eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 با این حرف دستشو بلند کرد و سرش رو خاروند و با لحن بانمکی گفت:-حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم اون طورام بهت نمیاد! خندیدمو با دست به سمت راست چرخوندمش:-من خیلی خستم میخوام لباسامو‌عوض کنم،اگه میشه روتو‌بکن اون طرف! متعجب لب زد:-الان داری شوخی میکنی دیگه؟مگه نه؟ همونجوری که جلیقمو در میاوردم لب زدم:-نخیر خیلی ام جدی ام،اگه بچرخی جیغ میزنم! -آیلا... -گفتم نچرخ جیغ میزنم! -خیلی خب،اما منم میخوام لباسامو‌عوض کنم،مشکلی نداری همینجوری انجامش بدم! -نهههه!صبر کن الان تموم میشه! خندید و زیر لبی گفت:-باورم نمیشه! بی توجه بهش تند تند لباسمو‌در آوردمو‌ لباس حریری که آنام برام آماده گذاشته بود رو تن کردم،حرفاش توی ذهنم تکرار میشد”این لباس عروسی منه آنام بهم دادش،من زندگی خوبی کنار آقات داشتم درسته کوتاه بود اما اگه برگردم عقب دوباره آقاتو انتخاب میکنم،برات میذارمش اینجا ان شاالله که زندگی تو طولانی و خیلی بهتر از من باشه دخترم" نم اشک توی چشمامو با انگشت گرفتم… با اینکه قشنگ ترین شب عمرم بود اما غصم میشد از نبود بابام،چقدر نبودش تو اون لحظه برام سخت بود فقط خدا می دونست! دستی به موهام کشیدمو نشستم روی تخت و بینیمو‌بالا کشیدم:-خیلی خب حالا میتونی بچرخی! پوفی کشید و کلافه به سمتم چرخید و با دیدنم انگار که ماتش برده باشه چند ثانیه ای مکث‌کرد و چند لحظه بعد با شنیدن صدای قدماش که هر لحظه بهم نزدیک تر میشد بی اختیار ضربان قلبم اوج گرفت بزاق دهنم رو به سختی فرو دادم و همزمان دستش روی دستم نشست،ابرویی بالا انداخت ‌ و خواست چیزی بگه که حرفش رو خورد! نفس عمیق کشیدم و با لبخند خیره شدم بهش دست بردم بالا و دور گردنش حلقه کردم و آروم گفتم:-حالا این چهره ی توئه که دیدن داره! اب دهنش رو صدا دار قورت داد و در حالی،نگاه بدجنسانه ای بهم انداخت و دست برد و دکمه ی اول پیراهنش رو باز کرد! از شدت ترس و هیجان پتو رو توی دستم مشت کردم،نفس عمیق کشید و دندوناش رو کشید روی هم:-تو هیچ وقت دست از متعجب کردن من بر نمیداری! از حرفی که زده بود خندم گرفت،واقعا لیلا راست میگفت آرات بلد نیست،احساسشو ‌بیان کنه:-الان این خوب بود یا بد؟ نفسی بیرون داد و غمگین گفت:-آیلا من باید یه چیزی بهت بگم،یه چیزی که شنیدنش شاید ناراحتت کنه،میترسیدم بفهمی و راضی به ازدواج باهام نشی! به یکباره نفسم توی سینه حبس شد پتو رو بالا کشیدمو بریده بریده لب زدم:-از چی حرف میزنی؟ نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت:-من بدون تو دیوونه ام،وقتی باشی هم خودت دیوونم میکنی،خیلی دوستت دارم آیلا! انقدر شنیدن این حرف برام از زبونش شیرین بود که نفس کشیدن یادم رفت،بی هیچ حرفی فقط خزیدم توی آغوشش،دستش رو گذاشت روی سرم و نوازش وار تا پایین موهام کشید و آروم در گوشم زمزمه کرد:-همیشه برام بمون سر بلند کردم چیزی بگم که با شنیدن صدای جیغ قلبم از جا کنده شد،انگار صدا از اتاق عمه میومد... آرات شتاب زده از جا بلند شد :-همینجا بمون الان برمیگردم! -منم همرات میام! -نه صدای نازگله،درو قفل کن از این جا تکون