#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستنوزدهم 🌺
با دهنی نیمه باز به صحنه پیش روم نگاه میکردم باورم نمیشد آنام همچبن کاری کرده باشه، عمو که تا اون لحظه نظاره گر ماجرا بود نزدیک شد و دستی روی شونه آیاز گذاشت و با خونسردی تمام گفت:-به دل نگیر پسر از قدیم میگن چوب مادر گله،اینا همش تقصیر اون مردک بی شرفه تو تقصیری نداری،فقط بازیچه اون شدی،خوب کردی راستش رو گفتی و نذاشتی که بیشتر از این این زن با آبروی آقات بازی کنه!
از سرخی چهره آیاز مشخص بود که غرورش حسابی جریحه دار شده اما از کاری که کرده بود راضی به نظر میرسید،هنوزم مات بودم،گیج تر از همیشه تا الان خیال میکردم آیاز فقط ماهرخ رو راضی کرده تا براش نقش جاسوس رو بازی کنه اما الان متوجه شدم آوردنش به عمارت همکار اون بوده،یعنی اون دو تا مردی که توی باغ میخواستن خفتم کنن رو برادر خودم فرستاده بوده سراغم؟
حتما اگه آقام بفهمه خیلی عصبانی میشه،اما واقعا حق با عمو بود درسته آیاز مرتکب گناه های بزرگی شده اما همه اینا تقصیر اون مردی بود که گوشه طویله افتاده بود،حتی خود آیاز هم قربانی شده بود،تموم کودکی و جوونیش رو با کینه ای بزرگ شده بود که حقیقت نداشت،حتی به جای خانزادگی رعیتی کرده بود،برای اولین بار دلم براش به رحم اومد اونقدری که اشک به چشمام دوید اما برای اینکه بیشتر شرمنده اش نکنم ازش رو گرفتم!
عمو ضربه ای به کمر آیاز زد و گفت:
-برو پسر برو کمی استراحت کن تموم این حرفا بین خودمون میمونه نیازی نیست کسی ازشون خبردار بشه و رو کرد سمت رباب خانوم و ادامه داد:-زود دخترت رو جمع و جور کن تا چند ساعت دیگه از اینجا گورتون رو گم میکنین،اگه اورهان حالش خوب بود و میدید که تموم مدت سرش رو کلاه گذاشتی مطمئن باش اولین زنی میشدی که با دستای خودش به قتل میرسونه!
یالا تا یک ساعت دیگه وقت دارین برگردم وسایلاتونو جمع نکرده باشین مطمئن باشین به هیچ کدومتون رحم نمیکنم،امیدوارم این چند وقتی که اینجا بودی شناخته باشی که حرف الکی نمیزنم!
رباب خانوم با حالت درموندگی گفت:
-آقا درسته دخترم اشتباه بزرگی کرده اما خدا رو خوش نمیاد اینطوری دست خالی بیرونش کنین حالا چطوری باید زندگی کنیم؟
-اونش رو بذار وقتی دخترت به هوش اومد ازش بپرس حتما باید فکر اینجاهاش رو کرده باشه،حواستون باشه از آیاز حرفی پیش کسی به زبون نیارین و الا به پسرت میگم دخترت چطوری با نقشه برادرمو کشونده توی دام خودش اونوقت مجبوری شاهد مردن دخترت به دست پسرت باشی...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتدويستنوزدهم 🦋
🌿﷽🌿
لبخندش عریض شد:مرسی آقامون
خندیدم وگفتم:ضعیفه؟
خندید...باصدای بلندوحس کردم دوباره دلم ریخت:جانم؟
-بپرتوبغلم
بازخندیدومحکم خودشوتوبغلم پرت کرد...
مدتی گذشت ازم جداشدکه بره حموم امااجازه ندادم
وبردمش روتخت یه نفرش! وگفتم که تمام
شبوبایدپیشم باشه ومیخوام تاصبح نگاهش کنم.کنارهم
درازکشیده بودیم.اون طاق بازونگاهش به
سقف بود.من روی پهلوسمت اون ودستم روزیرسرم
گذاشته بودم وبادست آزادم موهاش روکه
روی بالش پراکنده بودن نوازش میکردم.
همینطورکه نوازشش میکردم به این فکرمیکردم که من
اولیم!اولین کسی که دست آیه روگرفته
پیشونیشو بوسیده وبغلش کرده ونوازشش!اماآیه برای من
اولی نبود.دومی یاسومی هم
نبود...چندمین هم نبود...شایدهزارمین بود!و وای به من که
اینقدرگذشته کثیفی داشتم.یدفعه غم
تودلم نشست حتمااین موضوع برای آیه خیلی سخت
بودوبخاطرمن تحملش میکرد.
