eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 از اینکه آقاجونم رو اونجوری صدا کرده بود با خشم دندونامو به هم سابیدم! مرد نگاه دیگه ای بهم انداخت و گفت:-نمیشه پسر،نمیشه تا اون یکی نباشه نمیشه،کمی فکر کرد و رو به آیاز که با چشمای ریز شده نگاهش میکرد گفت:-چیزایی که میخوام بدونم رو فقط اون یکی میدونه،برو بیارش اما نبینم به این حال و روز بندازیش! آیاز دستی به سرش کشید و گفت:-خب حالا با این چیکار کنم؟ پیرمرد دستش رو گذاشت روی شونه آیاز لبخند معنا داری رو بهش زد:-هر کاری دوست داری میتونی باهاش بکنی،اما خواهرش رو سالم میخوام! اینو گفت و از کلبه بیرون زد،با رفتنش آیاز نزدیکم شد و لبخند کجی روی لبش نشوند:-میبینی هیچکس آدم حسابت نمیکنه! با حرص تموم آب دهنم رو تف کردم به سمتش! نزدیکم شد و فک صورتم رو گرفت توی دستش:-حیف که برای کشوندن خواهرت به اینجا باید گرو نگهت دارم وگرنه همینجا فکت رو خورد میکردم تا یاد بگیری مثل آدم رفتار کنی! -با خواهرم چیکار داری؟حق نداری به اون نزدیک بشی! با صدای دادی که از بیرون اومد اخم غلیظی کرد و ازم دور شد،عصبی داد کشیدم:-با توام،حق نداری نزدیکش بشی! به اینجا که رسیدم بغضم ترکید،احساس عجز و ناتوانی میکردم،همه چیز تقصیر من بود اگه گول حرفای آیاز رو نمیخوردم اینجوری نمیشد،اصلا اون از کجا از دعوای آرات و محمد خبر داشت از کجا میدونست ما رفتیم عمارت؟نکنه محمد بهش گفته باشه؟یعنی اونم باهاش همدسته؟ ذهنم پر از سوال بی جواب بود! با شنیدن صدای آشنای آرات اشکامو پس زدمو مثل میخ سر جام نشستم: -ولم کن بی شرف،فکر کردی میذارم هر غلطی خواستی بکنی! آیاز که انگار اعصابش بهم ریخته بود داد کشید:-تو اینجا چه غلطی میکنی؟ -آقا وقتی داشت دزدکی از پشت کلبه کشیک میداد گرفتمش! -دعا کن دستم باز نشه وگرنه میبینی چه بلایی به سر جفتتون میارم! -به نفعته که خفه شی وگرنه میدم صفدر همینجا سرت رو گوش تا گوش ببره! -اگه مردی دستامو باز کن ببین چطوری حسابتو کف دستت میذارم! -بندازش داخل صفدر،درسته حرومزادس ولی ممکنه به دردمون بخوره! با باز شدن یهویی در کلبه توی خودم جمع شدمو جیغ کوتاهی کشیدم،صفدر در حالیکه دست و پای آرات رو محکم گرفته هل خورد داخل کلبه و آیاز مشغول طناب پیچ شدنش شد! آرات عصبی نگاهی به چهرم انداخت و با دیدن زخمام شدت اخمشو بیشتر کرد! -خوبه برو بیرون یه سرو گوشی آب بده کسی همراهش نباشه! آیاز اینو به صفدر گفت و خودش با خنجر توی دستش نشست رو به روی ما:-با توام حیوون چرا این دختر رو آوردی اینجا؟ آیاز خندید و همینجور که با خنجرش ور میرفت در جوابش فقط سکوت کرد،آرات که سکوتش رو دید رو کرد سمتمو با لحن آروم تری گفت:-باهات کاری کرد؟ مظلوم نگاهی بهش انداختمو سرمو به چپ و راست تکون دادم! آیاز از جا بلند شد و قدمی به سمتم برداشت و با چاقو بردیگی زانومو بیشتر کرد و دستی روی موهام کشید:-زیادم بدم نمیاد! از شدت انزجار سرمو پس کشیدم،آرات عصبی تر از قبل داد کشید:-گمشو حیوون،باور کن دست بهش بزنی روزگارتو سیاه میکنم! آیاز قهقهه ای زد و ازم فاصله گرفت و برگشت سر جاش:-انگار زیاد خاطرش رو میخوای... زل زد توی چمای آرات و پوزخند به لب ادامه داد:-شاید هم خودت رو مقصر میدونی پیش خودت میگی اگه خودخواه نبودم و میذاشتم همون چند روز پیش از ده فرار کنه شاید الان اینجا نبود! نگاهی متعجب بهش انداختم،اون همه این چیزا رو از کجا میدونست،دیگه داشتم مطمئن میشدم که دستش با محمد توی یه کاسس،اما چرا؟ما که به محمد بدی نکرده بودیم؟ با صدای داد آرات از فکر بیرون اومدم:-بگو دردت چیه مرتیکه؟چرا این دختر رو آوردی اینجا؟دفعه قبل که قصد جونش رو کردی کم نبود؟ همون موقع که پرتش کردی توی چشمه،چی شد که طاقت نیاوردی و نجاتش دادی؟مطمئنم که کار خودت بوده وگرنه این دختر با کسی دشمنی نداره! شوک زده سر چرخوندم سمت آیاز تا واکنشش رو ببینم، سر بلند کرد و بی تفاوتت پوزخندی زد و گفت:-دشمنی؟اونم با این دختر؟ نخیر اون فقط یه وسیله اس،برای اینکه از آقای بی شرفش انتقام بگیرم! پس کار خودش بود،مطمئن بودم،حتما مردنم زیاد راضیش نمیکرد که نجاتم داده بود! -چه انتقامی؟مگه آقاش چه هیزم تری بهت فروخته؟ آیاز عصبی چاقوی توی دستش رو فرو کرد توی دسته علوفه کنارش و گفت:-انتقام مرگ مادرم رو،همونی که اورهان خان باعث کشتنش شد،حالا دیگه دهنت رو ببند و بشین! آرات بی تفاوت سری تکون داد و با خنده گفت:-احتمالا اشتباه گرفتی عموی من اهل کشت و کشتار نیست،الی الخصوص که طرف زن باشه! با این حرف آیاز از جا بلند شد و فک آرات رو گرفت توی دست:-مشتاقم ببینم وقتی حقیقت رو راجع به خودت میفهمی بازم ازش دفاع میکنی یا نه...! -برای خودت چی بلغور میکنی مرتیکه،هر چی میدونی بگو،چرا نصف و نیمه حرف میزنی؟! 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 عجب شب نحسی است، تمامی ندارد. شب از نیمه گذشته و خواب به چشم ھایم نمی آید. بی قرارم. دل در دلم نیست. می ترسم اتفاقی برای بابی بیفتد. می روم به اتاق مامان. آرام در را باز می کنم. پشت به من روی تختش خوابیده. نمی دانم خواب است یا بیدار. مسکن ھمچنان کنار لیوان به چشم می خورد. دوباره در را می بندم و برمی گردم اتاقم. پشت میزم می نشینم. طاقت نمی آورم. روی تخت دراز می کشم و پاھایم را در شکمم جمع میکنم. کمی بعد باز بلند می شوم و پشت میزم می نشینم. بیست سال تمام، کرور کرور کتاب خوانده ام ولی چه فایده وقتی نمی دانم چطور می توانم آواز خودم را بخوانم. رادیو را روشن می کنم شاید او بتواند شب را زودتر صبح کند. زن گوینده با صدایی پر نشاط درباره امید حرف می زند. -ھمراھان عزیز خیلی دوست دارم یک تحقیق علمی رو براتون بخونم. دانشمندان تعدادی موش رو داخل یک استخر انداختند. باید یک چیز از خودم به یادگار بگذارم. یک رد پا. یک صدا. یک عکس. یک خاطره دورھمی و ای کاش می شد یک عکس دو نفره با مردی که عاشقش بودم. -تمامی موشھا فقط ھفده دقیقه توانستند زنده بمانند و در نھایت خفه شدند. آن تک آھنگ را می خواھم. می خواھم آوای من باقی بماند. نمی خواھم مانند کبوتری باشم که یک روز از لانه اش بیرون می زند و پرواز