف حضور کن ! وقتی گناه کج دلم سبز می شود آقا شما شفاعت این ناصبور کن ! می ترسم از شبی که به دجال رو کنیم آقا تو را قسم به شهیدان ظهور کن                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 تموم مسیر راه دست و پام میلرزید از آوان بدم نمیومد اما هیچوقت نمیتونستم بهش به عنوان یه شو‌هر بهش فکر کنم،نکاه های از بالا به پایین سهیلا و خنده های گوشه لبش آزارم میداد،حالا میفهمیدم تموم مسیر رو تا ده ما چی در گوش هم پچ پچ میکردن و میخندیدن،نمیدونستم چه هیزم تری به حوریه فروخته بودم که اینقدر ازم متنفر بود،تا رسیدیم عمارت از اسب پیاده شدمو دست از پا درازتر خواستم به اتاق بی بی برگردم که حوریه صدام کرد:-دنبالم بیا! ترسیده قدم برداشتم پشت سرش،میدونستم چجور آدمیه و ازش متنفر بودم اصلا شاید پیشنهاد اینکه من با آوان ازدواج کنم رو هم اون داده بود،ازش هیچی بعید نبود کل عمارت رو روی انگشت کوچیکش میچرخوند،وارد آشپزخونه شدیم و رو به عصمت لب زد:-از امروز غذا و دواهای آوان رو میدی این دختره ببره،قبلشم خودش بخوره تا یه وقت فکر اینکه بخواد پسرمو چیز خور کنه به سرش نزنه! عصمت متعجب نگاهی بهمون انداخت و گفت:-چشم خانوم هر چی شما بگین! -سینی غذای آوان رو حاضر کن الان میبریم اتاقش! عصمت سری تکون داد و سینی غذایی حاضر کرد و گرفت رو به روم،همونجور مات و مبهوط زل زده بودم بهش:-بگیرش و پشت سرم بیا! سینی رو گرفتم توی دستای لرزونمو پشت سرش راه افتادمو وارد اتاق آوان شدیم با دیدن ما وحشت زده زیر پتو پنهون شد:-آوان کاری نکرده،برین بیرون،اذیتش نکنین! حوریه لبخندی زد و گفت:-کاریت ندارم پسرم،اومدم ازت یه چیزی بپرسم! آوان با کنجکاوی سرشو از زیر پتو بیرون آورد:-کتک نمیزنی؟ -نه دلت میخواد داماد بشی؟ -من؟دوماد بشم؟مثل داداش اورهان؟ حوریه نشست کنارشو دستی به سرش کشید:-آره پسرم بیا غذاتو بخور تا همه چیز رو برات بگم! آوان خوشحال پتو رو کنار زد،سینی رو گذاشتم رو به روش،نگاهی بهم انداخت و پرسید:-زنداداش آنام راست میگه؟من قراره دوماد بشم؟ بیشتر از اینکه دلم به حال خودم بسوزه به حال آوان سوخت توی چشمام اشک حلقه بست حوریه به جای من جواب داد:-دیگه بهش نگو زنداداش! -پس چی صداش کنم؟داداش اورهان گفت بگو زنداداش،گفت عیبه بگی دوستمه! -آیسن دیگه زنداداشت نیست،قراره عروست بشه،تو هم داماد! نگاه متعجب آوان افتاد تو چشمام و قطره اشکی که سعی در کنترلش داشتم سر خورد پایین،کاسه غذا رو سر داد روی زمین و از جا بلند شد و داد کشید:-آوان با زنداداشش عروسی نمیکنه،اون دومادش نمیشه،داداش اورهان میشه،داداش اورهان عاشق سهیلا نیست،اون چشم آسمونی رو دوست داره،آوان می دونه ،اصلا نمیخواد دوماد شه برین بیرون!  با حرفای آوان گریم شدت گرفت،دستمو جلوی صورتم گرفتم حوریه عصبی داد زد:-پسره دیوونه یه باره دیگه بشنوم از این حرفا از دهنت درومده دوباره داغت میکنم! با دادی که حوریه کشید آوان وحشت زده رفت زیر پتو:-برو بیرون،آوان دیوونه نیست،شما دیوونه این! حوریه نگاهی غیض آلود بهم انداخت:-بشنوم یه کلمه از این حرفا به گوش اورهان رسیده روزگارتو سیاه میکنم،پاشو برو توی اتاقت شب میای دوباره غذای آوان رو براش میاری و خودت بهش توضیح میدی قراره زنش بشی! از در اتاق بیرون اومدم سهیلا توی چارچوب در اتاقش ایستاده بود و بهم لبخند میزد،اشکامو پاک کردمو بی توجه بهش وارد اتاق بی بی شدم و زدم زیر گریه و حتی موقع ناهارم