هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسوم🪴
🌿﷽🌿
همه فاميل در خانه پدر مرادى جمع شده اند، آنها خوشحال هستند كه اين افتخار بزرگ نصيب فاميل آنها شده است. مهمانى بزرگى است. امشب همه، براى شام، در اينجا هستند.
آن طرف را نگاه كن! دختران فاميل سر راه مرادى ايستاده اند، اكنون ديگر همه آرزو دارند كه مرادى به خواستگارى آنها بيايد. مرادى ديگر يك جوان معمولى نيست. او به شهرت رسيده است و نماينده مردم يمن است. اين مقام بزرگى است.
پدر رو به پسر مى كند و مى گويد:
ــ پسرم! من به تو افتخار مى كنم.
ــ ممنونم پدر!
ــ وقتى به كوفه رسيدى سلام همه ما را به امام برسان و وفادارىِ همه ما را به او خبر بده.
ــ به روى چشم! حتماً اين كار را مى كنم به امام مى گويم كه همه شما سراپا گوش به فرمان او هستيد و حاضريد جان خود را در راه او فدا كنيد.
دود اسفند همه جا را فرا گرفته است. همه براى بدرقه نمايندگان خود آمده اند. وقتِ حركت نزديك است. جوانان همه دور مرادى جمع شده اند. هر كس سخنى مى گويد:
مرادى جان! تو را به جان مادرت قسم مى دهم وقتى امام را ديدى سلام مرا به او برسانى.
رفيق! يادت نرود; ما را فراموش نكنى! مسجد كوفه را مى گويم. وقتى به آنجا رسيدى، براى من هم دو ركعت نماز بخوان. خودت مى دانى كه دو ركعت نماز در آنجا ثواب حج را دارد.
برادر مرادى! از قول من به امام بگو كه همه جوانان يمن گوش به فرمان تو هستند.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
از تمام دلتنگی ها ، از اشک ها و شکایت ها که بگذریم
باید اعتراف کنم مادرم که میخندد خوشبختم
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Rasoul - Hamin Yek Derakht (128).mp3
3.22M
☑️رسول 💠 همین یه درخت
#آهنگ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
4_5990009863449611165.mp3
7.91M
گیسو افشان
ࢪفتی و شهࢪی شد پࢪیشانت !
گیسو افشان
چشمان خیس خانه حیࢪانت ..🙂🍃
#مـۅزێڪ🎶
#شڼـىدنـے🎻
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
عزیزڪم
رقص شاخه های بید مجنون را
در باد دیدهاۍ؛
من همان بیدم که می لرزم
تا سخن از رفتن می زنی(:!
حجت الله حبیبی☕️🌱
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
چرخی بزن و رقصڪنان شور به پا کُن!
فاطمه دشتی☕🌱
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🍃🌲❣📸🦆تصویری از عشق وعاطفه
🍃🌲🦆از شگفتیهای خلقت👌😍.
🍃🌲🦆ظاهرا صاحب این غازِ کانادایی قصد فروشش رو داره ...
🍃🌲🦆و یا اونو خریده ؛
🍃🌲🦆اما نمیدونم چطور دلش میاد اینا رو از هم جدا کنه؛!!!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌠💫شبانه ها💫🌠🍃
🍃🌠🎼💫 بهمراهآوای زیبای زمستونه...برف و بارونه...
🍃🌠💫شبتون سرشار از مهر و عشق و آرامش
🌙✨⭐️🌟💫
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام او آغاز میکنم
چرا که نام او
آرامش دلهاست و
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
ای که روشن شود از نـور تو هر صبح جهان
روشنـــای دل من حضرت خورشـید سلام❤️
🔸حمیدبیرانوند
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصدسوم
هنوز جمله اش تموم نشده بود که پسرمو شروع کرد به گریه کردن و اورهان لبخند دندون نمایی زد و گفت:-فکر کنم به عمو آتاشش رفته که هنوز نرسیده داره اعتراض میکنه!
لبخندی زدمو پرسیدم:-هنوز توی کلبه ان؟
-آره باید ببینی آتاش چطور کشاورزی میکنه،یدونه بیل میزنه صدتا غرولند،مشخصه اصلا برای اینکار ساخته نشده،حتما خیلی خوشحال میشه بفهمه دوباره عمو شده،بالی هم امروز سراغت رو میگرفت،خواست ازت تشکر کنم که اجازه دادی توی کلبه ات بمونن!
