eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🏔❄️زمستون و بارش برف در اردبیل .                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
1_8520433588.mp3
4.53M
🎧🎼آوای زیبای : زندگی...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
سلام ای صاحب دنیا کجایی؟ گل نرگس بگو مولا کجایی؟ جهان دلتنگ رویت گشته بنگر تو ای روشنگر شبها کجایی؟ دلیل ندبه خواندن صبح جمعه ها کجایی؟ تو ای ذکر همه لبها کجایی؟ سلامتی وتعجیل درفرج مولاصاحب الزمان عج صلوات🌷 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 امشب یا فردا شب؟!. کاش خدا به این زودی چوب خط مرا پر نمی کرد. به خانه بر می گردم. مانتو و روسری ام را روی زمین می اندازم. چشمم می افتد به کتاب ھایم. دست روی تک تکشان می اندازم. قرار بود به خارج از کشور بروم برای دکترا. یکی از آنھا را بر می دارم و پرت می کنم روی زمین. قرار بود برای کنفرانس مشھد مقاله را آماده کنم. یکی دیگر را پرت می کنم. فریاد می زنم. -برید به جھنم. یکی دیگر. کتاب ھا را پشت ھم پرتاب می کنم. ناامیدی شده خشم. تمام وجودم از خشم می لرزد. خودکارھایم را می کوبم به دیوار و جیغ می کشم. لپ تاپم را از روی میز کار بر میدارم و دودستی روی زمین می کوبم. -ھمه اتون برید به درک. دور خودم می چرخم. گرما به صورتم ھجوم می آورد. مثل بید می لرزم. چشمم می افتد به صندلی. برش میدارم و می کوبمش به کف اتاق. می کوبم و می کوبم. بارھا و بارھا. آنقدر که بازوھایم خسته می شوند و نفسم تند می شود. انرژی ام که ته می کشد وسط بازار شامی که درست کرده ام می نشینم و خودم را به جلو و عقب تاب می دھم. زل می زنم به دیوار. کرختم. صدای زنگ مرا از جا می پراند. دیدن استاد و ھستی متعجبم می کند. شربت پرتقال درست می کنم و برایشان می برم. ھستی با لبخند نگاھم می کند. پیراھن ارغوانی پوشیده و تلی به ھمان رنگ روی موھایش گذاشته. لبخند بی جانی روی لبم می نشیند. روبرویشان داخل مبل فرو می روم. استاد با اخمی غلیظ، دست ھایش را روی عصا گذاشته و زل زده است به من. -چرا سرکار نمی ری؟! استاد ھم دلش خوش است. بروم که چی بشود!. جوابی نمی دھم. سرم را پایین انداخته ام. -خودتو حبس کردی تو خونه که چی؟! مامانت میگه میری سرکار، از اون طرف امیریل میگه خبری ازت نیست. کجا میری؟!. ھستی شربتش را با صدای قورت قورت می خورد. نگاھم رویش می ماند. -پارک. خیابون. سر خاک بابا. استاد سکوت می کند. با انگشت به عصایش ضربه می زند. با صدای کم جانی می گویم: -می ترسم. چشم ھایش را ریز می کند. -از چی؟!. دارم از بغض خفه می شوم. صدایم می لرزد. -از... از رفتن. به گریه می افتم. لب ھستی آویزان می شود. چند ثانیه بعد با صدای بلند ھمراه من گریه می کند. سرم را روی دسته مبل گذاشته ام و ناامیدانه گریه می کنم. ھستی دستش را دور کمرم جفت کرده و مرا ھمراھی می کند. -آروم باش. ولی حتی لحن مھربان استاد ھم مرا دیگر آرام نمی کند. صدای گریه ام بلندتر می شود. پاک خودم را باخته ام. استاد مچ دستم را می گیرد و می کشد. چھار دست و پا روی زمین می افتم. صدای گریه ھستی بلندتر می شود. -بابی دعواش نکن. استاد با عصبانیت مرا دنبال خودش می کشد. سکندری می خورم. بلند می شوم. چرا دست از سرم بر نمی