eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست   طاقت بار فراق این همه ایامم نیست خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد سر مویی به غلط در همه اندامم نیست                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 پوزخندی زد و عصبی دستی به گردنش کشید:-فکر نمیکردم بعد از این همه سال هنوزم بزدل باشی،واقعا فکر کردی این بچه ها دیگه بهت احتیاجی ندارن؟ بیشتر از این بهت اصرار نمیکنم،شاید ترجیح میدی اسم یکی دیگه روت باشه تا من! اینو گفت و دستی به کتش کشید و از کنارم رد شد،مثل مجسمه ای خشکم زده بود،وقتی بی بی بهم گفت اگه میخوام توی عمارت بمونم باید عقد یکی دیگه بشم انقدر جدیش نگرفتم،گذاشتم به حساب بی حواسیش،نمیخواستم برگردم توی خونه ساواش،درسته بهم احترام میذاشتن اما احساس سر بار بودن میکردمو از طرفی دلم نمیخواست از بچه ها و اورهان زیاد دور بمونم،خدایا این چه امتحان سختی بود... -آنا چرا ایستادی؟بیا بریم هدیه آیلا رو بدیم! اشکامو پاک کردمو لبخندی به لیلا که این حرف رو زده بود زدم:-بریم! -وایسا ببینم آنا چرا گریه میکنی؟طوری شده؟عمو چیزی بهت گفت؟ -نه چه حرفا میزنی،بریم خواهرت منتظره! نگران سری تکون داد و هر دو به سمت تخت قدم برداشتیم،گردنبندی که به عنوان تحفه براش کنار کذاشته بودم رو از جیبم بیرون آوردمو دست بردم دور گردنش و در گوشش زمزمه کردم:-ان شاالله کنار هم پیر بشین! دستاشو دور کتفم حلقه کرد و بغض کرده گفت:-خیلی دوست دارم آنا،خیلی خوبه که دارمت،همین که باشی من خوشبختم! حرفاش مثل تیری به قلبم شلیک شد،سر بلند کردمو نگاهی به آتاش که کنارم ایستاده بود و بهم پوزخند میزد انداختم و دستامو قاب صورت آیلا کردم:-شب عروسیته شگون نداره گریه کنه دخترم،نگران نباش هیچوقت تنهات نمیذارم،هر چند مطمئنم منم نباشم آرات بیشتر از همه مراقبته! مضطرب دستمو گرفت و زل زد توی چشمام:-اینجوری نگو آنا اگه نباشی دیگه هیچی نمیخوام! با این حرفش آتاش خنده آرومی کرد و گفت:-خیلی خب حالا نمیخواد سیل راه بندازین،اینم هدیه من برای عروس خوشگلم،بنچاق زمین کنار کلبس،نمیشد همشو آیسن خاتون صاحب بشه،درخت و زمین برای عروس منه! آیلا با محبت از جا بلند شد و دست عموشو بوسید و آتاش هم روی سرش بوسه ای نشوند،همیشه از بچگی عموشو دوست داشت،یعنی اگه میفهمید چه پیشنهادی داده واکنشش چی بود؟از آیاز نمیترسیدم،چون به خاطر چند سالی که ازم دور بود هنوزم کمی ملاحظه میکرد،اما آیلا،اون بیش از حد آقاشو‌میخواست... با صدای آتاش رشته افکارم پاره شد:-خیلی خب آرات خان بلند شو ببینم امشب شب عروسیته باید رسممون رو به جا بیاری،نوبت رقص محلیه! با این حرف آرات از جا بلند شد و همه مردا دست به دست شروع کردن به رقصیدن… جشن عروسی به خوبی و خوشی گذشت و با رفتن مهمونا آیلا و آرات رو راهی اتاقشون کردیم،از ته دلم براشون خوشحال بودم چون خوب میدونستم چقدر به هم دیگه علاقمندن،نفس عمیقی کشیدمو به جای اتاق قدم به سمت حیاط برداشتم،موندن توی فضای عمارت نفسم رو میگرفت،علی الخصوص وقتی میدونستم قاتل اورهان تو یکی از اتاقای این عمارته،خیلی دلم میخواست مانع آیلا بشم که اینجا رو برای زندگی انتخاب نکنه،اما دیدن حال روحی فرحناز مانعم میشد،اونم به اندازه کافی توی زندگیش سختی دیده بود،اصلا انگار از اول سرنوشت ما دو تا رو با هم گره زده بودن! