eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 با دیدن نگاه و لبخند روی لبش ترس برم داشت:-محمد کجاس؟چیکارش کردین؟ انگشت شصتش رو گوشه لبش کشید و با همون لبخند اشاره ای به پشت گاری کرد! از فکر اینکه آرات محمد رو کشته باشه و جنازه اش رو انداخته باشه پشت گاری به وحشت افتادم،دستی روی دهانم گذاشتمو سرمو نزدیک بردم تا داخل گاری رو ببینم،اما اونم خالی بود،نفس راحتی کشیدمو همین که سر چرخوندم سمت آیاز تا ازش بپرسم چه خبر شده،دستی جلوی دهنم قرار گرفت و دست دیگه ای دستامو توی هم قفل کرد و سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:-یالا برو بالا نمیخوام بلایی سرت بیارم! صدای آیاز بود!!! از تعجب چشمام اندازه دو تا نعلبکی شده بود،با تکونی که بهم داد از شوک بیرون اومدم،دستش رو گرفت دورم و بردم بالا و همراه خودش پرتم کرد پشت گاری و داد زد:-زود باش راه بیفت! شروع کردم به تقلا کردن و انگشتایی که جلوی دهنم گرفته بود گاز گرفتمو لگد محکمی کوبیدم توی شکمش،آخی گفت و محکم تر از قبل گرفتم توی بغلش:-حوششش،آروم باش وحشی،این دفعه دیگه نمیذارم بلایی به سرم بیاری،این بار نوبت منه،بنشین و تماشا کن چه بلایی به سرت میارم! فشار دستای آیاز دور مچم به حدی زیاد شده بود که از درد جیغ کوتاهی کشیدم که به خاطر دستی که جلوی دهنم گرفته بود صدام بیرون نیومده خفه شد... با تموم وجودم ترسیده بودم،نمیدونستم تو سر آیاز چی میگذره و چی انتظارمو میکشه، از ته دل جیغ میکشیدم و صدام توی صدای هی هی گفتن گاریچی گم میشد،هر چقدر تونستم تقلا کردم تا از دستای قوی آیاز فرار کنم اما ممکن نبود...مثل کنه بهم چسبیده بود مسیر کوتاهی که برای من اندازه یک عمر گذشت رو همونجور دست بسته توی گاری کنار آیاز درازکش افتاده بودمو توان انجام هیچ کاری رو نداشتم که گاری از حرکت ایستاد و دست آیاز از دور دهنم برداشته شد و از پشت دور گردنم حلقه شد،به محض برداشتن دستش شروع کردم به جیغ کشیدن اما با خنده فشار آرومی به گردنم داد و گفت:-خیال کردی الکی دست از جلوی دهنت برداشتم،اینجا صدات به گوش هیچکس نمیرسه تا میتونی داد بکش فقط خودت رو خسته میکنی،یالا راه بیفت برو پایین! با ترس نگاهی به اطراف انداختم همه جا برام نا آشنا بود... صدای پر از خشم آیاز توی گوشم زنگ خورد:-با تو ام راه می افتی یا دلت کتک میخواد! بزاق دهنمو به سختی قورت دادمو با لکنت لب زدم:-اینجا کجاست؟چرا منو آوردی اینجا؟ پوفی از سر کلافگی کشید و با دست هلم داد پایین گاری... با زانو روی زمین افتادم،درد بدی توی پاهام پیچید احساس میکردم تموم استخونای پام ترک خورد خواستم دستی به زانوی آسیب دیده ام بکشم که آیاز رو به روم ایستاد و بازمو محکم گرفت توی دستش و همینجور که روی زمین بودم کشیدم سمت کلبه،داشتم از درد به خودم میپیچیدم اما هر چی داد میکشیدم بی فایده بود اون فقط کار خودش رو میکرد و هیچکس نبود که بخواد به دادم برسه،با رسیدن به در کلبه آیاز از زمین جدام کرد و دادی کشید و گاریچی خیلی زود خودش رو رسوند و درو باز کرد،از ترس اینکه توی اون کلبه قراره چی به سرم بیارن با تموم زورم چنگی به دستای آیاز