eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 با قرار گرفتن دست یخ زده لیلا روی دستم سرچرخوندم،نگاهی به چهره رنگ گچش انداختمو فشار آرومی به دستش وارد کردمو در گوشش لب زدم:-آروم باش آبجی،اینجوری که اگه خواستگاری کنه پس می افتی! -ساکت باش دختر تو آبرومو نبری طوری نمیشه! لبخند مهربونی به روش پاشیدمو پشت سر آنا وارد مهمونخونه شدیم،با ورودمون آرات و احمد هر دو از جا بلند شدنو آنام با خوشحالی لب زد:-سلام داداش خیر باشه میگفتی گاوی گوسفندی جلوی پات قربونی کنیم! احمد لبخندی زد و با شرم سر به زیر انداخت،دست لیلا توی دستم مثل یه تیکه یخ شده بود،دل تو دلم نبود تا هر چه زودتر احمد حرفش رو بزنه و اونوقت چهره لیلا رو ببینم،حتما از ذوق و شرم سرخ میشد! با صدای احمد از فکر بیرون اومدم:-خیره آبجی،خیره،اومدم تا برام آستین بالا بزنی! با خوشحالی نگاهی به چهره لیلا انداختم،درست شبیه تصویری بود که توی ذهنم تصور کرده بودم،انگار داشتن قند توی دلم آب میکردن! با صدای خوشحال آنا سرچرخوندم:- خوش خبر باشی پسر،خدا رو شکر پس بلاخره راضی به ازدواج شدی،چقدر آنا نگران بود،بفرما بشین،باید درست و حسابی برام تعریف کنی ببینم حالا این عروس خوشبخت کی هست؟ با اشاره آنا همه روی زمین نشستیم،احمد با خجالت نگاهی به ما انداخت و گفت:-غریبه نیست آبجی میشناسیش! با این حرف دست لیلا رو فشردمو لبخند پر رنگی به لب نشوندم و خواستم در گوشش بگم مبارک باشه که با جمله بعدی احمد حرف توی دهنم ماسید:-دختر کوچیکه پسر عمه فرهاد،مدتی میشه خاطرش رو میخوام راستش میترسم دست دست کنم و از دستش بدم،آخه خواستگار زیاد داره،نتونستم با آنا راجع بهش صحبت کنم،میدونی که به خاطر گم شدن پسر خاله حسین هنوز خاله صنوبر از ما کینه به دل داره،میترسم حاضر نشه نوه اش رو بده به من! اومدم تا تو باهاش صحبت کنی،چندباری خواستم بهش بگم اما نتونستم! با دهانی باز و دستی کرخت شده چرخیدم به سمت لیلا،سر به زیر انداخته بود اما از مشتای فشرده و نفس سنگینش همه چیز پیدا بود! -حتما،سمیرا دختر برازنده ایه ان شاالله آنا هم موافقت میکنه! با صدای سرفه لیلا و نفس های سنگینش،لب هامو به دندون گرفتم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید،میدونستم هر چه زودتر باید از اونجا دورش کنم ،اما نمیدونستم چطوری،نگاهم افتاد به آرات که خندون به احمد چشم دوخته بود انگار سنگینی نگاهمو حس کرد که سرچرخوند سمتم! با نگرانی اشاره ای به لیلا کردم،ابرویی بالا انداخت انگار فهمید حالش خوب نیست نفس عمیقی کشید و گفت:-دخترا بلند شین برای داییتون شیرینی بیارین همچین خبری بدون خوردن شیرینی که نمیشه! چشمی گفتمو دست یخ زده لیلا رو محکم گرفتمو به سمت در کشیدم،با بیرون رفتن از مهمونخونه نفس عمیقی کشید و دوید سمت اتاق، پشت سرش با چشمای اشکی داخل شدمو نگاهی به چهره اش که درست شبیه به میت شده بود انداختم،لب هاش به سفیدی میزد تکیه ای به دیوار داد و همون پشت در روی زمین نشست،با دیدنش انگار کسی قلبمو توی مشتش گرفته بود و بی وقفه میفشرد،لیوان آبی از طاقچه برداشتمو به سمتش گرفتم:-آبجی،چی شدی یهو؟مگه نگفتی دوسش نداری؟