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 چند قدمی توی حیاط زدم،آیاز داشت همراه بقیه مردا سور و سات عروسی رو جمع و جور میکرد،از همه مهمونا فقط ما مونده بودیم و بقیه راهی شده بودن،بی بی هم همراه ساواش و خانوم جون برگشت به ده،نمیدونم چرا ساواش تموم مدت جشن توی فکر بود،حدس میزدم به خاطر سودا باشه آخه قرار بود به همین زودی بیان برای خواستگاریش! با لرزی که به اندامم افتاد برگشتم سمت اتاقم همین که خواستم وارد بشم احساس کردم سایه ای از کنارم رد شد! ترس بدی توی دلم افتاد،دست روی سینه گذاشتمو بی توجه بهش خواستم که داخل بشم که با صدای تکون خوردن میز نفسم توی سینه حبس شد،نکنه یکی از رعیت ها توی ساختمون پنهون شده تا با تموم شدن جشن دزدی کنه؟با این فکر دستمو پس کشیدمو با عجله برگشتم سمت حیاط تا به آیاز یا یکی از نگهبانا خبر بدم،با دیدن آتاش که داشت به سمت ساختمون میومد هول زده لب زدم:-یکی اینجاست! ابرویی بالا انداخت و گفت:-منظورت چیه؟ -حس میکنم یکی توی ساختمونه،فکر کنم یکیو دیدم! -خیالاتی شدی برو بخواب من حواسم به همه چیز هست،پوزخندی زد و ادامه داد:-همینجوری میخوای تنهایی زندگی کنی؟ اخمی کردمو حرصی گفتم:-اصلا اشتباه کردم به تو گفتم به نظرم نگهبانا بیشتر به حرفم اعتماد کنن! -خیلی خب،بیا تا دم در اتاقت همراهیت میکنم! -مگه من برای خودم میترسم؟ -یادم نبود میخوای بمیری،گمون کردم با شنیدن حرفای آیلا منصرف شدی! عصبی نگاهی بهش انداختم دامنم رو بالا گرفتمو خواستم برم سمت نگهبانا که با صدای جیغ بلندی که از ساختمون به گوشم رسید پاهام از حرکت ایستاد با ترس نگاهی به آتاش انداختمو هر دو با هم دویدیم سمت ساختمون… ،صدای جیغ از اتاق فرحناز و نازگل بود،خواستم برم سمتشون که آتاش بازومو گرفت:-کجا میری تو؟شاید کسی داخل باشه! -خیالاتی شدم نه؟ولم کن هر کی بوده فرار کرده وگرنه اینجوری جیغ نمیکشیدن،من میرم پیش فرحناز تو برو حیاط رو نگاه کن! بی توجه به حرفم هلم داد پشت سرش و وارد اتاق شد و نازگل با دیدنمون ترسیده لب زد:-داشت آنامو خفه میکرد،تا جیغ کشیدم فرار کرد! آتاش نگاهی به من انداخت و برگشت سمت حیاط ، رفتم سمت فرحناز،لیوان آبی ریختم دادم دستش:-چیزی نیست نترس حتما یکی از همین رعیت بوده،حتما نگهبانا میگیرنش! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز خوب روزی نیست که با قهوه یا چای شروع بشه روز خوب روزیه که با تو شروع می شه! صبح بخیر دوست من!                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
تمامِ محمد.mp3
7.66M
✦ تمــام حقیقتِ مباهله یک اصل بود!!! که آن هم، نه مردم آن زمان درک کردند و نه مردمان زمانهای بعد... 💥اما این فرصت برای ما در آخرالزمان وجود دارد...!!! - چه کنیم تا در دسته مردمانی قرار نگیریم که " کلاِم خدا " را سبک شمردند و زمین گذاشتند؟!!! 🤲 اعمال روز مباهله | ویژه روز | @hedye110
دست مرا بگیر ببین ورشکسته ام اب از سرم گذشته و من دست بسته ام کار مرا حواله نده دست دیگری محتاجم و فقط به تو امید بسته ام                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
