#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتچهلم🌺
سری تکون دادمو گفتم:-کاش همینجور باشه کهمیگی ماهم باورمون نمیشه،البته من که چرا ولی آبجیم نه اومدیم با چشم خودمون ببینیم،نباید کسی ببینتمون آخه آقام گمون میکنه ما رفتیم شهر!
با این حرف لبخند روی لب محمد رفته رفته جاشو به تعجب داد،خواست چیزی بگه که با بیرون اومدن لیلا حرفش رو خورد و خودش رو عقب کشید،قطره اشک سمجی که از گوشه چشمم سر خورد رو با دست گرفتم نمیدونستم کار درستی کردم همه چیز رو بهش گفتم یا نه اما مطمئن بودم اگه لیلا میفهمید حتما حسابی دعوام میکرد!
شیشه دوشاب رو از لیلا گرفتمو گوشه گاری جای دادم:-یالا بیا پایین تا آقا محمد کاراشو انجام میده ما هم بریم عمارت و برگردیم!
-محمد با صدای گرفته ای گفت:بشینین میرسونمتون!
-نیازی نیست بقیه راه رو پیاده میریم!
-اما اگه کسی ببینتتون خیلی بد میشه بهتره با گاری بریم!
با این حرف لیلا با اخم نگاهی بهم انداخت انگار متوجه شده بود که همه چیز رو به محمد گفتم در جواب نگاه عصبانی اش شونه ای بالا انداختمو نگاهمو ازش گرفتم،به ناچار پوفی کشید و کنارم جای گرفت و آروم در گوشم گفت:-چرا بهش گفتی؟مگه نمیبینی آرات چه بلایی به سرش آورده اگه فکر انتقام تو سرش باشه چی؟
-آبجی ببخشید از دهنم پرید اما محمد همچین آدمی نیست،حتی وقتی آرات داشت کتکش میزد هم از خودش دفاع نمیکرد!
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو ازم گرفت تا رسیدن به عمارت نگاهش رو دوخت به بیرون،چند دقیقه ای گذشت با ایستادن گاری با ترس نگاهی به لیلا انداختم روسری رو کشیدیم توی صورتمون و با احتیاط پیاده شدیم!
خدا رو شکر در عمارت باز بود اما اونقدر خلوت بود که جرات نزدیک شدن نداشتیم:-آبجی حالا چجوری داخل بشیم حتی اگه تو عمارت جشنی هم برپا بشه به این زودی که رعیت رو راه نمیدن؟
-فکر نمیکنم تا الان همه کارای مراسم رو انجام داده باشن حتما کلفت خبر میکنن باید صبر کنیم!
-به فرضم که داخل بشیم اگه ننه حوری یا عصمت ببیننمون چی؟
-میشه نفوس بد نزنی؟
حواست رو جمع کن نباید ببیننمون اما حتی اگه ببیننمون هم برام مهم نیست تا اینجا اومدیم باید ببینم چی داره به سر آقاجون میاد،فوقش میگیم از شهر اومدیم!
چند دقیقه ای گذشت محمد هم همراه ما به انتظار ایستاده بود،انگار دلش نمیومد توی همچین موقعیتی تنهامون بذاره...
دیگه داشتم از انتظار کلافه میشدم که با نزدیک شدن چند زن دهاتی که سر و وضعی مشابه ما داشتن به پیرهن رنگ و رو رفته لیلا رو چنگی زدم:
-آبجی فکر کنم خودشونن ببین اختر هم میونشون هس،خدا کنه نشناستم،بار آخری که اومد حسابی از دستم کفری بود،چرا انقدر تعدادشون کمه؟
-نمیدونم حتما بیشتر کارهاشونو انجام دادن،بیا نباید فرصت رو از دست بدیم!
سری تکون دادمو همراه لیلا قاطیشون شدیم...
بلافاصله زنی که جثه ای درشت تر بقیه داشت نگاهی به سر و وضعمون انداخت و گفت:-شما هم برای کلفتی اومدین؟
لیلا دستمو فشرد و به تکون دادن سر اکتفا کرد!
