eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 ننه حوری به سرعت اشکاشو پاک کرد و رو به آنام با همون لحن همیشگیش گفت:-چه ماتمی دختر ناسلامتی نوه ام عروس شده،اینا اشک خوشیه،تو اینجا چیکار میکنی برو توی اتاقت وسط مراسم که آبرو برامون نذلشتی،برو دوباره وسط این حیاط ولو نشی،من کمر ندارم بلندت کنما! -آنام رو بهش لبخندی زد و با بیخالی گفت:اومدم اورهان رو ببینم داخل مهمونخونس؟ ننه حوری در حالی که سعی داشت ترسشو مخفی کنه روبه روی آنام ایستاد:-همین الان برای بدرقه مهمونا رفت! -آتاش خان چی؟اونم رفته؟ -نمیدونم گمون کنم توی اتاقش باشه،میخوای برو اتاقت من خبرش میکنم! -نه نیازی نیست،خودم میرم دنبالش اگه نبود میرم مهمونخونه منتظر اورهان از موندن توی اتاق خسته شدم! -نه مهمونخونه نرو هنوز ظرفای شام رو جمع نکردیم،کوچ و کلفت رو فرستادم تمیزش کنن! -خیلی خب پس اگه اورهان اومد خبرم کنین باهاش کاره مهمی دارم! ننه باشه ای گفت و بعد از رفتن آنام اشاره ای به من کرد و آروم لب زد:-ده یالا دختر همراهش برو دوباره کار نذاره سر دستمون حوصله مصیبت جدید ندارم منم میرم پیش آقات! سری تکون دادمو دویدم پشت سر آنام الان نمیفهمید فردا رو میخواستیم جیکار کنیم،کنارش ایستادمو هول زده پرسیدم:-آنا با عمو چیکار داری؟بیا برگردیم فکر کنم اونم همراه آقاجون رفته باشه چراغ اتاقش خاموشه،خوب نیست انقدر سر پا بایستی میترسم دوباره از هوش بری! -نترس دختر چیزیم نمی‌شه تا نفهمم آتاش با دامادمون حرف زده یا نه خواب به چشمم نمیاد الانم که نمیشه مزاحم عروس و داماد شد! اینو گفت و ضربه ای به در اتاق عمو کوبید،منم کنارش مضطرب به تماشا ایستادم،با خودم گفتم بلاخره وقتی ببینه عمو نیست خودش از خر شیطون پیدا میشه خدا رو شکر فاصله طویله تا اتاق عمو هم زیاد بود! همونطور که فکر میکردم آنام چند باری به در کوبید و بعد نا امید آهی کشید و سرچرخوند که بریم که با دیدن عصمت که داشت با روسری اشکاشو پاک میکرد و همزمان زباله هارو از عمارت بیرون میبرد به سمتش قدم برداشت:-وایسا ببینم عصمت تو دیگه چته؟ آتاش خان رو ندیدی؟ -خانوم جان چند دقیقه پیش دیدمشون داشتن اون جانی رو میبردن طویله خدا ازش نگذره عروسی دختر بیچاره رو عزا کرد! با این حرف تموم بدنم یخ کرد،رو کردم سمت آنامو گفتم:-شما برگردین اتاق من عمو رو صدا میکنم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 پاکان دوباره گفت:عاشق همین خجالت کشیدناتم دلم خواست زمین دهن بازکنه ومنوببلعه اما اون لحظه زیرنگاه سنگین فرنوش ونگاه شیطانی وخیره پاکان نباشم...خداروشکرفرنوش باحرفش حداقل ازنگاه پاکان راحتم کرد:میگم آقاپاکان میخوایدمن برم راحت باشید؟ پاکان یدفعه به خودش اومدنگاهشوازم گرفت وبه فرنوش نگاه کردوگفت:ببخشیدحواسم نبود فرنوش باظاهری جدی امابه شوخی گفت:ماجوون بودیم حتی اسم شوهرمونم جلوی کسی نمیاوردیم جوونای الان چه بی حیاشدن والا .شرم وحیام خوب چیزیه به پاکان نگاه کردم اون هم به من نگاه کردوهمزمان باهم زدیم زیرخنده. ساعت 5شب بودوقراربوداول بریم سینماوبعدبریم شام بخوریم قبل رفتن به باباخبردادم وگفتم که غذاشوگرم کنه وبخوره وچون شک داشتم این کاروکنه به جون پاکان قسمش دادم که میدونستم ارزشمندترین دارایی زندگیشه. واردسالن سینماشدیم وتوردیفای آخرمن وفرنوش کنارهم نشستیم وپاکان کنارمن وآرمان کنارفرنوش نشست .تمام مدتی که درحال دیدن فیلم بودیم صدای زمزمه آرمانو می‌شنیدم که بافرنوش حرف میزدونذاشت فرنوش بیچاره چیزی ازفیلم بفهمه .اخرفیلم به عروسی ختم شدکه پاکان آروم گفت:یعنی میشه یه روزم عروسی مابشه؟ خجالت کشیدم وسرموپایین انداختم امانتونستم ازکش اومدن لبخندم جلوگیری کنم که پاکان بادیدن حالت چهرم گفت:اگه بدونی چقدرسخته وقتی لپات گل میندازه خودموکنترل کنم سرم تاآخرین حدپایین رفت حرفاش زیبابودن وحس خوبی بهم میدادن اماطوری هم بودن که خجالت زدم میکردن -دختربامن اینکارونکن. نمیگی چطوری تاوقتی محرم بشیم خودموکنترل کنم؟ها؟ خداروشکربلندشدن فرنوش وآرمان این فرصتوبهم دادکه بلندشم وکمی ازپاکان فاصله بگیرم. برای شام به یه رستوران شیک رفتیم وبعدشام هم سرتاسرشهروگشتیم وگشتیم وخوش گذروندیم ودرآخرآرمان من وپاکانوبه خونه رسوندوبعدهم قرارشدکه فرنوشوبرسونه وهمگیمون خوب میدونستیم که آرمان چرااول من وپاکانورسوند. یک هفته ازاتفاقات نافرجام اون روزمنحوس میگذشت وباباهم کم کم به زندگی عادیش برگشته بودهرچندکه هنوزهم حس میکردم کمرش خمیده ست ویه غم بزرگ توچشماشه امابازهم جای شکرش باقی بودکه خودشوازحصارسنگی دیوارای اتاقش خلاص کرده بودوسرکارمیرفت کارمیتونست حواسشوازغم هاوغصه هادورکنه وکم کم ازیادش ببره .هرچندکه موضوع مادرپاکان یه داغ بودوحتی اگه ازیادمیرفت بازهم جاش میسوخت وبرای همیشه دردناک باقی می موند.کم کم رنگ غمی که خونه به خودش گرفته بودداشت ازبین میرفت که یه روزپدرآرمان به بابازنگ زدوازش خواست که باخانواده فرنوش تماس بگیره وواسطه امرخیربشه...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