💖 خاک پایت توتیای چشم ما یابن الزهرا کی می آیی از سفر                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 با دستای لرزونش قلپی از آب خورد و دست روی سینه اش گذاشت:-دراز بکش همینجا میرم به لیلا سر بزنم و برمیگردم! با سری که تکون داد رو به نازگل نگران چشم دوخته بود بهمون با مهربونی گفتم:-همینجا پیش آنات بمون،نترس دیگه تموم شد! اشکاشو پس زد و نگران کنار فرحناز نشست،با عجله از اتاق بیرون اومدمو رفتم سمت اتاق لیلا و درو آروم باز کردم،چند ساعتی میشد که به خاطر بی قراری های اورهان به اتاق پناه برده بود و خوشبختانه انقدر خوابش عمیق بود که متوجه صدای جیغ نازگل نشده بود! با دیدنش نفس راحتی کشیدمو درو بستم،هنوزم دلشوره داشتم کاش هر چه زودتر بگیرنش،با این فکر قدم برداشتم سمت حیاط و توی ورودی ساختمون ایستادم! -نیستش،انگار آب شده و رفته توی زمین! -مگه میشه آقاجون شاید درست نگشتیم،نگهبانا تموم مدت جلوی در بودن مطمئنن توی همین دور و اطرافه من میرم پشت ساختمون رو ببینم! صدای آرات بود؟گمون میکردم اون الان پیش آیلاس! پس چرا آیلا بیرون نیومد؟اون که خواب نبود! دستمو گذاشتم روی سینمو بدون درنگ دویدم سمت اتاق آیلا... *** آیلا: دیگه آخرای جشن بود و همه از جمله دایی و خانوم جون راهی شده بودن قرار بود امشب رو توی عمارت ما سر کنن تا فردا صبح که آنام و عمو و بقیه برگردن ده خودمون مواظب عمارت باشن! با بسته شدن در نفس راحتی کشیدم،باورم نمیشد همه چیز به خوبی و خوشی تموم شده باشه… ❤️❤️❤️ با کشیده شدن دستم توی امن ترین جای دنیا قرار گرفتم،هر لحظه فشار بازوانش دورم بیشتر میشد،با اینکه نفسم به زور بالا میومد اما لب از لب باز نکردم،آرامشی که توی این شرایط داشتم به تموم دنیا می ارزید... چند ثانیه ای توی همون حال باقی موند و بعد به آرومی سرمو از سینه اش جدا کرد و در حالیکه با دستاش دو طرف صورتم رو گرفته بود بوسه ای روی گونم نشوند و زل زد توی چشمام،تموم تنم با همون یدونه بوسه گر گرفت مطمئن بودم صورتم گل انداخته،با خجالت نگاهی بهش انداختم،خنده با نمکی کرد و گفت:-حالا درست شدی شبیه روزی که این شال رو خریدم،البته اون روز از حرص قرمز شده بودی،الان از خجالت! با چشمای متعجب زل زدم بهش:-واقعا؟الان فقط همینو داری بگی؟ دوباره خندید و کشیدم توی بغلش:-میدونستی چقدر بهت میاد؟اون لحظه حاضر بودم تموم زندگیمو ببخشم اینو روی سرت ببینم وقتی کنارم نشستی و با هم عروسیمونو جشن میگیریم! لبخند پر رنگی روی لبم نشست،از بغلش بیرون ا‌ومدمو شال رو انداختم دور خودم:-حالا که انقدر بهم میاد چطوره امشب رو همینجوری بخوابم،اینطوری تموم شب وقت داری به خاطرات اون روز و حرص دادن من فکر کنی و لذت ببری! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 با این حرف دستشو بلند کرد و سرش رو خاروند و با لحن بانمکی گفت:-حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم اون طورام بهت نمیاد! خندیدمو با دست به سمت راست چرخوندمش:-من خیلی خستم میخوام لباسامو‌عوض کنم،اگه میشه روتو‌بکن اون طرف! متعجب لب زد:-الان داری شوخی میکنی دیگه؟مگه نه؟ همونجوری که جلیقمو در میاوردم لب زدم:-نخیر خیلی ام جدی ام،اگه بچرخی جیغ میزنم! -آیلا... -گفتم نچرخ جیغ میزنم! -خیلی خب،اما منم میخوام لباسامو‌عوض کنم،مشکلی نداری همینجوری انجامش بدم! -نهههه!صبر کن الان تموم میشه! خندید و زیر لبی گفت:-باورم نمیشه! بی توجه بهش تند تند لباسمو‌در آوردمو‌ لباس حریری که آنام برام آماده گذاشته بود رو تن کردم،حرفاش توی ذهنم تکرار میشد”این لباس عروسی منه آنام بهم دادش،من زندگی خوبی کنار آقات داشتم درسته کوتاه بود اما اگه برگردم عقب دوباره آقاتو انتخاب میکنم،برات میذارمش اینجا ان شاالله که زندگی تو طولانی و خیلی بهتر از من باشه دخترم" نم اشک توی چشمامو با انگشت گرفتم… با اینکه قشنگ ترین شب عمرم بود اما غصم میشد از نبود بابام،چقدر نبودش تو اون لحظه برام سخت بود فقط خدا می دونست! دستی به موهام کشیدمو نشستم روی تخت و بینیمو‌بالا کشیدم:-خیلی خب حالا میتونی بچرخی! پوفی کشید و کلافه به سمتم چرخید و با دیدنم انگار که ماتش برده باشه چند ثانیه ای مکث‌کرد و چند لحظه بعد با شنیدن صدای قدماش که هر لحظه بهم نزدیک تر میشد بی اختیار ضربان قلبم اوج گرفت بزاق دهنم رو به سختی فرو دادم و همزمان دستش روی دستم نشست،ابرویی بالا انداخت ‌ و خواست چیزی بگه که حرفش رو خورد! نفس عمیق کشیدم و با لبخند خیره شدم بهش دست بردم بالا و دور گردنش حلقه کردم و آروم گفتم:-حالا این چهره ی توئه که دیدن داره! اب دهنش رو صدا دار قورت داد و در حالی،نگاه بدجنسانه ای بهم انداخت و دست برد و دکمه ی اول پیراهنش رو باز کرد! از شدت ترس و هیجان پتو رو توی دستم مشت کردم،نفس عمیق کشید و دندوناش رو کشید روی هم:-تو هیچ وقت دست از متعجب کردن من بر نمیداری! از حرفی که زده بود خندم گرفت،واقعا لیلا راست میگفت آرات بلد نیست،احساسشو ‌بیان کنه:-الان این خوب بود یا بد؟ نفسی بیرون داد و غمگین گفت:-آیلا من باید یه چیزی بهت بگم،یه چیزی که شنیدنش شاید ناراحتت کنه،میترسیدم بفهمی و راضی به ازدواج باهام نشی! به یکباره نفسم توی سینه حبس شد پتو رو بالا کشیدمو بریده بریده لب زدم:-از چی حرف میزنی؟ نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت:-من بدون تو دیوونه ام،وقتی باشی هم خودت دیوونم میکنی،خیلی دوستت دارم آیلا! انقدر شنیدن این حرف برام از زبونش شیرین بود که نفس کشیدن یادم رفت،بی هیچ حرفی فقط خزیدم توی آغوشش،دستش رو گذاشت روی سرم و نوازش وار تا پایین موهام کشید و آروم در گوشم زمزمه کرد:-همیشه برام بمون سر بلند کردم چیزی بگم که با شنیدن صدای جیغ قلبم از جا کنده شد،انگار صدا از اتاق عمه میومد... آرات شتاب زده از جا بلند شد :-همینجا بمون الان برمیگردم! -منم همرات میام! -نه صدای نازگله،درو قفل کن از این جا تکون نخور! اینو گفت و از اتاق بیرون رفت،نگران رفتم سمت پنجره،بیرون خبری نبود،حتما کابوسی چیزی دیده… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم ویکرنگ هستند ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرایه بستند از این مردم که تا شعرم شنیدند به رویم چون گلی خوشبو شکفتند ولی آن دم که درخلوت نشستند مرا دیوانه اي بد نام گفتند "فروغ فرخزاد"                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
043--majid-hoseini-sara.mp3
6.83M