-برای کلفتی کردن خیلی جوونین،نکنه کاری کنین خان عصبانی بشه،میدونین که خان دیگه اون آدم سابق نیست حسابی مجنون شده!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلم🪴
🌿﷽🌿
همسفرم! با تو هستم! كجايى؟ به چه نگاه مى كنى؟
فهميدم به سفره خيره شده اى. سفره اى كه على(ع) كنار آن نشسته است. تو يك قرص نان، يك ظرف شير و مقدارى نمك مى بينى. پس آن دو نوع خورشت كجاست؟
منظور على(ع) از دو نوع خورشت، شير و نمك است. اكنون اُم كُلثوم يا بايد شير را بردارد يا نمك را.
او به خوبى مى داند كه نمك را نمى تواند بردارد، او شير را از سر سفره برمى دارد و اكنون على(ع) مشغول افطار مى شود.
و تو هنوز هم مات و مبهوت هستى!
خداى من! اين على(ع) كيست؟ تو فقط خودت او را مى شناسى و بس!
او حاكم عراق و حجاز و يمن و مصر و ايران است، هزاران سكّه طلا به خزانه حكومت او مى آيد، امّا او اين گونه زندگى مى كند، هرگز بر سر سفره اى كه هم شير و هم نمك باشد نمى نشيند.
اگر على(ع) اين است، اگر عدالت اين است، پس بقيّه چه مى گويند؟
* * *
مولاى من! بعد از مدّت ها كه مهمان دختر خود شدى، چه اشكالى داشت كه شير بر سر سفره تو مى بود؟ كافى بود از آن نخورى، امّا كاش با او اين گونه سخن نمى گفتى. من مى ترسم كه دل اُم كُلثوم شكسته باشد.
در كجاى دنيا، نمك را جزو خورشت حساب مى كنند؟
مولاى من! كسانى بعد از تو مى آيند كه ادّعاى عدالت دارند و بر سر سفره آنان، ده ها نوع غذاى چرب و نرم چيده شده است.
روزى كه مأمون عباسى، خليفه مسلمانان گردد، روزانه شش هزار سكّه طلا، فقط مخارج آشپزخانه او خواهد بود و با اين حال، به دروغ، خود را شيعه تو خواهد ناميد!
آرى! تو هرگز نمى خواهى دل دختر خودت را بشكنى، تو مى خواهى دروغگوهايى را رسوا كنى كه عدالت شعار آنها خواهد بود!
تو پيام خود را براى همه تاريخ مى گويى. به خدا قسم هيچ گاه اين سخن تو با اُم كُلثوم فراموش نخواهد شد. تو غذايى به غير از نان جو نمى خورى مبادا كه كسى در حكومت تو گرسنه باشد و تو خبر نداشته باشى.
بشريّت ديگر هرگز مثل تو را نخواهد ديد!
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتچهلم♻️
🌿﷽🌿
-ام م م م. فرھاد ھست؟!.
دختر چشمانش را ریز می کند و دقیق تر وراندازم می کند.
-از آشناھاشونید؟.
صدای ساز بلند می شود و بند دلم پاره می شود. نگاھم کشیده می شود به طرف در.
پاھایم بدون اختیار من به آن سمت کشیده می شوند. به آن اتاق نیمه تاریک و خالی. دختر
پشت سرم راه می افتد.
-کجا خانم؟!. استاد شاگرد دارند. بفرمایید تا کلاس تموم بشه.
ولی من می خواھم با اوحرف بزنم. به دختر منشی گوش نمی دھم. لای در باز را می کنم و
سرم و شانه ام را می برم تو.
فرھاد ویلن را از زیر چانه اش بیرون می کشد و نگاھم می کند. آرام می پرسم:
-بیام تو؟!.
دختر در را کامل باز می کند و با اعتراض می گوید:
-ببخشید استاد. من خواستم جلوشو بگیرم ولی این خانم گوش نمیدن که.
فرھاد نگاھی به سرتاپای من می اندازد. مانتو شلوار سورمه ای پوشیده ام با مقنعه ای به
ھمان رنگ. از بی خوابی دیشب زیر چشم ھایم گود افتاده است. آرایشی ندارم. با لیلی آن
روز خیلی فرق دارم.
-منو یادتون میاد؟!.
چشمانش را تنگ می کند. کمی بعد با شک می گوید:
-لیلی؟!.
نمی دانم چرا از اینکه مرا به یاد می آورد خوشحال می شوم و ضربان قلبم تندتر می شود.
سرم را تکان می دھم با لبخندی بزرگ بر لبھایم.