بیرون نرفتم،هنوز از دست آنام عصبانی بودم احساس میکردم دیگه هیچ کسی برام نمونده اینقدر گریه کردم که پرده خواب چشمامو گرفت و نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم که با صدای داد و بیداد حوریه از جا پریدم و نشستم توی رختخواب و دستی به چشمای ورم کردم کشیدمو چشم چرخوندم توی اتاق،خبری از بی بی نبود و هوا تقریبا تاریک شده بود از جا بلند شدمو تا نزدیک در رفتم تازه یادم افتاد چه اتفاقایی افتاده،غذای آوان رو فراموش کرده بودم🦋🦋🦋🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 حدود هفت ماه قبل، هنگامى كه معاويه زنده بود، از نارضايتى مردم كوفه خبردار شد و فهميد كه كوفه در آستانه يك انفجار بزرگ است. براى همين بود كه او نُعمان بن بَشير را به عنوان امير كوفه انتخاب كرد و همين نُعمان بود كه با سياست آرام خود توانست، اوضاع كوفه را تا اندازه زيادى به سوى آرامش ببرد. امّا بعد از مرگ معاويه و با روى كار آمدن يزيد، بار ديگر خشم مردم كوفه شعلهور شد براى همين، وقتى كه آنها از قيام امام حسين(ع) باخبر شدند، آن حضرت را به كوفه دعوت كردند تا به ظلم و ستم بنى اُميّه خاتمه دهند. اكنون با هجرت امام حسين(ع) به مكّه، تمام فكر يزيد متوجّه شهر مكّه است، او مى خواهد هر طور كه شده، امام حسين(ع) را از سر راه خود بردارد. نُعمان هنوز در شهر كوفه حكومت مى كند و طبق دستور قبلى، از هر گونه حركت خشونت آميزى خوددارى مى كند. درست در اين شرايط، مسلم به كوفه آمده و در خانه مختار (داماد امير كوفه) منزل نموده است. به هر حال، حكومت نُعمان، شرايط بسيار مناسبى را براى مسلم فراهم كرده است و ياران مسلم به راحتى مى توانند به فعاليّت خود بپردازند. رفت و آمد مردم براى ديدار مسلم بسيار زياد شده و خبر بيعت مردم با مسلم در تمام شهر پيچيده است. آخر اين چه حكومتى است كه مخالفانش با آرامش و راحتى براى ريشه كن كردن آن (به صورت علنى) تلاش مى كنند؟! امروز، نُعمان تصميم مهمّى مى گيرد. اين خبر در همه جاى شهر مى پيچد كه امير كوفه تمام مردم را به مسجد فرا خوانده است. من كمى نگران مى شوم، نكند از طرف يزيد دستورى رسيده باشد؟! آيا موافقى با هم به مسجد كوفه برويم؟ 🦋🦋🦋🦋🦋 <========●●●●●========> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <==≈=====●●●●●========>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موکت های قرمز حرم پهن شد.. 🏴کربلای معلی آماده ی ۱۴۴۴ هجری قمری اگر چشمانتان بارانی شد ، برا فرج عج الله تعالی فرجه الشریف دعا کنید🙏 🌱                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
Amirhossein Ansari - Botkadeh (128).mp3
3.91M
☑️امیرحسین انصاری 💠بتکده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹❤️💐🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 لحظه ها را متوسل به دعاییم بیا سالیانی است که دل تنگ شماییم بیا آسمان خواهش یک جرعه نگاهت دارد نه که ما فاطمه(س)هم چشم به راهت دارد                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 حتما به خاطر این حوریه داد و بیداد راه انداخته با اضطراب دویدم سمت اتاق آوان،با شنیدن صدای جیغ و داد حوریه و صدای سهیلا که با گریه سعی داشت آرومش کنه،از ترس اینکه بلایی سر آوان اومده باشه پارچه روسریمو به دندون گرفتمو وحشت زده سر کشیدم داخل اتاق و با دیدن چهره عصبانی اورهان و آوان که