#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتبیستهشتم🌺
سری تکون دادیمو بعد از پوشیدن دوباره لباسای کهنه و رنگ و رو رفته دوباره از کلبه بیرون زدیم،هنوزم رفتارای لیلا از نظرم عجیب بود!
-آبجی چرا به آنا دروغ گفتی؟
-نمیخواستم بره چشمه چون ممکن بوداون زنه دوباره پیداش بشه و با اون زبونش حال آنا رو هم بهم بریزه،تازه چند وقتی میشه که دیگه اسم آیهان رو به زبون نمیاره،نکنه میخوای یه غصه دیگه به غصه هاش اضافه کنی؟
خودمون بریم خیلی بهتره!
سری تکون دادمو پشت سرش راه افتادم،با اینکه لیلا دختر واقعی آنام نبود اما از من هم بیشتر هواشو داشت!
با رسیدن به چشمه در حالیکه نفس نفس میزدم نشستم روی تکه سنگی و پاهای قرمز شدمو توی آب چشمه فرو کردم:-اوووف آبجی ببین چه به سر پاهام اومده ننه اشرف واقعا حق داره،خیلی راهش طولانیه،کاش آقاجون هر چه زودتر از خر شیطون پیدا بشه و مارو برگردونه عمارت!
نگاهی به شلوغی جمعیت انداخت:-هیس مگه آنا نگفت کسی نباید چیزی بدونه ،اگه خسته ای همین جا بشین میرم دبه ها رو پر کنم برگردیم،فقط با کسی حرفی نزنی هر کی هر چی گفت بگو نمیدونم!
باشه ای گفتمو با رفتنش نفس عمیقی کشیدمو نگاهمو دوختم به منظره زیبای پیش روم،مردا و زنا از هر طرف چشمه آب پر میکردن و بعضی ها هم رخت و لباساشون رو توی همون آب میشستن،خم شدمو دستمو بردم زیر آب و دستی به پاهای قرمز شده ام کشیدمو ...
هنوز بالا نیومده بودم که دستی پشت گردنم قرار گرفت و توی چند ثانیه هلم داد توی آب...
تا به خودم اومدم با سر فرو رفته بودم توی آب چشمه و دهنم از آب خالی و پر میشد و داشتم دست و پا میزدم و چشم امیدم به جمعیتی بود که هیچکدوم برای کمک بهم جلو نمیومدن و فقط صدای جیغای لیلا بود که توی گوشم میپیچید،کم کم دست و پاهام داشتن بی حس میشدن و داشتم توی آب فرو میرفتم که کسی پرید توی آب و دستش رو دور کمرم چرخوند و از آب کشیدم بیرون...
با همون یه دره جونی که داشتم دستامو دور گردنش حلقه کردم چند دقیقه بعد لب چشمه افتاده بودمو همینجور آب بالا می آوردم،تصویر آدمایی که بالای سرم جمع شده بودن رو واضح نمیدیدم چند بار پلکامو باز و بسته کردم تصویر کسی که دستش رو محکم چسبیده بودم پیش چشمم کمی واضح شد:-آیااااز....اون منو نجات داده بود؟
چند بار پلکامو باز و بسته کردم تا با بیرون رفتن قطرات آب از میون مژه هام تصویر مات آیاز پیش چشمم واضح شد...
مات چشمای نگرانش بودم و داشتم به این فکر میکردم که چه اتفاقی افتاد،اصلا اون اینجا چیکار میکرد که صدای آشنای زنی توی گوشم پیچید:-کلبه من همین نزدیکیاست،بالای اون تپه،بلندش کنین بیارینش،اینجا ممکنه سینه پهلو کنه!
کلبه روی تپه؟حتما صدای گوهر بود!
با سرفه ای که کردم قلپی آب از دهنم بیرون ریخت و آیاز عصبی رو به گوهر سری تکون داد و مثل پر کاهی از روی زمین بلندم کرد،انقدر کرخت شده بودم که توانی برای تقلا کردن نداشتم،دستمو روی لباس خیسی که به سینه اش چسبیده بود فشاری دادم تا دوباره زمین بذارتم،اما کوچکترین توجهی بهم نکرد!
-صبر کن ببینم،کجا میبریش،بذارش زمین،آیلا،صدامو میشنوی؟جون من یه چیزی بگو،ببین دارم از ترس میلرزم،آیلا؟
هنوز درست و حسابی نمیتونستم نفس بکشم دهن باز کردم جوابشو بدم اما به جای حرف دوباره مقداری آب بالا آوردم!
صدای گوهر دوباره به گوشم خورد:-چرا لج میکنی دختر،مگه نمیبینی حالشرو میخوای تلف بشه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتبیستهشتم🪴
🌿﷽🌿
افسوس كه اين فريادها را جوابى نيست، اين مردم دل به زندگى دنيا بسته اند و نمى توانند از آن جدا شوند، ياران واقعى على(ع) پر كشيدند و رفتند و او را تنها گذاشتند.
