eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 -نپرس داداش،حالش اصلا خوب نیست،نگرانشم،بفرما بریم داخل ! -ان شاالله فردا با آقام میام دیدن بی بی،فقط ا‌ومدم خبر بدم برگشتم،فعلا مزاحم نمیشم داداش! -خیلی خب پس فردا منتظرتم! آیاز سری تکون داد و نگاهی به از بالا به پایین بهم انداخت و پوزخندی به لب نشوند و رفت با اینکه اصلا ازش خوشم نیومد ولی با یادآوری اتفاق صبح نفسی حرصی بیرون دادم،اگه آدم بدی حتما منو به خاطر کاری که کرده بودم مجازات میکرد یا شاید هم جلوی محمد آبرومو میبرد! با صدای محمد چشم ازش گرفتم:-معذرت میخوام،پسر بدی نیست از بچگی میشناسمش،کلبشون اون سمت زمیناست وقتایی که هوا خوب میشه میان اینجا چند ماهی میمونن،زبونش یکم تیزه ولی دل خوبی داره! رو کردم بهش سری تکون دادمو گفتم:-هر چی که بود زیادی پررو بود! خندید و گفت:-حق داری باید حد خودش رو بدونه و زیر لبی ادامه داد:-من هم همینطور... -شما چرا؟ -چون همین چند دقیقه پیش منم با حرفام ناراحتتون کردم اما...اگه بشه میخوام فردا به جبران بی ادبیم تو مسیر چشمه همراهیتون کنم! باورم نمیشد محمد داشت این حرف رو میزد؟یعنی از حرف مردم نمیترسید؟ هنوز این فکر از دهنم نگذشته بود که،نگاهش رو از چشمام گرفت و سرش رو بالا گرفت و گفت:-البته با گاری! لبخند پر رنگی روی لبم نقش بست،اما سعی کردم خود دار باشم:-اما شما که تازه چشمه بودین برای فردا آب دارین! دستی به سرش کشید و گفت:-اطراف چشمه کار دارم، البته اگه دوست ندارین همراهم بیاین درک میکنم به هر حال شما... هول زده پریدم توی حرفش و گفتم:-نه...چرا... دوست دارم...یعنی از نظر من مشکلی نیست اما باید قبلش از آبجیم بپرسم آخه قراره با اون بریم چشمه! نفس عمیقی کشید و گفت:-پس من فردا اول وقت توی مسیر جاده‌منتظرم میمونم! سری تکون دادمو تشکری کردم و در حالیکه توی دلم غوغا بود آروم قدم برداشتم سمت کلبه: -اوووف آیلا،آخر آبروی خودت رو میبری چقدر هولی دختر،کم مونده بود بگی دوسش داری! نگاهی به ظرف کره توی دستم انداختم و دوباره با یادآوری حرف محمد لبخند روی لبم نشست،چقدر پسر مودبیه درست برعکس اون دوستش! هوا تقریبا رو به تاریکی میرفت و قدم هامو آروم به سمت کلبه برمیداشتم که سنگینی نگاهی روی خودم حس کردم،چرخیدم... چرخیدم اما کسی پشت سرم نبود با ترس قدم هامو تند تر برداشتم که صدای آشنایی توی گوشم پیچید:-ندو دختر ندو،الان میخوری زمین برامون شر درست میکنی! با دیدن ننه اشرف نفس راحتی کشیدم:-شمایی ننه؟ -پس میخواستی کی باشه؟اینا چیه دستت؟ببر بذارش تو بیا کمکم باید تموم این هیزما رو ببریم توی انبار،برای پخت و پز لازممون میشه! چشمی گفتمو دویدم سمت کلبه... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 * * * مدّت زيادى در راه هستى تا به يمن برسى، شب ها و روزها مى گذرند و تو هنوز در راه هستى. وقتى به يمن مى رسى مردم به استقبال تو مى آيند، جلوى پاى تو گوسفند مى كشند، اين خبر به آنها رسيده است كه تو در جنگ نهروان شركت كرده اى و شمشير زده اى و تو بودى كه خبر پيروزى على(ع) را به كوفه رساندى، تو مايه افتخار يمن شده اى. جوانان، تو را بر دوش مى گيرند، شادى مى كنند. هر چه نگاه مى كنى پدر را در ميان جمعيّت نمى بينى. به تو خبر مى دهند كه در اين مدّت كه در سفر بوده اى، پدر از دنيا رفته است. وقتى اين خبر را مى شنوى گريه مى كنى، امّا در دلت خوشحالى مى كنى، چرا كه تو يك قدم به قُطام نزديك شده اى. تو به فكر ارث پدر هستى. اكنون مى توانى به راحتى مهريّه قُطام را آماده كنى. رو به آسمان مى كنى و خدا را شكر مى كنى! عشق قُطام تو را چقدر عوض كرده است! ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 -آی خدا. مامان جونم. وای. -دراز بکش دختر جون. به بیمارستان می رسیم و دکتر کشیک برایم سنونوگرافی شکم می نویسد. روی تخت دراز کشیده ام و دکتر دارد سنوگرافی را انجام می دد. اخم ھایش در ھم است. از درد به تخت چنگ می اندازم. -از قبل سابقه درد شکم داشتی. -داشتم. مرد با چھره ای درھم به سفحه ال سی دی زل زده است. -دقیقا کجات درد می کرده. دلیل سوال ھایش را نیم دانم. خیره می شوم به او -معده ام. چند وقته. نمی دانم چرا ترس برم می دارد. روی ارنج ھایم نیم خیز می شوم و درد را به جان می خرم. به صفحه سیاه و یفید نگاه می‌اندازم. -شما دارید منو می ترسونید. اون تو چه خبره؟!. دکتر دست روی شانه ام می گذارد و مرا دوباره می خواباند. -جواب منو بده. درد دقیقا از کجا شروع میشه و به کجا می ره. می ترسم. کاش مامان کنارم بود و دست ھای سرد و لرزانم را میان دستم می گرفت. جواب سوال ھای دکتر را می دھم. از قیافه اخم آلود و متفکرش مور مورم می شود. برگه را در دستم می دھد. جرات ندارم نگاھی بیندازم. دست به دیوار و کشان کشان خودم را به اورژانش می رسانم. به اتاق معاینه می روم و برگه را به دکتر می نشینم. با نگاه به برگه او ھم چھر ھاش در ھم می‌رود. سوال و جوابم می کند و من بیشتر در صندلی مچاله می شوم. حرف آخر را که می زند مخ من سوت می کشد. ویران می شوم. و چقدر در این لحظه تنھایم. میان خیابانم. وحشت زده به دور وبرم نگاه می کنم. حالا باید چکار کنم؟!. راه می افتم بدون اینکه بدانم مقصدم کجاست. کیفم را روی زمین می کشم. لباس ھایم پاره و خاکی است. از این خیابان به آن خیابان می روم. از این میدان به آن میدان. بغض بزرگی توی گلویم نشسته و دلم ھوار کشیدن می خواھد. درد شکمم را فراموش کرده ام. خواب است یا بیداری؟! دروغ است یا واقعیت؟!. از پلی بالا می روم. پسری جوان بالای پله ھا ایستاده و کیف گیتارش را باز کرده است و ساز می زند. میان کیفش یک شاخه گل سرخ ھم گذاشته. آھنگ سوزناکی می زند. می روم و وسط پل می ایستم. کنار دختربچه ای که مشق ھایش را می نویسد و بساط دست فروشی اش را پھن کرده است. کنارش می نشینم و پاھایم را از لای میله ھای پل رد می کنم. زل می زنم به زندگی. به دنیا. در سکوت. -باید از تمام بدنت اسکن بگیری. خیلی زود. دستانم را دور میله ھا چفت می کنم. صورتم را لای آنھا می برم. نمی توانم داد بکشم. چیزی راه گلویم را بسته است. دھانم را باز و بسته می کنم ولی فایده ای ندارد. صدا در گلویم می شکند و خرد می شود. دخترک زل زده است به من. -یه معرفی نامه می نویسم برای آنکولوژیست. خیلی زود خودتو نشون بده. مردی ھزار تومان داخل کیف نوازنده می اندازد. -کمی شاد بزن داداش. مرد نوازنده لبخندی می زند. نگاھمان در ھم می پیچد. حالا دارد آھنگ شادی می زند ولی چشمانش خیس است. از درد من خبر دارد؟ یا از درد خودش است؟ دقیقه ھا و ساعت ھا گذشته و من ھمچنان روی پلم. زانوھایم را بغل کرده و کنار دخترک کز کرده ام. باید به مامان زنگ می زدم. حتما تا حالا نگرانم شده است. دخترک لقمه نان و پنیرش را به من تعارف می کند. شاید دارد دلداری ام می دھد. -بخور. درست میشه. میان خلسه ای دست و پا می زنم. بی حسم. از جایم بلند می شوم .سلانه سلانه می روم خانه. آسانسور که باز می شود به در خانه مان نگاه می کنم. به تاریکی که از زیر در مرا می خواند. در آسانسور بسته می شود و من دکمه آخرین طبقه را فشار می دھم. به بام می روم. قدم می زنم.. دور خودم می چرخم. گاھی به آسمان نگاه می کنم و گاھی با بام. زیر لب زمزمه می کنم -چرا؟!. اشکم می چکد. بلندتر می گویم. -چرا؟! اشک ھایم چشمه می شوند و می جوشند. کیفم را روی زمین پرت می کنم. عصبانیم. خیلی عصبانی. دست به کمر دور خودم می چرخم. پره ھای بینی ام گشاد شده اند و من آتشفشان در حال انفجارم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 ... ازسوءتفاهمی که برای خودش درست کرده بوداذیت میشدم چون تهمت بودتهمتی که پاکیمو نشونه میگرفت نجابتی که همیشه حفظش کرده بودم...به محض دیدنش صاف ایستادم ومستقیم نگاهش کردم به سمتم اومد...نزدیک شد...خیلی نزدیک، ترسیدم...قدمی به عقب برداشتم دوباره جلو اومد و من یه قدم دیگه رفتم عقب...که...پام ازپشت سربه چادرم گیرکردوسرم کشیده شد و خوردم زمین آخی گفتم وبه پاکان نگاه کردم. پوزخندش غلیظ ترشد...حرصم گرفت ازپوزخندی که مشت تهمت هاش روبه صورتم میکوبید...خم شد روم، صورت شو نزدیک کردمن هم صورتمو عقب کشیدم وباترس بهش خیره شدم باصدای ارومی گفت:خرگوش کوچولو ترسیدی? سکوت کردم چه جوابی میتونستم به این لحن تمسخر امیزبدم? خندیدوباحرص ادامه داد: نترس به پس مونده پدرم دست نمیزنم نفسم توسینه حبس شد حرفش اونقدرسنگین بودکه حتی قدرت نفس کشیدن روازم گرفت...تهمتش غیرقابل هضم بود...ذهنم فقط حرفشو مرور میکرد...پس مونده؟من؟منی که تابه حال حتی دست یه نامحرمم نگرفته بودم...من ؟یکی یدونه ء سرهنگ حسین خداداد پس مونده بودم؟ باباکجایی که ببینی این پسر باوقاحت چه القابی روبه دخترت اختصاص میده...بغض کردم ...طبق معمول اماده گریه بودم که حرف باباتو گوشم پیچید:محکم باش باگریه هیچ چیزدرست نمیشه پس اشکاتو پاک کن...بغضم روقورت دادم وانرژی منفی روکه این پسر با تهمتاش بهم منتقل کرده بودباسیلی محکمی ازهمون فاصله کم به صورتش کوبوندم که خشکش زد...حتما فکر نمیکرد بزنمش ....این اولین باربودکه دست روکسی بلندمیکردم چون پای نجابتم پای پاکیم وسط بود... بایدبهش نشون میدادم که وقتی پای مهم ترین چیزی که پدرم داشت یعنی خودم..!.!!وهمینطورآبروم وسط باشه هرکاری میکنم...باید ازش زهرچشم میگرفتم ...امانگاهش اونقدرترسناک بودکه کم مونده بودخود مو خیس کنم...به خودم تشرزدم:آیه جانزن محکم باش سعی کردم ظاهر خونسرد مو حفظ کنم امانمیدونم چقدرموفق بودم ...امامن چراهنوزروزمین درازکش بودم???... سریع بلندشدم وصاف ایستادم که اون هم صاف ایستاد وبهم نزدیک نزدیک شد اما اینبار از ترس افتادن مجدد عقب نرفتم وفقط زمانی که صورتش بافاصله کمی ازصورتم قرارگرفت صورتمو عقب کشیدم...عصبی غرید:چه غلطی کردی؟ بااینکه ازترس میلرزیدم گفتم:به نظرم ازتهمتی که بهم زدین بدترنبود اون سیلی حتی یه ذره هم از اتیش درونموخالی نکرد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