eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 با وجود تموم بدی هایی که اون زن در حقش کرده بود،هنوز هم موقع اومدن اسمش عصبی میشه و تا چند روز همین جوری توی خودش فرو میرفت،هر چند بهش حق میدم بلاخره اون زن هر کی هم که باشه مادرشه و هر چقدرم که بد باشه راضی به مرگش نیست! هیچکس جز من که همدم روز و شبم نمیدونه که تموم این چند سال رو به این امید زندگی کرده تا آنای سنگدلش برگرده و ازش عذرخواهی کنه و بگه که اندازه جونش دوسش داره! با باز شدن در صدای غرغرای ننه اشرف دوباره توی گوشم پیچید:--پاشین چرا نشستین دبه ها خالی ان یه قطره آبم نداریم پاشین تا دیر نشدت راهی بشین! پاهام دیگه جونی ندارن دو روز تموم توی مسیر چشمه میرم و میام قبلا همین یه دبه آب کفاف دو روزم رو میداد،مگه من چندتا دست دارم ،به این قبله محمدی قسم دیشب از درد پا خواب به چشمم نیومده! -آبجی چرا تو فکری؟امروزم نمیخوای بریم چشمه؟ سری چرخوند و تا خواست حرفی بزنه در باز شد نگاهمون افتاد به صورت ناراحت آنا، نه من و نه لیلا جرات پرسیدن چیزی نداشتیم از چهره اش کاملا پیدا بود خبرهای خوبی برامون نداره... ننه اشرف دستی به پاهاش کشید و با ناله گفت: -چی شد دختر خبری نداشت؟ آنام سری به چپ و راست تکون داد و نشست نزدیک اجاق:-نه گفت خبری نداره اما چشماش چیز دیگه ای میگفت کاش میتونستم خودم برم عمارت و ببینم چه خبر شده،آخه آتاش رو خوب میشناسم مطمئنم همینجوری به امون خدا رهامون نمیکنه بره،حتما اتفاقی افتاده! لیلا آهی کشید و گفت:-غصه نخور آنا اگه اتفاق بدی افتاده بود تا الان به گوشمون میرسید،خودت که بهتر میدونی مردم چقدر یک کلاغ چهل کلاغ میکنن و از کاه کوه میسازن! آنا سری تکون داد و گفت:-به عمو رحمت گفتم سری به عمارت بزنه گفتم دو روز دیگه که پسرش اومد حتما میره اگه تا اون موقع خبری نشد خودم میرم حتی اگه آقاتون عصبانی هم بشه بهتر از این بلاتکلیفیه! -آنا خوب نیست انقدر نفوس بد میزنی ،من مطمئنم چیزی نشده،حتما عمو آتاش هم مثل همیشه درگیر کارای عمارته! -نمیشه دختر من این دو تا داداش رو بهتر از شما میشناسم،حتی آقاتم تا حالا اینقدر ازمون بی خبر نبوده،مگه میشه،یعنی نگران حالمون نیست! از جا بلند شدمو گفتم:-آنا نکنه یادت رفته آقاجون گمون میکنه ما رفتیم شهر پیش عزیز! -چی بگم دختر دیگه مغزم به جایی قد نمیده! -بهتره به جای اینکه یه جا بشینی و غصه چیزی که ازش خبر نداری رو بخوری به فکر الانت باشی، میگم قطره ای آب توی کلبه نداریم با چی غذا رو بار بذارم؟ -آنام دستی روی پاش گذاشت و رو به ننه اشرف گفت:-خودم میرم آب میارم از موندن توی کلبه و فکر و خیال که بهتره! با این حرف لیلا مثل جرقه ای از جا پرید:-نه آنا شما چرا بری منو آیلا داشتیم راه می افتادیم،پوسیدیم توی این کلبه منتظر بودیم تا شما برگردین بعد بریم! با این حرف متعجب نگاهی به لیلا انداختم،با نیشگونی که از بازوم گرفت،تند تند لب زدم:-آره آنا راست میگه! با این حرف آنام سری تکون داد و گفت:-خیلی خب،پس من میرم برای ناهار امروز از بی بی آب بگیرم تا شما برین و برگردین! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 على(ع) بارها با اين مردم سخن مى گويد تا شايد اين خفتگان بيدار شوند. گوش كن اين فرياد مظلوميّت اوست كه به گوش مى رسد: من شما را به جهاد فرا مى خوانم و شما خود را به بيمارى مى زنيد و به گوشه خانه خود پناه مى بريد. كاش هرگز شما را نمى ديدم و شما را نمى شناختم. شما دل مرا خون كرديد و غم و غصّه هاى زيادى به من داديد.17 درد شما چيست؟ من چگونه بايد شما را درمان كنم؟ چرا اين قدر در دفاع از حقِّ خود سست هستيد كه دشمن به سرزمين شما طمع مى كند؟18 خوشا به حال آنانى كه به ديدار خدا رفتند و زنده نماندند تا بار اين غصّه را بر دوش كشند.19 معاويه مردم خويش را به معصيت خدا فرا مى خواند و آنها او را اطاعت مى كنند، امّا من شما را به طاعت خدا دعوت مى كنم و شما سرپيچى مى كنيد؟ به خدا دوست داشتم كه معاويه ده نفر از شما را بگيرد و يك نفر از سربازان خود را به من بدهد. همه مردم از ظلم و ستم حاكمان خود شكايت مى كنند ولى من از ظلم مردم خود شكايت دارم. اى مردم! شما گوش داريد، ولى گويا نمى شنويد، من چقدر با شما سخن بگويم و شما فرمان نبريد.20 ديروز رهبر و امير شما بودم و امروز گويى شما رهبر من هستيد و من فرمانبردار شمايم.21 خدايا! تو خوب مى دانى كه من رهبرىِ اين مردم را قبول نكردم تا به دنيا و نعمت هاى آن برسم، من مى خواستم تا دين تو را زنده كنم و از بدعت ها جلوگيرى كنم. من مى خواستم سنّت پيامبر تو را زنده كنم.22 خدايا! من از دست اين مردم خسته شده ام، آنان نيز از دست من خسته اند، مرا از دست آنان راحت كن! ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 می خندم و او از حرکت شکمم می فھمد. شصتش را آرام روی دستم می کشد و دلم غرق خوشی می شود. -حرفم خنده داره؟!. می چلانمش. -نه. شما بھترین مامان دنیایی. سکوت می کند. بگذار او ھم از حرف من غرق لذت شود. مامان در ابراز احساساتش خسیس است ولی می خواھم از امشب تا وقتی ترکش می کنم به او بگویم که دوستش دارم ھر جور که باشد تا ذخیره ای باشد برای روزھای تنھایی اش. -ھر روز میری. -اوھوم. -چه ساعتی؟!. نفسم را طولانی بیرون می دھم. کارم درآمده. حالا ھر روز باید از خانه بیرون بزنم تا مامان متوجه چیزی نشود. -دو تا ھشت. سکوت می کنیم. خودم را بیشتر بھش می چسبانم. انگار می خواھم در او حل شوم. بازویم را می گیرد و به عقب ھل می دھد. -تو چته؟!. در چشمان متعجبش نگاه می کنم. -میشه امشبو پیشتون بخوابم؟. نگاه ازم برنمی دارد. چشمانش را تنگ کرده. شاید می خواھد دلیل کارھای این چند روزم را بفھمد. امیدوارم قبول کند. دستی به پیشانی اش می کشد. -من باید بخوابم لیلی. برو تو تختت. بد خوابم می کنی. از جایم بلند می شوم و پتو را رویش می کشم. من و مامان زندگی آرامی داریم. درست است. آرام ولی گرم نه. **** عصر است و باران می بارد. تنھا گوشه یک پارک نشسته ام و اشک می ریزم. دو ھفته می شود که ھر روز بیرون می زنم و شب دوباره بر می گردم خانه. بی ھیچ ھدفی در خیابان ھای تھران پرسه می زنم. پوچی و ناامیدی به سراغم آمده. ترس از رفتن فلجم کرده. شب ھا خواب به چشانم نمی آید. ترس از اینکه ھر لحظه ممکن است نفسم بند بیاید و باید بروم مو به تنم سیخ می کند. بعد از انجام اسکن و ده ھا آزمایش سرطان تایید می شود. تنھا کسی که ھمراھی ام