آبجی تورو خدا یه چیزی بگو دارم میترسم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 -این اون روزیه که رفتیم پارک. دور ھم نشسته بودیم. به نقاشی بعدی اشاره می کنم. -اینم فرھاده که داره آواز می خونه. اخم می کند. -کی باھاش آشنا شدی؟!. درختان را رنگ سبز می زنم. -چند وقتی میشه. منو برد تو گروھش. بیشتر کنجکاوی نمی کند. کارم با سبز که تمام می شود، ماژیک زرد را برمی دارم می دھم دستش. با ابروھای بالا رفته به ماژیک و بعد به من نگاه می کند. به خورشید اشاره می کنم. -تو خورشیدو رنگ بزن من برم ببینم چرا بنفشش نیست. از جایم بلند می شوم و می روم اتاق ھستی و ماژیک را می گیرم و برمی گردم. از چیزی که می بینم لبخند می زنم. سرم را به چارچوب در تکیه می دھم و سعی می کنم این لحظه را به خاطر بسپارم. به جلو خم شده و با دقت زیاد و اخمی بین دو ابرویش خورشید را زرد می کند. گاھی می شود مردی را از طبقه پنجم آورد پایین و نشاند کنارت. ماژیکی داد دستش تا نقاشی ھای کودکانه ات را با دقت رنگ کند. شاید این خاصیت زن بودن است. باید در کنار چیزھای دیگر زن بودن را ھم کشف کنم. صدای زنگ گوشی ام را می شنوم. به پذیرایی می روم و برش میدارم. با دیدن نام فرھاد لبخند می زنم. -سلام. با مھربانی جوابم را میدھد. -سلام. حالت چطوره؟!. -خوبم. تو خوبی؟!. -بد نیستم. راستش زنگ زدم ببینم فردا وقت داری با ھم بریم دنبال خونه. باورش برایم سخت است ولی از ته دل برای شروعش خوشحال می شوم. امیریل میان چارچوب ایستاده و مرا نگاه می کند. بی دلیل دست روی گوشی می گذارم و لب می زنم. -فرھاده. می رود داخل اتاقش. -چرا که نه. فقط صبح وقت دارم. بعدازظھر باید برم سرکار. صدایش شاد می شود. -باشه. صبح ھا میریم می گردیم. فردا صبح میای دیگه؟!. جوابش را می دھم و تماس را قطع می کنم. امیریل دوباره روی تخت دراز کشیده و کتاب می خواند. می روم و جلوی نقاشی می نشینم. غر می زند. -زودتر تمومش کن. باز بداخلاق شده!. نگاه می کنم به رنگ آمیزی اش. مرتب و تمیز. در تمام نقاشی ھا مرا رنگ کرده. دختری با موھای زرد و مانتویی یاسی. فکر می کنم. درست است!. من ھمان روز در پارک مانتویی به ھمان رنگ پوشیده بودم. نگاھش می کنم. مشغول کتاب خواندن است. آن روز او چه پوشیده بود وقتی سوار دوچرخه بودم و تی شرتش را چنگ زدم؟!. آبی آسمانی را برمی دارم و می گویم: -چه خوب یادت مونده من اون روز چی پوشیده بودم. می نشیند و به جلو خم می شود. -منظور؟!. کم مانده به خنده بیفتم. نمی شود حرفی زد و او منظور پشتش را نگیرد. -با شمام. وقتی عصبانی می شود "تو" می شود "شما". تی شرتش را رنگ می کنم. -تو ھم لباس آبی آسمونی پوشیده بودی. نفسی عمیق می کشد و به تاج تختش تکیه می دھد. -من حواسم به خانواده ام ھست. اینو یادت نره. کارم که تمام می شود ماژیک ھا را درون کیف می ریزم و بلند می شوم. آقا حواس جمع دست به سینه با نگاھش تمام حرکاتم را دنبال می کند تا وقتی از اتاقش خارج می شوم. می روم اتاق ھستی. لپ تاپم را روشن می کنم و وبلاگم را چک می کنم. باز ھم پیام دارم. عموفرید خواسته که در جلسه ھفته دیگر حتما شرکت کنم. دختری برایم نوشته: -خاطرات روزانه ات رو بنویس. این کار بھت حس خوبی میده. یکی یوگا را پیشنھاد داده. زانوھایم را بغل می کنم. توی سرم خیلی شلوغ است. پر شده از رضاھا. فریدھا. کودک ھا. بابی ھا. فرھادھا. امیریل ھا. حس می کنم آدم بی سوادی ام که نمی توانم ھیچ کدام را به درستی بفھمم. حق با امیریل است. زندگی من تا قبل از این بیماری سرراست بود و حالا وارد منطقه کوھستانی و پرپیچ و خم شده و برای رسیدن به شھر آن طرف کوه ھا باید تا می توانم با دقت برانم. نباید پرت شوم داخل دره. دل به دریا می زنم و شروع می کنم به نوشتن. از خاطراتم. شاید بھتر باشد از روزی بنویسم که بیماری ام را فھمیدم یا نه از جریان خواستگاری. شروع به تایپ می کنم به دو زبان. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 *آیه* دوباره نتونسته بودم جلوی اشکاموکه تاتقی به توقی میخوردجاری میشدن روبگیرم. دوباره به گریه افتاده بودم اشک میریختم برای افکارغلط پاکان راجب خودم...برای فرهودی که برادرم میدونستم وبه چشم برادرم نگاهش میکردم امایدفعه شدخواستگارمو وبایدبهش به عنوان یه مردنگاه میکردم یه مردبرای زندگیم ...یه خواستگار...یه گزینه ...امامگه میشد؟ مگه من میتونستم؟ فرهود همیشه برادرم بود برادری که همیشه توحسرت داشتنش بودم حالا چطورمیتونستم حتی راجب ازدواج باهاش فکرکنم؟ ...اگه اصرارمامان وباباش نبودقطعا همون شب خواستگاری نه میگفتم وخودمو خلاص میکردم اما اونا ازم خواهش کردن تاچندروزی راجبش فکرکنم ومن هم نمیتونستم روحرف آدمایی که به گردنم حق داشتن روزمین بندازم ...نمیتونستم خواهششونو نادیده بگیرم...وقتی مادر فرهودگفت دلش میخوادعروسش بشم قلبم مچاله شد تمام این مدت که کنارشون بودم منوبه چشم عروسش میدیده ومن بی خبربودم باباراست میگفت که اگریه روززلزله هم بیاد من 11روزبعدباخبرمیشم راست میگفت که 11روز ازدنیاعقبم ...چقدرتلخ بوداینکه نمیدونستم تمام این مدت که فرهود روبرادرم میدونستم برای فرهودیه خواهرنه بلکه کیسی برای ازدواجش بودم کاش فرهود هیچوقت ازخواهروبرادریمون حرف نمیزد شایداون موقع راحت ترمیتونستم بااین موضوع کناربیام امااون طوری بامن رفتارمیکردطوری باهام حرف میزدکه من خودمو واقعاخواهرش حس میکردم ....وقتی بااصرارفرهودواجازه بزرگترارفتیم حیاط تاباهم صحبت کنیم بهم گفت هرچی که باید میدونستم، به تمام علامت سواالی ذهنم جواب داد،ازروزاولی که منودید تعریف کردتاآخرین باری که همودیدیم ...بهم گفت رفته رفته تودلش جاباز کردم وفقط به این دلیل حرف خواهربرادریو پیش کشیده که من معذب نشم وتوخونشون راحت زندگی کنم...بهم گفت بخاطرخودم نگفته اما الان که فهمیدم همه چی بدترنشده؟ وقتی علناگفت دوسم داره اونقدرخجالت کشیدم که دلم میخواست زمین دهن بازکنه ومنوببلعه ....حس بدی داشتم انگارکه برادرم داشت بهم ابرازعلاقه میکرد اونقدرتوفکربودم که باصدای پاکان تازه به خودم اومدم:آیه اونطوری که فکرمیکنی نیست من خیلی وقته که دیگه هیچ سوء ظنی نسبت به توندارم چند دیقه پیشم میخواستم به بابایه دستی بزنم تااطمینانم به خوب بودن توبیشتربشه که خب شنیدی باباچطوری جوابمودادتواین مدتی که داریم باهم زندگی میکنم هرروزبیشترازقبل دارم روباحیابودنت مطمئن میشم لحنش خیلی مهربون بود وهمین باعث شدبا شک نگاهش کنم یه صداقت عجیبی توصداش موج میزد که ازپاکان بعیدبود....اولین باربودکه حس میکردم واقعاصادقانه بامن مهربونه وقتی نگاه پرتردیدمو وهمینطور متعجبمو دیدخندیدوگفت:دختر نافتو باگریه بستن؟ مدام گریه میکنی لبخندی زدم...یه لبخندعریض وعمیق...حس خوبی سرتاسروجودموفراگرفت...قلبم مملوازیه حس شیرین شد...خوب بودنش برام عجیب بوداماشیرین....یه شیرینی که تمام وجودم به طرز شگفت آوری خواستارش بود....من به همون لبخند اکتفاکردم امااون لبخندی شیطانی زدوگفت :توبازم ازاین سلاح کشندت استفاده کردی؟؟مگه نگفتم خلع سلاحت میکنم؟ ناخوداگاه ریز خندیدم وشرمگین گفتم:اقاپاکان... -جانم؟ میخکوب شدم ...مستقیم نگاهم کرد...ومن هم بی پرواخیره شدم به عسلی شیرین چشماش ...من چم شده بود؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