eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
✋🌺 هر دم که زنم دم ز تو دردم به سرآید دردم همه دردم رود و خنده درآید پس دم به دم و در همه دم ازتو زنم دم تا آن دم آخر که دم از سینه برآید ✨🕊 ➥ @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 بابی عصا زنان می آید تو. بوی عطر گرمش می پیچد توی اتاق. موھایش را رو به بالا شانه زده و تخت سرش کرده. لبخند گرمی می زند. دیگر به وجودش و بودنش عادت کرده ام. به حرف ھای ھر روزش. گزارش ھایش. -چطوری بابا؟!. ......- می آید جلو و دست می کشد به سر بی مویم. لپم را ناز می کند. مامان با یک لیوان آب می آید تو. می گذارد روی لبم. دھانم را باز می کنم و کمی می خورم که آب از گوشه لبم راه می گیرد و می ریزد پایین. حالم بد می شود. اعصابم به ھم می ریزد. سرم را برمی گردانم. مامان می گوید: -یه کم دیگه بخور. خودم را شل می کنم و به پھلو روی تخت می افتم. مامان آھی لرزان می کشد. خستگی و غم چشم ھای مامان راه نفسم را بند می آورد ولی انگیزه ای برای ھیچ کاری ندارم. چشم روی ھم می گذارم. ضعف شدیدی دارم ولی اشتھا نه. چند روز است فقط ما سه تاییم. دلم برای ھستی لک زده. برای امیریل تنگ است و فرھاد!. فرھاد!. بابی می رود طرف دیوار. چکار می کند نمی دانم. کمی بعد می آید و می نشیند کنارم. چیزی می گیرد جلوی چشمانم. عکس من و امیریل است توی کویر. عوضش می کند و یکی دیگر را می گیرد. من و فرھادیم توی امامزاده صالح. گلویم ورم می کند از بغض. از بغض بی پیر. چه روزھای خوشی داشتم.عکس بعدی من و ھستی. ھمانی که امیریل گفت شده ام مثل جادوگر شھر اُز. عکس بعدی من و گروه موسیقی ایم. من و فرھاد و جانی و حسین و روژین وکافکا. حسین یادش بخیر!. با ھمان موھای فر. عکس برج میلاد. پیرزن دستفروش. بابی می گذاردشان کنار. دستم را می گیرد. -اون بیرون ھنوز گنجشک ھا آواز می خونند. آدمھا. حتی قورلاغه ھا. جیرجیرک ھا. نوبت شده شده باباجان. پاشو و تکونی به خودت بده. .......- سکوتم که جوابش می شود، بلند می شود و باز می رود لب پنجره. خیره به خیابان می گوید: -این بیرون ھوا گرمه. مرداد ماه شده. ده روزه که از این خونه بیرون نرفتی. داری لذت ھای زیادی رو از دست میدی. مثل غذا خوردن. راه رفتن. دویدن. حرف زدن. از پنجره مردم رو نگاه کردن. می دونی یه مرد اونور خیابون وایساده. تکیه داده به ماشینش و دستھاشو قلاب کرده رو سینه اش. زل زده به اینجا. دلم جوری می شود. نمی دانم چرا ھر روز این جور، حرف ھایش را تمام می کند. با آن مرد. یعنی می شود... بدون حرف دیگری می رود و تنھایم می گذارد. این کار ھر روزش است. می آید و می ایستد کنار پنجره. از مردم توی خیابان می گوید. فقط ھر روز یک چیز مشترک دارد. یک مرد!. یک مرد که ھر روز صبح جلوی خانه ما می ایستد و زل می زند به پنجره اتاق من!