#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتبیستپنجم🌺
لیلا نگاه معنی داری به من انداخت و از محمد تشکر کرد و همراه هم سوار گاری شدیم!
تموم طول مسیر چشم از روی محمد برنداشتم اما حس بدی آزارم میداد،خیلی خوشحال بودم که همراهیمون میکنه اما از طرفی هم حس بدی داشتم انگار که نگاهی دنبالم میکرد،شاید هم از ترس حرفای آنا یا نگرانی از این بود که کسی منو لیلا رو توی گاری ببینه و پیش خودش فکرای بدی کنه بود!
نزدیکای چشمه بود که گاری از حرکت ایستاد و همراه لیلا پیاده شدیمو بعد از اینکه با محمد قرار برگشت رو گذاشتیم دبه به دست راهی شدیم!
امروز انگار همه چیز با روزای قبل متفاوت بود از جمله نگاه های محمد که حتی از نظر لیلا هم عاشقانه تر از قبل به نظر میرسید،احساس خاصی داشتم نه میشد گفت خوب و نه بد،خوشحالی توام با دلشوره و دلواپسی،دلشوره آینده ی نامعلوم که منو از دلبستن بیشتر به محمد میترسوند!
با رسیدن به چشمه دبه ها رو پر از آب کردیم و گوشه ای منتظر نشستیم،برعکس سری قبل هیچ نگاهی سمت ما نبود تازه داشتم میفهمیدم پوشیدن این لباسا چقدر به نفعمون بوده و آنا حق داشته،با یادآوری مادرم فکری مثل جرقه از ذهنم گذشت رو کردم سمت لیلا و پرسیدم :-آبجی اگه زود برسیم و آنا همه چیز رو بفهمه چی؟
-اوف آیلا نترس طوری نمیشه فوقش میگیم محمد رو دیدیم اونم از سر احترام مارو رسونده کلبه!
سری تکون دادمو نگاه ازش کرفتم،چه خوب بود که لیلا رو داشتم،این بار با آرامش بیشتری چشم دوختم به مسیر جاده اما طولی نکشید که چشمم تو چشمای زنی گره خورد..
نگاهمو ازش دزدیدم اما ابرویی بالا انداخت و قدم هاشو به سمتمون برداشت،با ترس به لیلا نزدیک تر شدم:-آبجی اون زن رو ببین چقدر چهره عجیبی داره...
هنوز جملمو تموم نکرده بودم که زن که بهمون رسیده بود روبه رومون ایستاد دستش رو سایه بون چهره عجیبش کرد و گفت:-سلام دخترا اینجا غریبین؟
لیلا با اخم نگاهی بهش انداخت و تنها به گفتن نه اکتفا کرد!
اما زن که خیال رفتن نداشت نشست کنار لیلا و با خنده گفت:-چرا هول برتون داشته؟مگه جن دیدین؟منم آدمم،نکنه آناتون گفته با غریبه ها حرف نزنین؟
با تعجب نگاهی به لیلا انداختم،این از کجا میدونست،زن خنده ای کرد و گفت:-تعجب نکن من کف بینم،تا حالا اسم عنبران به گوشتون خورده؟بیشتر عمرمو اونجا زندگی کردم همه راه و چاهشون رو مثل کف دست بلدم از نگاهتون میفهمم چی توی فکرتون میگذره!
مکثی کرد و ادامه داد:-چیه؟نکنه بهم شک دارین؟یا گمون کردین که دیوونه ام!
خیلی خب بذار دستت رو ببینم!
لیلا که اخمش رو بیشتر کرد و دستش رو پس کشید:-نیازی نیست من به این چیزا اعتقادی ندارم!
زن دستش رو روی دست لیلا گذاشت و با چرب زبونی گفت:-تو که اعتقادی نداری،فقط بشنو نمیخوام بهت آسیبی بزنم پولی هم ازت نمیخوام!
لیلا ابرویی بالا انداخت و به زن اجازه داد کاری که میخواد رو انجام بده،زن که به هدفش رسیده بود لبخندی زد و نگاه دقیقی به کف دست لیلا انداخت و گفت:-گمشده ای داری!اینو که گفت چشمام اندازه دو تا نعلبکی شد،از صخره پایین پریدمو رو به روشون ایستادمو با دقت بیشتری به زن خیره شدم زیر چشمی نگاهی به لیلا انداخت و گفت:-خط عمر مادرت کوتاهه،یا مرده یا زود میمیره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتبیستپنجم🪴
🌿﷽🌿
اكنون شما سه نفر به كنار كعبه مى رويد تا در آنجا پيمان ببنديد، پيمان محكمى كه در هيچ شرايطى از آن برنگرديد.