عمّار كجا رفت؟ مالك اشتر كجا رفت؟
هر چه خوب در كوفه بود جانش را فداى آرمان مولايش نمود، اكنون على(ع)مانده است و يك مشت آدم ترسو كه فقط عشق به دنيا، در سينه دارند.
على(ع) ديگر از دست اين مردم خسته شده است، خيلى عجيب است، هيچ كس صبرى مانند صبر على(ع) ندارد. صبر على(ع) در حوادث بعد از وفات پيامبر، مايه تعجّب فرشتگان شد. آن روز على(ع) براى حفظ اسلام صبر كرد و آرزوى مرگ نكرد، امّا من نمى دانم اين مردم كوفه با على(ع) چه كرده اند كه ديگر صبر او تمام شده است!!
حتماً شنيده اى كه مردم كوفه بىوفا هستند، اگر در سخنان على(ع) دقّت كنى خيلى چيزها را مى فهمى و اوج غربت يك رهبر را درك مى كنى.
امروز ديگر على(ع) تنها شده و دلش هواى ديار ديگرى را كرده است.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتبیستهشتم♻️
🌿﷽🌿
امشب یا فردا شب؟!. کاش خدا به این زودی چوب خط مرا پر نمی کرد. به خانه بر می گردم.
مانتو و روسری ام را روی زمین می اندازم. چشمم می افتد به کتاب ھایم. دست روی تک
تکشان می اندازم. قرار بود به خارج از کشور بروم برای دکترا. یکی از آنھا را بر می دارم و پرت
می کنم روی زمین. قرار بود برای کنفرانس مشھد مقاله را آماده کنم. یکی دیگر را پرت می
کنم. فریاد می زنم.
-برید به جھنم.
یکی دیگر. کتاب ھا را پشت ھم پرتاب می کنم. ناامیدی شده خشم. تمام وجودم از خشم
می لرزد. خودکارھایم را می کوبم به دیوار و جیغ می کشم. لپ تاپم را از روی میز کار بر
میدارم و دودستی روی زمین می کوبم.
-ھمه اتون برید به درک.
دور خودم می چرخم. گرما به صورتم ھجوم می آورد. مثل بید می لرزم. چشمم می افتد به
صندلی. برش میدارم و می کوبمش به کف اتاق. می کوبم و می کوبم. بارھا و بارھا. آنقدر
که بازوھایم خسته می شوند و نفسم تند می شود. انرژی ام که ته می کشد وسط بازار
شامی که درست کرده ام می نشینم و خودم را به جلو و عقب تاب می دھم. زل می زنم به
دیوار. کرختم. صدای زنگ مرا از جا می پراند. دیدن استاد و ھستی متعجبم می کند.
شربت پرتقال درست می کنم و برایشان می برم. ھستی با لبخند نگاھم می کند. پیراھن
ارغوانی پوشیده و تلی به ھمان رنگ روی موھایش گذاشته. لبخند بی جانی روی لبم می
نشیند. روبرویشان داخل مبل فرو می روم. استاد با اخمی غلیظ، دست ھایش را روی عصا
گذاشته و زل زده است به من.
-چرا سرکار نمی ری؟!
استاد ھم دلش خوش است. بروم که چی بشود!. جوابی نمی دھم. سرم را پایین انداخته
ام.
-خودتو حبس کردی تو خونه که چی؟! مامانت میگه میری سرکار، از اون طرف امیریل میگه
خبری ازت نیست. کجا میری؟!.
ھستی شربتش را با صدای قورت قورت می خورد. نگاھم رویش می ماند.
-پارک. خیابون. سر خاک بابا.
استاد سکوت می کند. با انگشت به عصایش ضربه می زند. با صدای کم جانی می گویم:
-می ترسم.
چشم ھایش را ریز می کند.
-از چی؟!.
دارم از بغض خفه می شوم. صدایم می لرزد.
-از... از رفتن.
به گریه می افتم. لب ھستی آویزان می شود. چند ثانیه بعد با صدای بلند ھمراه من گریه
می کند. سرم را روی دسته مبل گذاشته ام و ناامیدانه گریه می کنم. ھستی دستش را دور
کمرم جفت کرده و مرا ھمراھی می کند.
-آروم باش.
ولی حتی لحن مھربان استاد ھم مرا دیگر آرام نمی کند. صدای گریه ام بلندتر می شود. پاک
خودم را باخته ام. استاد مچ دستم را می گیرد و می کشد. چھار دست و پا روی زمین می
افتم. صدای گریه ھستی بلندتر می شود.
-بابی دعواش نکن.
