eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 نمیدونم آنا اما حسابی ضعیف شده بود حتی گوشاشم درست نمیشنید،خودش که میگفت دیگه آخرای عمرشه! -بنده خدا دختری هم نداره که ازش پرستاری کنه،پس کی بهش رسیدگی میکنه؟نکنه برای پسرش زن گرفته؟ از این فکر اخمام توی هم جمع شد:-نه آنا میگفت همه کاراشو پسرش میکنه حتی غذا رو هم اون براش بار میذاره میگفت چند وقتی میشه هویج و سیب زمینی آبپز میخوریم! با این حرف آنا ضربه ای آروم به روی گونه اش زد و رو به ننه اشرف گفت:-شنیدی چی میگه زنعمو؟بی بی حکیمه افتاده سر جا از کی اینجوری شده؟! ننه اشرف همونجور که از سوپ توی قابلمه کاسه رو پر میکرد گفت:-آره چند وقتی میشه حال نداره،با سرمایی که از زمستون پارسال خورد شک داشتم دیگه سر پا بشه همین که زنده مونده هم معجزس! آنا از جا بلند شد و ناراحت گفت:-خدا رو خوش نمیاد همسایمون همچین حالیه و غذای درست و حسابی نداره اونوقت ما سفره ی آنچنانی برای خودمون بچینیم،زنعمو این ظرف رو پر کن میبرم براشون! با این حرف آنام چشمام برقی زد،طوری که شک نکنه نشستم سر سفره و نالیدم: -آنا چه عجله ایه بیا بشین بذار خودمون ناهار بخوریم بعد منو آبجی براشون میبریم! آنا چارقدش رو زد سرش و گفت:-نه دختر این کار دور از ادبه،به علاوه شاید توی این مدت دوباره سیب زمینی به خورد پیرزن بیچاره بدن،کجا دیدی پسرا از آشپزی چی سر در بیارن،آهی کشید و ادامه داد:-آقاتم فقط همین سیب زمینی پختن بلده! از اینکه تیرم به سنگ خورده بود نا امید به لیلا چشم دوختم،نگاه چپ چپی بهم انداخت و گفت:-آنا،آیلا رو هم با خودت ببر،شنیدی که عمو چی گفت،بهتره تنها نباشی! آنا خنده ای کرد و گفت:-حرفایی میزنیا اگه حیوون وحشی حمله کنه این یه وجب بچه میخواد مراقب من باشه؟من نصف سن شما رو داشتم فاصله این دوتا روستا رو میرفتم و می اومد،به علاوه خواهرت الان گرسنس،حوصله غرغر شنیدن ندارم تا ناهارتون رو بخورین برگشتم! اینو گفت و ظرف غذا رو از زنعمو که هنوز داشت غر میزد گرفت و از کلبه بیرون زد! لیلا با دیدن چهره من که لحظه به لحظه آویزون تر میشد خنده ریزی کرد و مشغول خوردن شد،آهی کشیدمو و همونجور که به شانس بدم لعنت میفرستادم مشغول بازی کردن با غذام شدم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 هوا ديگر تاريك شده است و تو هنوز اينجا هستى. يادت هست كى به اين خانه آمدى؟ چند ساعت است كه اينجا هستى؟ به به! بوى كباب همه فضاى خانه را فرا گرفته است، قُطام به كنيزش دستور داده است تا بهترين غذاها را براى تو آماده كند. ــ حتماً گرسنه هستى، اجازه بده تا برايت كمى غذا بياورم. ــ خواهش مى كنم. بعد از لحظاتى كنيز وارد مى شود و سفره را پهن مى كند و تو تا به حال غذايى به اين خوشمزگى نخورده اى. نمى دانى خدا را چگونه شكر كنى. قُطام مى داند كه تو را به خوبى اسير چشمانش كرده است، تو ديگر نمى توانى فرار كنى، قلب تو گرفتار عشق قُطام شده است. امّا من هنوز اميد به تو دارم! وقتى قُطام دوست داشتنى تو، فتنه خود را آغاز كند تو آزاد و رها خواهى شد. تو كسى نيستى كه به پيشنهاد او گوش كنى! تو همان كسى هستى كه عاشق على(ع) است... * * * شب شده است و مهتاب همه جا را روشن كرده است و تو با قُطام در حياط، زير نور مهتاب نشسته اى، تو هيچ نگاهى به آسمان ندارى چرا كه مهتاب تو روبروى تو نشسته است. صداى شيهه اسب تو به گوش مى رسد، قُطام اين را بهانه مى كند و مى پرسد: ــ ابن ملجم! تو از كجا مى آمدى؟ ــ عزيز دلم! من از سرزمين نهروان مى آمدم. من خبر پيروزى را براى مردم آورده ام. ــ پيروزى چه كسى؟ ــ پيروزى مولايمان على. قُطام تا نام على(ع) را مى شنود، چهره در هم مى كشد و تو تعجّب مى كنى. نمى دانى در قلب قُطام چه مى گذرد. قُطام از تو مى پرسد: ــ سرنوشت خوارج چه شد؟ ــ تعداد زيادى از آنها مجروح و گروهى هم كشته شدند، مردم از شرّ آنها راحت شدند. ــ بگو بدانم آيا از سرنوشت ابن اَخضَر و پسران او خبرى دارى؟ ــ آنها هم كشته شدند. * * * ناگهان صداى ناله و شيون قطام بلند مى شود، به صورت خود چنگ مى زند، از جا بلند مى شود و گريبان چاك مى كند و به سوى اتاق خود مى رود. صداى قُطام به گوش مى رسد: اى پدر جان! چرا مرا تنها گذاشتى و رفتى؟ اى برادرانم! شما كه بىوفا نبوديد. نگفتيد بعد از شما خواهرتان چه كند؟ خدايا! مرگ مرا برسان! من ديگر اين زندگى را نمى خواهم. به خدا قسم انتقام خون شما را خواهم گرفت... اكنون تو مى فهمى كه دلت اسير عشق چه كسى شده است. قُطام، دختر اَخضَرتَيمى است، همان كه يكى از بزرگان خوارج بود و دشمن على(ع). اين دختر هم از پدر بغض على(ع) را به ارث برده است. خوب گوش كن! او سخن از انتقام به ميان مى آورد. برخيز! ديگر صبر نكن! حالا كه فهميدى او كيست، ديگر نبايد اينجا بمانى. درست است كه عاشق شدى، امّا تا حالا نمى دانستى معشوقه ات كيست، حالا كه او را شناختى! برخيز و برو ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 دوستش دارم. بگذار عرق کردنش را ببینم. لبخندی را که می آید روی لبم بنشیند به ھر مکافاتی است جمع می کنم. دلم می خواھد مغزم را بشکافم تا بدانم دارد چه جوابی آماده می کند. خودش را دوباره با کباب ھا مشغول می کند. -حق با توئه. حرف حساب جواب نداره. جا می خورم. نمی دانم این مرد را خداوند با چه زبانی نوشته که نمی توانم ترجمه اش کنم. مثل آدم خرفت و کودن با دھانی باز و دستی گیر موھایم به او زل زده ام. زیر چشمی مرا می پاید و می بینم حالا اوست که به سختی تلاش می کند لبخندش را مھار کند. -شغل شما چیه؟! - مجتمع فنی دارم. حالا ھم دارم شعبه دومشو می زنم که برای ھر دپارتمانش نیاز به سوپروایزر دارم. ھستی دوباره پیش ما می آید و بازوھای کوچکش را دور پای دایی اش می پیچید. -بیست تا نشد دایی جون؟!. لبخند می زنم. امیریل مشغول پشت و رو کردن کباب ھاست. -نه ھنوز عزیز دایی. لب ھای سرخ ھستی آویزان می شود. -بیستا رو چطور شمردی ھستی خوشگله؟!. نگاھم می کند و دست ھایش را جلو می آورد. انگشتانش را از ھم باز می کند و با ھر شمارش یک انگشت را خم می کند. -یک... دو.. سه... چھار...ده... نه... ھشت...