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 **** روزھا گذشته از آخرین باری که راه رفته ام. حبس شده ام توی خانه. توی اتاق. نه خبری از فرھاد است. نه امیریل. نه ھیاھوی زندگی. نه ھیچ چیز دیگر. چند روز است که بابی نیامده و من دلتنگم. کاش بیاید و مثل ھر روز پرده پنجره را کنار بزند و مثلا بگوید: -امروز چندم مرداده. ھوا خیلی گرمه. پرنده تو ھوا پر نمی زنه. آسمون آبی آبیه. یه زن یه بسته نون رو دستشه و راه میره و ازش می کنه و میذاره دھنش. بگوید و بگوید و حرفش را اینجور تمام کند. -یه مرد اون پایینه که تکیه شو داده به ماشینش و زل زده به این پنجره. آن وقت است که دل من می ریزد پایین. بی قراری می کند. اصلا این روزھا ھمش منتظرم بابی بیاید تو و برود کنار پنجره. بعد لحظه شماری می کنم برسد به آخر حرف ھایش و از آن مرد بگوید. بگوید ھنوزم ھست؟!. ھنوزم خیره است به پنجره اتاق من؟!. میان دلتنگی و ترس دست و پا می زنم. دلتنگ فرھادم ولی می ترسم باز بیاید و برود. نماند برایم. دلتنگ امیریلم ولی می ترسم باز رو بگیرد از من. ھی به خودم می گویم عیبی ندارد بگذار فقط باشند. ولی ته دلم ترسی چسبیده و ول نمی کند. دلم خوش است به داشتن ویلچری که ھر جا بخواھم می روم باھاش. مامان می گذاردم تویش و می بردم این ور و آن ور. مثل چند روز پیش که رفتیم برای شیمی درمانی. دو دستم را گذاشته ام روی سینه ام و با چشم ھای بسته گوش می دھم به سکوت خانه. کاش کسی بیاید تو و یک " سلام و حالت چطور است" حرامم کند. **** خانه سوت و کور است. روزھایم در تنھایی و خواب و بی خوابی و بی حوصلگی و اتاق و تک پنجره اش و دیوار و غم می گذرد. خواب ھستم و خواب نیستم. پشت به در خوابیده ام. پشت به دنیا، به زندگی. به مردم. نمی دانستم این حرکت نکردنم، حرف نزدنم می شود اول بدبختی. دیگر نمی توانم راه بروم. بدوم. بدون کمک بنشینم. به سختی می توانم دستم را بلند کنم و چیزی بگیرم. تمام وجودم را غصه پر کرده. ھی به خودم می گویم این ھمان چیزی است که می خواستی لیلی؟!. این تنھایی؟!. ته دلم حق را به بابی می دھم. ولی می ترسم. می ترسم باز پشتم را خالی کنند و دوباره زمین بخورم. باورم را از دست داده ام. صدای پایی می شنوم. ھر که ھست وسط اتاق می ایستد. مکث می کند. شاید دو دل است به من نزدیک شود یا نه!. می آید جلوتر. خم می شود توی صورتم. الھه است. وقتی چشمان بازم را می بیند، می گوید: -سلام لیلی جان!. صدایش بغض دارد و غمگین است. -حالت چطوره عزیز دلم؟!. ......- صورتش را می آورد نزدیک تر و شقیقه ام را آرام می بوسد. می نشیند لبه تخت. دستم را میان دستھایش می گیرد. می برد نزدیک لب ھایش و کفش را می بوسد. -خیلی دلمون برات تنگ شده. من. ھستی. بابی. بابی این چند وقت به خاطر آلودگی ھوا مریض شده بود. دست می گذارد روی شانه ام و مرا طاقباز می کند. چشمانش تر است. لبش می لرزد. من ھم دلتنگم. دلتنگ ھستی! دلتنگ بابی که روزھاست ندیده امش. راستی از امیریل بگو!. حالش خوب است؟!. درد نمی کشد؟!. مرا فراموش کرده؟!. خیلی زور می زند که به گریه نیفتد. -امیریلم بد نیست. یعنی... زل می زند توی چشمانم. -خوب نیست. روزھا تا دیر وقت کار می کنه. شب ھا که میاد خونه، میره تو اتاقش و درو می بنده و سیگار می کشه. کاش باھامون حرف بزنی. اینجوری حال ما ھم بھتر می شه. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
بهترین معلمت آخرین اشتباهته!                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
