eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 حدود نیم ساعتی از رفتن آنام میگذشت و با اخمای درهم به سفره نصف و‌نیمه که وسط کلبه خیره بودم و به صدای خرو پف زن عمو گوش میدادم که با ضربه ای که به در خورد از جا پریدم،لیلا لبخندی زد و سری به نشانه تاسف تکون داد وبه سمت در قدم برداشت،تموم این نیم ساعت رو داشت سر به سرم میذاشت! بلند شدمو چارقد آنامو از دستش گرفتم و خواستم چیزی بپرسم که با دیدن قیافه وا رفته اش پشیمون شدم:-خوبی آنا؟ آهی کشید و گفت:-پیرزن بیچاره تا کاسه سوپ رو دید چشماش برق زد،معلوم نیس چند وقته غذا درست و حسابی نخورده بهش گفتم از این به بعد براش غذا میفرستم... با این حرف لبخند روی لبم نشست اینجوری میتونستم محمد رو بیشتر ببینم... آنا مکثی کرد و نشست سر سفره و ادامه داد:-اصلا حال خوبی نداره،چقدر اصرار کرد تا آقاتون رو بفرستم ملاقاتش،میگفت پسرش غیر از خودش کسی رو نداره،قسمت نشد پسرش رو ببینم اما انقدر که ازش تعریف کرد فکر میکنم پسر لایقی باشه،یادم بیارین با عموتون راجع بهش صحبت کنم! لبخندمو پر رنگ تر کردمو گوشه کلبه ولو شدم،حالا دیگه شنیدن خرو پف زنعمو هم برام لذت بخش بود! *** با صدای قیژ بلند در چشم از هم باز کردمو یک چشمی نگاهی به اطراف انداختم و با دیدن فضای نا آشنای اطرافم مثل میخ سر جام نشستم،فراموش کرده بودم دیروز رو توی کلبه گذروندیم،با صدای لیلا سر چرخوندم:-دارم با ننه میرم لب چشمه آب بیارم همراهمون میای یا میخوای هنوز بخوابی تنبل خانوم؟ دستی به چشمام کشیدمو وا رفته دستی به گیسای بلندم کشیدم:-آنا کجاست؟ -آنا رفته بازار اون برگرده ما میریم چشمه،اگه میای پاشو یکی دو لقمه ناشتا بخور مسیرش طولانیه یه وقت نمونی روی دستمون! -شما برین من میمونم شاید امروز همراه آنا رفتم پیش بی بی حکیمه! -پیش بی بی حکیمه یا پسرش؟ نگاهی به چهره خندونش انداختمو با دهن کجی رفتم سمت سینی ناشتا و تند تند چند لقمه فرو دادم،انگار از اینکه سر به سرم میذاشت لذت میبر‌د،از دیروز تا الان تموم کاراش رو گذاشته بود کنار و فقط با یادآوری رعیت بودن محمد و خانزاده بودن من ته دل منو خالی میکرد! آهی کشیدمو کمی از نون گوشه سینی برای نازگل برداشتمو از کلبه بیرون زدمو همونجور که نون رو جلوش تیکه تیکه میکردم زل زدم به کلبه بی بی حکیمه که از دور پیدا بود... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 لحظاتى مى گذرد، قُطام به تو فكر مى كند، نكند تو بروى و او را تنها بگذارى. فكرى شوم به ذهن او مى رسد. او سريع از جا برمى خيزد و به حياط مى آيد، خدا را شكر مى كند كه تو هنوز آنجا هستى. دلم به حال تو مى سوزد، تو نمى دانى كه در ذهن اين دختر زيبا چه نقشه اى مى گذرد. تو رو به او مى كنى و مى گويى: ــ غم آخرتان باشد. خدا به شما صبر بدهد. ــ ممنونم. ابن ملجم! ديدى كه چگونه تنها و بى كس شدم؟ دخترى هستم كه پدر و همه برادرانش به دستِ ظلم على كشته شده اند و او ديگر هيچ كسى را ندارد. به راستى چه كسى از من حمايت مى كند؟ خدايا! خودت على را به سزاى عملش برسان! ــ گريه نكن! عزيزم! اگر پدر و برادرانت رفتند من كه هستم. خنده اى بر لبان قُطام مى نشيند و تو هم لبخند مى زنى. دلت خوش است كه دل مصيبت ديده اى را شاد كرده اى و لبخند بر لب هاى او نشانده اى، امّا فراموش كرده اى كه چه بودى و چه شدى. تا ديروز كسى جرأت نداشت در مقابل تو، به على(ع) توهين كند، امّا اكنون مى شنوى كه قُطام به مولايت توهين مى كند ولى تو هيچ نمى گويى. تو فقط محو تماشاى معشوقه خود هستى. فهميدم! تو عوض شده اى، عشق على(ع) را فروخته اى و عشق قُطام را خريده اى. 