eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
38.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اجرای سرود در مراسم عروسی 😍 🥳 مگگگگه داریییییییم ؟؟؟!!! ماجرای از این قرار بود که به جز مجری و آقا داماد ، هیچ کسی خبر نداشت 🤔 قرار بود خیلی یهویی وسط مراسم، بچه ها از صندلی های مختلف توی سالن بلند بشن و شروع کنن به سرود خوندن 😉😁☺️❤️ بچه هامون با لباس های شخصی خودشون اومده بودن تا همه چی کاملاً عاددددی باشه 😉 مردم چقدر غافل‌گیر شدن و البته حسابی حال کردن 🤯😱 🌷 ➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلت گرفته(((:💔 🔸دنبال کانالی میگردی که تورو به شهدا نزدیک کنه ✅ زودی بیا اینجا 👇👇 🥀 جمع شهیدانم ارزوست 🥀 👇اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است👇 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
: در شبکه های اجتماعی فقط به فکر خوشگذرانی نباشید.☝️ شما افسران جنگ نرم هستید🍃 و عرصه جنگ نرم، و می طلبد..✌️ با مطالب👇 http://eitaa.com/joinchat/1435369476Ccd1f20d599
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا🌻🍃 سرآغازصبحمان را با یاد و نام و امید تو میگشاییم🌻🍃 پنجره های قلبمان را عاشقانه بسویت بازمیکنیم تانسیم رحمتت به آن بوزد🌻🍃 الهی به امید تو 💚 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❣ 🍂ای کاش که خواب وصل تعبیر شود آوازه حُسن تو جهان گیر شود... 🍂بر بام رسیده آفتاب عمرم ترسم به خدا نیائی و دیر شود... ✨🕊 ➥ @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 ......- دست استخوانی ام را نوازش می کند. -ھستی بھونه اتو می گرفت. آوردمش که چند ساعتی با ھم باشید. بگم بیاد تو؟!. .....- سرش را برمی گرداند و بلند صدایش می زند. -ھستی. ھستی بیا تو. ھستی با جیغ وارد اتاقم می شود. می دود طرفم. دست ھایش را به دو طرف باز کرده و می گوید: -لیلی!. آخ که این ھستی بوی زندگی می دھد. بوی کودکی. ھمین که می رسد به من، می ایستد. دستھایش می افتند. خوب نگاھم می کند. بعد یک قدم می رود عقب و به الھه که پشت سرش ایستاده نگاه می کند. الھه دست می گذارد پشتش و ھلش می دھد جلو. سعی می کند لبخند بزند. -مگه نگفتی دلت واسه لیلی تنگ شده؟!. اینم لیلی مامان جان. ھستی دوباره برمی گردد و نگاھم می کند. ترسیده. از چشمھای درشت شده اش می شود فھمید. حیوانکی ھستی!. بغض می کند و یکدفعه میزند زیر گریه. دھانش را باز کرده و چشمانش را بسته. اشک ھا تند تند از گوشه چشمانش می ریزند پایین. باورم ندارد. الھه بغلش می کند و می بردش بیرون. می روم توی لک. نمی دانم قیافه ام چجور شده که ھستی را ترسانده. مدت ھاست خودم را در آینه ندیده ام. چشم می دوزم به آسمان آبی که از قاب پنجره معلوم است. سھم من از دنیای بیرون!. صدای گریه ھستی افتاده. چند دقیقه بعد الھه، ھستی به بغل، می آید تو. ھستی سرش را توی گودی گردن مامانش گذاشته و با چشم ھای ترش مرا نگاه می کند. من ھمچنان طاقبازم با دستھایی روی سینه. بیا جلو ھستی. بیا تا بوی خوشت را بشنوم. الھه می گذاردش زمین. ھستی جم نمی خورد. انگشتش را دھان گذاشته و زل زده به من. الھه می آید جلو. لبه تخت می نشیند و دست ھایش را می گذارد روی شانه ھایم و شروع می کند ماساژ دادن. حسی خوب ھمراه با درد می پیچد توی استخوانم. بازوھایم را می