یهو به خودت میای میبینی دیگه هیچ حسی به هیچ اتفاقی نداری                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
پخته نخواهی شد مگر بعد از آنکه احساس کردی سرشار از سخنی ... ولی لازم نمی دانی به کسی ... چیزی از آن بگویی ...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه هاتون پر از شادی عزیزان🌹🎸                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
38.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اجرای سرود در مراسم عروسی 😍 🥳 مگگگگه داریییییییم ؟؟؟!!! ماجرای از این قرار بود که به جز مجری و آقا داماد ، هیچ کسی خبر نداشت 🤔 قرار بود خیلی یهویی وسط مراسم، بچه ها از صندلی های مختلف توی سالن بلند بشن و شروع کنن به سرود خوندن 😉😁☺️❤️ بچه هامون با لباس های شخصی خودشون اومده بودن تا همه چی کاملاً عاددددی باشه 😉 مردم چقدر غافل‌گیر شدن و البته حسابی حال کردن 🤯😱 🌷 ➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلت گرفته(((:💔 🔸دنبال کانالی میگردی که تورو به شهدا نزدیک کنه ✅ زودی بیا اینجا 👇👇 🥀 جمع شهیدانم ارزوست 🥀 👇اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است👇 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
: در شبکه های اجتماعی فقط به فکر خوشگذرانی نباشید.☝️ شما افسران جنگ نرم هستید🍃 و عرصه جنگ نرم، و می طلبد..✌️ با مطالب👇 http://eitaa.com/joinchat/1435369476Ccd1f20d599
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا🌻🍃 سرآغازصبحمان را با یاد و نام و امید تو میگشاییم🌻🍃 پنجره های قلبمان را عاشقانه بسویت بازمیکنیم تانسیم رحمتت به آن بوزد🌻🍃 الهی به امید تو 💚 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❣ 🍂ای کاش که خواب وصل تعبیر شود آوازه حُسن تو جهان گیر شود... 🍂بر بام رسیده آفتاب عمرم ترسم به خدا نیائی و دیر شود... ✨🕊 ➥ @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 ......- دست استخوانی ام را نوازش می کند. -ھستی بھونه اتو می گرفت. آوردمش که چند ساعتی با ھم باشید. بگم بیاد تو؟!. .....- سرش را برمی گرداند و بلند صدایش می زند. -ھستی. ھستی بیا تو. ھستی با جیغ وارد اتاقم می شود. می دود طرفم. دست ھایش را به دو طرف باز کرده و می گوید: -لیلی!. آخ که این ھستی بوی زندگی می دھد. بوی کودکی. ھمین که می رسد به من، می ایستد. دستھایش می افتند. خوب نگاھم می کند. بعد یک قدم می رود عقب و به الھه که پشت سرش ایستاده نگاه می کند. الھه دست می گذارد پشتش و ھلش می دھد جلو. سعی می کند لبخند بزند. -مگه نگفتی دلت واسه لیلی تنگ شده؟!. اینم لیلی مامان جان. ھستی دوباره برمی گردد و نگاھم می کند. ترسیده. از چشمھای درشت شده اش می شود فھمید. حیوانکی ھستی!. بغض می کند و یکدفعه میزند زیر گریه. دھانش را باز کرده و چشمانش را بسته. اشک ھا تند تند از گوشه چشمانش می ریزند پایین. باورم ندارد. الھه بغلش می کند و می بردش بیرون. می روم توی لک. نمی دانم قیافه ام چجور شده که ھستی را ترسانده. مدت ھاست خودم را در