-این کمترین کاری بود که میتونستم براشون بکنم،به علاوه به نفع منم شد با این وضعیت که نمیتونستم توی اون زمینا کشاورزی کنم،زحمتش افتاد گردن آتاش،فقط باید مراقب باشن کسی اونجا نبینتشون!
-بهش سپردم حواسش رو جمع کنه چون من به همه گفتن به خاطر شرایط بالی باید چند وقتی چشمه بالا بمونن،اگه مشخص بشه دروغ گفتم خیلی بد میشه!
-کاش میشد یکی از ندیمه هارو بفرستی پیش بالی حتما خیلی سختش میشه توی اون کلبه دست تنها با یه بچه کوچیک زندگی کنه!
با این حرفم لبخند روی لبش ماسید و روشو ازم گرفت:-نگران نباش دست تنها نیست،فعلا استراحت کن رنگ به رو نداری،به عصمت گفتم برات کاچی درست کنه،خانوم کوچیک من!
سرش رو که داشت نزدیک میاورد تا گونه مو ببوسه رو با باز شدن در به سرعت عقب کشید و وانمود کرد میخواسته سر پسرمون رو ببوسه،از حرکاتش دوباره خنده مهمون لبام شد!
بی بی که اسپند به دست و بدون در زدن وارد شده بود اخمی کرد و رو به اورهان که حالا با فاصله از من نشسته بود گفت:-بسه دیگه پسر زشته این همه آدم رو پشت در معطل کردی یالا پاشو برو که آقات تموم ده رو برای افطار دعوت کرده میخواد همه رو ولیمه بده کلی کار ریخته سرمون اون وقت اومدی اینجا با زنت خلوت کردی نمیبینی تازه زایمان کرده؟
اورهان شرم زده از جا بلند شد و تک سرفه ای کرد و رو به بی بی که وارد اتاق شده بودن سری تکون داد و رفت...
***
بی بی عصا زنون نزدیکم شد و پارچه دعا پیچ شده ای به قنداق پسرم وصل کرد و انگشتری به انگشتم فرو برد،نیم خیز شدم دستش رو ببوسم که درد توی تموم تنم پیچید و فقط تونستم زیر لبی تشکر کنم:-ممنونم بی بی!
-مبارکت باش عروس، بعد از سال ها لبخند به لب پسرم آوردی لیاقتت بیشتر از این هاست!
از اول هم میدونستم با خودت خیر و برکت به این عمارت میاری،این بچه هم مشخصه پا قدمش خیره همین که شب به این عزیزی به دنیا اومده میشه اینو فهمید میدونی که امشب شب قدره،امشب تا صبح تموم اهل ده برای صحت و سلامتیش دعا میکنن،ان شاالله که سرنوشت خوبی در پیش داره!
سرچرخوندم و با لبخند نگاهی به چهره بانمکش انداختم بی بی دست برد و از روی تشک بلندش کرد و همونجور که به پشت خوابیده بودم روی سینه ام گذاشت و لباسمو بالا زد کمک کرد تا از شیره وجودم بهش بنوشونم نگاهی به صورت قرمز رنگش انداختم اولش براش سخت بود انگار نمیدونست چیکار باید بکنه اما کم کم شروع کرد به خوردن،حس خوبی داشتم تازه داشتم حس مادر بودن رو تجربه میکردم، گوشم به حرفای بی بی بود و تموم هوش و حواسم پیش بچه ای که مثل قحطی زده ها از وجودم تغذیه میکرد که با یاد لیلا بی اختیار پرسیدم:-بی بی دخترم کجاست؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصدچهارم
لبخندی به روم زد و گفت:-پیش این دختره گلنازه یکم استراحت کن جون بگیری بعد میارم به اونم شیر بدی فعلا زوده...دو دستش رو به عصاش تکیه داد و گفت:-گمون میکردم بعد از به دنیا اومدن این بچه از اون رو برگردونی اومدم تا بهت یادآوری کنم که اون دختر غیر از تو کسی رو نداره،میبینی که مادرش چه حالیه اما حالا که میبینم...!
پریدم توی حرفش و گفتم:-خیالتون راحت بی بی برای من بچه هام با هم فرقی ندارن!
-پیر شی دختر میدونستم آدم با وجدانی هستی مکثی کرد و ادامه داد:-بسشه دیگه بدش به من الانه که دلدرد بگیره،فقط ببین چی میگم حواست رو جمع کن یه وقت خدایی نکرده توی تنهایی خوابیده بهش شیر ندی ها،آنای خدا بیامرزم همینجوری چندتا از بچه هاش رو تلف کرد!