توی بغلش میلرزید نفسمو بیرون دادم،اورهان بدون توجه به من نگاهی به حوریه که کف اتاق نشسته بود و خودشو میزد انداخت و گفت:-هر چقدر میخوای خودتو بزن،نمیذارم این وصلت سر بگیره مگه همه بازیچه دست توان به جای همه تصمیم میگیری،اگه میخواین اون دختر رو گرویی بگیرین زن من میشه همین که گفتم! حوریه وسط هق هقش لب زد:-بس کن پسر تو زن داری اگه حرفات به گوش آقات برسه عمارتو به خاک و خون میکشه! -اهمیتی نداره بذار بکشه،عمارتی که توش این همه ظلم میشه و آدماش خفه خون میگیرن همون بهتر خراب بشه یه بار این دختر رو به زور وادار به ازدواج کردین،نمیدونین چه بلاهایی سرش اومد،دیگه بهتون همچین اجازه ای نمیدم،مگه اینکه از روی نعش من رد بشین! حالا هم بساطتتونو جمع کنید برین بیرون آوان به اندازه کافی ترسیده یه مو از سرش کم بشه خودم این عمارت رو به خاک و خون میکشم! قبل از اینکه سهیلا و حوریه از اتاق بیرون بیان پا تند کردم سمت اتاق دلم غرق شادی شده بود،خدا رو شکر کردم که اورهان همه چیز رو فهمید حتما آوان بهش گفته بود،نفس عمیقی کشیدمو وارد اتاق شدم با اینکه از صبح چیزی نخورده بودم جرأت رو به رو شدن با حوریه و از اون بدتر اژدرخان رو نداشتم ترجیح میدادم گرسنه بمونم تا اینکه دوباره حرف بشنوم،درازکشیدم توی رختخوابمو چشمامو روی هم گذاشتم،خوابم نمیومد اما اینجوری کمتر به چیزای منفی فکر میکردم،چند دقیقه ای گذشت تا با صدای در چشم باز کردم:-هنوز خوابین خانوم جان؟ببخشید در نزدم سینی دستم بود مجبور شدم با پا بازش کنم! با چشمای متعجب به سینی توی دست ساره زل زدم:-این چیه ساره؟میدونی اگه حوریه بفهمه برام غذا آوردی چقدر دعوات میکنه؟ -حوریه کیه خانوم جان،اورهان خان دستور دادن براتون غذا بیارم،تازه مگه نشنیدین ساواش چی گفت؟دیگه جرات نمیکنن به من حرفی بزنن،غذاتونو بخورین تا بی بی نیومده براتون یه چیزایی تعریف کنم که شاخ در میارین! لقمه ای غذا توی دهنم گذاشتمو با تعجب به دهانش چشم دوختم:-راجع به چی؟ -راجع به حوریه و زیور،یادتونه گفتم همه کلفت و نوکرارو بیرون کردن،میخواستن آبروشون بیشتر از این نره! -نکنه اژدرخان با زیور... -نه خانوم جان برعکس،چند سال پیش خونواده حوریه از چندتا آبادی اون طرف تر کوچ میکنن ده ما،اژدرخان هم وقتی برو روشو میبینه یه دل نه صد دل عاشقش میشه و بدون هیچ پرس و جویی راجع به اصل و نصبش خان رو مجبور میکنه تا حوریه رو براش خواستگاری کنه،خونواده حوریه از رعیت بودن و آه در بساط نداشتن و از خدا خواسته قبول میکنند و خلاصه هفت شبانه روز اژدرخان براش جشن عروسی میگیره و میارتش عمارت اما شب عروسی حوریه از همین دواهایی که به ساواش و اورهان خان داد میده به خان و دستمالشو خونی میکنه تحویل طلعت بانو میده! این جمله که از دهان ساره درومد لقمه گیر کرد توی گلوم و شروع کردم به سرفه کردن،ساره لیوان آب رو گرفت سمتمو چند ضربه به پشتم زد تا راه گلومو باز کرد:-چی داری میگی ساره؟اگه این حرفات به گوش حوریه برسه حتی ساواش هم جلو دارش نیست،رو چه حسابی این حرف رو میزنی؟از کی شنیدی؟ -خانوم جان خیال کردین دروغ میگم؟همه اینارو از ساواش شنیدم،منظورش از زخمای کهنه همینا بود،حالا بقیشو گوش بدین...💐💐💐💐💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
*🌸ذکر. روز جمعه: اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم*. صدمرتبه 🦋🦋🦋
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