آینه ندیده ام. چشم می دوزم به آسمان آبی که از قاب پنجره معلوم است. سھم من از دنیای بیرون!. صدای گریه ھستی افتاده. چند دقیقه بعد الھه، ھستی به بغل، می آید تو. ھستی سرش را توی گودی گردن مامانش گذاشته و با چشم ھای ترش مرا نگاه می کند. من ھمچنان طاقبازم با دستھایی روی سینه. بیا جلو ھستی. بیا تا بوی خوشت را بشنوم. الھه می گذاردش زمین. ھستی جم نمی خورد. انگشتش را دھان گذاشته و زل زده به من. الھه می آید جلو. لبه تخت می نشیند و دست ھایش را می گذارد روی شانه ھایم و شروع می کند ماساژ دادن. حسی خوب ھمراه با درد می پیچد توی استخوانم. بازوھایم را می مالد. دو دست سفید و تپل کنار دست ھایش قرار می گیرند و ھمراه دست ھای الھه مرا ماساژ می دھند. دلم گرم می شود با بودن ھستی. با بودن الھه. اینکه این دو ھنوز ھستند. مرا ھمینجور درب و داغان پذیرفته اند. این برایم ارزش دارد. می روند سراغ پاھای خشکیده ام. ھستی می گوید: -چرا لیلی حف نمی زنه؟!. الھه به من نگاه می کند. -چون مریضه مامان. ھستی از تخت می کشد بالا. می آید نزدیک و نزدیک تر. لبھای سرخش را می گذارد روی گونه ام. می بوسد و می بوسد. -خوب می شی. من بوست کردم. آخه مامان وقتی ملیض میشه میگه اگه تو بوسم کنی زود خوب میشم. الھه طاقت نمی آورد و می رود بیرون. دل تنگم سنگین می شود. محبت کودکانه اش اشک به چشمانم می آورد. ھستی نگاھم می کند. نگاھش می کنم. با عشق. دست ھایش را دور گردنم می پیچد و لپ ھای آویزانش را می چسباند به صورتم. بو می کشم. بو می کشم و ته دلم برایش ضعف می رود. صورتش را برمی دارد. توی سکوت، انگشت ھای تپلش را می کشد روی صورتم. روی سرم. دلم برای در آغوش کشیدنش پر می زند. می گوید: -لیلی جون. توی دلم می گویم: جون دلم. نگاھش را می دوزد به سرم. -عروست کنم؟!. پلک می بندم و با زمی کنم. تاییدم را که می گیرد با خوشحالی از تخت می پرد پایین. پیراھن قرمزش بالا و پایین می شود. می رود و چند ثانیه بعد با آبرنگ ھایش برمی گردد. می نشیند کنارم. قلم مو را داخل لیوان آبم می کند و می زند توی رنگ مشکی. بعد می کشد روی سرم. زبانش کمی بیرون زده و پلک نمی زند. تماشایش می کنم. خوب خوب. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 تند تند قلم مو را سیاه و زرد می کند و می کشد روی سر بی مویم. جای ابروھا. کارش که تمام می شود. این بار قرمزش می کند و می کشد روی لب ھایم. بدنش را می برد عقب و وراندازم می کند. چشم ھایش می درخشند. لبخند می زنم. یاد نقاشی اش روی عکس امیریل می افتم. یاد روزھای خوب. کجایی امیریل؟. کاش حال دلت خوب باشد!. مثل من غمگین و دلتنگ نباشی!. الھه می آید تو با دیدن من جیغ می کشد: -ھستی. ھستی با ترس برمی گردد طرفش. قلم مو از دستش می افتد. کاش الھه کاری به کارش نداشته باشد!. بھش تشر می زند: -چکار کردی تو؟!. ھستی به گریه می افتد. -خوشگلش کردم. مامان ھم می آید تو . الھه زیر بغل ھای ھستی را می گیرد و می خواھد بلندش کند که با دو انگشت، پایین لباسش را می گیرم. این اولین واکنشی است که بعد از بیمارستان نشان داده ام. مامان می آید جلو. تعجب کرده. به الھه می گوید: -ولش