لب به دندون گزیدمو دوباره نگاهی به چشمای معصومش که بهم خیره شده بودن انداختم خیلی کوچیک بود هنوز نمیشد درست تشخیص داد اما نگاهش درست شبیه نگاه های اورهان بود!
****
با صدای در چشم از پسرم که مشغول شیر خوردن بود گرفتم و با دیدن سهیلا توی چهارچوب از ترس اینکه بهش آسیبی برسونه محکم به خودم فشردمش،سهیلا با دیدن حرکتم خنده قهقه واری کرد و خواست بهم نزدیک بشه که با ترس از خواب پریدم..
نگاهی به جای خالی پسرم انداختم و با درد،سر جام نشستم،نگاهی به آنام و خاله که گوشه اتاق مشغول حرف زدن بودن انداختم و با ترس پرسیدم:-آنا پسرم کو؟
سر چرخوند و با دیدن چهره نگرانم گفت:-بیدار شدی دختر؟نگران نباش اینجاس آروم توی ننو خوابیده،دراز بکش بیارم شیرش رو بدی!
نفس راحتی کشیدمو دوباره دراز کشیدم روی تشک و عرقی که از ترس روی پیشونی ام نشسته بود رو پس زدم و پسرم رو توی آغوشم گرفتم و از ترس خوابی که دیده بودم محکم به سینه ام فشردمش،فکر اینکه کسی بخواد بهش آسیبی برسونه دیوونه ام میکرد!
خان و حوریه بعد از بی بی به اتاقم اومدن و هر کدوم تحفه ای برای من و پسرم آورده بودن،از چهره هر دوتاشون موقع دیدن پسرم عشق میبارید نمیدونم چرا موقع تولد پسر آتاش اینقدر خوشحال نبودن!
به هر حال اونم پسر دار شده بود،شاید به خاطر حضور حوریه و حرفایی بود که در گوش خان میخوند که خان پسر اورهان رو به نسبت به آتاش برتر میدونست یا اینکه چون هنوز ندیده بودش بهش مهری نسبت بهش نداشت نمیدونم!
****
نگاهی به بیرون پنجره انداختم آفتاب داشت غروب میکرد و از اینکه در عمارت دوباره باز میشد اونم بدون حضور آتاش واهمه داشتم، خان به شکرانه تولد نوه اش دستور داده بود هفت شبی که تا عید فطر باقیمونده رو افطاری بده، این که توی این شبا عمارت شلوغ تر از همیشه میشد از یه طرف و حضور سهیلا از طرف دیگه نگرانم میکرد حداقل خوبیش این بود که خیالم از بابت حوریه راحت بود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 قـلـم مـوی اراده را بــردار ✍
💛 آغـشتــہ بــه رنــگَ عـشـق ڪــن
❤️ رنــڪَ تــازه ای بــزن
💙 بــر بــوم زنــدڪَــی
💜 تــا جــان بـڪَـیـرنـد
💗 طـرح آرزوهـای قـشـنـڪَـت😍
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
شروع صبحتـــون قشـنـگـــــ🌸🍃
لـبتـون خـنـدون😊
جیباتون پُر پول💵💰💵
همراهتون دعای خیر🙏
صبح خوبی پیش رو داشته باشید🌸🍃
سلام صبحتون زیبا🌸🍃🌸
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهارم🪴
🌿﷽🌿
صداى زنگ اشتران به گوش مى رسد، كاروان حركت مى كند: خدا نگهدار شما! سفرتان بى خطر!
مرادى براى همه دست تكان مى دهد، او مى رود تا پيام رسان اين همه عشق و پاكى باشد. او مى رود و با خود، هزاران دل مى برد، دل هايى كه از عشق به على(ع)آكنده است.
من و تو هم همراه اين كاروان مى رويم. راهى طولانى در پيش داريم. روزها و شب ها مى گذرد...
ما بايد بيش از صدها كيلومتر راه را طى كنيم تا به كوفه برسيم. صحراهاى خشك و بى آب و علف عربستان را پشت سر مى گذاريم و به سوى عراق به پيش مى رويم.
عشقِ ديدار امام، خستگى را از جسم و جانمان مى گيرد; اين سفر سفر عشق است، خستگى نمى شناسد...
از آن همه بيابان هاىِ خشك، عبور كردى، اكنون مى توانى در كنار رود پرآب فُرات استراحت كنى. چه صفايى دارد اين رود پرآب!
