eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 با قرار گرفتن دست لیلا روی دستم با بغض سرچرخوندم نگاهی به نازگل که توی بغلش آروم گرفته بود انداختم:-آبجی ببخشید نباید تنهات میذاشتم خیلی خوشحالم که سالمی ببین نازگل رو هم برات آوردم! با لبخند نگاهی به چشمای رنگ خونش انداختم:-اشکالی نداره آبجی تقصیر خودم بود،باید بیشتر مراقب میبودم! -بنشین لباساتو عوض کنم! با این حرف به سمت آنام چرخیدم و به سختی سر جام نشستم،همونجور که پایین رو نگاه میکرد لباس تمیزی تنم کرد:-ببین با خودت چیکار کردی میرم آب و دستمال بیارم تا جمیله نیومده زخماتو تمیز کنیم! قبل از اینکه از جا بلند شه دستاشو گرفتم و با بغض گفتم:-آنا چرا نگام نمیکنی؟میدونم از دستم ناراحتی،به خدا اتفاقی شد،قول میدم از این به بعد بیشتر مراقب خودم باشم! با این حرف سر بلند کرد و نگاهی توی چشمام انداخت و کم کم چونه اش شروع به لرزیدن کرد:-آنا... طاقت دیدن اشکاشو نداشتم،لیلا نازگل رو رها کرد و هر دو پناه بردیم به آغوشش،میدونستم این چند ساعت چه حالی بوده! لیلا با نگرانی سر بلند کرد و اشکای آنامو پس زد:-نگران نباش آنا همه چیز درست میشه بهت قول میدم! با چشمای ریز شده نگاهش کردم،مطمئن بودم یه چیزایی فهمیده شاید گوهر بهش چیزی گفته بود باید هر چه زودتر بهش میگفتم که گوهر آدم قابل اعتمادی نیست! با صدای در از بغل آنام بیرون اومدم:-خانوم جان منم! آنام اشکاشو پاک کرد و گفت:-بیا داخل جمیله! با کمک لیلا دراز کشیدم روی تشک و جمیله داخل شد و نگاهی به زخم و کبودی هام انداخت و همراه آنام رفت سمت مطبخ تا برای زخمام ضماد درست کنه! فرصت رو مناسب دیدمو دست لیلا رو کشیدم:-آبجی گوهر بهت چی گفت؟نکنه گولت زده باشه،زنی که کلبه کناریش بود میگفت آدم عجیبیه میگفت با کسی حرف نمیزنه،اما چطور با تو انقدر زود صمیمی شد؟حتما یه ریگی توی کفشاشه! -نترس آبجی بهم گفت میتونه آیهان رو پیدا کنه،اما ممکنه طول بکشه... نگاهی به در انداخت و با احتیاط کیسه ای از جیبش بیرون آورد و گرفت سمتم:- تا اون موقع اینو باید بندازیم توی بالشت این دختره،تا آقام باهاش هم خواب نشه! با تعجب نگاهی به کیسه توی دستش انداختم:-مگه این چیه آبجی؟ -نمیدونم گفت دعاس،نباید باز بشه،باید کمکم کنی بندازمش توی بالشتش،اگه اثر نکرد که هیچ اما اگه اثر کرد حتما میشه بهش اعتماد کرد! -چطوری میخوای بری توی اتاقش؟مگه اون زنیکه رباب رو ندیدی؟به خون ما دوتا تشنه هست،اجازه نمیده نزدیک دخترش بریم! -فکر اونجاشم کردم،میگم برای معذرت خواهی اومدم،میرم اونجا و تا حواسش پرت شد کیسه رو میندازم توی بالشتش! -اوووف آبجی نمیشه اگه ببیننت خیلی برای آنا بد میشه،بعدم گیرم که آقاجون نره تو اتاق این دختره،چطور تا پیدا شدن آیهان صبر کنیم مگه ندیدی آنا چی گفت بعد از خوب شدن من از عمارت میریم! -خب به این زودی خوب نشو چون اگه بریم شهر و دایی ساواش بفهمه دیگه همه چیز تموم میشه! اینو گفت و قبل از اینکه چیزی بگم از جا بلند شد:-من میرم تحفه نو عروسمون رو بهش بدم اگه امشب آقاجون نرفت توی اتاقش حق نداری به این زودی خوب بشی! با رفتنش روی تشک دراز کشیدم،حق با لیلا بود حتما اگه دایی ساواش میفهمید آقام دوباره زن گرفته یک روزم به آنام اجازه نمیداد اینجا بمونه،من که باور نداشتم کیسه به اون کوچیکی توانایی همچین کاری رو داشته