eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 به عادت وقتایی که بزرگتر از خودمون رو میدیدیم خم شدیم و نوبتی بوسه ای به دستش نشوندیم ،نگاهم روی محمد بود که‌ با خجالت با اجازه ای گفت و از کلبه بیرون زد! داشتم با نگاهم دور شدنش رو تماشا میکردم که صدای بی بی توی گوشم پیچید:-دیگه پاهام جونی ندارن که از این کلبه بیرون بزنم اگه این پسر نبود همین گوشه میمردمو کسی خبر دار نمیشد! -دور از جون بی بی ،خدا بد نده چرا توی رختخواب خوابیدین؟! -چی بگم دختر دیگه پیری و هزار درد و مرض،هر روز از خدا میخوام ببرتم شاید این پسر هم تو نبود من نفس راحتی کشید،جونی ندارم که براش آستین بالا بزنم خودش هم دلش راضی نمیشه تنهام بذاره و بره،صبح تا ظهر محصول درو میکنه و وقتی هوا تاریک شد به کارای کلبه میرسه... اشاره ای به لیلا کرد و گفت:-اجاق گوشه اتاقه دختر چای هم حاضره پاشو برای خودتون چای بریز! لیلا چشمی گفت و با چشمایی که بیشتر میخندید تا عصبانی باشه چشم غره ای بهم رفت و پاشد رفت سمت اجاق! پیرزن دستمو گرفت و با مهربونی پرسید:-خیلی خب دختر بگو ببینم چی شده گذرتون به این طرفا افتاده؟همراه آقات اومدی؟ دهن باز کردم چیزی بگم که لیلا از همون گوشه اتاق داد کشید:-آره بی بی اومدیم چند وقتی کلبه بمونیم! گوش تقریبا بزرگش رو از گوشه روسری بیرون کشید و گفت:-چی میگه؟بگو همه چیز همونجاست هر چی پیدا نکرد از محمد بپرسه،دیگه جون آشپزی کردن ندارم چند وقتی میشه که محمد شکم منم سیر میکنه،دستپختش تعریفی نداره فقط چندتا هویج و سیب زمینی میندازه تو آب اما همینکه گرسنگی رو برطرف میکنه کافیه! با این حرف لبخند روی لبم نشست:-نگفتی دختر با آقات اومدی؟ -آره بی بی چند روزی اینجا میمونیم! -خدا رو شکر دلم فکر این پسر بود میخواستم قبل از مردنم بسپارمش دست آقات،وقتی شوهر خدا بیامرزم دستش رو گرفت و آورد اینجا حتی نمیتونست درست قدم از قدم برداره،داشت توی تب میسوخت،آقا و آناش توی سرمای زمستون جون داده بودن،منم که اجاقم کور بود از خدام بود بزرگش کنم اما حالا که باید سر و سامون بگیره باید بذارمش و برم! متعجب نگاهی به لیلا انداختم،انگار اونم بار اولی بود که میشنید:-غیر از آقات کسی رو سراغ ندارم که زیر بال و پرش رو بگیره،اگه تونستی بهش بگو یه سر بیاد پیشم میبینی که من جون ندارم روی پاهام بایستم! با ناراحتی سری تکون دادم،نمیدونست آقام ما وآنامو هم با بال وپر شکسته رها کرده:-باشه بی بی حتما بهش میگم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 آن مرد را نگاه كن! مرادى را مى گويم. او درحالى كه شمشير به دست دارد با پاى پياده به لشكر كوفه پيوسته است. او هم مى خواهد در اين جنگ، امام خود را يارى كند. او خيلى خوشحال است، اگر چه اسب ندارد، امّا آمده است تا از حق و حقيقت دفاع نمايد. لشكر حركت مى كند و به سوى نهروان به پيش مى رود. على(ع)اميدوار است كه بتواند با اين مردم سخن بگويد تا آنها از فتنه جويى دست بردارند، امروز دشمن اصلى معاويه است كه بايد به جنگ با او رفت. وقتى سپاه به چند كيلومترى نهروان مى رسد، اردو مى زند، على(ع) چند نفر را نزد آنان مى فرستد تا با خوارج سخن بگويد، امّا آنها فقط به فكر جنگ هستند. آنها به خيال خام خود با اين كار خود به اسلام خدمت مى كنند. اگر به چهره هاى آنها نگاه كنى، اثر سجده را در پيشانى آنها مى بينى! چه كسى باور مى كرد كه روزى آنها در مقابل جانشين پيامبر دست به شورش بزنند؟! زمانى هركدام از آنها، سربازى دلاور براى على(ع) بودند، زمانه با آنها چه كرد كه اكنون فقط به فكر كشتن على(ع) هستند؟ * * * على(ع) سپاه را حركت مى دهد تا نزد خوارج مى رسد، با آنان سخن مى گويد و از آنها مى خواهد توبه كنند و دست از كشتار مردم بردارند، امّا آنها اصلاً از حرف خود كوتاه نمى آيند. لشكر كوفه در انتظار است، على(ع) دستور داده است كه آنان، هرگز آغازگر جنگ نباشند. ناگهان سپاه خوارج هجوم مى آورند. در حمله اوّل خود موفّق مى شوند گروه زيادى از سپاه كوفه را به فرار، وادار كنند. آنها مغرور از اين پيروزى به پيش مى تازند و تعدادى از لشكر كوفه را به شهادت مى رسانند. در اين هنگام است كه على(ع) دست به شمشير مى برد، معلوم است وقتى ذوالفقار به ميدان بيايد، نتيجه جز پيروزى نخواهد بود. نگاه كن! اين مرادى است كه همراه على(ع) به قلب سپاه دشمن حمله مى كند! سپاه خوارج از هم پاشيده مى شود، گروهى فرار مى كنند و عدّه اى كه استقامت مى كنند به سزاى اعمال خود مى رسند و جنگ پايان مى پذيرد. على(ع) دستور مى دهد تا به همه مجروحان سپاه خوارج رسيدگى شود و آنها را به افراد قبيله خودشان تحويل دهند.5 * * * مرادى نزد امام مى آيد و چنين مى گويد: ــ مولاى من! آيا اجازه مى دهى تا من زودتر به كوفه بروم؟ ــ براى چه مى خواهى زودتر بروى؟ ــ مى خواهم خبر پيروزى شما را، من به مردم كوفه برسانم. ــ باشد. تو زودتر به كوفه برو. على(ع) دستور مى دهد تا سهم غنائم مرادى را تحويل او بدهند. اكنون مرادى صاحب اسبى زيبا است. او بعد از خداحافظى با امام، سوار بر اسب خود مى شود و به سوى كوفه به پيش مى تازد. حسّى غريب به من مى گويد كه كاش او به كوفه نمى رفت، امّا اين چه حرفى است كه من مى زنم؟ او مى خواهد نامش در تاريخ ثبت شود و اوّلين كسى باشد كه خبر پيروزى امام را به كوفه مى رساند. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 (ع)🍀 🪴 معجزه غدیر واقعه عجیبی که به عنوان یک معجزه تلقی می‌شد در روز عید غدیر اتفاق افتاد و آن ماجرای «حارث فهوی» بود. در آخرین ساعات از روز سوم،‌ او با ۱۲ نفر از اصحابش نزد پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و آله) آمد و گفت: «ای محمد! سه سؤال از تو دارم: آیا شهادت به یگانگی خداوند و پیامبر خود را از جانب پروردگارت آورده‌ای یا از پیش خود گفتی؟ آیا نماز و زکات و حج و جهاد را از جانب پروردگار آورده‌ای یا از پیش خود گفتی؟ آیا اینکه درباره علی‌بن‌ابیطالب گفتی: «من کنت مولاه فعلی مولاه …» از جانب پروردگار بود یا از پیش خود گفتی؟ حضرت در جواب هر سه سؤال فرمودند:«خداوند به من وحی کرده است و واسطه بین من و خدا جبرییل است و من اعلان کننده پیام خدا هستم و بدون اجازه پروردگارم خبری را اعلان نمی‌کنم». 💚💚💚💚💚   (ع) eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef ◇◇◇◆◇◇◇
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 سرم را روی بالش می گذارم و چشمھایم را می بندم. حتی حالا که در کنفرانس ھای داخل کشور و مجله ھای خارجی مقاله ارائه می دھم، آن حس رضایت که باید در دلم نمی پیچد. انگار چیزی در زندگی ام کم است. چیزی که مرا به شور در آورد. حس می کنم ھمه ی اینھا خودم نیستم ولی قادر به تغییر نوع زندگی ام نمی باشم. روشی به جز ھمین را یاد نگرفته ام. صدای اذان در خانه می پیچد. بروم یا نروم؟! چکار کنم؟!. بی ھدف سالن را گز می کنم. با چند نفر از خدمات دانشگاه سلام و علیک می کنم. فکر می کنم. فکر می کنم. باشد می روم. مرگ یک بار، شیون یک بار. پله ھا را دوتا یکی بالا می