مالد. دو دست سفید و تپل کنار دست ھایش قرار می گیرند و ھمراه دست ھای الھه مرا ماساژ می دھند. دلم گرم می شود با بودن ھستی. با بودن الھه. اینکه این دو ھنوز ھستند. مرا ھمینجور درب و داغان پذیرفته اند. این برایم ارزش دارد. می روند سراغ پاھای خشکیده ام. ھستی می گوید: -چرا لیلی حف نمی زنه؟!. الھه به من نگاه می کند. -چون مریضه مامان. ھستی از تخت می کشد بالا. می آید نزدیک و نزدیک تر. لبھای سرخش را می گذارد روی گونه ام. می بوسد و می بوسد. -خوب می شی. من بوست کردم. آخه مامان وقتی ملیض میشه میگه اگه تو بوسم کنی زود خوب میشم. الھه طاقت نمی آورد و می رود بیرون. دل تنگم سنگین می شود. محبت کودکانه اش اشک به چشمانم می آورد. ھستی نگاھم می کند. نگاھش می کنم. با عشق. دست ھایش را دور گردنم می پیچد و لپ ھای آویزانش را می چسباند به صورتم. بو می کشم. بو می کشم و ته دلم برایش ضعف می رود. صورتش را برمی دارد. توی سکوت، انگشت ھای تپلش را می کشد روی صورتم. روی سرم. دلم برای در آغوش کشیدنش پر می زند. می گوید: -لیلی جون. توی دلم می گویم: جون دلم. نگاھش را می دوزد به سرم. -عروست کنم؟!. پلک می بندم و با زمی کنم. تاییدم را که می گیرد با خوشحالی از تخت می پرد پایین. پیراھن قرمزش بالا و پایین می شود. می رود و چند ثانیه بعد با آبرنگ ھایش برمی گردد. می نشیند کنارم. قلم مو را داخل لیوان آبم می کند و می زند توی رنگ مشکی. بعد می کشد روی سرم. زبانش کمی بیرون زده و پلک نمی زند. تماشایش می کنم. خوب خوب. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 تند تند قلم مو را سیاه و زرد می کند و می کشد روی سر بی مویم. جای ابروھا. کارش که تمام می شود. این بار قرمزش می کند و می کشد روی لب ھایم. بدنش را می برد عقب و وراندازم می کند. چشم ھایش می درخشند. لبخند می زنم. یاد نقاشی اش روی عکس امیریل می افتم. یاد روزھای خوب. کجایی امیریل؟. کاش حال دلت خوب باشد!. مثل من غمگین و دلتنگ نباشی!. الھه می آید تو با دیدن من جیغ می کشد: -ھستی. ھستی با ترس برمی گردد طرفش. قلم مو از دستش می افتد. کاش الھه کاری به کارش نداشته باشد!. بھش تشر می زند: -چکار کردی تو؟!. ھستی به گریه می افتد. -خوشگلش کردم. مامان ھم می آید تو . الھه زیر بغل ھای ھستی را می گیرد و می خواھد بلندش کند که با دو انگشت، پایین لباسش را می گیرم. این اولین واکنشی است که بعد از بیمارستان نشان داده ام. مامان می آید جلو. تعجب کرده. به الھه می گوید: -ولش کن. لیلی می خواد باشه. نگاه الھه می ماند روی انگشتان من. ھستی گریان را می گذارد روی تخت. ھستی می خزد توی بغلم. موش می شود. مامان دست الھه را می گیرد و می برد بیرون. ھستی دستش را می اندازد روی سینه ام و بینی اش را می چسباند به دنده ھایم. بابی که می آید تو، انگار دنیا را به من داده اند. چشمش که می افتد به ھستی کز کرده توی بغلم و سروشکل من با خنده می گوید: -مگه این پدرآمرزیده از پس تو بربیاد. خوب به ھمین میاید. می آید جلوتر. کمی لاغر شده ولی ھمچنان مرتب و اطوکشیده است. رو به من می گوید: -چطوری وروجک؟!. .....