زینت پدر شدی که شوی زینت جهان
گنجی که ز دیده آلوده ها شدی نهان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
@hedye110
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد
بیتو میگویند تعطیل است کار عشقبازی
عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد .
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدچهلدوم🌺
آنام هیچ جا نمیاد،من چندین و چندسال ازش دور بودم،دیگه نمیذارم همچین اتفاقی بیفته،در ضمن بلدم چطوری از ناموسم دفاع کنم بی بی،نیازی نیست کسی غیرت اضافی به خرج بده!
با این حرفه آیاز خانوم جون اخمی کرد و گفت:-پسر به قول خودت چند سالی نبودی راه و رسم مارو نمیشناسی،منم بعد از فوت شوهرم اومدم خونه برادرم زندگی کردم تازه به من اجازه ندادن دوباره هم ازدواج کنم،هیچ اعتراضی هم نکردم!
-قرار نیست چون شمارو مجبور کردن کاری که دلشون میخواد انجام بدین الان شما همین کارو با دخترتون بکنین نورگل خاتون،در ضمن شمارو از بچه هاتون جدا نکردن،همینجور که میبینین هنوزم دارین کنارشون زندگی میکنین،آنای منم دنبال ازدواج نیست همین که پیش ما باشه براش کافیه،هر چند اگه حرف شما ازدواجه و اینطوری به حال خودش میذارینش من حرفی ندارم!
با این حرف ساواش که تا اون لحظه ساکت بود لا اله الا اللهی گفت و از سر سفره بلند شد:-چی برای خودت میگی پسر؟چرا حرف حالیت نمیشه؟اینجا موندن آنات به صلاح نیست،پشت سرش حرف در میارن،بذار پشت لبت سبز بشه بعد غیرت مارو زیر سوال ببر،اگه اومدی اینجا حرفای زنت رو تکرار کنی بدون که هیچ فرجی نمیشه،موندن آنات با وجود عموت ممکن نیست!
-ساواش خان عقب بایست دیگه نیازی نیست رگ گردن پاره کنی،این بچه ها امانت اورهانن اجازه نمیدم چپ و راست خشمت رو سرشون خالی کنی، بفرما داخل میرزا این قضیه رو همینجا تمومش میکنیم،فردا صبح با اهل و عیالت برمیگردی شهر!
ساواش تای ابرویی بالا انداخت و چرخید به سمت در و نگاهشو دوخت به آتاش و میرزا که صلوات گویان داخل میشد،قلبم پر تپش میکوبید لیلا اورهان رو بغل گرفت و به اشاره آیاز بیرون رفت:-خیر باشه میرزا اینجا چیکار میکنی؟
اینو گفت و چرخید سمت من:-پس بلاخره کار خودت رو کردی،حواسم بهت بود از عمارت بیرون نرفتی،نکنه پسر با غیرتت رو فرستادی برات دنبال شوهر بگرده…
با این حرف بازوی آیاز رو چسبیدم تا حرف اضافه ای نزنه اما ساواش انگار تنش میخارید،اخمش رو بیشتر کرد و رو بهم ادامه داد:-یا شاید هم دنبال بهونه میگشتی تا معشوقتو به ما معرفی کنی؟
اینو که گفت دیگه نتونستم جلوی آیاز رو بگیرم به سمتش حمله برد و یقه پیرهنش رو گرفت:-هیچ میفهمی چی میگی؟خیال کردی چون داییمی چیزی بهت نمیگم،میدونم همه اینا از گور تو بلند میشه،میدونم هدفت از بردن آنام چیه؟میخوای بقیه هم بفهمن چه آدم بی غیرتی شدی و براش نقشه کشیدی به خاطر منافع خودت یکی مثل حبیب شوهرش بدی،خیال کردی من چیزی نمیدونم عمو همه چیز رو بهم گفت اگه دهنم رو بسته نگه داشتم فقط به احترام آنامه،پس دیگه برای من دم از غیرت و مردونگی نزن ساواش خان،حرف زدی،سر حرفت بمون آنام امشب عقد میکنه تو هم راهتو میکشیو میری!
آتاش نزدیک شد یقه پیرهن ساواش رو که مات برده به آیاز نگاه میکرد از دست آیاز بیرون کشید،باورم نمیشد واقعا ساواش همچین فکرایی توی سرش داشت؟
یعنی این همه دم از غیرت میزد همش باد هوا بود؟از وقتی رفته بود شهر عوض شده بود اما فکرشم نمیکردم در این حد باشه!