تو اكنون با خداى خود پيمان بسته اى تا على(ع) را به قتل برسانى. تو باور كرده اى كه با اين كار خود، بزرگ ترين خدمت را به اسلام مى كنى. تو خبر ندارى كه با اين كار خود چگونه مسير تاريخ را عوض خواهى كرد. افسوس كه ديگر عشق قُطام چشمان تو را كور كرده است و ديگر نمى توانى عدالت على(ع)را ببينى. تو فراموش كرده اى كه على(ع) كيست...
و تو به زودى به سوى كوفه حركت خواهى كرد، ديگر بيش از اين طاقت دورى قُطام را ندارى.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتبیستپنجم♻️
🌿﷽🌿
دانشجوھا با لبخند و ھروکر اتاق را ترک می کنند و من لرزان وارد می شوم. نگاھم را از او
برنمی دارم. از جایش بلند می شود و در اتاق را قفل می کند. صندلی را روبرویم می گذارد.
ھیچ حرفی نمی زنیم. بغضم می شکند.
سرم را روی پاھایش می گذارم و زار می زنم. دستش را روی پشتم می گذارد و نوازشم می
کند. ھق ھق ھایم تمام نمی شود. به حرف می آیم.
- من سرطان پانکراس دارم.
دستش از حرکت می ایستد. او ھم شوکه شده است. بازوھایم را می گیرد و مرا مجبور می
کند سرم را بلند کنم. آب بینی ام آویزان شده است. چقدر رقت انگیزام. استاد دستمالی به
دستم می دھد و من آزمایش ھا را از کیفم بیرون می آورم.
-باید از تمام بدنم اسکن بگیرم.
و با درد می گویم: چکار کنم با مامان؟.
****
ساعت سه صبح است. چھار زانو روی تخت نشسته ام و منتظرم از حمام بیرون بیاید. نمی
دانم استاد به او چه گفته که سوالی درباره چند روز گذشته نمی پرسد. با بغضی در گلو
چشم دوخته ام به در. به خودم رسیده ام تا او متوجه به ھم ریختگی ام نشود. با حوله
سفیدش بیرون می آید و خیسی موھایش را می گیرد. نیم نگاھی خرج من می کند. لبخند
می زنم. باید سر حرف را باز کنم وگرنه او در سکوت به تختش می رود و می خوابد. ھمیشه
دلخوری اش را اینطور نشان می دھد. با سکوت.
-کنفرانستون چطور بود؟!. ھمه چی خوب پیش رفت؟!.
روی صندلی می نشیند و خودش را با کرم زدن مشغول می کند.
-خوب بود.
او ھمیشه خوب است و مایه افتخار دانشگاه مان.
-مثل ھمیشه. حتما تمام صندلی ھای آمفی تئاتر پر شده بودند؟! نه!؟.
نگاھم نمی کند. پس قھر است یا خیلی دلخور.
-در تمام مدتی که داشتم کنفرانس می دادم فقط به یه چیز فکر می کردم.
در چشانم زل می زند. می دانم چه می خواھد بگوید.
-که دختر بی فکرم کجاست.
سرم را پایین می اندازم. به خودم قول داده ام او آخرین نفری باشد که خبر رفتنم را خواھد
شنید. او ھمیشه دلواپس من است. ھمیشه. ولی یکبار به من نگفته که دوستم دارد. یک
بار با من به سینما نیامده، برای خرید لباس ھمراھیم نکرده. او ھمیشه نگران
من است. در نوشتن مقاله و پایان نامه کمک کرده ولی ھیچ وقت یادم نداده شجاع باشم. او
ھمیشه می گوید احتیاط کن. متین باش ولی ھیچ وقت نمی گوید بخند با صدای بلند. از ته
دل.
بلند می شوم.
-می رم یه چیزی بیارم بخورید.