ده... بیست. راضی و با چشمانی درخشان به من نگاه می کند. از این شمارش با صدای بلند می خندم. امیر یل ھم لبخند به لب دارد. ھستی به ھر دوی ما نگاه می کند و بی دلیل شروع به خندیدن می کند. شیرین و خواستنی است. کاش من ھم خواھری داشتم که حالا مامان مجبور نباشد تنھایی مرا با خانواده ای غریبه پر کنند. خنده مان که ته می کشد، می گویم: -ده تای دیگه صبر کنی آماده میشه. خب؟. می گوید: خب. به سراغ پنکه خاموش می رود. از امیریل می پرسم. -مجنمع فنی چه ربطی به زبان داره؟!. مشغول کارش جواب می دھد. -ھر آدم حسابگری این روزا می دونه که یکی از رشته ھای پردرامد زبانه. ازبچه ھا کوچولو بگیر تا مدیرا افتادن دنبال زبان یاد گرفتن. حالا چه فرقی می کنه این رشته فنی باشه یا نه. مھمه درآمد زاییشه. پس اھل آمار و ارقام است! و سرش توی حساب و کتاب. ھستی پنکه را روشن کرده و بالا و پایین می پرد تا دھانش را جلوی آن بگیرد و چیزی بگوید. منقل را دور می زنم و بغلش می گیرم. لبخند می زند. سرش را جلوی پنکه می گیرد و می گوید:آآآآآآآآآآآ. تمام "آ" ھایش لرزانند. کیف می کند. گوشه لبش را می بوسم. بوی "بیسکوئیت مادر" می دھد. یاد کودکی ھایم می افتم. یاد زمانی که مثل حالا ملاحظه گر نبودم و معنای خوشی را می فھمیدم. از این بو حسی از امنیت درونم شره می کند. دستم را دورش محکمتر می کنم. من ھم دھانم را جلوی پنکه می برم و می گویم :آآآآآآآآآآآ. و ھر دو با صدای بلند می خندیم. ھستی دستش را دور گردنم می اندازد و من دل قنج می رود. تا حالا کودکی به این شکل به من ابراز احساسات نکرده. حالا ھر دو ھمان کار را تکرار می کنیم و غرق شادی می شویم. حس غریبی است بازی صدا و پنکه. انگار لرزه بر دل من می اندازد این بازیگوشی کودکانه. سال ھاست بزرگ شده ام و شور و شعف کودکانه در من خوابیده. صدای غرغر امیریل بلند می شود. -خانمای محترم بنده اینجا دارم کباب درست می کنم. باد پنکه مزاحمه. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 -راستش اقای پاکزاد امروز یه پیشنهاد بهم داد ...یدفعه حس کردم همه رنگشون پرید با تعجب نگاهمو بینشون چرخوندم و تو ذهنم کلماتی رو که به زبون اورده بودم مرورکردم مگه چه چیزی تواون کلمات نهفته بود که اینطورحالشون دگرگون شده بودفرنوش مرددپرسید:چه پیشنهادی? باگیجی موضوع روتعریف کردم که همه نفس راحتی کشیدن و قبل ازاینکه سوال کنم راجب رفتارشون فرنوش جوابموداد:بابافکرکردیم اقای پاکزاد فیلش یادهندستون کرده متعجب به فرنوش خیره شدم گیج ترازاین حرفا بودم که متوجه منظور فرنوش بشم و انگاری فرهود به گیجیم پی برد چون گفت:مافکرکردیم که اقای پاکزاد که جای پدرتونن بهتون پیشنهاد ازدواج دادن... نمیدونستم باید بخندم یا خجالت بکشم واقعا خنده داربود ودلم میخواست قهقهه بزنم اما موقعیتش نبود پس تصمیم گرفتم خنده امو کناربزارم تا بعدا یه دل سیربخندم به جای خندیدن خجالت کشیدم وسرموانداختم پایین که عموگفت:دخترم یعنی انقدرما بدیم که میخوای با ادمای غریبه زیر یه سقف زندگی کنی؟ دلم نمیخواد بیشترازاین مزاحمتون باشم- نه بخدا من تواین مدت جزخوبی ازشما ندیدم فقط من خاله سریع گفت:این حرفو نزن تو تواین مدت مزاحم نبودی عضوی ازاین خونواده بودی لبخندم عریض شد:واقعا ازتون ممنونم اما راستش من تصمیمم به رفتنه والان ازشما کمک میخوام راهنمایی میخوام تا بتونم درست تصمیم بگیرم من خودم موافقم برم اونجا اماباید با یه بزرگترمشورت کنم تا ببینم به صلاحم هست یانه عمو:دخترم اینطورکه گفتی موردی نداره وجای نگرانی نیست یه دفعه فرهودگفت:فقط پسرش... درشم قفل میشه واگر با پسرش و زنش-برخورد داشته باشم فقط موقع رفت وامدمه پسرش متاهله تازه اونجایی که قراره من بمونم در داره 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