eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 ✨﷽✨ نگاهی به صورت آنا که توی فکر بود انداختم حتما داشت به این فکر میکرد که چرا آقاجون به یکباره همچین تصمیمی گرفت،لیلا هم که به خاطر اینکه آنا رو ناراحت تر از این نکنه لب از لب باز نمیکرد،ننه هم داشت چای دم میکرد.. سکوت فضا به قدری حوصله سر بود که شاید هممون تازه داشتیم درک میکردیم چه به سرمون اومده! نفس عمیقی کشیدمو از جا بلند شدم:-آنا میشه برم بیرون یه گشتی بزنم؟ سر بلند کرد و نگاهی بهم انداخت شایدم دلش به حالم سوخت که گفت:-جای دوری نری همین اطراف کلبه باش و رو به لیلا گفت: -تو هم همراهش برو میشناسیش که یه وقت شیطنت نکنه بلایی به سر خودش بیاره! کلافه نگاهمو دور م چرخوندمو رفتم سمت در و پا از کلبه بیرون گذاشتم! نازگل انگار که دنیا رو بهش داده باشن مشغول خوردن حشرات روی زمین بود،لبخندی روی لبم نشوندمو پا تند کردم سمت پشت کلبه،از اونجا کلبه کوچیک محمد و ننه پیرش پیدا بود! اولین بار همینجا دیدمش وقتی با آقام رفته بودیم ازشون داس بگیریم،چند سالی ازم بزرگ تر بود،اما برعکس من هیکل ورزیده ای داشت شاید به خاطر این بود که از بچگی زحمت کشیده بود... آقام میگفت آقاش روی زمینای اربابی کشاورزی میکرده و وقتی به رحمت خدا رفته به پاداش زحماتش این کلبه و تکیه ای زمین کشاورزی بهشون دادن،یعنی زندگی توی این کلبه کوچیک چه شکلی بود؟! -اصلا فکرشم نکن! با صدای لیلا سرچرخوندم: -فکر چی آبجی؟! -این که بخوای دوباره بری خونه اون پیرزن،دیدی که دفعه آخر چی شد؟مجبورم کرد کل کلبشو آب و جارو کنم! -چه اشکالی داره آبجی تو که انقدر مهربونی یکم خونه تون پیرزن بیچاره رو هم تمیز میکنی! تا بخواد جلومو بگیره پا تند کردم سمت کلبه محمد و به ناچار دامن لباسش رو بالا گرفت و دنبالم راه افتاد:-خیلی خب وایسا،بیا آروم بریم میدونی که من... با قطع شدن صداش به یکباره سرچرخوندم با دیدنش که روی زمین نشسته بود و نفس نفس میزد به سمتش دویدم اصلا فراموش کرده بودم که دویدن براش مثل سم میمونه: -آبجی خوبی؟غلط کردم به خدا دیگه نمیدوئم! سری بلند کرد و همونجوری که سرفه میکرد لب زد:-اشکالی نداره الان خوب میشم! -نه آبجی باید آب بخوری،میرم از کلبه برات بیارم! -وایسا ببینم آنا رو نگران نکن بیا بریم خونه پیرزن همونجا آبم میخورم،شاید اگه حالمو دید اینبار کمتر ازم کار بکشه! با غم نگاهی به چشمای مشکیش انداختم،درست مخالف رنگ چشمای من بود هم رنگ شب:-خیلی دوست دارم آبجی! خندید و با زرنگی گفت:-بیشتر از محمد؟ خواستم جوابش رو بدم که با صدای آشنایی با خجالت سر چرخوندم:-اتفاقی افتاده؟حالتون خوبه؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 اسم تو چيست؟ كجا مى روى؟ ــ من ابن خَبّاب هستم و به سوى شهر خود مى روم. ــ ابن خَبّاب! اين چيست كه همراه خود دارى؟ ــ قرآن، كتاب خداست. ــ آيا تو على را رهبر خود مى دانى؟ ــ آرى! مسلمانان با او بيعت كرده اند و او رهبر همه ماست. ناگهان فريادى برمى آيد: "اين كافر را بكشيد". شمشيرها بالا مى رود، ابن خَبّاب با تعجّب به آنها نگاه مى كند، او نگران همسر خود است، همسرش حامله است. او فرياد مى زند: ــ به چه جُرمى مى خواهيد مرا بكشيد؟ ــ به حكم همين قرآنى كه همراه خود دارى! ــ آخر گناه من چيست؟ ــ ابن خَبّاب! بايد بگويى على كافر شده است تا تو را ببخشيم. ــ هرگز چنين چيزى را نمى گويم. شمشيرها به خون آغشته مى شوند، ابن خَبّاب و همسرش به خاك و خون مى افتند. * * * اين خبر دردناك به كوفه مى رسد: "خَوارج" راه ها را مى بندند و به مردم حمله مى كنند و آنها را مى كشند. آنها مى خواهند كلّ كشور عراق را ناامن كنند. تو از من سؤال مى كنى خوارج چه كسانى هستند؟چه مى گويند؟ چرا اين چنين جنايت مى كنند؟ داستان آنها خيلى طولانى است. بايد برايت از جنگ صفّين بگويم. در آن روزها على(ع) و معاويه روبروى هم ايستاده بودند. معاويه، دشمن بزرگ اسلام بود و على(ع) مى خواست هر چه سريع تر سرزمين شام را از وجود ستمكارانى مثل او پاك كند. در روزهاى آخر، مالك اَشتر، فرمانده سپاه على(ع) تا نزديكى خيمه معاويه رفت، امّا معاويه بعد از مشورت با عمروعاص، دستور داد تا قرآن ها را بر سر نيزه كنند. آن وقت بود كه گروهى از مردم عراق فريب خوردند و على(ع) را مجبور به صلح كردند، (آنان همان كسانى بودند كه بعداً، خوارج نام گرفتند). ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 (ع)🍀 🪴 معجزه غدیر واقعه عجیبی که به عنوان یک معجزه تلقی می‌شد در روز عید غدیر اتفاق افتاد و آن ماجرای «حارث فهوی» بود. در آخرین ساعات از روز سوم،‌ او با ۱۲ نفر از اصحابش نزد پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و آله) آمد و گفت: «ای محمد! سه سؤال از تو دارم: آیا شهادت به یگانگی خداوند و پیامبر خود را از جانب پروردگارت آورده‌ای یا از پیش خود گفتی؟ آیا نماز و زکات و حج و جهاد را از جانب پروردگار آورده‌ای یا از پیش خود گفتی؟ آیا اینکه درباره علی‌بن‌ابیطالب گفتی: «من کنت مولاه فعلی مولاه …» از جانب پروردگار بود یا از پیش خود گفتی؟ حضرت در جواب هر سه سؤال فرمودند:«خداوند به من وحی کرده است و واسطه بین من و خدا جبرییل است و من اعلان کننده پیام خدا هستم و بدون اجازه پروردگارم خبری را اعلان نمی‌کنم» حارث گفت: خدایا، اگر آنچه محمد می‌گوید حق و از جانب توست سنگی از آسمان بر ما ببار یا عذاب دردناکی بر ما بفرست» سخن حارث تمام شد و به راه افتاد. خداوند سنگی از آسمان بر او فرستاد که از مغزش وارد شد و از دبرش خارج گردید و همانجا او را هلاک کرد. بعد از این جریان، آیه «سال سائل بعذاب واقع، للکافرین لیس له دافع…» (سوره معارج، آیه ۲۱) نازل شد. پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و اله) به اصحابشان فرمودند: آیا دیدید و شنیدید؟ گفتند آری. با این معجزه، بر همگان مسلم شد که «غدیر» از منبع وحی سرچشمه گرفته و یک فرمان الهی است.     (ع) eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef ◇◇◇◆◇◇◇