نخور! اینو گفت و از اتاق بیرون رفت،نگران رفتم سمت پنجره،بیرون خبری نبود،حتما کابوسی چیزی دیده… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم ویکرنگ هستند ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرایه بستند از این مردم که تا شعرم شنیدند به رویم چون گلی خوشبو شکفتند ولی آن دم که درخلوت نشستند مرا دیوانه اي بد نام گفتند "فروغ فرخزاد"                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
043--majid-hoseini-sara.mp3
6.83M
🎧🎼آوای شاد و زیبای : مازندرانی... 🎤مجید حسینی...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
پدرم می گفت: مردم دو دسته اند بخشنده و گیرنده. گیرنده ها بهتر می خورند، اما بخشندگان بهتر می خوابند.                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
music-baloochi-leyla.mp3
5.71M
🎧🎼آوای شاد و زیبای : بلوچی...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
عصر جمعه دل هوای دیدنت را می کند اما چه سود ! سهم ما از این دو روز عمر، هجران تو بود …                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄ با توکل به اسم الله آغـــاز روزی زیبـــا با صلوات بـــر محمـد و آل محمــــد (ص) اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم سلام صبح زیباتون بخیر 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران بدانید اگر با آمدن آفتاب از خواب بیدار شویم نمازمان قضاست… «اللهم عجل لولیک الفرج»                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 نکنه آنام طوریش شده باشه؟دلم مثل سیر و سرکه میجوشید،جستی زدم سمت لباسامو دوباره پوشیدمشون و خواستم برم بیرون که با صدای در نفس آسوده ای کشیدم،خدارو شکر پس چیز خاصی نبود که آرات سریع برگشت،با عجله قفل درو باز کردمو کشیدمش سمت خودم:-چی شده بو.... هنوز حرفم تموم نشده بود که شخصی هل خورد داخل و دستش رو گذاشت روی دهنم،از ترس داشتم زهله ترک میشدم! تموم زورمو ریختم توی دندونامو دستشو گاز گرفتم اما حتی ذره ای عقب نکشید عقب عقب کشوندم سمت تخت و همراه خودش پرتم کرد روش،نفسم که به زور بالا میومد با شنیدن صداش تنگ تر شد:-خیال کردی به همین راحتی میذارم قسر در برین؟کاری میکنم که آرات تف هم توی صورتت نندازه! فرهان... دستشو برد سمت پیرهنم،از ته دل جیغ کشیدم اما صدام میون انگشتای زمختش خفه شد:-بهتره دهنتو ببندی چون همه گمون میکنن من دیوونم و هیچ دیوونه ای مجازات نمیشه یک سالی میشه نقشمو خوب بازی کردم برای همچین روزی! با تموم وجود تقلا میکردم تا خودمو از دستای کثیفش نجات بدم اما سنگینی وزنش مانعم میشد،دیگه کم کم داشتم احساس عجز میکردم که صدای باز شدن در اومد و چند ثانیه بعد دست فرهان دور دهنم شل شد و سنگینی تنش از روم کنار رفت،در حالیکه مثل بید میلرزیدم توی دلم خدا رو‌ شکر کردم،خواستم بچرخم ببینم چی شده که دستی به سمتم اومد و چرخوندم سمت خودش و سرمو گرفت توی بغل… خیال میکردم آرات باشه اما بوی آنامو میداد،سر بلند کردمو با دیدن چهره رنگ پریدش بغضم ترکید،دستی به سرم کشید و در گوشم لب