-من اونجا نتونستم یه لحظه چشم روی ھم بذارم. ھمش می گفتم دختر نامھربون من
کجاست؟
دختر نامھربان تو مامان خبر مرگ نزدیکش را شنیده بود و درست ھمان موقع تو آنجا نبودی و
من گریه ھایم را برای یک مرد غریبه بردم. دختر نامھربان تو ساعت ھا تنھا روی پل نشسته
یا در تختش غریبانه گریه کرده بود. به جای ھمه ی این حرف ھا مثل ھمیشه لال مانی می
گیرم.
-براتون آبمیوه میارم با مسکن. می دونم پرواز باعث سردردتون میشه.
صدای مامان بالا می رود.
-من ھنوز از دستت عصبانیم.
دست ھایم را مشت می کنم. من ھم به اندازه کافی این چند روز کشیده ام. نمی خواھم
حرص و خشمم را از خدا بر سر مامان خالی کنم. به راھم ادامه می دھم.
مامان بازویم را می کشد.
-دارم باھات حرف می زنم. برگرد و جواب منو بده.
دلم پر است. داغانم مامان. از میان دندان ھای کلید شده ام می گویم:
-منم عصبانیم.
ابرو در ھم می کشد.
-دو روز تمام بھت زنگ زدم و تو به ھیچ کدومشون جواب ندادی. اونوقت کامبیز باید بیاد کارتو
توجیه کنه.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتبیستپنجم🦋
🌿﷽🌿
چه چیزی میتونست برای یه پدر بدتر از اولاد ناخلف باشه ...جلو رفتم ومقابلش
ایستادم: میتونم بشینم?
سرتکون دادومن هم درحالی که سعی میکردم بی توجه به
اتفاقی که بین پاکان
واقا نادر وهمینطور بین من وپاکان افتاده بود لبخند بزنم روی
صندلی مقابلش نشستم نمیدونستم
بایدچی بگم ولی میدونستم نباید سکوت کنم ...با اینحال
هیچ واژه ای رو زبونم نمیچرخیدکه
اقا نادر راحتم کرد:لازم نیست چیزی بگی.این منم که
بایدحرف بزنم
سکوت کرد من هم چیزی نگفتم سربه زیرادامه داد: آیه یه
عذرخواهی بهت بدهکارم
نگاهم کردیه نگاه غمگین که من روهم ناراحت کرد:من
نگفتم بهت که پسرم، پسری که
اسمشو پاکان گذاشتم تاهمیشه پاکدامن باشه
چقدر گناه کاره...من نگفتم که پسرم
سریع حرفشو قطع کردم :نیازی به عذرخواهی نیست
میدونم که نتونستین بگین...حتما براتون خیلی
سخت بوده...بهتون حق میدم...خدا انشاءالله اقا پاکان روهم
به راه راست هدایت کنه
لبخندی زد: باید به پدرت مرحبا گفت که همچین دختری
تربیت کرده
لبخندزدم خوشحال بودم طوری رفتار کردم که عزت پدرم
بالا رفته بود...اقا نادر گفت:آیه جان
تصمیمتو بگیراینجا میمونی یامیری؟ هرتصمیمی که بگیری
قبول میکنم واینوبدون حتی اگه تصمیمت
به رفتن هم باشه باز تنهات نمیذارم و کمکت میکنم
هرطورشده یه خونه پیداکنی
من قبلا فکرامو کرده بودم ...من تصمیمموگرفته بودم...پس
جای فکرکردن نبود...جای
تردید نبود...الان بایدتصمیم مو اعلام میکردم...با لبخندی
گفتم:من میخوام اینجابمونم...دلم
میخواد بابا صداتون کنم
لبخندش عریض شدوچشماش پراشک ...خیلی دوست
داشتم بدونم چه دینی به باباداشت که
انقدربه من اهمیت میداد و بامن خوب بود.
اقانادر: کارخوبی میکنی عزیزم مطمئن باش نمیذارم پاکان
اذیتت کنه قول میدم
وهمین قول مردونه کافی بود برای خاموش کردن آتیشی
که پاکان تو درونم شعله ور کرده
بود...اقا نادر باحسرت گفت: راستش همیشه دلم
میخواست یه دخترداشته باشم اما خب نشد خیلی
خوشحالم که توهستی تاجای دختر نداشتمو برام
پرکنی
-منم خوشحالم که بابا بعد ازخودش شماروبرام
فرستاد...تابرام پدرباشین...پدری کنین...بابا...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