دارد؟!. چرا مرتب به من زنگ می زند؟!. نمی دانم می خواھد چه کاری کند ولی حوصله ھیچ کاری را ندارم و در برابر رفتن مقاومت می کنم. محکمتر مرا می کشد که دوباره به زمین می افتم. ھستی با آن دست ھای کوچکش کمکم می کند تا بلند شوم. استاد میان گریه و زاری ما فریاد می کشد: -حموم کجاست؟! روی پارکت افتاده ام. دراز به دراز. ھیچ انگیزه ای ندارم. ھق می زنم. می ترسم. چرا این پیرمرد نمی فھمد؟!. چرا مرا به حال خودم رھا نمی کند. استاد عصایش را گوشه ای می اندازد. خم می شود و شانه ھای مرا می گیرد و چند تکان محکم به من می دھد. -به خودت بیا لیلی. خودتو نباز دختر. نمی توانم. من خودم را باخته ام. من دارم می میرم. داد می زند: -حموم کجاست؟!. با انگشت به دری اشاره می کنم. دوباره بازویم را می گیرد و مرا ھمانطور روی زمین کشان کشان به دنبال خودش می برد. وارد حمام که می شویم مرا می نشاند کنار وان. شیر آب را باز می کند. به ھستی که میان چارچوب در ھق ھق می کند و آب بینی اش آویزان است می گوید: -باباجان. برو اون کشتی چوبی کنار تلویزیون رو برای بابی بیار. بدو دخترم. ھستی می دود بیرون. سرم را روی دیوار می گذارم. اشک ھایم بند نمی آیند. وان پر آب می شود. استاد ھستی را طرف دیگر وان می نشاند. به من می گوید: -درست بشین و به کاری که می کنم خوب نگاه کن و جواب سوالمو بده. حوصله ندارم. چرا نمی رود خانه اش؟!. چی از جان من می خواھد؟!. چرا نمی گذارد به درد خودم بمیرم؟!. محلش نمی گذارم. دوباره داد می زند. -با توام. چشماتو باز کن و به حرفم گوش بده. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 صدای فریادش در حمام می پیچد و ھستی را دوباره به گریه می اندازد. به خاطر دخترک معصوم درست می نشینم. استاد کشتی کوچک را طرف من می گذارد روی آب. دم گوشم می گوید: -بھترین آدم زندگیت توی این کشتیه. بابات. حالا به کشتی نگاه کن. چشمانش وادارم می کنند به کاری که می خواھد. -خوب نگاه کن و بگو چی می بینی. باشه؟! سرم را تکان کوچکی می دھم. ھلی آرامی به کشتی می دھد و کشتی روی آب به حرکت در می آید. بالای سرم می ایستد. می پرسد: -چی دیدی؟!. چه سوال مسخره ای! آرام می گویم. -کشتی رفت. -چه حسی داری از رفتنش؟! معلوم است دیگر. بابای عزیزم با آن کشتی رفت. -غمگینم. و رو می کند به ھستی که آن طرف وان نشسته و کشتی نزدیکش می شود. -بابی جان تو چی می بینی؟. ھستی اشک ھایش را با دستان کوچکش پاک می کند. لبخند می زند. چشمان زیبایش می درخشند. از شوق بالا و پایین می پرد و با انگشت به کشتی روی آب اشاره می کند. -بابی. بابی. کشتی داره میاد پیش من. استاد سرش را می چرخاند طرفم. چه می خواھد بگوید؟!. لبه وان می نشیند. دستان سردم را میان دستانش می گیرد. -مرگ ھمینه لیلی جان. وقتی تو اینور داری با غصه با بابات خداحاظی می کنی یکی اونور داری با خوشحالی دست براش تکون میده. این کشتی از اینور به اونور باباتو برد. به ھمین راحتی. صدایش آرام است. دستم را نوازش می کند. سرم را تکیه می دھم به سرامیک ھای سفید حمام و گوش می دھم به حرف ھایی که خیلی بھشان احتیاج دارم. حس می کنم سنگ بزرگی که روی سینه ام سنگینی می کرد، استاد با زحمت زیاد برش داشته. نگاھش مھربان شده است. -یه نوزاد که میخواد دنیا بیاد می