می کند و ناگھان با برخورد سنگ ریز پرتاب شده از تیرکمان پسرکی تخس روی زمین می افتد و می میرد، انگار ھیچ وقت نبوده. پیشانی ام را لبه میز می گذارم و چشم می بندم. -دوباره دانشمندان با اینکه می دانستند موش بیش از ھفده دقیقه زنده نمی ماند تعداد دیگری موش رو به داخل ھمان استخر انداختند و با علم ھفده دقیقه تا مرگ موشھا، تمامی آنھا رو قبل از ھفده دقیقه از آب جمع کردند و ھمه آنھا زنده ماندند. موشھا پس از مدتی تنفس و استراحت دوباره به آب انداخته شدند. حدس می زنید این بار چند دقیقه زنده ماندند؟!. سرم را بر می دارم و نگاھم می افتد به لپ تاپم. روشنش می کنم. خانم گوینده با شگفتی ادامه می دھد: -بیست و شش ساعت طول کشید تا آنھا مردند. آنھا با این امید که دوباره دستی خواھد آمد و نجات پیدا می کنند، بیست وشش ساعت تمام طاقت آوردند. صحبتش را اینجور ادامه می دھد: -ھمراھان عزیز. ھمیشه به فردای بھتر امیدوار باشید. به رحمت خداوند که انتھایی ندارد. نمی دانم من ھم می توانم به رحمت خداوند امیدوار باشم؟!. اصلا اگر ھمین خانم گوینده جای من بود و سرطان داشت باز اینقدر امیدوارانه صحبت می کرد؟!. موسیقی پخش می شود. و من وبلاگی درست می کنم. نامش را می گذارم " من سرطان دارم". شروع می کنم به نوشتن. به دو زبان. درست است که زبان را با توجه به علاقه مامان و بابا انتخاب کرده ام ولی حالا می بینم چقدر به دردم می خورد. پس گذشته ام آنقدر ھم به بیھودگی نگذشته. در صفحه وبلاگ می نویسم: من لیلی موحد ھستم. بیست و پنج ساله. یک ماھی است که فھمیده ام سرطان دارم. می خواھم راھم را پیدا کنم ولی ھنوز سرگشته ام. گیجم. لطفا به من کمک کنید. I’m Leili Movahed. 25. A month ago, I realized I have cancer. I’d like to find my way in the rest of my life. I’m confused. Please help me friends. خلاصه ای از وضعیتم را می نویسم و دوباره عاجزانه می خواھم از تجربیاتشان در اختیارم بگذارند. لپ تاپ را می بندم. امیدوارم کسی بیاید و حرف ھایم را بخواند. شاید آنھا بتوانند کمکی کنند. گوشی را از کنار لپ تاپ برمی دارم و شماره امیریل را می گیرم. -لیلی ھنوز نخوابیدی؟!. چقدر صدایش خسته است!. موھایم را دور انگشتم می پیچم. -نه. تو کجایی؟!. بابی حالش چطوره؟!. -فرقی نکرده. منم اومدم خونه. باز می پرسم: -می تونه نه؟!. جوابی نمی دھد. دلم می ریزد. نکند چیزی شده و او نمی گوید: -امیریل؟!. آھی می کشد. -گفتم که نگران نباشید. میشه یه کاری کنی؟!. از این لحن پردردش دلم می گیرد. -من ھم باید به کارای مجتمع جدید برسم و ھم مجتمع نواب. بیمارستانم باید سر بزنم. میخوام شما الھه رو تنھا نذارید. شوھرش که رفته، دیگه نمی تونه با این مسئله کنار بیاد. ھنوزم داره گریه می کنه. نمی دونم چکارش کنم. بدون تردید می گویم: -باشه. باشه. فردا از مجتمع برگشتم می یام اونجا. -ممنونم. مامانت چطوره؟!. اینبار من آه می کشم. -اتاقشه. نمی دونم خوابه یا نه ولی چشماشو رو ھم گذاشته. کمی سکوت می کنم و بعد حرفی می زنم که خودم به آن اطمینانی ندارم. -من براش دعا می کنم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 تواشپزخونه وسرمیز نشستم دوباره پوزخندرولبام نقش بست...