┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
💖🌹🦋
@hedye110
عزیز دیدنت را بهانه بسیار داریم اما بها نه
کلاس اول خواندیم ” آن مرد در باران آمد ” …
اکنون می فهمیم تا آن مرد نیاید باران نخواهد آمد …
اللهم عجل لولیک الفرج
#ماه_رمضان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدبیستچهارم
عمو که از چیزی خبر نداشت با خنده رو به اردشیر گفت اشکالی نداره پسر منم زیاد زمین خوردم تا تونستم اسب سواری یاد بگیرم الان زمینا لیزن نباید سوار اسب شد بیا بشین،اردشیر نگاه عصبانیش رو از فرحناز که از ترس داشت ناخون انگشتشو با دست میکند گرفت و به سمت عمو رفت و کنارش نشست،انگار منتظر فرصتی بود تا تموم خشمشو سر اون خالی کنه!
دوباره صدای کل کل کردنا بلند شد،اما ترس همه وجود منو گرفته بود،ترس از رفتاری که آتاش قرار بود در آینده با من داشته باشهو ترس از کاری که قرار بود اردشیر زخم خورده با فرحناز انجام بده،اون روز با اضطراب و نگرانی که توی صورت تموم اعضای عمارت ما دیده میشد به پایان رسید و اهالی ده بالا مشعل و فانوس به دست راه افتادن سمت ده خودشون،موقع خداحافظی حوریه خاتون نگاهی به زنعمو انداخت و گفت:فردا آدم میفرستم دنبال اردشیرخان و فرحناز حتما باید توی این مراسم شرکت کنن تا دهن مردم بسته بمونه،زنعمو نگاه نگرانی بهش انداخت و چون اردشیر رو خوب میشناخت گفت نیازی نیست حوریه خودم میفرستمش بیاد،آیسنم باهاش میفرستم شاید کاری چیزی داشتین انجام بده،با چشمای گشاد شده از تعجب به زنعمو خیره شدم خوب میدونست آتاش منتظر فرصتیه تا کار اردشیر رو تلافی کنه بازم داشت منو میفرستاد عمارت بالا اونم تنها،اصلا شاید هدفشم همین بود،حوریه نگاهی بهم انداخت و همراه با پوزخند گفت خیلی خب بفرستش اما خودم آدم میفرستم میترسم به موقع نرسن!
احساس میکردم به حوریه خاتون حس خوبی ندارم شخصیتش درست شبیه زنعمو بود،همونقدر مغرور و خودخواه،با اخم رو از زنعمو گرفتمو دویدم سمت اتاقمون نمیخواستم دوباره پامو توی اون عمارت بذارم مخصوصا حالا که قرار بود با اردشیر تنها برم کسی که حتی کوچکترین حس ترحمی به من نداشت،مطمئن بودم اگه آتاش بخواد بلایی سرم بیاره میشینه و با لذت نگاش میکنه،اما از زنعمو میترسیدم اگه باهاش مخالفت میکردم دوباره با اون نامه گردنبند تهدیدم میکرد،نمیدونستم باید چیکار کنم توی بد موقعیتی گرفتار شده بودم شاید عزیز میتونست کمکی بهم بکنه با عجله در اتاق رو باز کردم که برم سمت اتاق عزیز که توی شکم چاق زنعمو فرو رفتم با اخم بهش زل زدم و خواستم مسیرمو عوض کنم که گفت:-ببینم مخالفتی کردی همین امروز گردنبند رو نشون آقات میدم و پوزخندی زد و گفت:مراقب باش چون از این گردنبند هر کسی نداره،پس برو بخواب فردا هم با اردشیر و فرحناز راه میفتی میری عمارت بالا!🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
دعای روز بیست و چهارم
اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ فِيهِ مَا يُرْضِيكَ، وَ أَعُوذُ بِكَ مِمَّا يُؤْذِيكَ، وَ أَسْأَلُكَ التَّوْفِيقَ فِيهِ لِأَنْ أُطِيعَكَ وَ لا أَعْصِيَكَ، يَا جَوَادَ السَّائِلِينَ.
خدایا در این ماه آنچه تو را خشنود می کند از تو درخواست می کنم، و از آنچه تو را ناخشنود می کند به تو پناه می آورم، و از تو در این ماه توفیق اطاعت و ترک نافرمانی ات را خواستارم، ای بخشنده به نیازمندان
💖🌹🦋
Joze 24-Aghaie Tahdir_1395-8-18-9-49.mp3
32.37M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺 #جزء_24 #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در 33 دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
🌙 هر روز ماه مبارک رمضان در کانال
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام دوستان عزیز
هدیه امروز مون #۱۱۰صلوات هدیه به #حضرتعلیاصغر#علیهالسلام به #نیت سلامتی و ظهور امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و حاجت روائیِ دوستانی که با ما در ذکر صلوات همنوائی میکنند و عاقبت بخیری جوانها🌹🌹🌹
حدیث👇👇
رسول خدا صلي الله عليه واله می فرمایند :
کسی که صلوات بر من را فراموش کند راه بهشت را گم کرده است
مَن نَسَي الصَلاة عَليَ اخطَا طَريقَ الجنَةِ
آثار و برکات صلوات صفحه97
🦋🌹💖
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#دوازدههمینمسابقه
#صفحهصدسییکم
خورشيد روز عاشورا در حال غروب كردن است. به دستور عمرسعد آب در اختيار اسيران قرار مى گيرد.