زدم،آخی گفت و دستش رو عقب کشید و همین که خواستم فرار کنم درد بدی توی پام پیچید و روی زمین افتادمو شروع کردم به نفس نفس زدن... طولی نکشید که آیاز دوباره بهم نزدیک شد و اینبار روسریمو از سرم کند و گیسمو محکم کشید و سیلی محکمی توی گوشم خوابوند:-دختره وحشی،حساب این کارتو پس میدی! دستمو گذاشتم جایی که زده بود و با خشم نگاهش کردم،عصبی از زمین جدام کرد و هلم داد داخل کلبه! و دستامو طناب پیچی کرد و مثل علوفه پرت کرد گوشه کلبه و دست خراشیده اش رو به دهانش نزدیک کرد:-خیلی چموشی،برو خداتو شکر کن که بهم گفتن بلایی به سرت نیارم وگرنه کاری میکردم مرغای آسمون به حالت گریه کنن! با خشم و نفرت نگاهی به صورتش انداختم:-تو هم برو دعا کن عموم نفهمه با من چه رفتاری کردی وگرنه سر روی تنت نمیذاره! خنده ی هیستریکی کرد و گفت:-چرا عموت؟چرا نگفتی آقات؟نکنه به خاطر اینکه داره دوماد میشه دیگه از چشمت افتاده؟هان؟ با این حرف اخمام از هم باز شد و با چشمای گشاد شده نگاهش کردم،خنده دندون نمایی کرد و گفت:-دیروز توی عمارت بهت خوش گذشت؟خیال کردی با خراب کردن ظرف حنا و شیرینی میتونی آقاجونت رو از کاری که میخواد بکنه منصرف کنی؟میدونم تموم اون خراب کاریا کار تو بود ولی نمیدونم چرا شما دخترا انقدر ابلهین! اخمامو کشیدم توی همو لب زدم:-به تو هیچ ربطی نداره،بذار من برم وگرنه از اینجا رفتم همه چیز رو به عمو آتاشم میگم! پوزخندی زد و گفت:-اگه از اینجا رفتی! اینو گفت و رو به مرد گاریچی ادامه داد:-همینجا مراقبش باش تا برگردم خوب حواست رو جمع کن این دختره با همه دخترایی که دیدی فرق داره هشیار نباشی کار دستت میده و اگه از اینجا در رفت خودت تاوانشو پس میدی! @Aksneveshteheitaa                ادامه⤵️⤵️⤵️⤵️
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 اى اَصبَغ! با تو هستم، مگر نمى بينى حال امام چگونه است؟ چرا از او چنين خواسته اى را دارى؟ اگر من جاى تو بودم فقط به صورت او نگاه مى كردم يا فقط گريه مى كردم. حالا چه وقتِ شنيدن حديث است؟ تو بايد عشق و احساس خود را نسبت به امام نشان بدهى. امّا اَصبَغ مثل من فكر نمى كند، او مى داند شيعه واقعى كيست. او در مكتب على(ع) بزرگ شده است، او به خوبى مى داند كه على(ع) همواره دوست دارد شيعه او به دنبال كسب دانش و معرفت باشد. نمى دانم چه شد كه شيعه از اين آرمان بزرگ فاصله گرفت؟ افسوس كه بعضى ها شيعه بودن را يك شعار و احساس مى دانند و بس! نمى دانم چرا ما اين قدر از شيعيان واقعى، فاصله گرفته ايم؟ چرا فقط به احساس و شعار اهمّيّت مى دهيم و كمتر به شعور و آگاهى فكر مى كنيم؟ چرا ما اين چنين شده ايم؟ چرا؟ * * * على(ع) لبخندى مى زند و با صدايى ضعيف چنين مى گويد: روز نهم ماه " صَفَر " ، سال يازدهم هجرى بود و پيامبر ، بلال را به دنبال من فرستاد. من به خانه پيامبر رفتم، پيامبر در بستر بيمارى بود، سلام كردم و جواب شنيدم. پيامبر رو به من كرد و گفت: على(ع) جان! به مسجد برو و مردم را جمع كن. وقتى همه آمدند، بر بالاى منبر من برو و به آنان بگو: "پيامبر مرا نزد شما فرستاده است تا اين پيام را براى شما بگويم: هر كس پدرِ خود را به پدرى قبول نداشته باشد و اطاعت مولاى خود نكند و اجر كسى كه براى او زحمت كشيده است را ندهد; لعنت خدا و فرشتگان بر او باد". من به مسجد رفتم و سخن پيامبر را براى مردم بيان كردم، وقتى خواستم از منبر پايين بيايم يكى از جاى برخاست و گفت: آيا اين پيام تفسير و شرحى هم دارد ؟ من گفتم نزد رسول خدا مى روم و از او سؤال مى كنم. از منبر پايين آمدم و به خانه پيامبر رفتم و ماجرا را گفتم. پيامبر به من فرمود كه بار ديگر به بالاى منبر برو و براى مردم چنين بگو كه تو پدر اين امّت هستى، تو مولاى اين مردم هستى، تو كسى هستى كه براى اين مردم زحمت زيادى كشيده اى. سخن على(ع) به پايان مى رسد، اكنون ديگر اَصبَغ مى داند كه پيامبر در روزهاى آخر زندگى خود، على(ع) را به عنوان پدر و مولاى امت اسلامى معرّفى كرده است. به راستى على(ع) براى اسلام و مسلمانان چقدر زحمت كشيد، اگر فداكارى هاى او در جنگ بدر و احد و خندق و خيبر نبود آيا مسلمانان روى آرامش را مى ديدند؟ اگر على(ع) نبود، كفّار همه مسلمانان را قتل عام مى كردند، امّا افسوس كه اين امّت، قدر زحمات على(ع) را ندانستند... * * * برخيز! مولاى من! امشب، شبِ جمعه است، شب بيست و يكم رمضان و شب قدر. مسجد كوفه و محراب آن منتظر توست، نخلستان ها ديشب صداى غربت تو را نشنيده اند، چاه هم، منتظر شنيدن بغض هاى نشكفته توست. برخيز! يتيمان كوفه گرسنه اند، آنها چشم انتظار تو هستند، مگر تو پدر آنها نبودى؟ مگر تو با آنان بازى نمى كردى و آنان را روى شانه خود نمى نشاندى؟ برخيز! مى دانم كه دلتنگ ديدار فاطمه(ع) هستى، مى دانم; امّا زود است كه از سرِ ما سايه برگيرى و پرواز كنى. زود است كه بشريّت را براى هميشه در حسرت عدالت باقى گذارى. تو شيفته خانه دوست شده اى ولى هنوز بشر در ابتداى راه معرفت، سرگردان است. مى دانم كه به فكر رهايى از دنياى نامردمى ها هستى، امّا رفتن تو براى دنيا، يتيمى را به ارمغان مى آورد. امشب تو در بستر آرميده اى و همه زراندوزان هم آسوده اند، آنها مى توانند به راحتى سكّه بر روى سكّه بگذارند، چرا كه ديگر تو توان ندارى بر سر آنان فرياد عدالت بزنى! چشم باز كن و اشك بشريّت را ببين كه چگونه براى تو بى قرار شده است! چرا برنمى خيزى؟ نكند به فكر رفتن هستى؟ به خدا با رفتن تو، ديگر عدالت، افسانه خواهد شد. اى تنها اسطوره عدالت، برخيز! برخيز و يك بار فرياد كن! يادت هست كه دوست داشتى ما بيدار شويم و ما خواب بوديم؟ نگاه كن! ما اكنون بيدارِ تو شده ايم، پس چرا تو چشم بر هم نهاده اى و چنين آسوده خوابيده اى؟ مگر تو غم ما را نداشتى؟ نكند مى خواهى تنهايمان بگذارى و بروى؟ كودكان يتيم را ببين كه برايت كاسه هاى شير آورده اند، اميد آنان را نااميد نكن! دلشان را نشكن! دل شكستن هنر نمى باشد... بگو كه چشم از تاريكى هاى اين دنيا فرو بسته اى و به وسعت بى انتها مى انديشى. مولاىِ خوب ما! چرا جوابم را نمى دهى؟ نكند با من قهر كرده اى؟ نه، تو هرگز با شيعه خود قهر نمى كنى. تو ديگر نمى توانى جواب بدهى، براى همين است چنين خاموش شده اى. مى دانم كه توانِ سخن گفتن ندارى، امّا صدايم را كه مى شنوى، فقط ما را ببخش! ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 نگاه می اندازم به ساعت روی دیوار. باورم نمی شود. ساعت شش غروب است. وای امیریل!. مجتمع!. کی زمان از دستم در رفت. از تخت پایین می آیم. تاب می خورم. پسرھا خبردار می ایستند. کیفم را از گیره برمی دارم. گوشی ام را نگاه می کنم شش تماس از دست رفته از امیریل دارم. نباید به حرف فرھاد گوش می دادم و در حالت سکوت نگھش می داشتم. شماره اش را می گیرم و به سمت در می روم. فرھاد پشت سرم می آید. با ھمان زنگ اول جواب می دھد: -لیلی؟!. نگرانی را می توانم در صدایش حس کنم. کم مانده به گریه بیفتم. -امیریل معذرت می خوام. من یادم رفت. سکوت می کند. به سمت در خروجی می روم. روژین با لقمه بزرگ نان و پنیر به سمتم می آید. امیریل می پرسد: -کجایی؟!. آه می کشم. -فرجام. -بمون ھرجا ھستی اومدم. آدرسو برام بفرست. عزا می گیرم. دوباره بدقول شده ام. اصلا من این کار لعنتی را نمی خواھم. باید به خودش بگویم. لقمه را با چشمی اشکی می خورم. فرھاد و روژین کنارم می ایستند. می گویم که قرار است یکی از اعضای خانواده ام دنبالم بیاید. فرھاد اخم کرده و با نوک کفش روی زمین می کوبد. می روم توی کوچه می ایستم. روژیم خداحافظی می کند و می رود داخل. ماشین امیریل که داخل کوچه می پیچد مثل دانش آموزھای ابتدایی از ترس تنبیه خودم را کمی جمع می کنم و دست ھایم را جلوی شکمم قلاب می کنم. فرھاد درست کنارم می ایستد و حرکاتم را با دقت نگاه می کند. امیریل از ماشین پیاده می شود. اخم کرده. جلو می آید. سعی می کنم لبخند بزنم. روبروی مان که می ایستد، پشت ھم می گویم: -ببخشید. اصلا متوجه نشدم زمان چجور گذشت. می دونم بازم غیبت کردم ولی ولی... ولی چی؟!. دیگر حرفم نمی آید. ساکت می شوم. نگاه خیره امیریل روی صورتم مانده. فرھاد جلو می آید و دستش را طرف امیریل دراز می کند. -شرمنده. لیلی تقصیر نداره. من کارو یه کم طول دادم. زود خودم را قاطی می کنم. برای اینکه امیریل عصبانی نشود دست روی بازویش می گذارم. رو به فرھاد می گویم: -آقای امیریل راسخی . از اعضای خانواده. امیریل و فرھاد دست می دھند. به فرھاد اشاره می کنم و می گویم: -ایشون ھم آقای فرھاد... فامیلی اش را نمی دانم. خودش پیش دستی می کند. - یغمایی ھستم. فرھاد یغمایی. موسیقی کار می کنم با لیلی. امیریل با اخمی نگاھم می کند که یعنی " تو پیش کسی بودی که حتی فامیلی اش را نمی دانی!" سرم را پایین می اندازم. خداحافظی می کنند و ما سوار ماشین می شویم. چیزی نمی گوید. نگاھم نمی کند. می دانم آرامش قبل از طوفان است. او آدمی نیست که از اصولش بگذرد. میان ترافیک خیابان رسالت گیر می کنیم. - لطفا یه دستمال بردار و رژ و خط چشم وحشتناکتو پاک کن. دست روی لبم می گذارم. با این قیافه کنار فرھاد ایستاده بودم و او سررسیده بود؟!. دستمالی بر میدارم و پاکش می کنم. مداد را نمی توانم کاری کنم. قیافه اش خیلی جدی است. ماشین میلی متری جلو می رود. مرتب ترمز می گیرد. حالم دارد دوباره بد می شود. -تو داری دقیقا چکارمی کنی؟!. ھدفت از این کارت چیه؟!. به طرفش می چرخم. به جلو خیره است. نادیده ام می گیرد. -کدوم