- ھستی از سنگرش می آید بیرون و با ذوق به بابی می گوید: -بابی! بابی!. من عروسش کردم. بابی دست می کشد به سرش. -خوب کاری کردی!. تو رو آوردم اینجا که خیلی چیزھا رو یادش بندازی. ھستی گیج نگاھش می کند. غذا را ھمه توی اتاق من می خوریم. مامان مرا توی تخت می نشاند و چند قاشق سوپ دھانم می گذارد. ھر لقمه ای که پایین می رود سرمعده ام می ماند و سنگ می شود. ھستی به زور خودش دو قاشق از غذایش دھانم می گذارد و کلی به خاطر موفقیتش بپر بپر می کند و تند تند برای خودش دست می زند. حالمان را خوب می کند با سروصداھایش. روی صورت ھمه لبخند کمرنگی نشسته. بعد از ناھار، ھستی کنارم دراز می کشد. آنقدر از ھر دری حرف می زند تا خوابش می برد. بابی می آید تو و عصا زنان می رود سمت پنجره. کاش زودتر خبری بدھد از آن مرد. روزھاست کسی از او خبری به من نداده. کسی از بیرون و مردمش نگفته. پشت به من ایستاده و سکوت کرده. قلبم می کوبد و چشم ازش برنمی دارم. گوش ھایم را تیز کرده ام تا ھمه اش را خوب بشنوم. باز چیزی نمی گوید. نگران می شوم. برمی گردد و نگاھم می کند با لبخندی مرموز. برای اینکه دو دو چشمانم را نبیند پلک می بندم و لرزش دستانم را با مشت کردن قایم می کنم. صدای پایش را می شنوم که می آید کنارم. یعنی چی شده؟!. چرا چیزی نگفت؟!. می نشیند. -چشماتو باز کن کارت دارم. آرام آرام بازشان می کنم. سرش را گذاشته روی دسته عصایش. با چشم ھای تنگ شده خیره به من می گوید: -اونی که تو منتظری ازش برات بگم، چند روزیه که نیست. قلبم می ریزد و وا می روم!. مشتم باز می شود. نیست؟!. باز رفته؟!. نگرانی را که در چشمانم می بیند لبخند می زند. -چین رفته. رفته واسه کارش لوازم وارد کنه. اون جوون پر از امیده. می تونه بھت انگیزه بده لیلی جان. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به ۱۴ معصوم،امام رضا علیه‌السلام و حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها...... 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجید صمدیان مدیر عامل بنیاد سادات دعوت از همه اقشار برای دادن رای قاطع به ؛ مجتبی رحماندوست با افکار بلند و پخته و تجربیات گرانبهای خویش در مجلس آینده نقش آفرین خواهد بود. https://eitaa.com/rayehalal
ای گشایش آرزوهای من دم به دم شکرت♥️                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا، کمک کن دیرتر برنجم، زودتر ببخشم، کمتر قضاوت کنم و بیشتر فرصت دهم ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸🌸🌸🌼🌺🌼🌸🌸🌸 جمعه یعنی عطر نرگس در هوا سر میکشد جمعه یعنی قلب عاشق سوی او پر میکشد جمعه یعنی روشن از رویش بگردد این جهان یعنی انتظار مَهدی صاحب زمان 🌸@emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 نفس راحتی می کشم. جدی می شود. کمرش را صاف می کند. انگشتش را می گذارد توی دستم. تعجب می کنم. -می خوام باھام روراست باشی. حرف که نمی زنی ولی یه چیزیو می خوام ازت بپرسم. اگه دوست داری اون پسر کنارت بمونه و من از سد مامانت عبورش بدم فقط کافیه انگشتم رو فشار بدی بابا. شک نکن من میارمش پیشت. اون می خواد ولی برای من تو ھم مھمی. تو می خوای که باشه؟!. دستش را توی مشتم تکان می دھد. چشم در چشم ھمیم. دستم می لرزد. راستش را بخواھی دلتنگشم بابی. خیلی زیاد!. ولی می ترسم. می ترسم دوباره پشتم را خالی کند. نه بابی!. ترجیح می دھم ھمین طور دورادور دوستش داشته باشم و حالش را بدانم. دیگر حساب خودم را با دلم صاف کرده ام. دستم به اندازه یک سانت عقب می کشم. ابروھای بابی بالا می رود. دستش را بر می دارد و می گذارد روی عصایش. سرش را تکان می دھد پایین یعنی " که اینطور". -می دونی درد تو چیه بابا؟!. اینکه رو به غروب نشستی و در آرزوی طلوعی. ولی نمی دونی خورشید از شرق طلوع می کنه و تو واسه دیدنش باید سرتو صد و ھشتاد درجه بچرخونی. به طلوع نگاه کن لیلی. جایی که آفتاب بالا میاد. از اون غروب لعنتی دست بردار. لیلی امیدتو از دست بدی دیگه ھیچی برات نمی مونه. ......