کرد، استاد بود. تنھا کسی که خبر دارد. دیروز وقتی دکتر آنکولوژیست آزمایشات را دید، گفت: -باید ھر چه زودتر شیمی درمانی رو شروع کنی. و من تنھا یک سوال پرسیدم: -چقدر وقت دارم؟!. استاد با اخم به طرفم برگشت و دستم را در دستش گرفت: -این چه سوالیه بابا جان؟!. مستقیم در چشمان دکتر زل زدم و سوالم را تکرار کردم. -چقدر؟!. دکتر لب پایینش را مکید. دوباره برگه ھا و اسکن را نگاه کرد. - با شیمی درمانی شیش ماه الی یک سال. و حالا از آن شش ماه یک روز کم شده است. آسمان ھمراه من گریه می کند. میان خیابان قدم می زنم. روزھا را کم می کنم. صد و ھشتاد. صد و ھفتاد و نه. صد و ھفتاد و ھشت. ... قدم ھایم را می شمارم. یک. دو. سه. با ھر قدم که برمیدارم، با ھر نفسی که می کشم به رفتن نزدیک تر می شوم. از آن طرف. مشتاق تر برای زندگی. امروز آخرین روز است یا فردا؟!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 نگاهمو به اطراف چرخوندم که باقوطی های پیتزا توسطل زباله مواجه شدم .آه از نهادم بلند شد...کاش سهم من رونگه میداشتن!! دوباره به نون وپنیر پناه بردم وتاخواستم دریخچال روببندم بادیدن خیار و گوجه چشمام برق زد...میتونستم حسابی دلی ازعزادربیارم...سریع همه چی روآماده کردم وسرمیز نشستم ولقمه بزرگی گرفتم وداخل دهنم به زور جا دادم وبالذت شروع کردم به جویدن درحالی که بخاطر طعم بی نظیر مخلوط شده خیارو گوجه وپنیرلبخندی رولبام بود یدفعه بادیدن مردقد بلندی تودرگاه درلبخند رولبم ماسید وقتی مردقدبلندیه قدم به جلو اومد و نور رو صورتش تابید چهره ی پاکان نمایان شد لقمه پرید گلوم به سرفه افتادم وسریع دست بردم سمت آب ولیوان کریستال رو پر آب کردم ویه نفس رفتم بالا ودرحالی که سعی داشتم لقمه بزرگو قورت بدم متعجب به پاکان نگاه کردم که بابرق خوشحالی توچشماش به میزنگاه میکرد و سریع اومدروبه روم نشست وتاخواست دستش سمت نون بره بادهنی که هنوز پربودگفتم: چیکارمیکنین؟ با اخم نگاهم کردوگفت: گشنمه والان برام مهم نیست دستی که ایناروآماده کرده متعلق به یه دختره الان فقط معده ام مهمه اخم کردم جای اجازه گرفتن تیکه انداخته بود بخاطر همین باحرص گفتم:من که بهتون اجازه ندادم مستقیم نگاهم کرد.عصبی نبود...فکرمیکردم عصبی بشه اما خونسرد بود!!! آروم آروم نگاهش طولانی شد معذب شدم نگاهمو دزدیدم...اماهمچنان سنگینی نگاهش روحس میکردم مدتی گذشت همونطور نگاهم میکردکه برای خارج شدن ازجوی که ساخته بود نگاهش کردم وگفتم:خیلی خب شماهم بخورید لبخندپیروزمندانه ای زد انگاری که همینومیخواست...معذبم کنه ودرآخر تسلیمم! وموفق هم شد! برای خودش لقمه گرفت وباولع مشغول خوردن شد امامن حس کردم اشتهام بادیدنش کورشده! باحسرت به خیارو گوجه ای نگاه میکردم که مال من بود اماپاکان بازیرکی اون روازم گرفته بود.باتعجب نگاهم کرد: چرانمیخوری? بدون اینکه بفهمم صادقانه جواب دادم: اشتهام کورشد چشماش گردشدن وگفت:یعنی منوکه دیدی اشتهات کورشد؟ به خودم اومدم وسریع گفتم :نه نه ودستموبردم سمت نون ومشغول گرفتن لقمه شدم که نگاهش رو روخودم حس کردم باتعجب نگاهش کردم: چیزی شده؟ یدفعه پرسید:چندوقته بابابارابطه داری؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