eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 هر چند بعید میدونستم گوهر رو پیدا کنن چون با رفتاری که دفعه آخر آرات باهاش کرده بود اگه واقعا قصد جون آنامو کرده بود باید تا الان دمش رو گذاشته باشه روی کولش و از اون کلبه فرار کرده باشه! چند ساعتی از صبح سپری شده بود وهنوز از آرات خبری نبود،کنار آقام توی مهمونخونه نشسته بودم تا اگه خبری شد اول از همه بفهمم،البته این که از تنها موندن توی اتاق با لیلا هم میترسیدم بی تاثیر نبود! دل تو دلم نبود ببینم گوهر کیه و‌چرا قصد جون آنامو کرده اما میدونستم‌ هر کی که هست آقام رو بدجوری بهم ریخته،با دیدن حال آقام بلند شدم برم سمت مطبخ براش چایی بیارم که با صدای آرات که از حیاط به گوشم خورد نفسم توی سینه حبس شد،داخل شد نگاهی به من و بعد به آقام انداخت و گفت:-آوردمش خان عمو،از اون کلبه رفته بود اما آدمی که گذاشته بودم بپادش نشونی جایی که رفته بود رو میدونست! آقام دستی روی شونه آرات گذاشت و مضطرب گفت:-خیلی خب پسر،الان کجاس؟ -تو اتاق کلفتاس گفتم شاید بهتر باشه قبل از بقیه شما ببینیدش اگه شما بخواین میارمش اینجا! آقام سینه ای صاف کرد و با صدای دو رگه ای گفت:-خوب کردی پسر،نیازی نیست بیاریش اینجا خودم همراهت میام! با بیرون رفتن آقام سریع دستمو گرفتم به در و کفشامو پا کردمو آروم پشت سرشون راه افتادم،لیلا جلوی اتاق کلفتا ایستاده بود و داشت با عمو مرتضی بحث میکرد،با صدای آقام همون چند قدمیشون ایستادم خدارو شکر از همینجا هم کامل بهشون اشراف داشتم:-چه خبره اینجا؟ -آقا...خانوم اصرار داشتن برن داخل گفتم باید اول شما اجازه بدین عصبانی شدن! -آقاجون اشتباه میکنید این زن کسی نیست که شما فکر میکنید بهتون گفتم که اون تقصیری نداره،من رفتم پیشش و ازش خواستم بهم کمک کنه،اشتباه کردم اجازه بدین بره! -برگرد توی اتاقت بهتره توی این مسئله دخالت نکنی اگه چیزی که میگی درست باشه و بی گناه،خودم راهیش میکنم بره! -اما آقاجون... آقاجون عصبی انگشت اشارشو به نشونه سکوت گذاشت روی بینیشو و دستاشو پشت سرش گذاشت و رو به عمو مرتضی گفت:-یالا بگو بیاد بیرون! عمو مرتضی چشمی گفت و سرش رو برد داخل اتاق و چیزی گفت و چند ثانیه بعد گوهر سربه زیر جلوی آقام ایستاد،درست صورتش رو نمیدیدم تا بفهمم تو چه حالیه،آقام همونطوری که دستشو پشتش گره داده بود نزدیک شد و یک قدمیش ایستاد و گفت:-سرتو بگیر بالا! گوهر بی توجه به حرف آقام حتی ذره ای وضعیتش رو تغییر نداد و آقام با صدای بلندتری داد کشید:-مگه با تو نیستم،نکنه جادو جنبل کرت کرده؟ با این حرف ترسیده سر بلند کرد و آقاجون نگاهی دقیق به صورتش انداخت و دستی به یقه پیرهنش گذاشت و نفسی بیرون داد،رگ پیشونیش و سرخی صورتش از همون چند قدمی هم به وضوح پیدا بود و سینه اش از خشم بالا و پایین میشد:-پس آرات درست میگفت،گمون نمیکردم بعد از این همه سال سر و کلت دوباره پیدا بشه،با خودم میگفتم اگه زنده هم باشی حتما یه گوشه افتادی و داری تقاص کاراتو پس میدی،دفعه آخری که دیدمت قصد جون دخترمو کردی خواستی جونش رو بگیری اما به هدفت نرسیدی، بعد از این همه سال هنوز آدم نشدی نه؟ میخواستی از دخترت به قاتل بسازی؟اونو ابزاری کنی برای گرفتن انتقام؟بهت اجازه نمیدم هر غلطی دلت خواست با خانوادم بکنی، فقط بشین و تماشا کن ببین چه بلایی به سرت میارم تا دیگه جادو جنبل و چیز خور‌کردن بقیه از سرت بیفته...اینو گفت و عصبی چرخید سمت عمو مرتضی و گفت:- بندازینش توی طویله! به سختی بزاق دهنمو قورت دادم و با رفتن آقام نگاهمو سر دادم روی لیلا که ناباور دستش رو به دیوار تکیه داد و با چشمای گشاد شده به گوهر نگاه میکرد،منظور آقاجون چی بود که گفت میخواستی از دخترت یه قاتل بسازی یعنی گوهر... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 زانوهام سست شدکم مونده بودبیفتم که ازمیزگرفتم پاکان به صدای دخترانه گفت:الان میام عزیزم وبعدبه من گفت:کاری نداری کاردارم بایدبرم؟؟ باحرص گفتم :بله متوجه شدم کاردارین خدافظ وسریع تماس روخاتمه دادم وروبه باباگفتم:نگفت کجاست فقط گفت فردابرمیگرده باباسری تکون دادومن گفتم:بابامن میرم بخوابم -شب بخیر- برودخترم شبت بخیر سریع به خونم رفتم ودروبستم وبدن خستمو روی تخت پرت کردم...وتمام مکالممون رومرورکردم ... پاکان دوباره کناریه دختربود اونم تواین ساعت...حدس زدن اوقات نیمه شب تاسحرش چندان سخت نبود...پاکان بااینکه تغییرکرده بودامابازهم همون آدم قبلی بود...گهگاهی دلش میخواست که خوش بگذرونه ونمیدونست که این خوش گذرونی های هرازچندگاهش هرباریه خنجرتیزوبرنده روتوقلبم فرومیکنه ومن سردرگمم .دلیل این خنجرخوردن روهنوز نمیدونم مگه من نمیدونستم ونمیدونم که پاکان چه جورمردیه؟پس چرا انقدرحالم هرباراز تصوراینکه دختری رولمس کنه خراب میشه؟؟ دلیل این بی قراری هام چیه؟سعی کردم زیاد بهش فکرنکنم امامگه میشد؟ تا اذان صبح هزاران بار پهلوعوض میکردم امایک لحظه هم خواب به چشمام نمیومدمدام تصویرپاکانی که روز اول تواون موقعیت دیدم میومدجلوی چشمام وبهم دهن کجی میکردمیترسیدم ازاینکه پاکان دوباره تو وضعیتی مشابه وضعیت روزاول باشه وچقدر درد داشت اینکه من اینجاتوفکراون اونقدر غرق بودم وغصه دارکه حتی نمیتونستم بخوابم واون ... به محض شنیدن صدای اذان بلندشدم وبعدنمازسرسجاده ازخدا دوچیزخواستم یک اینکه دلیل این بی قراری هام روآشکارکنه دو اینکه بهم قدرتی بده تاحداقل جلوی پاکان بتونم نشون بدم که مشکلی ندارم وکارهاش و رفتارش ذره ای رومن تاثیرنداره.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