- نفس عمیقی می کشد که آه قاطی اش دارد. مایوسش کرده ام. بلند می شود و می رود لب پنجره و شروع می کند. -چند تیکه ابر سفید و کوچیک کنج آسمون نشسته. دیگه برفی روی کوه دیده نمیشه. چند تا پسر بچه دارن تو خیابون گل کوچیک بازی می کنن. سروصواشون بالا نمیاد ولی مگه بازی بی جیغ و داد میشه. یه دوچرخه سوار داره از تو خیابون رد میشه. سکوت می کند. ھستی توی بغلم وول می خورد. بابی اینجور ادامه می دھد. -یه گنبد فیروزه ای درست جلو چشمامه. با دو گلدسته بلند به ھمون رنگ. چند کبوتر دورش می چرخن. برمی گردد طرفم. زل می زند توی چشم ھای نیمه بازم و می گوید: - تو فکر می کنی خدایی ھست لیلی؟!. ھست بابی. ھست. میان سروصدای بچه ھا. میان بازی شان سر ظھر. میان قاب مستطیل شکل پنجره اتاقم. میان دل تنگم. میان خواب نیم روزی. میان خواب معصومانه ھستی. میان حمام وقتی مامان تنم را می شورد. میان صدای "الله اکبر" موذن وقتی صبح ھا باھاش بیدار می شوم. میان گریه ھای شبانه مامان که دلم را ریش می کند. میان بودن تو، بابی، در وقت مناسب توی زندگی ام. میان عاشقی بی سرانجامم با فرھاد. جدالم با امیریل سر عشق و مردی. میان سینه پرسوزم. خدا ھمین جاست بابی. توی ھمین اتاق. نزدیک به من. عصا زنان می رود بیرون و می گوید: -اگه ھست پس چرا ناامیدی؟!. جا می خورم. می رود و مرا با دنیایی فکر تنھا می گذارد. **** کسی با انگشت چند ضربه به در اتاقم می زند. -مھمون نمی خوای؟. یکباره بغضی بزرگ توی گلویم می نشیند و راه نفسم را بند می آورد. می خواھم زار زار گریه کنم از دیدنش میان چارچوب در بعد از مدت ھا. چقدر لاغر شده. زیر چشمانش گود افتاده. موھایش را خیلی کوتاه کرده. خشکش زده و لبخند اولش دیگر نیست. نگاه از من نمی گیرد. به ھم زل زده ایم. آخ امیریل. آخ. چقدر احمق بودم!. چقدر خودخواه که گفتم تا آخرش بمان!. حالا که اینطور توی تخت افتاده ام می فھمم برایم چی بودی!. یک دلگرمی بزرگ!. یک پشت!. چقدر نبودت حس می شد. چقدر جای صدایت کم بود میان لحظه ھایم!. چشم می بندم و باز می کنم شاید سلامم را بفھمد و از شوک دیدن قیافه ام خارج شود. لبی تر می کند و گلویی صاف. ابرویی بالا می اندازد و با لبخندی می آید جلو: -سلام. می آید و می نشیند کنارم. دستم را می گیرد. پشتش را نوازش می کند. -حالت چطوره؟!. .......- سعی می کنم تمام مھربانی ام را بریزم توی چشمانم. نگاھش می کنم. نفسش را محکم فوت می کند بیرون. ھنوز ھم غمش را حس میکنم. -تا کی می خوای بخوابی؟!. وقتش نیست بلند شی؟! حرف بزنی؟!. دیگر دیر است امیریل. آنقدر ضعیف شده ام که نمی توانم روی پاھایم بایستم. آنقدر سکوت کرده ام که لب ھایم برای حرفی باز نمی شوند. کارم حماقت محض بود و لی کار از کار گذشته!. انگشتش را فشار کوچکی می دھم. با چشمان ریز شده نگاھم می کند. -چیزی می خوای بگی؟!