کن. لیلی می خواد باشه. نگاه الھه می ماند روی انگشتان من. ھستی گریان را می گذارد روی تخت. ھستی می خزد توی بغلم. موش می شود. مامان دست الھه را می گیرد و می برد بیرون. ھستی دستش را می اندازد روی سینه ام و بینی اش را می چسباند به دنده ھایم. بابی که می آید تو، انگار دنیا را به من داده اند. چشمش که می افتد به ھستی کز کرده توی بغلم و سروشکل من با خنده می گوید: -مگه این پدرآمرزیده از پس تو بربیاد. خوب به ھمین میاید. می آید جلوتر. کمی لاغر شده ولی ھمچنان مرتب و اطوکشیده است. رو به من می گوید: -چطوری وروجک؟!. .....- ھستی از سنگرش می آید بیرون و با ذوق به بابی می گوید: -بابی! بابی!. من عروسش کردم. بابی دست می کشد به سرش. -خوب کاری کردی!. تو رو آوردم اینجا که خیلی چیزھا رو یادش بندازی. ھستی گیج نگاھش می کند. غذا را ھمه توی اتاق من می خوریم. مامان مرا توی تخت می نشاند و چند قاشق سوپ دھانم می گذارد. ھر لقمه ای که پایین می رود سرمعده ام می ماند و سنگ می شود. ھستی به زور خودش دو قاشق از غذایش دھانم می گذارد و کلی به خاطر موفقیتش بپر بپر می کند و تند تند برای خودش دست می زند. حالمان را خوب می کند با سروصداھایش. روی صورت ھمه لبخند کمرنگی نشسته. بعد از ناھار، ھستی کنارم دراز می کشد. آنقدر از ھر دری حرف می زند تا خوابش می برد. بابی می آید تو و عصا زنان می رود سمت پنجره. کاش زودتر خبری بدھد از آن مرد. روزھاست کسی از او خبری به من نداده. کسی از بیرون و مردمش نگفته. پشت به من ایستاده و سکوت کرده. قلبم می کوبد و چشم ازش برنمی دارم. گوش ھایم را تیز کرده ام تا ھمه اش را خوب بشنوم. باز چیزی نمی گوید. نگران می شوم. برمی گردد و نگاھم می کند با لبخندی مرموز. برای اینکه دو دو چشمانم را نبیند پلک می بندم و لرزش دستانم را با مشت کردن قایم می کنم. صدای پایش را می شنوم که می آید کنارم. یعنی چی شده؟!. چرا چیزی نگفت؟!. می نشیند. -چشماتو باز کن کارت دارم. آرام آرام بازشان می کنم. سرش را گذاشته روی دسته عصایش. با چشم ھای تنگ شده خیره به من می گوید: -اونی که تو منتظری ازش برات بگم، چند روزیه که نیست. قلبم می ریزد و وا می روم!. مشتم باز می شود. نیست؟!. باز رفته؟!. نگرانی را که در چشمانم می بیند لبخند می زند. -چین رفته. رفته واسه کارش لوازم وارد کنه. اون جوون پر از امیده. می تونه بھت انگیزه بده لیلی جان. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به ۱۴ معصوم،امام رضا علیه‌السلام و حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها...... 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجید صمدیان مدیر عامل بنیاد سادات دعوت از همه اقشار برای دادن رای قاطع به ؛ مجتبی رحماندوست با افکار بلند و پخته و تجربیات گرانبهای خویش در مجلس آینده نقش آفرین خواهد بود. https://eitaa.com/rayehalal
ای گشایش آرزوهای من دم به دم شکرت♥️                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا، کمک کن دیرتر برنجم، زودتر ببخشم، کمتر قضاوت کنم و بیشتر فرصت دهم ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