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 ھستی را زمین می گذارم. شروع می کند به دویدن با پاھای پرھنه اش. او احتیاط نمی فھمد. برایش مھم نیست زمین سرد است. کودک است دیگر. می گوید: -نمی تونی منو بگیری؟!. دلش بازی می خواھد. به ھستی محل نمی گذارم. به طرف در می روم. ھیچ کس چیزی نمی گوید که ناگھان کفش ھایم را می کنم و روی پنجه پاھام می ایستم. انگشتان دستانم را خم می کنم و صدایم را کلفت. به طرف ھستی برمی گردم. -خودتو نجات بده و گرنه می خورمت. ھستی جیغی از ته دل می کشد و طوری می خندد که الھه پشت پنجره می آید. او می دود و مرتب به پشت سرش نگاه می کند. -منو نخور. نخور. دایی نجاتم بده. خوش به حالش. دایی را جایگزین باباش کرده. ولی وقتی بابای من رفت، خودم را وقف دختر خوب مامان بودن کردم. ھیچ جایگزینی نبود. در حالیکه در چھره امیریل شادی را می شود دید مرتب می گوید: -لیدی ھا مواظب باشید. -خانما نخورید به منقل. - اینوری نیاید. و من پر از حس کودکانه ام امشب در کنار ھستی. بعد از مدتھا از ته دل می خندم. چیزی که در زندگی من و مامان کم پیش می آید. یا بھتر است بگویم ھیچ وقت پیش نمی آید. حالا که فکرش را می کنم می بینم راستی راستی دلم یک خواھر کوچکتر می خواھد یا یک بچه از وجود خودم. درد شدیدی در دلم می پیچید. باز معده درد لعنتی. روی دو زانو می نشینم. اخم می کنم. نفسم بند می رود. ھستی که فکر می کند این ھم قسمتی از بازی است خودش را روی من می اندازد که ھر دو روی زمین می افتیم. صورتم را غرق بوسه ھای خیسش می کند. نگاه دردآلودم با نگاه متعجب امیریل یکی می شود. کباب ھا را رھا می کند و به طرف ما می آید. **** سبک سنگین می کنم. میان اتاقم راه می روم و راه می روم و فکر می کنم. افکارم را از این کاسه به آن کاسه می ریزم. مامان صبح قبل از رفتنش به آلمان دوباره از من خواست جدی تر به ازدواج آنھا فکر کنم. خوب راستش را بخواھی حالا که عمیق تر به آن فکر می کنم به این نتیجه می رسم که مامان دارد شانه خالی می کند از مسئولیتش. می خواھد با سپردن من به خانواده استاد راسخی خیال خودش را راحت کند. انگار شده ام گوشت اضافه. دلگیرم از مامان. پشت میز کارم می نشینم. لپ تاپ را روشن می کنم و سی دی را داخلش می گذارم. دو ماه دیگر در مشھد باید مقاله ام را ارائه بدھم. چند ماه می شود که خودم را در اتاقم حبس کرده ام و روی مقاله ام کار می کنم. ھم کلاسی ھایم به طعنه می گویند که به خاطر مامان صندلی دکترای من از قبل رزرو شده است ولی کسی نمی بیند چند ساعت از روزم را صرف نوشتن و تحقیق می کنم. مرتب کتاب ھا را چک می کنم و مشخصاتشان را یادداشت می کنم. موقع شام ھستی قسمتی از کبابش را به من داده بود. الھه با تعجب گفته بود که دخترش آنقدر خسیس است که از اموالش چیزی به کسی نمی دھد حتی غذایش. می دانم کار ھمان پنکه بازی است. امیریل گفته بود با من تماس می گیرد. اسم مترجمان زن را از روی سی دی روی کاغذ منتقل می کنم. تلفن ھمراھم زنگ می خورد. جواب می دھم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 -اما من شنیدم که پسرش ادم چندان درستی نیست الان درحق من بدی نکرده وبدیمو نمیخواد- من نمیدونمم ونمیخوام قضاوت کنم اما اقای پاکزاد تا مطمئنم که صلاحی تو این کار دونسته فرنوش:یعنی جدی جدی میخوای بری باید برم فرنوش اما این به این معنی نیست که ازشرم خلاص میشید- به خاله نگاه کردم وادامه دادم :تازه کلیم ظرف هست که هنوز نشکوند مشون همه خندیدن حتی فرنوشی که بغض کرده بود...روی تخت درازکشیدم و زیرلب نام خدارو اوردم وگفتم:به امیدتو... چشماموبستم...عطرخوش رز محیطوفرا گرفته بود دستی به گلبرگ های لطیف شاخه گلی که توی دستم بود کشیدم که یه صدای اشنا رو از دو قدمیم شنیدم صدایی که ازصدای خودم هم اشناتربود...باچشمای اشک الود به بابا خیره شدم وبا بغض گفتم:بابایی... صدای پرمهرش گوشمو نوازش داد:دخترم دستتو بکش به ساقه گل... متعجب نگاهش کردم اما کاری رو که گفت انجام دادم که خاری توانگشتم فرورفت اخی گفتم وبهش نگاه کردم با لبخند اطمینان بخشی گفت:گل خوشگله خوش عطره لطیفه اما رو ساقش خارداره تو گلو دوست داری وسعی میکنی باخارهاش کنار بیای چون چاره ای نداری اگه گلو بخوای باید خارهاش روهم بپذیری...حتی اگه بخوای اونا رو از ته ریشه کن کنی بازهم ممکنه خارهاش بهت اسیب بزنن ...آیه بابا زندگی هم همینطوره در ازای زندگی که داریم باید متحمل مشکلات بشیم ...پس قوی باش و زندگی کن و به خودت وتصمیم هات اعتماد داشته باش تردیدتو بزارکنار بخاطر ادمی که عمدا دستشو روی خارها میکشه... صدای بابا تو صدای اذان محو شد چشمامو بازکردم و به اطراف نگاه کردم نه گلی بود و نه عطری... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