زد:-آروم باش دیگه تموم شد! انقدر هق هق کردم که نفسم به زور بالا می اومد،دیگه حضور فرهان رو هم به کل فراموش کرده بودم آنامم با تموم وجودش سعی داشت آرومم کنه،که با ضربه ای که به در خورد به خودمون اومدیم! ترسیده و در حالیکه هنوز تنم میلرزید پتو رو کشیدم روی تن نیمه برهنه ام و رو به آنام لب زدم:-آنا تورو خدا به آرات چیزی نگو… سری تکون داد و به سمت در رفت و بازش کرد و صدای عمو توی گوشم پیجید:-تو اینجا چیکار میکنی گمون میکردم پیش فرحنازی؟ آرات رو فرستادم چرخی دور عمارت بزنه،فرستادم پیش آیلا،گفت بیارمش پیش تو حالا که اینجایی خیالم راحته میرم ببینم فرحناز حالش خوبه یا نه! -چی شده آیسن؟میشنوی چی میگم؟آیلا خوبه؟لا اله الا الله برو کنار ببینم! عمو اینو گفت و عصبی داخل اتاق شد و نگاهی به من انداخت و نفس راحتی کشید:-چرا حرف نمیزنی ترسیدم،گمون کردم طوریش… به اینجا که رسید چشمش افتاد به جسم نیمه جون فرهان که پشت سرم افتاده بود،یا ابوالفضلی گفت و نزدیک شد و خوابوندش روی زمین:-نفس نمیکشه،چه بلایی سرش اومده؟ نگاهی بین منو آنام رد و بدل کرد و دوباره سرش رو گذاشت رو سینه فرهان:-مرده! با این حرف آنام همون جلوی در زانو زد و من دوباره شروع کردم به گریه کردن،نفسم بالا نمیومد عمو نزدیکم شد و کنارم نشست:-آروم باش دختر فقط بگو ببینم چی شده؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 میون هق هقم بریده بریده لب زدم:-گمون کردم آراته درو‌باز کردم هل خورد داخل…به خدا حالش خوب بود گفت داشته نقش دیوونه ها رو بازی میکرده…خواست بهم آسیب بزنه که آنام اومد تو و نمیدونم چی شد… با این حرف نگاه عمو چرخید سمت آنام پاشد ایستاد دستی به سرش کشید و دوباره رفت سمت فرهان:-کاریه که شده باید تا کسی ندیده ببریمش بیرون دفنش کنیم! با این حرف قطره ای اشک از چشمای آنام سر خورد و زیر لب گفت:-من…کشتمش… عمو نفس عمیقی کشید و رفت سمتش و کنارش نشست روی زمین و بازوهای آنامو گرفت و تکونی بهش داد:-ببین چی میگم هیچی از این جریان به کسی نمیگی پاشو برو توی اتاقت میبرم دفنش میکنم اگه کسی دید میگم خواسته بیاد توی اتاق آیلا زدمش،فهمیدی؟ با توام! آنام تند تند سری تکون داد و عمو رو به من گفت:-پاشو لباستو عوض کن همراه آنات برو اتاقش از این جریانم به هیچ کس نگو حتی آرات! کاری که گفته بود رو انجام دادمو در حالیکه هنوز میلرزیدم با آنام رفتیم سمت اتاقش،رنگش مثل گچ شده بود و حتی کلمه ای حرف نمیزد حال منم دست کمی از اون نداشت … حدود نیم ساعتی گذشت تا با ضربه ای که به در خورد هر دومون از جا پریدیم:-آیلا اونجایی؟ صدای آرات بود مضطرب لحاف رو روی پاهای یخ زده آنام که همون جور زانو به بغل نشسته بود کشیدمو از جا بلند شدم،نباید میذاشتم چیزی بفهمه! نفس عمیقی کشیدمو دستی به صورت و لباسای تنم زدمو درو باز کردم،چهره اش حسابی در هم بود این فکر که نکنه فهمیده باشه مضطربم میکردم نگاهی به چشمای نگرانش انداختم:-خوبی؟ با این حرف مثل اینکه سطل آب یخی ریخته باشن روی سرم زبونم بند اومد،خواستم دهن باز کنم و همه چیز رو بگم که با رسیدن عمو زبون به کام گرفتم:-چیزیش نیست نبودی یکم ترسیده بود،نگرانت شده برین توی اتاقتون استراحت کنین نگران چیزی نباشین همه جا نگهبان گذاشتم! آرات دستی به شقیقه اش کشید و گفت:-ممنون آقاجون شمارم به زحمت انداختم! -این چه حرفیه پسر،برو مراقب عروست باش،رنگ به رو نداره! با این حرف آرات لبخند مهربونی بهم زد و دستمو گرفت توی دستاش و کشوند سمت اتاق،از اینکه بهش دروغ گفته بودم حالمو بدتر از قبل میکرد،با ورودمون نگاهمو چرخوندم دور تا دور اتاق،خان عمو همه جا رو مرتب کرده بود،نفس عمیقی کشیدمو نشستم روی تخت،برای لحظه ای فکر فرهان آرومم نمیگذاشت با قرار گرفتم دستای آرات دور شونه ام هول زده خودمو عقب کشیدم:-لبخند مهربونی زد و بی توجه به حال من کشیدم توی بغلش و نفس عمیقی کشید:-خدا رو شکر که خوبی،بهتره امشب رو بخوابیم،نمیخوام بیشتر از این اذیت بشی! دراز کشید روی تخت و دستش رو به روم باز کرد،بیش از حد محتاج آغوشش بودم،بی درنگ بهش پناه بردم و با بغضی که توی گلوم لونه کرده بود لب زدم:-هیچ وقت تنهام نذار… *** آیسن: با رفتن آیلا سرمو گرفتم توی دستامو محکم فشارش دادم:-من کشتمش،من باعث شدم بمیره،حالا باید تا آخر عمرم عذاب میکشیدم،چطوری تو چشمای فرحناز نگاه میکردم و وانمود میکردم طوری نشده؟ با باز شدن در بی رمق سر بلند کردم دلم نمیخواست آیلا تو همچین شرایطی ببینتم،دخترم شب خواستگاریش آقاشو از دست داده بود حالا شب عروسیشم زهر مارش میشد! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
سه راحل برای هر مشکلی وجود دارد: بپذیرش، تغییرش بده، رهاش کن.                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
زندگی آسان تر نمی شود فقط این شما هستید که قوی تر می شوید                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
بی شعور بودن هم دقیقا همین طور است! “فیلپ گلوک”                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
یا چنان نمای که هستی، یا چنان باش که می نمایی! / بایزید بسطامی                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Choob-Bazi-Sabzevari-320.mp3
5.66M
🎧🎼آوای شاد و زیبای : خراسانی ؛ رقص چوب سبزواری...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Farshad Azadi - Eshgh (128).mp3
3.12M
🎧🎼آوای شاد و زیبای :کُردی ... 🎤فرشاد آزادی...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄ به نام خدایی که باقیست و همه چیز، غیر او فانیست شروع کارها با نام مشکل گشایت: یاٰ مَنْ هُوَ یَبقیٰ وَ یَفنیٰ کُلُّ الهی به امید لطف و کرمت💚 🇮🇷🌹🌺🇮🇷🌺🌹🇮🇷🌺 @hedye110
تا کی به پس پرده نهان چهره ماهت عمری ست که من منتظرم بر سر راهت "عج"                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 اشکامو پس زدمو‌نگاهم افتاد به آتاش که داخل شده بود و به دیوار اتاق تکیه داده بود،بیحال کمی خودمو جمع کردم دیگه برام مهم نبود کسی اینجا ببینتش و پیش خودش چه فکرایی در موردم بکنه؟دیگه هیچی مهم نبود… وقتی حالمو دید تکیه اشو از دیوار گرفت و نزدیک شد:-خوبی؟ چه سوال مسخره ای!یعنی از قیافم پیدا نبود؟ -ببین آیسن،تقصیر تو نبودی میفهمی؟