eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 دستمو گرفت و نشوند روی زمین و انگشتش رو جلوی بینیش گذاشت:-هیس،آروم باش،کافیه این دختره همه چیز رو بشنوه اونوقت میره میذاره کف دست آقاجون،نکنه واقعا میخوای اجازه بدی اینا خوشبختی ما و آنا رو از چنگمون در بیارن؟ با غم نگاهی به دستمال انداخت و ادامه داد:-به خاطر این دوا نیست،زیاد سرفه میکنه واسه اونه،وگرنه من همینطوری اینو به خورد آنا ندادم! منم اولش بهش شک کردم اما خود گوهر پیش روم از دوا خورد،مثل همون جوشونده ای که برای تو درست کرد،یادت که نرفته،زود خوب شدی! حتی خودمم از دوا خوردم میبینی که طوریم نشد! سری تکون دادمو با غیض لب زدم:-آبجی من مطمئنم اون زن جادوت کرده! آهی کشید و ادامه داد:-گوهر آدم بدی نیست منم اول مثل تو فکر میکردم به فکر منافع خودشه،اما یکم فکر کن،از اینکه آنا مریض بشه چی گیرش میاد؟ اون بیشتر از من میخواد که به هدفمون برسیم،چون بهش قول دادم اگه کمکم کنه به چیزی که میخوایم برسم منم در آینده کمکش میکنم،اگه ما برگردیم شهر و بدیخت بشیم که چیزی گیرش نمیاد! تازه همون اول نخواستم دوا رو توی شیر آنا بریزم اما وقتی دیدم دعایی که داده بود اثر کرد،دیگه معطل نکردم،حالا هم که میبینی آبستنه دیگه به این دوا احتیاجی نیست! -آره اما آقاجون بچه رو نمیخواد،یعنی هیچ کدوم از مارو نمیخواد،پس تموم کارات بیهوده و الکی بود! دستمو گرفت و با التماس نگاهی توی چشمام انداخت:-اگه کمکم کنی برم پیش گوهر میتونه راهی جلوی پامون بذاره،نکنه نمیخوای آقاجون دوباره مثل قبل عاشق آنا بشه؟ با یادآوری آیاز و اینکه دنبال گرفتن لیلاس،با غم لب زدم:-میخوام آبجی،اما اینطوری نمیشه،نمیذارم همینجوری از عمارت بیرون بری،دفعه پیش ندیدی چی به سر من اومد؟ -نگران نباش اینبار تورو همراه خودم نمیبرم تنها میرم،دفعه پیش به قدر کافی ترسیدم... ،هر شب دارم کابوس میبینم که کسی دزدیدتت و همش تقصیر منه و وقتی بیدار میشم خدا رو شکر میکنم که همش کابوس بوده،نمیدونی حرفای اون پیرزن چقدر ترسوندتم،هر بار یادم میاد بدنم به رعشه می افته،انگار دیوونه بود... نگاهی به چشمای درشتش انداختم،چجوری بهش میگفتم تموم کابوساش واقعیت داره و اون زن دروغ نگفته منم هر شب با یادآوری آیاز کابوس میبینم؟بغضمو فرو دادمو لب زدم:-نمیشه آبجی اجازه نمیدم تنها بری،اصلا من هم بذارم آقاجون همچین اجازه ای بهت نمیده! لیلا خواست چیزی بگه که با صدای داد آقاجون هر دو وحشت زده سر چرخوندیم:-عمو مرتضی آتیلا رو از طویله بیرون بیار! آتیلا اسب جوونی و تیزپای آقام بود که وقتی میخواست مسافت دوری رو بره با اون میرفت،از این فکر ترس برم داشت سرچرخوندم سمت لیلا:-شنیدی؟ گفت آتیلا؟یعنی آقاجون کجا میخواد بره؟نکنه بخواد بلایی سر بچه ی توی شکم آنا بیاره؟ لیلا شونه ای بالا انداخت و از جا بلند شد و گفت:-نمیدونم اما نترس تا بخواد برگرده و کاری که میخواد رو انجام بده منم میرم پیش گوهر! عصبی جلوش ایستاد:-چی میگی آبجی؟