او ھم لبخند می زند. لبخندی پر از آرامش. به صندلی کنار میز اشاره می کند: بشین.
دختر نگاھی به فرھاد و بعد به من می اندازد. نگاھش به من خشمگین است. از من رو بر
می گرداند و در را می بندد.
شاگردش پسری نوجوان است با صورتی پر از جوش ھای ریز و درشت. نگاھش رو من ثابت
مانده. با آن دماغ باد کرده و لب ھای قرمز خیره است به من. بی اختیار به مقنعه ام دست
می کشم و موھایم را می فرستم تو. فرھاد با آرشه روی زانوی پسر می زند.
-من اینجام پوریا جان.
پسر به سختی از من دل می کند. تعجب می کنم. شاید آشنا به نظر می رسم. کلاس
درسشان که تمام می شود و پسرک که می رود، فرھاد صندلی اش را طرف من می
چرخاند. کمی در خودم جمع می شوم. زانوھایم را به ھم فشار می دھم.
-عوض شدی. با اون لیلی ھنری خیلی فاصله داری!.
-اینورا کار پیدا کردم. باید رسمی لباس بپوشم.
می پرسد:
-اومدی برات ساز بزنم؟!.
خودم ھم نمی دانم. شاید به خاطر جمله آن روزش اینجایم.
-اون روز گفتید که منو با دنیای درونم آشنا می کنید.
گوشه لبش را می خاراند.
در باز می شود و خانم منشی لاغر اندام با گونه ھای تو رفته و دماغی استخوانی با لیوانی
در دستش می آید تو. نگاھی به من می کند و پشت چشمی نازک می کند. لیوان را به
طرف فرھاد می گیرد:
-نسکافه فرھاد جان.
ابروھای فرھاد بالا می رود. لیوان را که می گیرد می گوید:
-لطفا یه لیوانم برا مھمونم بیار رعنا.
رعنا! تنھا چیزی که به ھیکل لاغر مردنی او نمی آید رعناست. منشی لب ھایش را جمع می
کند و نفسش را پرحرص از دماغش می دھد بیرون. وقتی می رود در را محکم به ھم می
کوبد. فرھاد سری تکان می دھد و لیوان را روی میز می گذارد. رو به من می گوید:
-پس می خوای این راھو بری؟!.
پلک می زنم. با لبخند. انگشت شصت و سبابه اش را به ھم می مالد. سکوت می کند.
نگاھش پایین است. آرام می گوید:
-رفتن و خودت رو پیدا کردن دو نتیجه داره. وقتی به خودت می رسی می بینی چیزی فرق
نکرده و تو ھنوز خودتی. ولی بعضی وقتا وقتی بھش می رسی تمام زندگیتو به ھم می ریزه.
اونوقت می فھمی عمرت به ھیچ گذشته و تو خودت نبودی. این درد داره. آدم درد کشیدن
ھستی؟!.
سرش را بالا می گیرد و مستقیم در چشمانم نگاه می کند. چشمانش مانند سیاه چال
است. خیلی عمیق اند و آدم را می کشند داخل خودشان. یا نه!. مانند دریاچه ای آرام است
ولی عمیق که اگر در آن بیفتی و شنا بلد نباشی غرق خواھی شد. من شنا بلدم؟!. نه!.
بیخودی قلبم شروع می کند به تندتند زدن. گرما می ریزد توی صورتم. کف دستانم را به
سرزانوھایم می کشم. به سختی از چشمانش دل می کنم. نفس عمیقی می کشم تا
طپش تند قلبم را بتوانم کنترل کنم.
-من دارم درد می کشم. چون تازه فھمیدم چیزی که تا حالا بودم رو نمی خوام. فقط باقی
راھو بلد نیستم. میشه کمکم کنی؟!.
با نوک کفش آکسفوردش به زمین می کوبد.
-یادمه گفتی ھیچ سررشته ای از ھنر نداری.
با تاسف می گویم:
-بله.
-میونه ات با موسیقی چطوریه؟!.
-خیلی وقتا گوش می دم. بخصوص کلاسیک و بی کلام.
سری تکان می دھد.
-راک چی؟!. راک گوش میدی؟!.
با تعجب می گویم:
-راک؟!. نه.