ترسه. داره از یه دنیا به دنیای دیگه پا می ذاره که ھیچی ازش نمی دونه. درد داره. فکر می کنه اون دنیای تنگ و تاریکی که توش بوده بھترین جای دنیاست. جایی که حتی نمی تونه خوب تکون بخوره. مچاله است. تمام زندگیش با یه طناب وصل بوده به یکی دیگه. حالا ترس ورش داشته. از اون کانال که رد میشه و میاد بیرون، شروع می کنه گریه کردن. خیره می شود در چشمانم. منتظرم. خوب بعدش چی؟!. لبخند می زند. خدای من! چقدر لبخند و چشمان این مرد مھربان است!. آرامشش به من ھم سرایت می کند. چکه چکه در قلبم می ریزد. تمام تنم شل می شود. حالا می توانم نفس بکشم. ادامه می دھد. -ولی نمی دونه داره از تاریکی میاد توی دنیایی از نور. پر از روشنایی. دنیایی که میلیاردھا بار بزرگتر از دنیای قبلیشه. ولی می دونی چی نوزاد و آروم می کنه؟!. چی ترسشو از بین می بره؟!. سرم را به علامت منفی تکان می دھم. صدای خنده ھستی در حمام می پیچد. -آغوش مامانش. کدوم نوزادی حاضره آغوش مامانشو با دنیای تنگش عوض کنه؟!. می فھمی لیلی؟!. بازم از مرگ می ترسی وقتی قراره بری تو آغوش گرمی که ھیچ تعریفی براش وجود نداره؟!. سکوت می کند. چشم از من بر نمی دارد. تمام قلبم پر از حس خوب شده است. پر از آرامشی مثل آرامش آغوش مامان. استاد لبخند درخشانی می زند. صدای شالاپ شلوپ آب با غش غش خنده ھای ھستی توجھم را جلب می کند. تلاش می کند کشتی را غرق کند. تمام زورش را می زند. ولی کشتی بالا می آید و روی آب می ایستد. در جنگ ھستی و کشتی، کشتی پیروز است. و این نبرد ھستی را به خنده انداخته است. من ھم باید از نبردی که پیش رو دارم به خنده بیفتم؟! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌷نیمی از مردم افرادی هستند که چیزهای زیادی برای گفتن دارند ولی بیان آن نیستند! ونیم دیگرافرادی هستند که چیزی برای ندارند اما همیشه درحال حرف زدن هستند! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
4_5787594711988441102.mp3
6.57M
💠 محسن ابراهیم زاده 🔙نرو جانم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
🌷بعضی وقت‌ها یک طوری میسوزونتت که هزار نفر نمیتونن کنن ! بعضی وقت‌ها هم یکی طوری خاموشت میکنه که هزار نفر روشنت کنن ...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
اگر به سختی دلشکسته شدی، اما همچنان، شهامتِ مهربان بودن با دیگران رو داری؛ پس لایقِ عشقی عَمیق‌ تَر اَز اُقیانوس هَستی...❤️🌲                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
شکر خدای را که جز او امیدی ندارم... 🌱                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود، داده بر دست ِدل و با او تبانی می‌کند گیج و منگم کرده این دل آنچنانی کاین زبان،‌ همچو او رفته ز دست و لنَتَرانی می‌کند …!❤️‍🩹                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ به نام خدایی که نزدیک است خدایی که وجودش عشق است و با ذکر نامش آرامش را در خانه دل جا می دهیم @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 -گاھی یه چیزی رسالت آدمه. شاید این بیماری ھم رسالت تو باشه باباجان. چه می گوید؟ نگاھم می کنم به استاد. -رسالت؟!. چه رسالتی؟!. دست به کمر از حمام خارج می شود. -برو اون بیرون و بفھم رسالت این بیماری چیه؟!. چرا سرراست حرف نمی زند؟!. به پذیرایی می روم. استاد سرش را روی مبل گذاشته و چھره ی درھمش درد را نشان می دھد. شرمنده می شوم. صدایش را می شنوم. -برو سرکار. با امیریل بدقلق کارکن. من باھاش حرف می زنم کاری به کارت نداشته باشه. ولی قول نمی دم گوشتو نپیچونه. روبرویش می نشینم. با صدای ضعیفی می گویم. -که چی بشه؟! من وقتی ندارم. ھمانطور که نشسته زیر چشمی نگاھم می کند. -که زندگی کنی لیلی. برو و از وقتی که داری استفاده کن. برو زندگیتو زندگی کن باباجان.چطور می شود با این بیماری مھلک زندگی کرد؟!. سر در نمی آورم. ھستی مثل موش آب کشیده از حمام می آید بیرون. صورتش از شادی می درخشد. ھمین چند دقیقه پیش با من گریه می کرد ولی مرا فراموش کرد و از بازی اش لذت برد. خودش را با ھمان لباس ھای خیس روی من می اندازد. -من گشنمه. ابروھایم بالا می روند. عزیز دوست داشتنی. صورتش خیس است. دم موشی موھایش خیس و آویزان است. چتری جلوی موھایش به پیشانی اش چسبیده. -بستنی شکلاتی چطوره؟!. چشمانش برق می زند. دستان تپل و سفیدش را دور گردنم چفت می کند و صورتم را غرق بوسه ھای شیرینش می کند. بعد از دو ھفته لبخند می زنم. استاد و ھستی که می روند، به اتاقم برمی گردم. به شھر شامی که درست کرده ام نگاه می کنم. برچسب سبزرنگی برمی دارم با ماژیکی رویش با خطی درشت می نویسم. -زندگی رو زندگی کن لیلی. روی دیوار بالای میزم می چسبانم. صندلی را سرجایش برمی گردانم و می نشینم. به حرف ھایی که استاد گفت فکر می کنم. به زایمان. به رسالت. و به زندگی. به زندگی. باز ھم از خودم می پرسم "چرا؟!". چرا من؟!. اگر قرار بود امتحانی ھم در کار باشد چرا با این بیماری؟!. چرا با مرگ؟!. دقیقه ھا مثل آدمی کودن زل می زنم به نوشته روی دیوار و چیزی دستگیرم نمی شود. حالا به امیریل چه بگویم؟!. حتما خیلی عصبانی است!. **** روی شیشه ماتی که اتاقش را از راھرو جدا کرده چند ضربه می زنم. صدای محکمش به گوشم می رسد. -بفرمایید. نفس عمیقی می کشم. با خودم تکرار می کنم: من می توانم. من از پسش بر می آیم. پا درون اتاقش می گذارم. دختر ظریفی را می بینم که کنار میزش ایستاده و دست ھایش را خیلی مودبانه جلویش در ھم قفل کرده است. امیریل تا من را می بیند اخم می کند. شاید اگر می دانستم در آینده سوپروایزر موفق او خواھم شد، حالا دست و دلم می لرزید ولی به وسط اتاق می روم و شل و ول می گویم: -سلام. دختر صورتش را به سمت من می چرخاند. چقدر قیافه ملوسی دارد. لبخند می زند و جوابم را می دھد. امیریل سرش را تکانی می دھد. سرسنگین است. صبر می کنم تا کارشان تمام شود. یک روز دیگر از زمانم کم شده و من ھیچ تصمیم خاصی نگرفته ام. از پنجره اتاقش چشم می دوزم به آسمان. چند تکه ابر سیاه روی خورشید افتاده اند. اتاق امیریل دلگیر است. -از طرف من بھشون بگید این آخرین بار بود که حقوقشون رو دستی میدم. اگه تا ماه دیگه تو بانکی که گفتم حساب باز نکنن و شماره اشو به من نرسونن خبری از حقوق نیست. تو عصر الکترونیک دستی حقوق دادن واقعا خنده داره. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
دوستان عزیز سلام برای سلامتی یه نوزاد ۱۴ روزه که کرونا گرفته و ریه هاش درگیر شده و در بیمارستان بستری شده یه حمد شِفا بخونید ان شاءالله به برکت دعای شما و عنایت امام رضا علیه السلام خدا شِفاش بده و دل پدر رو مادرش شاد بشه🙏🙏