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 سکوتش آزارم می دھد. عصبانیتم بیشتر می شود. نمی خواھم بی ادبی کرده باشم پس تکیه ام را از سینک می گیرم و در حالیکه از آشپزخانه خارج می شوم بدون اینکه نگاھش کنم می گویم: -بھشون گفتم دیگه حرفی رو که زدن تکرار نکنن. جوابش میخکوبم می کند. -ولی تصمیم من و کامبیز جدیه. به این نتیجه رسیدیم که ازدواج کنیم. امیریل و الھه حرفی ندارن فقط تویی که باید... میان حرفش می پرم. -من حرف آخرو بھشون زدم. گفتم ھر وقت من مردم اون وقت جشن عروسی بگیرید. قیافه مامان دیدنی می شود. چشم ھایش گرد شده و دھانش باز مانده. ولی رفته رفته چھره اش در ھم می رود. نگاھش به من می فھماند ناراحتش کرده ام. سکوتش طولانی می شود. کمی که می گذرد می گوید: -من فقط به خودم فکر نمی کنم. تو انتخابم به توام فکر کردم. تصمیم من درسته لیلی. اینو بعدا می فھمی. اوقات تلخی می کنم. لج کرده ام. قرار بود خواستگاری من باشد ولی ناگھان ورق برگشته بود و جای من مامانم نشسته بود. امیریل شده بود کامبیز. صدایم را بالا نمی برم ولی موضعم را ترک نمی کنم. -ولی مامان ھمیشه حق با تو نیست. ھمیشه مامانا درست نمیگن. مثل حالا. حالا قیافه اش خسته به نظر می آید. دور چشمانش حلقه سیاھی افتاده و لبھای نازکش بی رنگ شده اند. -تو زیادی تنھایی لیلی. من میخوام یه خانواده بزرگتر داشته باشی. مواظبت باشن. من چند وقته دیگه باید برم آلمان واسه کنفرانس. باز تنھا می مونی. صدایش نرم شده. صورتش دیگر سخت نیست ولی ھمه اینھا مرا راضی نمی کند. دارد فریبم می دھد با تنھایی ام تا به کامبیزش برسد. --چرا نمی ذارید مھاجرت کنم؟. چرا نمی ذارید از اینجا برم و دکترامو آلمان بگیرم؟. ھزار بار گفتم اگه شما بخواید میشه تاریخ دفاعمو جلو انداخت تا برای ترم پاییز از دانشگاه آلمان پذیرش بگیرم. مامان مقنعه و مانتوی سورمه ای ش را در می آورد و روی مبل طلایی می اندازد. -از این بحث کھنه خسته شدم لیلی. کوتاه بیا نبودم. به طرف اتاقش می رود و من ھم به دنبالش. -منو بھترین دانشگاه ھا با سروکله می خوان. بھترین رزومه رو دارم. ولی شما نمیذاری. وارد اتاقش می شود و ساعتش را در می آورد و روی دراور می گذارد. چپ چپ نگاھم می کند. -تو بری من با تنھایی چکار کنم؟. سھم من از تمام دنیا تویی. دلم خوشه وقتی میام خونه دخترم منتظرمه. چند بار اینارو بھت بگم؟. درد در معده ام می پیچد. دست به چھارچوب در می گیرم و کمی به جلو خم می شوم. قیافه ام در ھم می رود. دلم می خواھد بگویم" چطور تو و بابا حق داشتین فقط یه فرزند به دنیا بیارید و ھیچ وقت به فکر تنھایی من نبودید و به خاطرش حساب پس ندادید؟. چرا من باید ھر وقت میام خونه کسی منتظرم نباشه؟!. چرا کسی به فکر من نیست؟!" ولی