🎧🎼آوای شاد و زیبای : مازندرانی... 🎤مجید حسینی...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
پدرم می گفت: مردم دو دسته اند بخشنده و گیرنده. گیرنده ها بهتر می خورند، اما بخشندگان بهتر می خوابند.                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
music-baloochi-leyla.mp3
5.71M
🎧🎼آوای شاد و زیبای : بلوچی...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
عصر جمعه دل هوای دیدنت را می کند اما چه سود ! سهم ما از این دو روز عمر، هجران تو بود …                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄ با توکل به اسم الله آغـــاز روزی زیبـــا با صلوات بـــر محمـد و آل محمــــد (ص) اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم سلام صبح زیباتون بخیر 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران بدانید اگر با آمدن آفتاب از خواب بیدار شویم نمازمان قضاست… «اللهم عجل لولیک الفرج»                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 نکنه آنام طوریش شده باشه؟دلم مثل سیر و سرکه میجوشید،جستی زدم سمت لباسامو دوباره پوشیدمشون و خواستم برم بیرون که با صدای در نفس آسوده ای کشیدم،خدارو شکر پس چیز خاصی نبود که آرات سریع برگشت،با عجله قفل درو باز کردمو کشیدمش سمت خودم:-چی شده بو.... هنوز حرفم تموم نشده بود که شخصی هل خورد داخل و دستش رو گذاشت روی دهنم،از ترس داشتم زهله ترک میشدم! تموم زورمو ریختم توی دندونامو دستشو گاز گرفتم اما حتی ذره ای عقب نکشید عقب عقب کشوندم سمت تخت و همراه خودش پرتم کرد روش،نفسم که به زور بالا میومد با شنیدن صداش تنگ تر شد:-خیال کردی به همین راحتی میذارم قسر در برین؟کاری میکنم که آرات تف هم توی صورتت نندازه! فرهان... دستشو برد سمت پیرهنم،از ته دل جیغ کشیدم اما صدام میون انگشتای زمختش خفه شد:-بهتره دهنتو ببندی چون همه گمون میکنن من دیوونم و هیچ دیوونه ای مجازات نمیشه یک سالی میشه نقشمو خوب بازی کردم برای همچین روزی! با تموم وجود تقلا میکردم تا خودمو از دستای کثیفش نجات بدم اما سنگینی وزنش مانعم میشد،دیگه کم کم داشتم احساس عجز میکردم که صدای باز شدن در اومد و چند ثانیه بعد دست فرهان دور دهنم شل شد و سنگینی تنش از روم کنار رفت،در حالیکه مثل بید میلرزیدم توی دلم خدا رو‌ شکر کردم،خواستم بچرخم ببینم چی شده که دستی به سمتم اومد و چرخوندم سمت خودش و سرمو گرفت توی بغل… خیال میکردم آرات باشه اما بوی آنامو میداد،سر بلند کردمو با دیدن چهره رنگ پریدش بغضم ترکید،دستی به سرم کشید و در گوشم لب زد:-آروم باش دیگه تموم شد! انقدر هق هق کردم که نفسم به زور بالا می اومد،دیگه حضور فرهان رو هم به کل فراموش کرده بودم آنامم با تموم وجودش سعی داشت آرومم کنه،که با ضربه ای که به در خورد به خودمون اومدیم! ترسیده و در حالیکه هنوز تنم میلرزید پتو رو کشیدم روی تن نیمه برهنه ام و رو به آنام لب زدم:-آنا تورو خدا به آرات چیزی نگو… سری تکون داد و به سمت در رفت و بازش کرد و صدای عمو توی گوشم پیجید:-تو اینجا چیکار میکنی گمون میکردم پیش فرحنازی؟ آرات رو فرستادم چرخی دور عمارت بزنه،فرستادم پیش آیلا،گفت بیارمش پیش تو حالا که اینجایی خیالم راحته میرم ببینم فرحناز حالش خوبه یا نه! -چی شده آیسن؟