استاد با عصبانیت مرا دنبال خودش می کشد. سکندری می خورم. بلند می شوم. چرا
دست از سرم بر نمی دارد؟!. چرا مرتب به من زنگ می زند؟!. نمی دانم می خواھد چه
کاری کند ولی حوصله ھیچ کاری را ندارم و در برابر رفتن مقاومت می کنم. محکمتر مرا می کشد که دوباره به زمین می افتم. ھستی با آن دست ھای کوچکش کمکم می کند تا بلند
شوم. استاد میان گریه و زاری ما فریاد می کشد:
-حموم کجاست؟!
روی پارکت افتاده ام. دراز به دراز. ھیچ انگیزه ای ندارم. ھق می زنم. می ترسم. چرا این
پیرمرد نمی فھمد؟!. چرا مرا به حال خودم رھا نمی کند.
استاد عصایش را گوشه ای می اندازد. خم می شود و شانه ھای مرا می گیرد و چند تکان
محکم به من می دھد.
-به خودت بیا لیلی. خودتو نباز دختر.
نمی توانم. من خودم را باخته ام. من دارم می میرم.
داد می زند:
-حموم کجاست؟!.
با انگشت به دری اشاره می کنم. دوباره بازویم را می گیرد و مرا ھمانطور روی زمین کشان
کشان به دنبال خودش می برد. وارد حمام که می شویم مرا می نشاند کنار وان. شیر آب را
باز می کند. به ھستی که میان چارچوب در ھق ھق می کند و آب بینی اش آویزان است
می گوید:
-باباجان. برو اون کشتی چوبی کنار تلویزیون رو برای بابی بیار. بدو دخترم.
ھستی می دود بیرون. سرم را روی دیوار می گذارم. اشک ھایم بند نمی آیند.
وان پر آب می شود. استاد ھستی را طرف دیگر وان می نشاند.
به من می گوید:
-درست بشین و به کاری که می کنم خوب نگاه کن و جواب سوالمو بده.
حوصله ندارم. چرا نمی رود خانه اش؟!. چی از جان من می خواھد؟!. چرا نمی گذارد به درد
خودم بمیرم؟!. محلش نمی گذارم.
دوباره داد می زند.
-با توام. چشماتو باز کن و به حرفم گوش بده.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتبیستهشتم🦋
🌿﷽🌿
نفسموباصدا بیرون دادم مرد مقابلم تنها آدمی بود تو این
چندسالی که زندگی کردم خوب میتونست
عصبیم کنه.این مرد مهارت زیادی توعصبی واذیت کردن
من داشت!!خودم روبه کوچه علی چپ زدم
وگفتم :نزدیک یه ماهه که به عنوان منشیشون استخدام
شدم اما اون باز باپوزخندی گوشه لبش
حرف خودش رو زد:بابامرددرستی بود چطوری ازراه بدرش
کردی؟
لقمه روپرت کردم رومیز وعصبی نگاهش کردم وحرصی
گفتم: اقاپاکان بااین حرفامیخواید به چی
برسید؟ به عصبی کردن من؟ تبریک میگم موفق
شدیدعصبیم کنید
دستم روبردم سمت بطری آب لیوانو پر کردم وتاخواستم به
لبم نزدیک کنم گفت:فقط میخوام
بدونم. میخوام ازرابطتون سردربیارم، یه سوال دیگه؟ ماهی
چقدربهت میده ؟
-511هزار
-خوبه قیمتت پایینه باباخوب آدمی روپیدا کرده خب
خانومی باماهم راه میای؟
متعجب نگاهش کردم که بالبخندچندش آوری گفت:قول
میدم خودتم لذت ببری همین امشبم
زمان خوبیه قول میدم که ازبابابهترباشم
خشکم زد. این مرد وقیح واقعا ازحدش گذرونده بود. قلبم
ازحرفاش دردگرفت. تمام غم دنیاتودلم
نشست اما بیشتر ازغم وغصه وناراحتی عصبی بودم.من
ازجنس دخترایی نبودم که باهاش
سروکارداشت اما اون من روبه اون هامانندکرده بودوچنین
پیشنهاد وقیحانه ای روبهم میداد.دیگه
نمیتونستم خودم روکنترل کنم آب داخل لیوان روبه
صورتش پاشیدم ونفسم روبا صدا بیرون
دادم. نگاهی عصبی وشوکه بهم انداخت امانگاه من عصبی
تربوداون هنوزهم داشت تهمت میزد بدون اینکه بخوادبه حرفای من گوش بده وحقیقتو ببینه...واسه
خودش میبرید ومیدوزید وجالبتر این بودکه میپوشید...حرصم گرفته بود ازاین همه گستاخی، ازاین آدم
ناپاک که اسمش پاکان بود...یعنی
حکمت خداچی بودکه چنین آدمیو تو سرنوشتم گذاشته
بود؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