باشه،اما امیدوار بودم،چون دلم نمیخواست به این سادگی از خوشبختی که کنار هم داشتیم دل بکنم! با صدای در از فکر بیرون اومدم آنام و جمیله دوباره داخل شدن و جمیله مشغول ضماد زدن به پاهام شد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 -وقتی عاشق به معشوق چیزی می گه که خودشو رو ابرھا حس می کنه ماده ای شیمیایی تو بدن ترشح شده به اسم "فنیل اتیل آمین" که معروف به مولکول عشقه. از حرف ھایش چیزی دستگیرم نمی شود. مغزم پر شده از اسامی ھای جورواجور و مولکول عشق. عشق از نظر او چقدر شیمیایی است!. مرا یاد آزمایشگاه می اندازد. با قیافه ای حق به جانب نگاھم می کند. -می بینی لیلی خانم. واسه اینه که عاشق ھا سال اول بعد از ازدواج عاشق ھمن، چند سال بعد به ھم احترام می ذارن یه روزھایی می رسه که فقط زندگی می کنن. چون دیگه خبری از اون ھورمون ھا نیست. خبری از فرایند شیمیایی نیست. و آدمھا دنبال کسی می گردن که دوباره باعث ترشح مولکول عشق بشه و این میشه خیانت. ازدواج باید برپایه شناخت باشه و احترام متقابل. اخم ھایم در ھم می رود. -پس جریان اونا که سال ھا عاشقانه در کنار ھم زندگی می کنن چیه؟!. ترشح ماده شیمیایی شون به شیرفلکه اصلی وصله؟!. اخم وحشتناکی می کند و معترض می گوید: -از اول ھم می دونستم با یه دختربچه نمیشه بحث علمی کرد. لحنش پر از کنایه است. سعی می کنم خونسرد باشم. شانه ای بالا می اندازم. -من کاری به ترشح و مولکول و ماده شیمیایی ندارم. من میگم تنھا چیزی که تو این سختی ھا به آدم انگیزه ادامه دادن میده اینه که بدونی یکی صادقانه دوست داره و تو ھم حاضری صادقانه براش ھر کاری بکنی. من به این میگم عشق، تو بگو فرایند شیمیایی. چشم ھایش را تنگ می کند و سرش را می آورد نزدیک صورتم. این مرد غیرقابل پیش بینی است. من ھم سرم را عقب می برم. آرام می گوید: -پس عاشق شدنو دوست داری!. یا شایدم عاشقی! کدومشه؟!. جا می خورم. آب دھانم را قورت می دھم و لب پایینم را به دندان می گیرم. نگاھش آرام آرام سر می خورد پایین. روی لب ھایم. دیگر دارم خفه می شوم. گرما پاشیده می شود توی تنم. قلبم به تپش می افتد. چرا این کارھا را می کند؟!. بی اختیار دستم را بالا می آورم و می گذارم روی لبم. از این حرکتم لبخند به چشم ھایش می آید. زیر لب می گوید: -می بینی من ھمین الآن باعث شدم آدرنالینت بالا بره!. دھنت ھم خشک شده و قلبت به تپش افتاده. پس تو عاشق من شدی؟!. پس دارد سر به سر ھورمون ھای من می گذارد!. خدای من!. پرستاری از سی سی یو خارج می شود که امیریل از من فاصله می گیرد و درست می نشیند و من نفسی عمیق می کشم که باعث می شود گوشه لبش بالا برود. سرم را به طرف مخالف می چرخانم و پوف کلافه ای می کشم. باید به خودم قول بدھم که ھیچ وقت گول کارھایش را نخورم. دیشب که وبلاگم را چک کردم از تعجب دھانم باز ماند. ده ھا نظر داشتم. از سراسر دنیا. آمریکا. ھندوستان. استرالیا. فرانسه و ایران. مردم عادی. بیماران سرطانی. پزشکان و پرستاران. ھر کدام به نحوی مرا دلداری داده و از تجربیاتشان در اختیارم گذاشته بودند. میانشان پیامی از "عمو فرید" داشتم که پرستار بیمارستانی است و گفته بود چیزی نشانم خواھد داد که برایم خوب است و مرا دعوت به دیدن کرده است. یکدفعه برمی گردم طرف امیریل که با گوشی اش ور می رود. می پرسم: -امیریل اگه به تو بگن فقط شیش ماه از زندگیت مونده چکار می کنی؟!. اخم ھایش در ھم می رود. عمیق نگاھم می کند. -چرا این سوالو می پرسی؟!. شانه بالا می دھم. نفسی عمیق می کشم. -ھمین جوری. این چیزیه که چند وقته ذھنمو مشغول کرده. سرش را برمی گرداند و دستھایش را روی سینه چلیپا می کند. -بھتره به چیزھای خوب فکر کنی. -نمی خوای جواب بدی؟!. -تو فکر کن نه. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 ....چه اهمیتی داشت که من پول داشتم و اون نداشت حداقل آرمان دلش خوش بود که مادری داشته که به اعتقاد خودش از تمام فرشته های دنیا مهربون تر بودن اما من... آرمان و آرسان بدون اجازه پریدن تو ماشین من چپ چپ به آرمان نگاه کردم و گفتم :یه اجازه ای یه اهمی یه اوهومی مشتی به بازوم زد و گفت :ای بابا داداش من و تو که این حرفا رو نداریم با هم -تو مگه خودت ماشین نداری ؟ آرسان :شوخی میفرمایین پاکان خان ماشین ما کجا ماشین شما کجا بی توجه به حرفای تکراری شون به تک بوقی برای ماشین کیومرث اکتفا کردم و راه افتادم ساعت حدود ۲بود که کیومرث به آرمان زنگ زد و گفت بغل یکی از رستوران های بین راهی نگه داریم تا یه غذایی بخوریم بعد از نگه داشتن و پیاده شدن همه سر میزها نشستیم وقتی من چیزی سفارش ندادم همه متعجب بهم نگاه کردند سیروان متعجب پرسید :داداش چیزی شده چرا غذا سفارش ندادی ؟ کیومرث با نگرانی گفت :نکنه مریضی ؟ آرمان با ترس گفت :من میدونم این میخواد گشنه بمونه من غذا بخورم چاق بشم چله بشم بعد منو بخوره آرسان لباشو به حالت چندش جمع کرد و گفت :ایش نمیدونستم پاکان خان آشغال خوره آرمان با دست کوبید پشت سر آرسان و گفت :درست حرف بزن بچه دوسال ازت بزرگ ترم کیهان پرسید :داداش چی شده آخه چرا غذا نمیخوری ؟ آرمان :راست میگه این جز عجایب هشتگانه است که پاکان غذا نخوره اونم آدمی که از هرچیزی بگذره از شکمش نمیگذره ظرف غذایی رو که آیه درست کرده بود گذاشتم رو میز و گفتم :خودم غذا دارم به خاطر همینه که نمیخوام غذای اینجا رو بخورم کیومرث با لبخند موذیانه ای گفت :به به چه غذایی دست پخت کی هست ؟کدوم فرشته؟ خندیدم و گفتم :بهتر از فرشته!! دست پخت این دختره رو نمیتونی هیچ جای دنیاپیداکنی سیروان با خنده گفت :پس غذات خوردن داره رد کن بیاد بینم بلند خندیدم و گفتم :فکر کن یه درصد بذارم یه دونه برنجش به شماها برسه آرمان اما فقط پرسید :دختره کیه ؟استخدامش کردین ؟ نه بابا ،منشیه شرکت باباهه بابا هم سوییت پایین خونمون رو داده بهش زندگی کنه- آرسان :پاکان بابات مشکوک میزنه ها نه بابا مثل اینکه بابای ما به بابای دختره یه دینی داره که فعلا دست و بال دختره رو گرفته ولی من- بالأخره یه کاری میکنم دختره رو بندازه بیرون کیومرث :از اون دختراست که هیچی حالیشون نیست و ولن دیگه نه ؟ پوزخندی زدم و گفتم :نه بابا دختره ی موذی چنان سجاده ای آب میکشه واسه من که هرکی جنسشون رو نشناسه فکر میکنه قدیسه است آرمان با ناراحتی گفت :پاکان خب شاید داری اشتباه میکنی همه رو نمیتونی با یه چوب بزنی همه مثل هم نیستن روی میز کوبیدم و گفتم :تویی که از دنیا بی خبری تویی که نمیدونی کجا چی داره میگذره نمیتونی بفهمی این افکار خوش بینانه اتوتموم کن آرمان ،دنیا اون گوی سفیدی که فکرش رو میکنی نیست با آوردن غذا توسط گارسون بحث بینمون تموم شد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