-چته پسر غوره نشده میخوای مویز بشی،برادرشه هر تصمیمی براش بگیره حق داره،به آناتم گفته بودم نمیتونه با هر کسی ازدواج کنه،باید شان خونوادگی مارو در نظر بگیره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدچهلسوم🌺
ناباور قدمی به جلو برداشتم:-آنا،باورم نمیشه تو هم خبر داشتی؟دقیقا کاری رو کردی که سهیلا با لیلا کرد ،گذاشتی تا به موقعش به کارتون بیام،واقعا از خودم خجالت میکشم این همه سال گمون میکردم بهم به چشم دخترت نگاه میکنی،اگه تا الان به درستی تصمیمی که گرفتم شک داشتم الان دیگه مطمئنم،هر چند که برام مهم نیست شخصی که انتخاب کردمو تایید میکنین یا نه،اما بهتره بدونید اونی که انتخاب کردم یه سر و گردن از شما بالاتره،خان همین عمارتیه که اینجوری دارین داخلش جولان میدین، به اون بیشتر از همتون اعتماد دارم،حتی اورهانم بیشتر از همه قبولش داشت،امیدوارم سر حرفتون بمونید و بعد از جاری کردن عقد از اینجا برین!
همه مات برده به آتاش خیره شدن و بی بی لب زد:-چه خبرتونه اینجا رو گذاشتین رو سرتون یکیتون حرف بزنه منم بفهمم چی به چیه!
آتاش نگاهی به من انداخت و جدی گفت:-چیزی نیست بی بی میخوایم فرمایشات شمارو انجام بدیم،اگه اجازه بدین ما به هم محرم بشیم تا حرف و حدیثای این جماعت تموم بشه!
با این حرف ساواش عصبی یقه لباسشو مرتب کرد و از مهمونخونه زد بیرون و بی بی گفت:-خیلی خب این که دیگه دعوا نداره مبارک باشه،کی بهتر از تو؟میدونم به خوبی از ناموس برادرت دفاع میکنی،دیگه حرف و حدیثی هم نمیمونه،میرزا بیا جلو صیغه رو بخون خیال هممونو راحت کن!
با اشاره بی بی نشستم کنارش و آتاش هم با کمی فاصله ازم نشست،خدا رو شکر حداقل میدونستم بی بی از چیزی خبر نداشته و واقعا برای حفظ آبروی خودم اون حرفارو زده،درست برعکس ساواش هنوزم از کار ساواش متعجب بودم،چطور میتونست همچین کاری کنه؟اصلا برای چی؟ آتاش از کجا خبر داشت؟حالا فهمیدم چطوری تونسته آیاز رو راضی کنه!
با شنیدن صدای میرزا که داشت خطبه عقد رو میخوند رشته افکارم پاره شد،خدایا چندین بار توی همچین لحظه ای بودم،تمومش مثل کابوس از جلوی چشمام رد شد،اما الان دیگه اون حس بد رو به آتاش نداشتم،حسم بهش بیشتر شبیه کسی بود که بعد از ویرونی تکیه گاهی تازه پیدا کرده باشه!
با تموم شدن خطبه بی بی انگشتر خودش رو از دستش بیرون آورد و تحویل آتاش داد،آتاش تک سرفه ای کرد و همونجور مغرور و خشک انگشتر رو به انگشتم فرو برد و همه به جز خانوم جون صلوات فرستادن!
بی بی مقداری سکه هم به میرزا داد و ازش خواست تا کل آبادی رو خبر کنه،بیشتر نگران آیلا بودم اگه میفهمید حتما خیلی غصه میخورد!
با صدای ساره از فکر بیرون اومدم:-آبجی به خدا قسم من خبر نداشتم،به جون دخترم قسم میخورم!
سری تکون دادمو دستشو به گرمی فشردم:-میدونم آبجی،خودتو ناراحت نکن،تو برام مثل خواهر بودی و هستی!
بعد از ساره لیلا نزدیک شد و با چشمای پر از اشک بوسه ای روی گونم نشوند:-خیلی دوست دارم آنا،بیشتر از جونم!
بغض کرده لب زدم:-منم دوست دارم عزیزدلم!
تموم مدت عقد آتاش حتی نیم نگاهی به من نیانداخت منم راضی بودم آخه اینجوری کمتر معذب میشدم،خیلی زود همه چیز تموم شد،جوری که اصلا انگار نه انگار این من بودم که الان در جواب عاقد بله گفته بودم،همه به اتاقای خودمون پناه بردیم،عمارت ظلمات شد و همه آروم گرفتن الا دل من که آروم و قرار نداشت هنوزم نگران بودم،از اینکه ساواش چطور انقدر پست شده بود،از اینکه الان اورهان نسبت به من چه حسی داره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Majid Banifatemeh - Jan Agha Sana Ghorban Agha (128).mp3
4.56M
جان آقام سن قربان آقام🖤
@hedye110
#روز_چهارم_محرم
#جناب_حر_بن_یزید_ریاحی
آزادهام امّـا گرفتـار تـو هستـم
خارمکه خواهم درگلستان توباشم
•|کی شود حر بشوم توبه مردانه کنم|•
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
YEKNET.IR - zamine - shabe 4 moharram1399 - mehdi rasouli.mp3
4.84M
🔳 #زمینه #روز_چهارم #محرم
دامن آلوده و بار گناه آورده ام
گرچه آهی در بساطم نیست آه آورده ام
🎤 #مهدی_رسولی
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🏴🏴🏴🏴
Majid Banifatemeh - Jan Agha Sana Ghorban Agha (128).mp3
4.56M
جان آقام سن قربان آقام🖤
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا