#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتبیستششم🌺
لیلا با ترس دستشو پس کشید و گفت:-گفتم که به این حرفا اعتقادی ندارم!
زن نزدیک من شد و دست سست شده ام رو بالا گرفت:-بده ببینم تو سرنوشت تو چی میگذره!
-اوومممم تو هم گم شده داری،اما...خط عمر آنات درازه،اینو گفت و متعجب سر بلند کرد و گفت:-گمون میکردم خواهر باشین!
-آره خواهریم آقامون...
لیلا دستمو کشید و ازم خواست دبه آیم رو بردارم و خیلی جدی رو به زن گفت:-ما باید بریم،این حرفایی که میزنی همه مهمله،بهتره بری برای باقی آدمای اینجا سرنوشتشون رو بگی!
-خیلی خب،خیلی خب دختر جون تو چقدر غرور داری خوبه ازت چیزی نخواستم برو اما مطمئنم برمیگردی،اینبار بی جیره مواجب نمیشه!
لیلا دبه ی خودش رو بلند کرد و عصبی دستمو کشید و برد سمت جاده،صدای زن هنوز به گوشمون میرسید:-اگه خواستین منو ببینین اونجا زندگی میکنم،همون کلبه بالای تپه،بهم میگن گوهر،از هر کی بپرسی میشناسه!میدونم خیلی زود برمیگردین شاید تونستم گمشدتون رو بهتون برگردونم!
همینجور که دورتر میشدیم صدای زن ضعیف و ضعیف تر میشد اما ترس توی دل ما بزرگ و بزرگتر ،با رسیدن به ورودی جاده نگاهی به لیلا انداختم،خواستم چیزی بگم که گاری محمد رسید!
از گاری پیاده شد دبه های آب رو ازمون گرفت و توی گاری گذاشت و از اینکه کمی دیر کرده بود عذرخواهی کرد!
دیدن اون زن انقدر حالم رو عوض کرده بود که حتی دیگه دیدن محمد هم اونطور خوشحالم نکرد،حتی از اینکه بد موقع رسیده بود ناراحت هم بود!
همراه لیلا سوار گاری شدیم و با دیدن دست گل زیبایی که توی گاری گذاشته شده بود جا خوردم،از روی سکو برداشتمش و به بینی ام نزدیک کردم،خیلی خوشبو بود:-یعنی این برای منه؟
-گمون نکنم برای من گذاشته باشدش!
خنده ی ریزی کردم که با دیدن صورت توی هم لیلا زود از چهره ام محو شد:-آبجی چرا با اون زن اینجوری حرف زدی،به نظرم داشت راستش رو میگفت،اون که مارو نمیشناخت،از کجا میدونست گمشده داریم،یا اینکه مادرهامون با هم فرق دارن؟کاش به حرفاش گوش میدادیم شاید اون میتونست آیهان رو بهمون برگردونه اونوقت آقاجون هم...
-بس کن آیلا مگه یادت رفته چقدر آقاجون به امثال همین آدما پول داد اما هیچ کاری از دستشون برنیومد،چندتا حرف از خودشون در میارن ما نباید اهمیت بدیم،نبینم راجع بهش با آنا حرفی بزنی!
سری تکون دادمو صورتم رو توی دستت گل فرو بردم:-حق با لیلا بود...
ظرفای خشک شده رو گذاشتم کناری و بی رمق روی تخت نشستمو دستامو گرفتم روی اجاق...
دو روزی از رفتنمون به چشمه میگذشت،خبری از عمو آتاش نبود و همه نگران و افسرده خودمون رو توی کلبه حبس کرده بودیم!
همه دلخوشی من توی اون دو روز توی اون چند دقیقه ای که برای بی بی حکیمه غذا میبردم خلاصه شده بود که اونم اگه اصرارای من برای دیدن محمد نبود لیلا حاضر نمیشد همین فاصله چند قدم تا کلبه بی بی رو هم طی کنه!
توی این دو روزی که منو لیلا غذای بی بی رو میبردیم دیگه از احساس محمد به خودم کاملا مطمئن شده بودمو میدونستم اونم هم اندازه من دوستم داره اما انگار جرات بازگو کردنش رو نداشت شاید چون به قول خودش من خانزاده بودم و اون به رعیت ساده!