مسخره ترین کسی که توعمرم دیدم فرهودبودبه کسی که عاشقش بودمیگفت:مثل خواهرم میمونی.. هه!خواهر!؟واقعامسخره ست...حتماآیه هم عاشق فرهوده وبخاطر غرور واین چیزا اعتراف نمیکنه...البته عشق که کشکه واینام کشکی شدن نه عاشق...ازلحظه ای که فرهود اعتراف به عشق آیه کرد بیشتر راغب شدم برای بدست اوردن آیه ...برای تصرف قلبش...برای اینکه به فرهود اثبات کنم آیه شایدبیشتر ازمن نه امابه اندازه من کثیفه! من بایدآیه رومال خودم میکردم...ازطریق قلبش بایدکاری میکردم که هم باباهم فرهودجنس دخترایی مثل آیه روبفهمن ...ازروزاول ازآیه خوشم نیومد الانم خوشم نمیادچون حس میکنم ریاکاره چون وقتی میبینمش یادلعیامیفتم ...چون بادیدنش نفرت انگیزترین زن زندگیمو بخاطرمیارم...چون که ازلعیا متنفرم وآیه هم باشباهتاش به لعیاباعث شده ازش متنفربشم...اصلا من ازجنس مونث متنفرم...ازهرچی زنه چه مجردچه متاهل...من ازهمشون متنفرم ...بخاطرهمینه که همیشه توزندگیم نقش دستمال داشتن وبعدازاستفاده ازشون پرتشون میکنم توسطل اشغال...آیه وارد آشپزخونه شدروی صندلی کناریم نشست سریع کمی پنبه روبه بتادین اغشته کردوگرفت سمتم دستموبه سمت پنبه میبردم که وسط راه الکی آخ گفتم که آیه نگران گفت:چی شدید؟ -خب بااون یکی دستتون بگیرید- مچ دستم اسیب دیده -من بادست راست نمیتونم کارکنم خودت انجام میدی? مرددنگاهم کرد:امامن...من... سرموجلو بردم که مردد دستشو بالا آورد وپنبه روبه جای زخمم نزدیک میکرد...یه طوری نگاهم میکرد واقعامثل یه خرگوش زشت ...چقدر بد بودکه بازشت گفتنای من آیه زشت نمیشد...دستش تویک سانتی پوست صورتم متوقف شد وپنبه روروی میزگذاشت:من نمیتونم میرم یکی ازکارمندای اقاروصدا میکنم بیادکمکتون قبل ازاینکه جلوی رفتنشو بگیرم از آشپزخونه رفت بیرون ومن موندم ونقشه ای که نقش براب شده بود...حالابایدبه جای آیه بایکی ازکارمندای مرد دل میدادم وقلوه میگرفتم...هرچندمطمئن بودم اگرآیه میموندهم بازمن بودم وآیه ای که سعی میکرد ذات واقعی خودشو ازم پنهون کنه وسرسخت باشه اما باهمه ی سرسختیای الکیش وخوب بودنای تظاهریش بازهم مغلوبش میکنم چون من پاکانم چون روش من فرق داره من قلبشو نشونه گرفتم ...تیرانداز ماهریم...تیرم به هدف میخوره...چون من پاکانم...بعدازاینکه زخممو پانسمان کردم وظاهرمومرتب ،همین که از آشپزخونه بیرون رفتم آیه به سمتم اومدوپرسید:الان خوبین -خوبم نگران نباش چرابه این روزافتادین دعواکردین؟ -آره یه دعوای کوچیک- باحرص گفت:یه دعوای کوچیک اینطوریتون کرده؟ لبخندشیطانی زدم:خرگوش کوچولو چیشده حرصی شدی؟ حس کردم هول شد:نه...نه فقط خب اخه چه معنی داره بیخودی دعوامیکنین خودتونوزخمی میکنین؟ -ازکجامیدونی بیخودی بود؟ خندیدم واقعاشیرین عقل بود:بروسرکارت- باخودی بود؟ -تریلی که ازروم ردنشده یه دعوای کوچولو بود بدو برو--چشم... شماخوبین دیگه؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