عمرسعد مى خواهد در صحراى كربلا بماند، چون سپاه كوفه خسته است و توان حركت به سوى كوفه را ندارد. از طرف ديگر ابن زياد منتظر خبر است و بايد خبر پيروزى را به او برسانند.
عمرسعد خُولى را مأمور مى كند تا پيش از حركت سپاه، سرِ امام را براى ابن زياد ببرد. سرِ امام كه پيش از اين بر سر نيزه كرده اند را از بالاى نيزه پايين مى آورند و تحويل خولى مى دهند. او همراه عدّه اى به سوى كوفه پيش مى تازد.
خُولى و همراهان پس از طى مسافتى طولانى و بدون معطّلى، زمانى به كوفه مى رسند كه پاسى از شب گذشته است. او به سوى قصر ابن زياد مى رود، امّا درِ قصر بسته و ابن زياد در خواب خوش است.
او مى خواهد مژدگانى خوبى از ابن زياد بگيرد، پس بايد وقتى بيايد كه ابن زياد سر حال باشد. براى همين، به سوى منزل باز مى گردد تا فردا صبح نزد او بيايد.
ــ درِ خانه ما را مى زنند.
ــ راست مى گويى، به نظر تو كيست كه اين وقت شب به درِ خانه ما آمده است.
اين دو زن نمى دانند كه اكنون شوهرشان، پشت در است. آيا اين دو زن را مى شناسى؟
اينها همسران خولى هستند. يكى به نام "نَوار"، و ديگرى به نام "اَسَديّه" است.
صداى خُولى از پشت در بلند مى شود: "در را باز كنيد كه بسيار خسته ام".
همسران خُولى در را باز مى كنند و او وارد خانه مى شود و تصميم مى گيرد نزد نَوار برود.
خولى همراه نَوار به سوى اتاق او حركت مى كند. خُولى، سرِ امام را از كيسه اى كه در دست دارد بيرون مى آورد و آن را زير طشتى كه در حياط خانه است، قرار مى دهد و به اتاق مى رود. نَوار براى شوهرش نوشيدنى و غذا مى آورد. بعد از شام، نَوار از خُولى مى پرسد:
ــ خُولى، چه خبر؟ شنيدم تو هم به كربلا رفته بودى؟
ــ تو چه كار به اين كارها دارى. مهم اين است كه با دست پر آمدم، من امشب گنج بزرگى آورده ام.
ــ گنج! راست مى گويى؟
ــ آرى، من سرِ حسين را با خود آورده ام.
ــ واى بر تو! براى من، سرِ پسر پيامبر را به سوغات آوردى. به خدا قسم ديگر با تو زندگى نمى كنم.
نَوار از اتاق بيرون مى دود و خولى او را صدا مى زند، امّا او جوابى نمى دهد. نَوارمى خواهد براى هميشه از خانه خُولى برود كه ناگهان مى بيند وسط حياطِ خانه، ستونى از نور به سوى آسمان كشيده شده است.
خدايا! اين ستون نور چيست؟
او جلو مى رود. اين نور از آن طشت است. كبوترانى سفيد رنگ دور آن طشت پرواز مى كنند.
نَوار كنار طشت نورانى مى نشيند و تا صبح بر امام حسين(ع) گريه مى كند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#امامحسینعلیهالسلام
#دوازدههمینمسابقه
#ویژهیماهمبارکرمضان
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
♥ تمامِ ذهنم را درگیرِ خودت ڪرده اے ..
به آن شدت ڪه براے شعرهایم قافیه ڪم دارم .!
اصلا چه بهتر ..