نگاهی به لیلا که گوشه کلبه به انتظار آنا نشسته بود انداختم از اون روزی که از چشمه برگشته بودیم لبش رنگ خنده به خودش ندیده بود،خوب میدونسم تموم ذهنش رو حرفای گوهر گرفته،شاید هم ناراحت مادرش بود،از اهل عمارت شنیده بودم مادرش سهیلا خاتون بعد از به دنیا آوردن لیلا دچار جنون شده و موقع فرار قصد جون لیلا رو کرده بوده و از اون روز خبری ازش نیست،عده ای میگفتن که مرده و به سزای کارش رسیده و بقیه هم معتقد بودن به خاطر جنونش سر به بیابون گذاشته هر چند همین دسته دوم هم بعد از گذشت این همه سال و پیدا نشدن کوچکترین نشونی ازش دیگه مرگش رو باور کرده بودن و فقط لیلا بود که هنوز به برگشتن مادرش و پشیمون شدنش از کارای گذشته اش امید داشت،نمیتونست باور کنه مادرش همچین آدم بدی باشه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتبیستششم🪴
🌿﷽🌿
اسب سواران به سوى شهر انبار مى تازند، شهرى كه در كنار مرز شام قرار دارد، آنها وارد شهر مى شوند و مردم هيچ پناهى ندارند.
سربازان معاويه به خانه ها حمله مى كنند و به سوى زنان مسلمان مى روند و گوشواره و جواهرات آنها را غارت مى كنند. هيچ كس نيست كه مانع آنها شود. آنها آزادانه در شهر هر كارى كه بخواهند انجام مى دهند و بدون اين كه آسيبى به آنها برسد برمى گردند.
خبر به على(ع) مى رسد، قلب او داغدار مى شود، دشمن آن قدر جرأت پيدا كرده است كه به شهرى كه در سايه حكومت اوست، حمله و جنايت مى كند.15
على(ع) به مردم عراق هشدار داده بود كه خطر معاويه را جدّى بگيرند و براى جهاد آماده شوند، امّا گويى گوش شنوايى براى آنها نبود.
خوشا به حال آن روز كه آن بيست هزار يار وفادار زنده بودند. همه آنها در جنگ صفّين، جانشان را فداى آرمان امام كردند و به شهادت رسيدند.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتبیستششم♻️
🌿﷽🌿
در چشمان خشمگینش زل می زنم.
-منم این دو روز بھتون احتیاج داشتم و شما نبودید.
-برای ھمینه میگم تو به یه خانواده احتیاج داری که وقتی من نیستم ھواتو داشته باشن.
از کوره در می روم. برای اولین بار مقابلش صدایم را بالا می برم.
-من به شما احتیاج داشتم. به مامانم.
او ھم داد می کشد.
-وقتی نبودم چطور می تونستم کنارت باشم.
-شما کی بودید؟!. اینو بگید؟!
مایوسش کرده ام. این را به راحتی از چشمانش می خوانم. پشتش را به من می کند.
-خیلی ناسپاسی لیلی.
چه اتفاقی برای ما افتاده؟! چرا رو در روی ھم ایستاده ایم و برای اولین بار در زندگی مان
صدایمان را برای ھم بالا می بریم. فریاد می کشیم. شاید او ھم دارد به این موضوع فکر می
کند. حوله را روی صندلی روبروی آینه پرت می کند و پشتش را به من.
-خسته ام می خوام بخوابم. فردا تا غروب کلاس دارم.
ھر دو از ھم رنجیده ایم. پشیمان می شوم. خبر بیماری مرا به ھم ریخته است. بدون شب
بخیر گفتن به اتاقم می روم. خودم را روی تخت می اندازم. ھر چه من می گویم او به
ازدواجش ربط می دھد. نگاھم به کتاب ھای روی میز کار می افتد. زندگی من شده چند
کتاب و چھار تا مقاله. زندگی من شده تنھایی. صبح از خواب بیدار می شوم تنھایم. درس
می خوانم تنھایم. غذا می خورم تنھایم. سر روی بالش می گذارم تنھایم. چرا نمی فھمد من
به زودی ترکش می کنم و او...
خانه دور سرم می چرخد. بغض می کنم. انگار سایه ھای روی پرده، دیوار، در ، سقف جان
می گیرند و به طرفم ھجوم می آوردند. می خواھند مرا کشان کشان به آن دنیا ببرند. نفسم
بند می آیند. موھای تنم سیخ می شود. پتو را روی سرم می کشم ولی سایه ھا زیر آن می
خزند و دست از سرم بر نمی دارند.
-برید لعنتیا. برید.
با چشم ھای باز باز زل زده ام به تاریکی زیر پتو. احساس خفگی می کنم. پلک روی ھم
نمی گذارم از ترس اینکه من ھم بدون خداحافظی مامان را ترک کنم درست مثل بابا. لبه
تخت می نشینم و سرم را میان دستانم می گیرم. می روم پیش مامان.
مامان ساعد یک دستش را روی چشمانش گذاشته و دست دیگر را روی شکمش. باورم
نمی شود خیلی زود باید از ھم جدا شویم. بغض می کنم. بالای تختش می ایستم و خوب
نگاھش می کنم. یادم نمی آید کی موھایش را رنگ کرده. چقدر تارھای سفیدش بیشتر
شده اند. به بازوھایش نگاه می کنم. عاشق پوست آویزانش ھستم که مثل خمیر پیراشکی
است. اشکم راه می گیرد. انگشت وسطش را بریده. جای زخمش ھنوز تازه است. آنقدر بد
غذاست که با وجود پنجاه و پنج سال سن ھنوز ھیکلش روی فرم است. نگاه می کنم به
ساق پاھایش. رگ ھای واریسی اش بیشتر شده. فکر کردم چقدر عوض شده و پیر و تا حالا
به چشم من نیامده. من دلم برایش تنگ خواھد شد. دلم نمی خواھد وقتی من رفتم خیلی
درد بکشد. می دانم اگر کمی بیشتر نگاھش کنم زار زار گریه خواھم کرد. روی تخت می
خزم. دستم را دور شکمش حلقه میکنم. صورتم را به بازوی نرمش می مالم.
-معذرت میخوام مامان. من حق ندارم صدامو بالا ببرم. ببخشید.
بوسه ای به بازویش می زنم.
-آشتی؟!
دستش را بر می دارد و زیرچشمی وراندازم می کند.
-تو یه چیزیت شده!. کارای نکرده می کنی!.
محکم تر در آغوشش می کشم. مامان را بو می کشم. به سختی خودم را کنترل می کنم به
گریه نیفتم.
-دلم تنگ شده. ھمین.
دستش را روی دستم می گذارد. آشتی می کند و من بغض لعنتی ام را قورت می دھم. می
ترسم وحشت کند اگر بلند شوم و دستش را غرق بوسه کنم. پس به ھمان بویش رضایت
می دھم.
-کار با امیریل چطوره؟!
داغ دلم تازه می شود. امیریل شده ھیولایی که از روبرو شدن با او می ترسم. از طرفی
انگیزه ای برای کار کردن ندارم. صورتم را زیر بازویش قایم می کنم تا متوجه دروغ گفتنم
نشود.
-بد نیست. سخت گیره. زیادی منضبطه.
-امیدوارم اونجا که ھستی جوری رفتار کنی که
میان حرفش می روم.
-متین باشم.
-دقیقا.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتبیستششم🦋
🌿﷽🌿
برق خوشحالی روتوچشماش دیدم ...حدس میزدم دلیل
خوشحالیش چی باشه ...ادای دین...دینی که
به پدرم داشت ومن جزییاتشو نمیدونستم...دینی که
اقا نادردوست نداشت راجبش حرف
بزنه...اقانادر...دیگه میخواستم باباصداش کنم مطمئن بودم
بابا ازم ناراحت نمیشه چون حس میکردم
خودش اونوبرام فرستاده تاجاشوپرکنه ...بااینکه
اقانادر نمیتونست جای خالی بزرگ پدرمو برام
پرکنه امامیخواستم باباصداش کنم ...به هزاران دلیل
...یکیش خواسته قلبم بود...تواین مدت کم
اقانادر باهام خیلی خوب بود و ازم خواسته بود بابا صداش کنم
چطور میتونستم...خواسته
پدرانشو رد کنم؟....
سجاده اموجمع کردم سوزش معده ام باعث شدقیافم
مچاله بشه ...سجاده روسرجاش گذاشتم
ودستی به شکمم کشیدم شام نخورده
بودم...وسیربودنو بهانه کرده بودم تاخودمو تو خونم حبس کنم
...دلم نمیخواست ازسوییت خودم بیرون برم چون
میترسیدم از روبه رو شدن باپاکان...هرچقدرهم
که اقانادر...یعنی بابابود اماباز هم ازنگاه هاش وپوزخنداش
درامان نمیموندم...اماحالا صبح بودومسلما
مردی که به راحتی. واردحریم زن ها میشد برای نمازصبح
بیدارنمیشد...به خودم تشرزدم:آیه
قضاوت نکن! تویه چیز و میبینی خداهمه چیزو
استغفرالله ی گفتم وچادرمومرتب کردم وبه سمت دررفتم
قفلش رو باز کردم واز چندتا پله
بالارفتم...سرکی به اطراف کشیدم .توگرگ ومیش هواهاله
ای ازنورخونه روپوشونده بودومیتونستم
به اطراف دید داشته باشم طبق حدسم کسی نبود ...سریع
باحالت دو رفتم آشپزخونه وبه داخل
یخچال سرک کشیدم توش هرچیزی پیدا میشدجز غذا پس
پاکانو بابا چی خورده بودن؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