من آدمی نبودم که خیلی راحت حرف ھایم را بگویم. این خشم ھای سرکوب شده و اعتراض ھای نگفته ھمیشه و ھمیشه با منند. زیر پوستم. درونم. ھیچ گاه بیرون نمی ریزند. می شوند ھمین معده درد لعنتی که امانم را می برد. من ھیچ گاه خودم نبودم. ھیچ گاه. به اتاقم می روم و روی تختم مچاله می شوم. مرتب از خودم می پرسم "چرا؟!" و ھیچ جوابی برایش ندارم. در اتاق باز می شود. با لیوان آب در یک دستش و مجله ای در دست دیگرش. قرص " ام پرازول" را به طرفم می گیرد. به سختی می نشینم. با تشکر قرص را می گیرم و با آب می بلعمش. می خواھم دراز بکشم که با گذاشتن دست پشت کتفم نمی گذارد. مجله را روبروی چشمانم می گیرد. -اینقد نق زدی یادم رفت اینو نشونت بدم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 خواستم از در خارج شم که دوباره پام پیچید به هم و افتادم ای خدا چرا منو نمیکشی راحتم نمیکنی جلو اینهمه آدم مهم چرا الان ؟باید بی عرضه بودنم رو همه ببینن ؟؟ صدای خنده های ریزشون رو میشنیدم که آقای پاکزاد گفت :خوبی دخترم ؟ با خجالت بله ای گفتم و سریع از اتاق خارج شدم تا ده دقیقه ی اول فقط صدای خنده بود که میومد و من پشت میزم فقط حرص میخوردم که ستاره یکی از مهندس های اجرایی که برای خودش از آبدارخونه چایی ریخته بود و داشت به سمت اتاقش میرفت با دیدن من که با حرص ناخون هام رو میجویدم لبخند دندون نمایی زد و به سمتم اومد و گفت :چی شده آیه جونی چرا عصبانی هستی ؟ رو بهش با مظلومیت نگاه کردم و گفتم :ستاره -جانم ؟ -من خیلی خنگم ؟ بلند خندید و وقتی نگاه دلخور منو دید سریع خنده اش رو جمع کرد و گفت :نه خیر کی همچین حرفی زده ؟ ۱۰ تا مدیر عامل شرکت های بزرگ- خودم میدونم آخه کدوم آدم عاقل و بالغی جلوی ۱۰ میخوره زمین ستاره بلند گفت :چی؟؟؟؟؟؟ وزد زیر خنده با بغض گفتم :خاک تو سرم کنن یعنی امروز سه بار افتادم یه بار از رو پله یه بار تو آسانسور یه بارهم جلو اون همه آدم ستاره بغلم کرد و گفت :الهی اشکال نداره پیش میاد دیگه با اخم گفتم :پیش میاد دیگه ؟؟؟؟واسه کی به جز من پیش میاد دیگه؟ ستاره ریز ریز خندید و گفت :واسه من با تعجب پرسیدم :چی ؟ ستاره با خنده گفت :میدونی من و امیر چطوری باهم آشنا شدیم ؟ -امیر ؟شوهرت ؟ -دیگه سوال نپرس- خب حالا سوال پرسیدم- نه په منو امیر کبیر الله و اکبر آیه حرف بود زدی تو ؟ -بذار فکر کنم ببینم بگم یا نه- خب حالا میگی یا نه ؟ از رو میز هلش دادم و گفتم: اصلا برو ببینم انگار تحفه است که واسه من نازم میکنه -اگه لوس بازی در نمیاری بگو- اه بی تربیت حالا میخوای بگم یا نه ؟ خرابکاری میگذره- خب جونم برات بگه که منم عین توئم اموراتم با افتادن و اینقدر خوشحال شده بودم که یکی دیگه هم مثل خودم پیدا کردم که رو میز نیم خیز شدم و گفتم :جون من ؟ به جون تو اصلا باب آشنایی من و امیر هم همین زمین خوردن من بود- 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