مرددلب بازکردم وگفتم:معذرت میخوام
باتعجب نگاهشوازسقف گرفت،نگاهم کردوپرسید:واسه
چی؟
باپشیمونی به چشماش نگاه کردم وگفتم:واسه اینکه
گذشته پاکی ندارم
چشمای خوشگلش تولحظه ای پرازاشک شدن .لعنت به
من!کاش هیچوقت وارداین مسئله نمیشدم
که توهمچین شبی اشک عزیزم رودربیارم.اشکش سریع
جاری شد.یدفعه جلواومدوخودشوتوبغلم
فشردوگفت:میبخشمت بخاطر الان که پاک شدی...پاکان
شدی!
کم کم تعجبم ازبین رفت...لبخندی عمیق روی لبهام
نشوندم ودستام روبه دورکمرش حلقه کردم
وگفتم:آیه تویه فرشته ای ...یه فرشته!
"آیه"
6"سال بعد"
به محض اینکه پاموازمطب بیرون گذاشتم ماشین پاکان
جلوی پام ترمزکردونگاهم باچشمایی مشابه
باچشمای زمردی باباتلاقی کردبادیدن امیرحسین تمام
خستگی کارازتنم دررفت ولبخندی روی
لبهام نشست ازماشین پیاده شدوپریدبغلم وگفت:سلام
مامانی خسته نباشی
بوسه ای به موهاش زدم وگفتم:مرسی پسرخوشتیپم!
هنوزچندلحظه هم نشده بودکه صدای پاکان دراومد:بسه
دل منوآب نندازیدسوارشید
خندیدم وامیرحسین رو روی صندلی عقب گذاشتم وخودم
هم روصندلی جلوجاگرفتم وگفتم:سلام
عرض شد
پاکان هم بالبخندجواب داد:سلام به روی ماهت خسته
نباشی
-مرسی
به آسمون نگاه انداختم وگفتم:تاهواتاریک نشده بریم دلم
نمیخوادامیرحسین شب توقبرستون باشه
پاکان درحالی که ماشینوروشن میکردگفت:چراامیروبهونه
میکنی خب بگوخودم میترسم
پوزخندی زدم وگفتم:منوترس؟هه! محاله!
یدفعه جیغ زد:آیه یه سوسک روچادرته
ترسیدم وسریع چادرموتکون دادم وجیغ زدم که صدای
خنده امیرحسین وپاکانوشنیدم وفهمیدم
گول خوردم ومعترض گفتم:چندنفربه یه نفرپدروپسرعلیه
من دست به یکی کردین؟
واون هابازهم به من خندیدن ومن هم کم کم خندم
گرفت.
ازماشین پیاده شدیم ویه دست امیرحسین رومن گرفتم
ودست دیگش روپاکان ...یک سال
بعدازدواجمون خدااین فرشته کوچولوروبهمون هدیه
دادفرشته ای که چشماش روازبابابه ارث برده
بودوباعث میشدهروقت نگاهش میکنم یادبابابیفتم
وباوجوداون کمترغصه بخورم...فرشته ای که به
پیشنهادپاکان اسمش روامیرحسین گذاشتیم .تاهم اسم
بابا بشه...سنگ قبرباباروشستم وروش
گلاب ریختم کارهرپنج شنبمون بودکه سه تایی باهم
میومدیم سرخاک.
بابا نادرهیچ وقت همراهیمون نمیکرد چون دلش
میخواست تنهابیادوبه باباسربزنه...بالا سرسنگ
قبرباباگل پرپرمیکردم ومردی که عاشقش بودم کنارم
نشسته بودوهمینطورثمره عشق بزرگ
وپاکمون... ومن خوشبخت بودم باوجودنبودن های
باباتوزندگیم، من خوشبخت بودم...وهرلحظه
خداروبخاطراین خانواده جدیدشکرمیکردم...به پاکان نگاه
انداختم که نگاه اون روهم روی خودم
دیدم ...لبخندزدم ولبخندزدومن باردیگه باشیرینی
لبخندش معجزه خداروحس کردم...یه روزی
تومنجالب فقروتنهایی دست وپامیزدم که دست
خدامنوبردتوخونه بابا نادرومن پاکانودیدم پاکانی
که هیچ وجه شبهی بینمون نبودودست سرنوشت بدون
اینکه بفهمم منواون روبهم متصل کردومن
رسیدم به اینجاو...خوشبختی رودرکنارشوهرم وپسرهم نام
پدرم به دست آوردم...اما،درازای مرگ
پدرم!
"دست تو رو سرم بکش
پاشو بهم یکم بخند
یه دنیا غم رو دوشمه
زخمای شونمو ببند
همینکه میدونم دلت
برای من دلواپسه
با سختیام کنار میام
همین برای من بسه
پاشو ببین کی اومده
ببین چقدر بزرگ شدم
همونی که خواسته بودی
وایستم رو پاهای خودم
♫♫♫
♫♫♫
نه نمیخوام گله کنم
که سرنوشت من بده
موقع تاب بازی چرا
کسی نبود هلم بده
باز نمیخوام گله کنم
باز گله های بیخودی
بازم بگم برای چی شب عروسیم نبودی
دلم برات تنگ شده ودر ازای مرگ پدرم نویسنده : نازنین آقایی و فاطمه زایری