Hooyar-Bemoni-Baram-320.mp3
5.35M
🎙 🎶 عشق خوشگلم                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
دانه تویی، دام تویی، بـاده تویی، جـام تویی پخته تویی، خام تویی، خام بِمَگذار مرا ...🌸🌿                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
چای را که آوردی خودت هم بنشین من چـای قـند پهـلو دوست دارم ☕️♥️                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
حالم را خوب می‌کنی... خوب مثلِ نشستن زیرِ کرسیِ مادربزرگ ، بوییدنِ بهارنارنج، و راه رفتن روی برف، وابسته‌ات شده‌ام ...❣ مثلِ وابستگیِ چای به قند ، ستاره به آسمان، و ریشه به خاک ؛ بی اختیار دوستت دارم ...🍃                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینبار شما باهاش بخونین...🍂                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ صبح شد بازهم آهنگ خدا می‌ آید چه نسیم ِخنکی! دل به صفا می‌آید به نخستین نفسِ بانگِ خروس سحری زنگِ دروازه ی دنیا به صدا می‌آید سلام صبحتون بخیر🌺 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ای کاش که یک دانه تسبیح تو بودم تا دست کشی بر سر سودا زده‌ی من @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 دختر جوان باید یا سوپروایزر باشد یا منشی. پا به پا می شود. دستپاچه است. -بله. من حتما به اطلاعشون می رسونم. امیریل چند پاکت را لبه میز می گذارد. -رسید یادتون نره برام بیارید. دختر پاکتھا را برمی دارد و قدمی از میز فاصله می گیرد. -بله چشم. امری دیگه جناب راسخی؟!. امیریل خیلی محترمانه با دست بیرون را نشان می دھد. -ممنون. دختر از کنار من رد که می شود لبخند زیبایی تحویلم می دھد. فقط نگاھش می کنم. امیریل به صفحه کامپیوترش زل می زند. مرا نادیده می گیرد. سرتا پا مشکی پوشیده ام. مانتو شلوار بسیار ساده. دیگه از آن زَلَم زیمبوھایی که آویزان خودم می کردم خبری نیست. دل و دماغ ھیچ چیزی را ندارم. نخیر!. امیریل سوار خر شیطان شده است و پایین بیا ھم نیست. نمی دانم چه بگویم. بی اختیار دوباره می گویم: -سلام. بدون اینکه مسیر نگاھش را تغییر دھد به سردی جواب می دھد: -تشریف ببرید بیرون خانم. پس چه شد؟! مگر قرار نبود استاد با او حرف بزند و سفارشم را بکند؟!. کیفم را جلوی پایم تاب می دھم. -اجازه بدید کارمو شروع کنم. به صندلی اش تکیه می دھد و خودکار دستش را روی میز پرت می کند. -من روز اول قوانینمو براتون توضیح دادم خانم. گفتم به نظم فوق العاده اھمیت میدم. اگه قراره سوپروایزر من الگوی بی نظمی باشه چطور میشه اساتید رو کنترل کرد؟!. حالا چرا اینقدر لفظ قلم حرف می زند؟!. آسمان رعد و برق می زند و باران می گیرد. قطرات باران تق تق به شیشه می خورند. نگاھم را از فضای بیرون می گیرم و می دوزم به امیریل که دست به سینه با اخمی بزرگ زل زده است به من. -یه اتفاق خاص افتاد که مجبور شدم. -این اتفاق خاص به شما اجازه نداد که جواب تلفن ھای منو بدید؟!. شما دوھفته غیبت داشتید بی ھیچ دلیل موجھی!. ھمه ی زورم را می زنم که راھم را کج نکنم و بیرون نزنم. نمی دانم من اینجا چکار می کنم؟!. تنھا چیزی که دلم می خواھد این است که بروم اتاقم و دراز بکشم روی تخت و ساعتھا به دیوار خیره شوم. نمی دانم چرا استاد اصرار دارد به کارم در اینجا ادامه بدھم. تھش قرار است به چه برسم؟!. بی حوصله و خسته ام. بی ھیچ انگیزه ای.