ديگر راه زيادى تا شهر آسمانى تو نمانده است. آن نخلستان هاى باشكوه را ببين، آنجا كوفه است!
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌠💫شبانه ها💫🌠🍃
🍃🌠🎼💫 بهمراهآوای زیبای زمستونه...برف و بارونه...
🍃🌠💫شبتون سرشار از مهر و عشق و آرامش
🌙✨⭐️🌟💫
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
ای نام توشیرین
ای ذات تودیرین
خوشم که معبودم تویی
خرسندم که مقصودم تویی
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
یوسف پرده نشین ...
بی تـ❤️ـو زلیخا صفتان
شبی از ...
حسرت پنهان شدنت ...
می میرند
#شعر_مهدوی
#امام_زمان
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصدپنجم
نفسی پر صدا بیرون دادمو پرسیدم:-آنا آقام هنوز نیومده؟
-نه دختر هنوز یک ساعتی به اذان مونده الانس که دیگه سر برسه!
لبخندی زد و ادامه داد:-عوضش شوهرت هر چند دقیقه یه بار پیداش میشه،سعی کن استراحت کنی الان لشکری آدم برای دیدن تو و پسرت صف میکشن،کم کسی که نیست به هر حال خانزاده این عمارت به دنیا اومده!
خاله آهی کشید و گفت:-راست میگه دختر خدا رو شکر شوهر خوبی نصیبت شده،راستی اسمی برای پسرت انتخاب کردی؟
نمیتونستم جلوی آنام بگم که به آوان قول دادم تا اسم پسرم رو اون انتخاب کنه مطمئن بودم حسابی کفری میشه،برای همین در جوابش گفتم قراره اورهان خودش اسمش رو انتخاب کنه تا یک وقت هوس گذاشتن اسم پسرش رو روی پسر من به ذهنش خطور نکنه!
این چند ماه آخر آوان رو به قبله نشسته بود و برای سلامتی بچه توی شکمم دعا میکرد،چند باری هم حرکت کردنش رو از روی لباس لمس کرده بود،حتی با اورهان سر جنسیت بچه شرط گذاشته بودن،قرار بود اگه پسر شد آوان اسمش رو انتخاب کنه و اگه دختر شد اورهان!
با یادآوری اون روز لبخند به لبم نشست گلناز که از تعجب داشت شاخ در میاورد با سوالای مسخره اش کلافه ام کرده بود،مدام میپرسید خانوم جان واقعا میخوای هر اسمی که اون گفت بذاری روی بچه؟اگه یک دفعه ای گفت شعبون چی؟
از یادآوری خاطرات اون روز لبخند به لبم نشست دستی روی شکمم و جای خالی بچه ام کشیدم،چقدر زود گذشت...!
حدود نیم ساعتی گذشت و با وارد شدن آقام خاله از اتاق بیرون رفت،با ترس به پسرم که روی دستای آقام بالا و پایین میشد چشم دوخته بودم،تا به حال اینقدر خوشحال ندیده بودمش حتی از لحظه ی به دنیا اومدن احمد هم خوشحال تر به نظر میرسید،از وقتی زایمان کرده بودم همه حتی آوان هم برای دیدن پسرم اومده بودن و فقط جای خالی عزیز رو کنارم حس میکردم،حتما اگه بود و میدید که خان قبل از اینکه چله پسرم تموم بشه این همه آدم توی عمارت دعوت کرده اینجا رو روی سرش خراب میکرد،خوب یادمه تا چله احمد تموم بشه با سخنرانی راجع به قدم سنگین آدما چه برسرمون آورد!
با تشری که آنام زد از فکر خارج شدم:-ارسلان خان چیکار میکنی؟اگه اتفاقی برای پسرم بی افته چی بذارش زمین،ناسلامتی تو خان دهی بیا بریم به یه سلامی هم به خان بکن الان موقع افطار میرسه و سرش شلوغ میش!
آقام با دلخوری بوسه ای به سر نوه اش زد و گذاشتش توی ننو و بعد از اینکه سرم رو بوسید گفت:-دعا میکنم همچین روزی رو به چشم ببینی تا بفهمی وقتی نوه ات رو در آغوش میگیری چه حسی داره،خدا حفظش کنه برات!
لبخندی زدمو نگاهمو بدرقه راهشون کردم!