منم جات بودم همین کارو میکردم… لب های لرزونمو تکون دادمو گفتم:-هر چی هم بگی چیزی عوض نمیشه من کشتمش،من باعث‌شدم بمیره،اگه الانم به کسی چیزی نگی این درد از پا درم میاره… -حق نداری بهش فکر کنی اصلا باید میمرد مگه اون نبود که اورهان رو‌کشت؟الکی یکسال داشت برامون نقش بازی کرد،همین یکسال زندگی از سرشم زیاد بود مخصوصا بعد از غلط زیادی که میخواست بکنه! به اینجا که رسید بغضم ترکید اشکام یکی یکی شروع به باریدن کرد:-باید به فرحناز بگیم حق داره بدونه چه بلایی سر پسرش اومده! -همچین چیزی نمیشه،اگه زندگی آیلا برات مهمه این فکر رو‌از سرت بیرون کن،قرار نیست کسی بفهمه آیسن،من همین الان پسر خواهرمو دادم دست یه کارگر بره یه جایی چال کنه،فکر کردی که برادرمو نکشته بود باهاش همچین کاری میکردم؟ اگه اورهان برای تو مهمه من تموم زندگیمو باهاش گذروندم،چشم باز کردم اورهان رو‌دیدم تا الان،خیال کردی از خون قاتلش به همین راحتی میگذشتم؟ الانم تمومش کن،حق نداری برای مردن اون بی همه چیز عذاب وجدان بگیری،مگه وقتی اون شوهرتو کشت و بچه هاتو یتیم کرد عذاب وجدان گرفت؟حتی وانمود نکرد که پشیمونه برامون نقش دیوونه ها رو بازی کرد! ببین بهت چی میگم فردا صبح با هم از این خراب شده میریم کسی هم روحش خبر دار نمیشه دیشب اینجا چه اتفاقی افتاده همه خیال میکنن فرهان گم شده،چند‌روز بعدم از فکر همه می افته،مگه خود من نبودم که بعد از چند روز بی خبری همه فراموشم کردن،یادته وقتی برگشتم چه حالی شدی؟کم مونده بود پس بیفتی… آهی کشید و با لحن آروم تری گفت:-باید همون موقع دستتو میگرفتم از این آبادی میبردمت،حداقلش هیچ کدوم از این اتفاقا پیش نمیومد درسته الان زور تو بیشتره اما اون موقع تو از من حساب میبردی! یادمه چطوری ازم میترسیدی،فکر نکنی دارم از شرایط سواستفاده میکنم اما روی پیشنهادم فکر کن،نمیتونم بذارم دست هر کسی بیفتی،اگه احساس خودمم ندید بگیرم تو امانت اورهانی… شرمزده نگاهمو ازش دزدیدم،کاش اورهانم بود… -من میرم استراحت کن دیگه به هیچی جز پیشنهادم فکر نکن،زیور خاتون رو میفرستم پیشت… با این حرفش شوک زده چنگی به دستش زدمو با خجالت پس کشیدم:-نه…نمیتونم توی چشماش نگاه کنم،میخوام تنها باشم ،نگران نباش بلایی سر خودم نمیارم راست گفتی دخترم بهم احتیاج داره… با این حرف آتاش آهی کشید و متاسف سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت،با رفتنش روسری که دور گردنم رو حلقه کرده بود بیرون آوردمو نفس عمیقی کشیدم،اما هنوزم احساس خفگی میکردم،شاید به خاطر گناهی بود که امشب گریبان گیرم شده بود،دیگه باید تا آخر عمر با خودم حملش میکردم،دراز کشیدم روی تشک و آروم چشمامو بستم،سعی کردم به خاطرات خوبم با اورهان فکر کنم تا کمی حالم بهتر بشه،اما اونم نتونست آرومم کنه حتی بغضمم بیشتر کرد،به پهلو چرخیدمو دوباره پلکامو گذاشتم روی هم چند ثانیه ای بیشتر نگذشته بود که با یادآوری جسد بی جون فرهان وحشت زده از جا پریدم و همزمان صدای در بلند شد،دست روی سینه ام گذاشتمو با صدایی لرزون لب زدم:-کیه؟ در باز شد دختر بچه ی بامزه ای سرش رو داخل کرد و نگاهشو دور اتاق گردوند:-میتونم بیام داخل خانوم جان؟ لبی تر کردمو با مهربونی گفتم:-معلومه که میتونی بیا! با پا درو باز کرد و‌سینی به دست داخل شد و دوباره درو بست و نشست رو به روم:-میدونی خانوم جان من دوست دارم طبیب بشم مثل بی بیم،اینجوری منم میتونم توی خونه های بزرگ خان زندگی کنم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 محو تماشای صورت زیباش بودم که لیوانی گرفت رو به روم:-بخورین خانوم سر دردتون رو خوب میکنه،همیشه وقتی خانوم سردرد میگیره براش از اینا درست میکنم زود خوب میشه! وقتی دید با تعجب نگاهش میکنم لبخندی زد و گفت:-نترسین خانوم لیمو خشک شدس کوبیدمش بعد آب جوش ریختم دمش کردم همین! ابرویی بالا انداختمو لیوان رو از دستش گرفتم:-تو از کجا میدونی من سر درد دارم؟ -آتاش خان گفتن…اینجوری منو نگاه نکنین تا داغه باید خوردش! لبخندی زدمو لیوان رو به لبم نزدیک کردمو جرعه ای ازش نوشیدم! نگاهی به دور و برش انداخت و با ذوق گفت:-همیشه دوست داشتم تو یکی از این اتاقا بخوابم آخه میدونین خانوم اتاق ما سرده،برعکس اینجا شما ندیدینش از ساختمون عمارت یکم دوره اون ته ته باغ،وقتی آتاش خان گفتن میتونم کنارتون بخوابم خیلی خوشحال شدم…لحن صداشو آروم کرد و گره روسریشو که خیلی براش بزرگ بود محکم کرد و گفت:-البته گفتن اگه شما اجازه بدین! اشکی که به خاطر حرفاش توی چشمم نشسته بود رو گرفتم،حرفاش منو یاد بچگی خودم مینداخت زمانی که با آنام و آقام توی اتاق نمور گوشه عمارت زندگی میکردیم و آرزو‌ داشتم بدونه از وسایلای سحرناز رو داشته باشم! هرچند حالا هم وضع زندگی من و هم فرحناز عوض شده بود اما اون آرزو ها توی ذهنم حکاکی شده بود،نگاهی به صورت مهربون دختر انداختم:-معلومه که میشه بمونی راستش منم تنهایی میترسم اما اول بگو ببینم اسمت چیه؟ -بالی اسمم بالی هست،آنام میگه خان برام این اسم رو انتخاب کرده،خوشگله نه؟ با این حرفش دوباره به یاد بالی بغض کردم:-خیلی،منم یه دوست مهربون داشتم اسمش بالی بود! -واقعا؟الان کجاست؟توی ده شما زندگی میکنه؟ سری به نشونه مثبت تکون دادمو برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:-چه روسری خوشگلی داری! دستی به روسریش کشید و‌گفت:-مال جوونیای آنامه،اجازه داد توی عروسی بپوشمش،منم توی عروسی رقصیدم شما دیدین؟عروس خیلی خوشگله شکل شماست چشماش آبیه منم دوست داشتم چشمام آبی بود آخه آنام میگه چشم رنگیا شانسشون خوبه! خنده ای به این حرفش کردمو گفتم:-این چیزا ربطی نداره،باید ببینی تو قسمتت چی نوشته! آهی کشید و گفت:آنام میگه تو قسمت ما همیشه کلفتی دیگرونه،اما من دلم میخواد طبیب بشم میخوام سواد یاد بگیرم! -اگه خیلی دوست داری میتونی از عروس جدید بخوای یادت بده،اون بلده! -راست میگی خانوم جان؟نکنه دعوام کنه و به خانوم بگه! -اونم اینجا دوستی نداره خوشحال میشه کمکت کنه! -باشه پس میشه خودتون بهش بگین من خجالت میکشم! -خیلی خب حالا بیا این سینی رو با هم ببریم بعد بیایم بخوابیم! -وای شما چرا خانوم من خودم میبرم زود برمیگردم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
Angizeshi2.mp3
9.38M
🎙 🔥🔥 🪞 عزت نفس "جذابیت شخصیت"                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