همینجوری آقاجون عصبانیه،بهتره خشمشو بیشتر نکنی،صبر کن خودمون راه بهتری پیدا میکنیم،بهتره الان بریم پیش آنا،من نگرانشم! -خیلی خب بیا بریم منم یه بهونه ای پیدا میکنم تا آقاجون نیست ازش اجازه بگیرم! کلافه نگاهی بهش انداختمو بدون اینکه چیزی بگم همراه هم وارد اتاق آنا شدیم با دیدنش در حالیکه دست روی شکمش گذاشته بود و مظلومانه اشک میریخت دلم پر از غصه شد،نگاهی به لیلا انداختم که مشتاشو محکم کرده بود و با اخمای درهم بهش نگاه میکرد... آهی کشیدمو نشستم کنارش:-آنا خوبی؟غصه نخور هر چی تو بخوای همون میشه ما تا آخرش همراهتیم،اصلا چطوره تا آقاجون نیومده بریم شهر،اونجا دایی ساواش اجازه نمیده آقاجون اذیتت کنه،یا اصلا میریم یه جای دور،هان؟چطوره؟ سری تکون داد و اشکاشو پس زد:-نه اینطوری نمیشه،نمیخوام هر سه تای شمارو از پدرتون محروم کنم! -آنا آقاجون سرت هوو آورده این همه هم باهات بدرفتاری میکنه،بازم ازش دفاع میکنی؟من که همچین پدری نمیخوام... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 -تو خوشبخت تری یا اون مردی که تو راه برگشت به خونه تصادف می کنه و درجا میمیره و ھیچ وقت فرصت نمی کنه از خانواده اش خداحافظی کنه؟!. در دل میگویم "ولی اویک مرتبه می میرد نه مثل من...". -تو خوشبخت تری یا دختری که تو بَم یه شب خوابید و صبح از زیر آوار کشیدنش بیرون و فھمید تمام اعضا خانواده اش مردن؟!. حرف ھایش برایم جالب است. شاید حق با او باشد. من خوشبخت ترم یا آنھا؟!. وقتی می بیند گرفتارم کرده، با لبخندی ادامه می ھد: -به تو فرصت داده شده تا قدر زندگیتو بدونی. خداحافظی ھاتو کنی. لذت ببری و شاید با امید و جنگیدنت دوباره زندگی کنی. کسی چه می دونه!. بلند می شود. -میرم یه سر به بخش بزنم. حالت بھتر شد تو ھم بیا. می رود و تنھایم می گذارد با یک دنیا سوال بی جواب. جوابی به سوال ھایم نداد و بیشتر گیجم کرد. روی دیوار روبرو نوشته ای با خط نستعلیق چسبانده اند: -مرگ که چیزی نیست، من فقط بی خبر رفته ام اتاق بغلی. من ھمانم تو ھمو، ھر آنچه برای ھم بودیم، و ھنوز ھم ھستیم. چشم می دوزم به پنجره بدون پرده. به خورشید که بی چشمداشت می تابد. آسمان آبی است ولی دل من گرفته. ھنوز راھی که مقصدش "خودم" باشم را پیدا نکرده ام. مقابلم ده ھا جاده است و من نمی دانم باید کدام را انتخاب کنم. ھر کس به روش خودش راھی پیش پایم می گذارد ولی حس می کنم ھیچ کدام از آنھا مرا به خودم نمی رساند. چای را داخل سینک خالی می کنم. از شیر آب می خورم. به بخش می روم. عمو فرید را می بینم که می خواھد وارد اتاقی شود. مراکه می بیند پا شل می کند. کنارش قرار می گیرم. -اینجا ھر ھفته یک جلسه گفتگو داریم. کسایی که سرطان دارن دور ھم جمع میشن و با تجربیاتشون به ھم کمک می کنن. دوست دارم تو ھم به جمعمون اضافه شی. می گویم: -اجازه بدید فکر کنم. لبخند می زند. انگشت روی لبھایش می گذارد و با سر به اتاق اشاره می کند. با ابروھای بالا رفته نگاھش می کنم. پاورچین پاورچین وارد اتاق می شود و منھم مثل او روی پنجه پا می روم تو. داخل اتاق کوچک دختری دوساله نشسته. بی صدا به او نزدیک می شویم. مادر جوان ولاغرش کنار تخت ایستاده. دخترک برمی گردد و دستانش را در جستجوی دستان عموفرید