کار؟!. سرش را می چرخاند و با عصبانیت می گوید: -اینکه سرکارت نیا و بیای این محله. ھدفت از نادیده گرفتن من چیه؟!. از این غیبتا و نیومدنات؟!. اینو به من بگو. بزاقم دھانم زیاد می شود و می پیچد زیر زبانم. حالم دارد به ھم می خورد. -من ھدفی ندارم. صدایش را بالا می رود. -پس چرا اینجایی؟!. اونم پیش مردی که حتی فامیلیشو نمی دونی. داری چکار می کنی لیلی؟!. جرات خرج می دھم. -من دیگه نمی خوام بیام آموزشگاه. با چنان سرعتی سرش را طرف من برمی گرداند که توی دلم خالی می شود. اخم ھایش وحشتناک است. -دیگه خانم موحد؟!. من مسخره شمام که امروز میام و فردا نمیام. یه روز بابی رو واسطه کنید و روز دیگه زیر ھمه چیز بزنید. راه کمی باز می شود. یک بند دارد غر می زند. محتویات معده ام بالا می آید. محکم روی بازویش میکوبم تا نگھدارد. دستم را جلوی دھانم می گذارم و در ماشین را باز می کنم. می ایستد و من می پرم بیرون. خودم را به لبه جوی آب می رسانم و بالا می آورم. پشت ھم. آنقدر عق می زنم که حس می کنم معده ام چسبیده به گلو. از صبح که چیز درستی نخورده ام. با فعالیتم در استودیو تمام انرژی ام تمام شده است. سرم را روی لبه سیمانی جدول می گذارم و چشمانم را می بندم. نای تکان خوردن ندارم. لرزم گرفته ولی جانی ندارم که از جایم بلند شوم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 *آیه* فرنوش بیخیال دوعالم خوابیده بودوخروپف راه انداخته بودامامن دستمو روگونم گذاشته بودم وبه فردین بازیم فکرمیکردم...اونقدر سیلیش دردداشت که حسابی پشیمون شده بودم ...امانمیدونم چرایه حسی بهم میگه اگه زمان به عقب هم برمیگشت بازهم همین کارومیکردم! شایدچون زیادی احمق بودم...اون وسط که من سیلی خورده بودم وچشم توچشم پاکان بودم باهمون دردوسوزش ناشی ازکشیده محکم پاکان...داشتم چشماش وتجزیه تحلیل میکردم...یک جفت چشم عسلی روشن...حس کردم پردهای زخیمی روتوچشماش نصب کرده تاکسی ازشون سردرنیاره ...انگاری یه دنیارازداشت...وشایدهم یه دنیاغم...هرچی که بودمن قدرت پی بردن بهش رونداشتم ...پی بردن به رازهای پشت پرده چشمهاش یقینا یک جفت چشم درنده میخواست که من نداشتم!!صبح بافرنوش میز صبحونه روچیدیم روزجمعه بودبخاطر همین کمی دیرتر از روزای قبل بیدارشده بودیم ومیز میچیدیم...سرخوش وشاد،بی توجه به اتفاق دیشبی...آیه جونی سفیدخیلی بهت -اره باباهم همیشه بهم میگفت- میاد...شبیه فرشته هاشدی -اوف بذار درپپسی ای که دارم برات بازمیکنم بازبشه بعدواسه خودت پپسی بازکن. -امابی شوخی خیلی جیگرشدی دلم میخواد بخورمت- نه دیگه نشد ادم بایدواسه خودش پپسی بازکنه مشکوک نگاهش کردم:حالت خوبه؟من دخترما!!!! موذیانه نزدیک شد:بخاطرت پسر میشم هلو!! به سمتم حمله ورشدکه پاگذاشتم به فرار:کجادرمیدی بیااینجابینم دلم هلومیخواد دوراشپزخونه چرخ زدم:عمرا اگه دستت بهم بخوره مستانه میخندیدم اونم همینطور :آیه جونی فقط یه گازدیگه!! دستشوبه سمتم درازکردکه تنهاراه فراردرخروجی از اشپزخونه بودسریع به سمت در دوییدم درحالی که به پشت سرم نگاه میکردم تویه جسم نرم فرورفتم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