بیا تا سـاده و روان بگویم
“دوستت دارم“ ♥♥♥
💎💎💎
#ماه_رمضان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
دلم تا برایت تنگ مے شود
میمِ مالڪیت
به آخرِ اسمت اضافه مے ڪنم
و باز عاشقت مے شوم …♥♥♥
💎💎💎
#ماه_رمضان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
♥دلم تا برایت تنگ مے شود
نه شعر مے خوانم
نه ترانه گوش مے دهم
نه حرف هایمان را تڪرار مے ڪنم
دلم تا برایت تنگ مے شود
مے نشینم
اسمت را
مے نویسم
مے نویسم
مے نویسم
بعد مے گویم
این همه او
پس دلتنگے چرا؟
💎💎💎
#ماه_رمضان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام دوست
گشاییم دفتر صبح را
بسم الله النور✨
روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم
در این روز به ما رحمت و برکت ببخش
و کمکمان کن تا زیباترین روز را
داشته باشیم
الهی به امید تو 💚
🦋🌹💖
دعای روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ محبّاً لأوْلیائِکَ ومُعادیاً لأعْدائِکَ مُسْتَنّاً بِسُنّةِ خاتَمِ انْبیائِکَ یا عاصِمَ قُلوبِ النّبییّن.
خدایا، مرا در این ماه دلبسته اولیائت و دشمن دشمنانت قرار ده و آراسته به راه و روش خاتم پیامبرانت گردان، ای نگهدارنده ی دل های پیامبران.
🦋🌹💖
دلی دارم که رسوای جهان است / گرفتار بتی ابرو کمان است
نگاهم سوی طاووسی بهشتی است / که نامش مهدی صاحب الزمان است
به امید ظهورش . . .
🔷🦋
#ماه_رمضان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدبیستپنجم
-باید از آقام اجازه بگیرم!
-خودم با آقات حرف میزنم!
-چرا اصرار داری منم برم؟حوریه خاتون گفت فقط اردشیر با فرحناز بیان؟
-اونش به تو ربطی نداره وقتی رفتی اونجا میفهمی،یالا برو داخل ببینم بیرون اومدی معطل نمیکنم گردنبند رو میدم به آقات خودت میدونی خرم از روی پل رد شده پس پا رو دمم نذار!
با عصبانیت وارد اتاق شدمو درو کوبیدم توی صورتش،خودشم میدونس چه حیوونیه که میگفت پا رو دمم نذار،مطمئن بودم میخواد کاری کنه آتاش یه گوشه تنها گیرم بیاره و تهدید امروز صبحشو عملی کنه ولی هر کاری هم میکرد بهتر از این بود که آبروم بره و آقام بخواد بکشتم،رختخوابمو پهن کردمو خزیدم زیر پتو،خیلی سردم بود خیلی...
مثل همیشه صبح با کابوس روزی که آتاش بهم دست درازی کرده بود از خواب پریدم،نفس نفس میزدم تصاویر مبهمی از خوابم جلوی چشمام رژه میرفت مثل عزیز که عصاشو به سمتم گرفته بود و سرم داد میکشید که آبرومونو بردی،بدنم میلرزید،عصبی پتو رو دور خودم کشیدمو سعی کردم دوباره بخوابم که در باز شد و مادرم هول زده اومد سمتمو پتو رو از روم کشید:-هنوز خوابی دختر؟بلند شو،از ده بالا اومدن دنبالت،باید الان راه بیفتی!
دستی به پیشونی داغم زدم و گفتم:-آنا سرما خوردم!
اما مادرم بی توجه بهم و پر اضطراب داشت صندوق و زیر و رو میکرد:-حالا میخوای چی بپوشی؟این اشرف ورپریده نکرد به منم خبر بده،الان از آقات شنیدم،چرا نشستی پاشو برو آبی بزن دست و صورتت مگه نمیشنوفی چی میگم!
بی حال از جام بلند شدم و رختخوابمو جمع کردم و با وجود اینکه جلوی چشمام سیاهی میرفت و داشتم از سرما میلرزیدم راه افتادم سمت حیاط پشتی و مشتی آب به صورتم پاشیدم،سرماش بدتر باعث لرزم شد،به سرعت برگشتم اتاق و لباسی که مادرم برام حاضر کرده بود رو پوشیدمو رفتم سمت اردشیر و فرحناز که وسط حیاط منتظر من ایستاده بودن ،اردشیر همچنان داشت غر میزد که نمیخواد بره مشخص بود از آتاش حسابی ترسیده، از کاری که آتاش باهاش کرده بود خوشحال بودم انگار اونم منتظر بود تا منو همون شکلی ببینه،نگاهی به عزیز که روی ایوون ایستاده بود و نگران بهم نگاه میکرد انداختمو نشستم روی اسب پشت سر فرحناز و در حالیکه مادرم همچنان بهم سفارش میکرد چیکار کنم راه افتادیم...🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیازمند از استان کرمان کولر ندارن و گرما اذیت میشن ان شالله کمک کنید یک کولر براشون بگیریم
شماره تماس مرکز نیکوکاری :
۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا واتساپ
۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک
۰۹۱۶۵۵۶۹۷۹۲ منصوری
مرکز نیکوکاری سردار دلها❤️تهران
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز
۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱
بنام مرکز نیکوکاری سردار دلها تهران
خوب بودن 💵 زیادی نمیخواد، فقط یه ❤️ بزرگ میخواد.....