در ھوا می چرخاند. وقتی عمو دستانش را به او میدھد، تا مچ دستش را لمس می کند و آرام می گوید: -عمو!. عموفرید پشتش را نوازش می کند و دخترک از عمق وجودش غش غش می خندد. عمو سرش را نزدیک گوشم می آورد. -تومور مغزی داره. کور شده. دیگر طاقت نمی آورم. با تمام وجودم گریه می کنم و می دوم. می دوم و اشک میریزم. قلبم از درد و حرف سنگین شده. خیلی سنگین. وارد حیاط بیمارستان می شوم و کنار درختی می ایستم. نفس نفس می زنم. اشک ھایم می ریزند. سردرگمم. پسری بلند قد و خوش قیافه کنارم می ایستد. او دیگر از جانم چه می خواھد؟!. دستش را به طرفم دراز می کند. -سلام من رضام. بیست و نه سالمه. ھمین را کم داشتم این وسط!. نکند او ھم ھورمون ھایش بالا و پایین شده؟!. نگاھی به دوروبر می اندازم. او ھم سرش را برمی گرداند و عقب را نگاه می کند. چند ثانیه بعد، دوباره دستش را طرف من دراز می کند. -سلام. من رضام. بیست و نه سالمه. اخم می کنم. کمی عجیب است. زنی میانسال دوان دوان به طرف ما می آید. تا بھمان می رسد، پسر دوباره ھمان کار را تکرار می کند. -سلام من رضام. بیست و نه سالمه. زن بازوی پسر را می کشد و رو به من می گوید: -ببخشید اگه اذیتتون کرد. حافظه اش فقط پونزده ثانیه اس. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 اون جداتوهم جدا تازه معلوم نیست آیه بله بگه یانه باپوزخندی گفتم:میگه چون اونم ازپسره- خوشش میاد بابا بابهت نگاهم کرد:چی داری میگی تو؟ -آیه جونت فرهودودوست داره امکان نداره توئم دفعه اول واخرت باشه سعی میکنی ایه روپیش من خراب کنیا-باشه باباتوهمینطورخودتوبزن به نفهمیدن ولی بهت قول میدم یه روز دست این دخترروبرات- رومیکنم. بابااخم کردوبالحن تندی گفت:اوووووه اولا نفهم باباته نه من ثانیا این دختراسم داره اسمشم آیه ست ثالثا این دخترازبرگ گل پاک تره وخودتوبکشی نمیتونی بدبودنشو رو کنی. من هم اخم کردم وبا تمسخرگفتم:هه!برگ گل?منو نخندون بابا من آیه وامثال اون روخیلی خوب میشناسم یه چادرانداختن سرشون وروکثیفی های وجودشون سرپوش میذارن تاباپاک بودن ظاهری منوتوروگول بزن، خود توباباتا الان چقدربراش خرج کردی که همجوره پاته وبه من طاقچه بالا میذاره ها؟ بابا باعصبانیت به سمتم حمله ورشد ویقه لباسم روگرفت وباچشمای به خون نشسته ای که خشم توشون موج میزدنگاهم کردوگفت:پاکان آخرین باره که دارم بهت هشدارمیدم اول دهنتوآب بکش بعداسم دخترسرهنگ خدادوبه زبونت بیار،این دختر،دختر یه شیرمرده که توچرک ناخونشم نمیشی! بابابعداززدن حرف آخرش ازآشپزخونه بیرون رفت ومنوبادنیایی ازسردرگمی هاوافکاربی سروته تنهاگذاشت سردرنمی آوردم چراباباانقدربرای پدرآیه احترام قائله؟؟!! چراانقدرروپاکی این دخترمطمئنه ؟؟مگه ذات واقعیشو نمیدونه؟؟!!مگه باهم رابطه ندارن؟؟!! پس چرا انقدرروخوب بودن این دختراصرارداره؟؟!!...شایدم این وسط منم که برای خودم یه مشت سوءتفاهم درست کردم، امانه من باباوآیه روتوشرکت دیدم من فرهود وآیه روجلوی آسانسوردیدم که بالبخندباهم حرف میزدن وآخرش هم چی ش؟فرهوداومدخواستگاری ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