بلند می شود و از اتاق خارج می شود. نفس راحتی می کشم. دلم می خواھد کیفم را باز
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتچهلم🦋
🌿﷽🌿
با بهت پرسید :چرا به اسم منه ؟
با لبخند گفتم :چون بابا ،خیلی دوست داره
با تعجب گفت :بابا ؟
-آره دیگه بابای تو و البته این روزها بابای من
پاکان بی توجه به حرفم سرش رو برگردوند و با دقت به
تمام اطلاعات نگاه کرد یه ذره ازش فاصله
گرفتم و روی صندلی مخصوص ارباب رجوع نشستم ...توی
این موقعیت یه مرد خیلی جدی و
جذاب به نظر می رسید یه مرد خانواده که توی کارش
غرق میشه یکی مثل بابا حسینم هرموقع یه
پرونده میومد دستش با همین دقت مشغولش می شد و از
اطرافش بی خبر
توی همین حس و حال بودم که پاکان پرسید :بابا
چیکارت داشت ؟
کاملا گیج خاطراتم بودم به خاطر همین بدون اینکه
بفهمم چی میگم گفتم :میخواست بهم هشدار بده که تو یه نقشه داری!
با تعجب سرشو از مانیتور بالا آورد و به من که توی
هپروت بودم نگاه کرد و گفت :نقشه چه نقشه
ای ؟
با تعجب سرمو بالا آوردم و پرسیدم :چی شده ؟
سرشو با خنده تکون داد و گفت :هیچی
با اصرار پرسیدم :نه احساس میکنم یه چیزی گفتم
-نه چیز خاصی نگفتی
شونه ای بالا انداختم که پرسید :کارت اینجا سخته؟
گاهی وقتا اصلا احساس میکنم بیکارم چون کار خاصی انجام نمیدم-
دانشگاه میرفتی؟
-آره- با تعجب نگاهم کرد و گفت :مدرکتو نگرفتی--نشد که بگیرم چی میخوندی ؟
کارشناسی ارشد روانشناسی-
-چرا نشد ؟
قطره اشکی به خاطر یاد آوری اون خاطرات تلخ از گوشه
ی چشمش چکید و گفت :بابام فوت کرد
-خدا بیامرزه
توی خاطرات اون روزای تلخ غرق شدم روزای افسردگیم
شیون ها و جیغ های از ته دل ،بابا بابا
گفتنام و جوابی نشنیدن هام موقعی که بابامو با یه پارچه
ی سفید که سفت و سخت دورش پیچیده
شده بود توی اون گودال میذاشتن فریادهای من که داد
میزدم بابام اونجا نمیتونه بخوابه بابام قدش
بلنده بابام تو اون دو متر جا نمیشه بابام شبا تشنه اش
میشه تو اون خاکی که هیچی توش نداره
نذاریدش .... بابام هنوز جوون بود
بابام هنوز بابام بود من دیگه تکیه
گاهی به اون محکمی از کجا پیدا کنم دیگه کی خاطره
های بچگی هام یادشه تا هر دفعه تعریف کنه
و خودش بلند بلند بخنده دیگه کدوم مردی پیدا میشه که
توی ماموریتش به جای یه نفر دیگه
بمیره!!...
هنوز غرق تفکراتم بودم که پاکان دوباره پرسید :به نظرت
من نقشه ای دارم ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :بابا که اینطور میگه
-بابا چی میگه ؟میگه نقشه داری که منو از اون خونه بندازی بیرون
وقتیم که گفتم اگه آقا پاکان راضی نیست برم-
خیلی جدی گفت تازه یه دختر خوب مثل من پیدا کرده
و به هیچ وجه هم نمیخواد منو از دست بده
-چه اعتماد به نفسیم داده بهت
یهو به خودم اومدم و گفتم :چی شده ؟
بلند بلند خندید و گفت :وااااااااای خدای من دختر خیلی
باحالی چقدر راحت میشه ازت اعتراف
گرفت
با تعجب بهش نگاه کردم اما با فهمیدن سوتی ای که دادم
سریع کوبیدم تو صورتم و گفتم :خاک به
سرم شد
همون لحظه بابا هم اومد بیرون و گفت :خب بریم دیگه
میخوام ببینم امشب دخترم چی برامون
میپزه
با لبخند گفتم :تا شما چی میل داشته باشین
پاکان سریع گفت :زرشک پلو با مرغ و سالاد شیرازی
🦋🦋🦋
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