با نوک کفشم روی زمین می کشم. صدای بلندش مرا از جا می پراند. قلبم به تپش می افتد. چقدر عصبانی است. -با شمام. ادب حکم می کنه وقتی ازتون سوال میشه جواب بدید. اینو ھم من باید متذکر بشم؟!. اگر جوابی ندارید بفرمایید بیرون. چقدر غریبه شده است. چقدر تلخ و سرد. لعنت به این بغض ھای بی موقع. سرم را بالا می گیرم. بغض چنگ می اندازد به گلویم. حالا که قرار است بروم میل برای زندگی کردن ھزاران برابر شده است. کسی حاضر است یک روز از عمرش را به من بدھد؟!. من می خواھم بیشتر زندگی کنم. حسم تلخ و کشنده است. چشم تَر َم را می دوزم در چشمان خشمگینش. -متاسفم امیریل. چشم از من برنمی دارد. فضای بین مان دوستانه نیست. سرد است و طعم زھرمار می دھد. نه او امیر یل دوھفته پیش است نه من ھمان لیلی. دستی به صورتش می کشد و نفسش را محکم فوت می کند بیرون. از پشت میزش بلند می شود و شروع می کند به قدم زدن. گاھی می ایستد و نگاھی کلافه به قیافه خدازده من می اندازد. باران ھمچنان می بارد. به خاطر ھوای ابری اتاق نیمه تاریک است. جلوی میزش می ایستد و رو به من می گوید: -بذارید یه چیزی رو براتون روشن کنم. روزی که ھمدیگه ارو تو کافه دیدیم و اون بحث مسخره پیش اومد بابی شام دعوتتون کرد تا عذرخواھی کرده باشیم. گفت با لیلی نرم باش. گرم بگیر. براش یه دوست باش. بھتون پیشنھاد کار دادم که البته به نفع خودم ھم بود. با شما مثل یه دوست و آشنا برخورد کردم چون بابی خواست. می فھمید؟. چون بابی خواست. شما رفتید و تقریبا دوھفته پشت سرتونم نگاه نکردید و من باز دارم به خاطر بابی که پادرمیونی کرده شمارو می بخشم و کوتاه میام. اینارو گفتم که بدونید صمیمیت بیجای من با یه آدم بی نظم و بدقول چه دلیلی داشت. و گرنه من آدمی ام که به اصولم به شدت پایبندم و اون روز خیلی دوستانه به شما اونھا رو متذکر شدم. توپش خیلی پر است. خوب حالا می فھمم چرا آنقدر زود با من خودمانی شد. پس ھمه ی کارھایش با برنامه ریزی است. مھربانی کردنش، گرم گرفتنش، لیلی گفتنش با حساب و کتاب است. چقدر من احمقم. یک کودن خرفت زودباور. راھم را کج می کنم به طرف در. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💚☀️از خدایِ مهربون میخواهیم 🍃💐☀️برکت بیشترینش 🍃💙☀️محبت گرمترینش 🍃💝☀️مهربانی شیرین ترینش 🍃💞☀️شادی ؛ عمیقترینش 🍃🌺☀️و معجزه هاش جاریترینش نصیبتون بشه 🍃⛈☀️ روزتونو با لبخندِ شروع کنین و یه روز عاااااالی بسازین ، یه روزِ شاااااد و به یادموندنی...👌😍. 🍃💚☀️الهی به امیدِ تو                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
دوست داشتن‌ هم چیز عجیبیه ها🌹 از یه جایی به بعد، مثل نفس کشیدن می مونه نباشه انگار زندگی نیست...!!                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
انسان های بزرگ دو دل دارند: 🍂 دلی که درد می‌کشد و پنهان است 🍃 و دلی که می خندد و آشکار است.                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