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 دوباره فشار می دھم. سرش را می آورد جلو. جلوتر. حالا این منم که پیشانی ام را می چسبانم به پیشانی اش. خودش ھمیشه این کار را می کرد. وقتی می خواست از حسش بگوید. فقط بمان امیریل. ھر جور که می خواھی. خودخواه بودم و تو ببخش!. ولی حالا با التماس می گویم باش. تا ھر وقت که می توانی. چند ثانیه که می گذرد یکدفعه سرش را برمی گرداند و بلند می شود. انگشتش را رھا نمی کنم. صورتش را چرخانده طرف دیگر و با صدایی رگه دار است می گوید: -جایی نمی رم. ھمین جام. برم ویلچرتو بیارم. می رود و دست من می افتد. کمی بعد با ویلچر برمی گردد. مامان ھم می آید تو با اخم کمرنگی روی پیشانی اش. امیریل دست ھایش را زیرم می گذارد و بلندم می کند. حس می کنم استخوان ھایم شده اند چوب خشک. دردی مبھم می پیچد تویشان. عضلاتم مثل لاستیک شده اند. ھیچ انعطافی ندارند. دردم می گیرد. نفس عمیقی می کشم تا حالم جا بیاید. دست ھایم را می گذارد روی پایم. مامان می پرسد. -چکار می خوای بکنی امیر؟!. امیریل که جلوی من زانو زده و دارد مرا مرتب می کند، سرش را بالا می گیرد و می گوید: -ببرمش جلوی پنجره. قیافه مامان در ھم می رود. -ھمین جا خوبه. جلوتر نبرش. امیریل با تعجب می گوید: -ولی فرح جان... مامان می آید توی حرفش. دستش را گذاشته روی دسته ویلچر. -چه اینجا، چه اونجا. چه فرقی داره؟!. بذار ھمین جا بمونه. ھنوز ھم می ترسد. ھنوز از اینکه چشمم به فرھاد بیفتد می ترسد. دلم می خواھد بگویم مامان، دیگر این اتاق را تاب نمی آورم و تویش بند نمی شوم. این روزھا توی خلوت و سکوت خانه، با رویای زندگی، رویای دویدن، حرف زدن، نوشتن و خندیدن و خیلی چیزھای دیگر عشقبازی می کنم. ھمین چیزھای ساده که نعمت زندگی اند. راستش را بخواھی دلم تنگ شده برای وقت ھایی که می دویدم پشت اتوبوس و راننده اش مرا می دید و بی خیال گاز می داد و می رفت. دلم تنگ کوچه ھای کثیف تھران است. تنگ شلوغی ھای پنج شنبه شب دربند. بوی جگر. بوی کباب ھای امیریل. دیگر تاب نمی آورم ولی پایی نمانده. اشتھایی نمانده و تو ھم می ترسی مردم چشمشان به من بیفتد نکند بشکنم. نکند بشکنی. انگشت امیریل را که کنار دستم است فشار می دھم. نگاھم می کند. چشم می بندم و باز می کنم. بگذار ھر کاری مامان دوست دارد انجام دھیم. خوب یا بد بماند. بیا دل به دل مادرانه ھایش بدھیم. امیریل سرش را می اندازد پایین. نفسش را فوت می کند بیرون. -چشم. ھر چی شما بگید. ھمین جا می مونه. خیال مامان که راحت می شود تنھایمان می گذارد. امیریل صندلی می آورد و می گذارد روبرویم. دست ھایم را می گیرد توی دست ھایش. -خیلی وقته ندیدمت!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
کمی بیشتر به دخترانی که امسال از سایه پدر و یا مادر محروم شدند و از تبریک پدرانه و مادرانه محروم شده اند. @delneveshte_hadis110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با اختلاف به یادماندنی ترین تصویر قرن روز دختر مبارک 🌸🌸🌸
بذار درد،قوی بودن رو بهت یاد بده!))                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
امن باشید.. مهم ترین ویژگی آدم درست، امن بودنه....                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
بعضی چیزارو به خاطر خدا رها کن اما خدارو به خاطر هیچ چیزی رها نکن...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