چند دقیقه ای از رفتنشون نگذشته بود که صدای اذان توی حیاط عمارت پیچید،انگار صدای اورهان بود با تعجب به گلناز که کنارم نشسته بود با لیلا بازی میکرد نگاهی انداختم:-خانوم جان اشتباه شنیدم یا اورهان خان دارن اذان میگن؟
-گمون کنم صدای خودشه!
گلناز خنده ای کرد و گفت:-تا حالا اورهان خان رو انقدر خوشحال ندیده بودم،کم مونده ساز و دهل دست بگیرن توی حیاط بزنن و برقصن!
از تصور حرفی که زده بود خنده ی کوتاهی کردمو همزمان ضربه ای به در خورد و با صدای اصغری که گلناز رو صدا میکرد لیلا رو سرجاش خوابوند و از جا بلند شد و در اتاق رو باز کرد و از اتاق بیرون رفت!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصدششم
داشتم با نگاهم حرکات بامزه لیلا رو دنبال میکردم که گلناز نگران داخل شد و تا اومد حرفی بزنه پشت سرش مرد چهارشونه ای که لباس روستایی به تن داشت و کلاهش رو روی تا وسطای صورتش کشیده بود وارد اتاق شد نگاهش رو توی اتاق چرخوند و یک راست به طرف ننو پسرم!
با یادآوری خوابی که دیده بودم متعجب و ترسیده سرجام نیم خیز شدمو چشم به دهان گلناز دوختم:
-چه خبر شده گلناز؟
مرد چرخید و به جای گلناز جواب داد:
-نمیخواد وحشت کنی اومدم برادرزادمو ببینم و زود برم،از اورهان خان هم برای دیدنش اجازه گرفتم خانوم بزرگ!
با دیدن چهره آتاش نفسی بیرون دادمو کلافه تکیمو به دیوار دادم،این بشر آدم بشو نبود!
بچه رو از ننو بیرون آورد و بغلش گرفت و همونجور که تکونش میداد و بهش نگاه میکرد گفت:
-خدا رو شکر اونقدر ها هم که اورهان میگفت به من نرفته وگرنه الان این اتاق رو روی سرم خراب میکرد که بی اجازه وارد اتاق مادرش شدم!
حالا که کمی نزدیک تر شده بود بهتر میتونستم ببینمش نگاهی به رخت و لباسای توی تنش انداختم،فکرشم نمیکردم روزی آتاش رو توی همچین لباسایی ببینم خنده دار شده بود اما حتی توی همین لباسا هم خوشتیپ به نظر میرسید لبخندی زدمو رو بهش پرسیدم:
-اینجا چیکار میکنی؟بالی و آرات خوبن؟اگه یه وقت کسی ببیندت چی؟
-همه خوبن نگران نباش توی این لباسا حتی آنامم منو نمیشناسه،پسر خان رو چه به لباسای رعیتی ولی از حق نگذریم خیلی راحت تر از اون کت و شلوارایی که بی بی مجبورمون میکنه بپوشیم!
لبخند دندون نمایی زد و ادامه داد:
-گمون میکردم بی جون تر از این حرفا باشی، یادم رفته بود چه جونوری هستی!
چشمامو ریز کردمو با غیض بهش نگاه کردم:-باورم نمیشه همه این راه رو اومدی تا برادرزادت رو ببینی بیشتر بهت میاد اومده باشی به حال و روزم بخندی،اما کور خوندی میبینی که از همیشه قوی ترم!
-اون که مشخصه تا مارو به کشتن ندی طوریت نمیشه اما راستش وقتی شنیدم قراره هفت روز در این عمارت باز باشه نتونستم بشینم گوشه کلبه و دست روی دست بذارم...
باید میومدم مطمئن میشدم هیچ کس به خاطر دشمنی با من به شما آسیبی نمیزنه!
یه تای ابرومو بالا دادمو با تعجب بهش نگاهی انداختم، از شکلکایی که برای پسرم در میاورد خنده ام گرفت:-به نظر میاد بیشتر به خودت شبیهه دفعه اولی که دیدمت همینجور وحشت کرده بودی!
با یادآوری اولین روزی که دیدمش خنده از روی صورتم محو شد،حتما منظورش روز عروسی فاطیما بود همون موقع که خسرو به شاکر شلیک کرده بود و من وحشت زده نگاشون میکردم اما اون که لحظه تموم حواسش به جنازه شاکر بود...
نکنه روز عقدمون رو میگفت وقتی توی اون اتاق...
تموم این افکار در چند صدم ثانیه از ذهنم گذشت...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