روم. مصممم. به طبقه پنجم که می رسم نفسم بالا نمی آید. زانوھایم می لرزند. از کنار اتاق مامان رد می شوم و می روم داخل راھرو. ابتدایش می ایستم. چھارمین اتاق سمت راست، اتاق استاد راسخی است. جلو می روم. مثل ھمیشه بوی قھوه اش ریخته توی راھرو باریک و دراز. جلوی اتاقش می ایستم. چند دانشجوی دختر و پسر اتاقش را قرق کرده اند. سلامی آرام می دھم و گوشه ای می ایستم. اتاقش دوازده متر بیشتر ندارد. قفسه ای پر از کتاب و پایان نامه یک طرف دیوار را پر کرده اند. استاد پیرمرد شصت و خورده ساله ایست با شکمی بزرگ که ھمیشه به جای کمربند، بندیلک استفاده می کند. سبیل بلندی دارد که لبھایش را پوشانده. زیر ابروھای سفید با تارھای بلند چشمانی پرمھر و تیز بین خوابیده. کمی که می گذرد پشیمان می شوم. این پا و آن پا می کنم. نگاھی به بیرون، نگاھی به اتاق می اندازم. کتاب ھایی که از کتابخانه امانت گرفته ام را بغل می زنم و به طرف در می چرخم. -بمون کارت دارم موحد. بازدمم را طولانی بیرون می دھم و به جای قبلی م برمی گردم. ھمه می روند و من ھنوز ھمانجا ایستاده ام. آب دھانم را پایین می فرستم. لبخندش خیلی دلنشین است. - چرا اونجا وایسادی بابا. بشین. می نشینم. حرفم نمی آید. اصلا نمی دانم آن ھمه شھامت چطور ته کشید؟ ھمیشه وقتی "بابا جان" را در جواب سوال ھایمان به کار می ب ُرد، دلم گرم می شد از پدرانه ھایش. ولی حالا!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 بعد از بدرقه ی مهمونا به سمت من اومد که سریع سرمو پایین انداختم که گفت :تو چرا نرفتی دکتر ؟ با چشمهای گرد شده گفتم :دکتر ؟دکتر برای چی ؟اگه منظورتون دست و پا چلفتی بودنمه باور کنید آقای پاکزاد دست خودم نیست آقای پاکزاد دستشو گرفت جلوم و گفت :هیس هیس هیس دختر چه خبرته !?من منظورم این نبود گفتم سرت خون اومد چرا نرفتی دکتر برات ببنده شاید عفونت کنه ها دستی به قسمت دردناک سرم کشیدم و گفتم :آها چشم چشم میرم نشستم سرجام اونم به سمت اتاقش رفت بعد از چند دقیقه احساس کردم کسی بالای سرمه سرمو آروم بالا آوردم که دیدم اقای پاکزاد دست به سینه رو به روم وایستاده با تعجب پرسیدم :اتفاقی افتاده آقای پاکزاد ؟ -پاشو برو دیگه- پس چیکار کنم- پس چرا نشستی ؟ -کجا برم آخه ؟ -آیه حالت خوبه ؟میگم پاشو برو دکتر چرا گیج میزنی حالت خوب نیست؟ -خداحافظ- باشه پس فعال خداحافظ- دستتون درد نکنه خودم میرم- پس پاشو برو اگه حالت خوب نیست برسونمت- نه ...نه خوبم بدون اینکه برم دکتر به سمت خونه رفتم و به کمک خاله خراش کوچیکی که گوشه ی پیشونیم ایجاد شده بود رو ضدعفونی کردیم و یه چسب زخم کوچولو هم زدیم روش حالا انگار چی شده بود که اینقدر اصرار داشت برم دکتر .بعد از خوردن لازانیای لذیذ خاله جون رفتم بیرون و املاکی های مختلف رو گشتم با اون پولی که من داشتم ابدا اینجا ها نه میتونستم خونه ای بخرم و نه اجاره بکنم بعد از یه عالمه گشتن بالاخره یه امالکی رو پیدا کردم که یه مورد خوب مطابق با پول من داشت اما به خاطر اینکه دختر تنها بودم قبول نمیکرد.. آخه حاج آقا منم جای دختر شما وقتی دیگه نه پدری برام مونده و نه مادری چون یه دختر تنهام- باید آواره ی کوچه خیابونا بشم ؟؟خدا رو خوش میاد آخه؟اینا همش برای من مسئولیته- دخترم خدا شاهده که این موضوعات به من ربطی نداره -نمیدونم دخترم برو پیش یکی از فامیلاتون- خوب آخه الان من چیکار کنم -تا کی خونه ی فامیلمون بمونم چقدر باید سربار اینو اون باشم؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