میشنوی چی میگم؟آیلا خوبه؟لا اله الا الله برو کنار ببینم! عمو اینو گفت و عصبی داخل اتاق شد و نگاهی به من انداخت و نفس راحتی کشید:-چرا حرف نمیزنی ترسیدم،گمون کردم طوریش… به اینجا که رسید چشمش افتاد به جسم نیمه جون فرهان که پشت سرم افتاده بود،یا ابوالفضلی گفت و نزدیک شد و خوابوندش روی زمین:-نفس نمیکشه،چه بلایی سرش اومده؟ نگاهی بین منو آنام رد و بدل کرد و دوباره سرش رو گذاشت رو سینه فرهان:-مرده! با این حرف آنام همون جلوی در زانو زد و من دوباره شروع کردم به گریه کردن،نفسم بالا نمیومد عمو نزدیکم شد و کنارم نشست:-آروم باش دختر فقط بگو ببینم چی شده؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 میون هق هقم بریده بریده لب زدم:-گمون کردم آراته درو‌باز کردم هل خورد داخل…به خدا حالش خوب بود گفت داشته نقش دیوونه ها رو بازی میکرده…خواست بهم آسیب بزنه که آنام اومد تو و نمیدونم چی شد… با این حرف نگاه عمو چرخید سمت آنام پاشد ایستاد دستی به سرش کشید و دوباره رفت سمت فرهان:-کاریه که شده باید تا کسی ندیده ببریمش بیرون دفنش کنیم! با این حرف قطره ای اشک از چشمای آنام سر خورد و زیر لب گفت:-من…کشتمش… عمو نفس عمیقی کشید و رفت سمتش و کنارش نشست روی زمین و بازوهای آنامو گرفت و تکونی بهش داد:-ببین چی میگم هیچی از این جریان به کسی نمیگی پاشو برو توی اتاقت میبرم دفنش میکنم اگه کسی دید میگم خواسته بیاد توی اتاق آیلا زدمش،فهمیدی؟ با توام! آنام تند تند سری تکون داد و عمو رو به من گفت:-پاشو لباستو عوض کن همراه آنات برو اتاقش از این جریانم به هیچ کس نگو حتی آرات! کاری که گفته بود رو انجام دادمو در حالیکه هنوز میلرزیدم با آنام رفتیم سمت اتاقش،رنگش مثل گچ شده بود و حتی کلمه ای حرف نمیزد حال منم دست کمی از اون نداشت … حدود نیم ساعتی گذشت تا با ضربه ای که به در خورد هر دومون از جا پریدیم:-آیلا اونجایی؟ صدای آرات بود مضطرب لحاف رو روی پاهای یخ زده آنام که همون جور زانو به بغل نشسته بود کشیدمو از جا بلند شدم،نباید میذاشتم چیزی بفهمه! نفس عمیقی کشیدمو دستی به صورت و لباسای تنم زدمو درو باز کردم،چهره اش حسابی در هم بود این فکر که نکنه فهمیده باشه مضطربم میکردم نگاهی به چشمای نگرانش انداختم:-خوبی؟ با این حرف مثل اینکه سطل آب یخی ریخته باشن روی سرم زبونم بند اومد،خواستم دهن باز کنم و همه چیز رو بگم که با رسیدن عمو زبون به کام گرفتم:-چیزیش نیست نبودی یکم ترسیده بود،نگرانت شده برین توی اتاقتون استراحت کنین نگران چیزی نباشین همه جا نگهبان گذاشتم! آرات دستی به شقیقه اش کشید و گفت:-ممنون آقاجون شمارم به زحمت انداختم! -این چه حرفیه پسر،برو مراقب عروست باش،رنگ به رو نداره! با این حرف آرات لبخند مهربونی بهم زد و دستمو گرفت توی دستاش و کشوند سمت اتاق،از اینکه بهش دروغ گفته بودم حالمو بدتر از قبل میکرد،با ورودمون نگاهمو چرخوندم دور تا دور اتاق،خان عمو همه جا رو مرتب کرده بود،نفس عمیقی کشیدمو نشستم روی تخت،برای لحظه ای فکر فرهان آرومم نمیگذاشت با قرار گرفتم دستای آرات دور شونه ام هول زده خودمو عقب کشیدم:-لبخند مهربونی زد و بی توجه به حال من کشیدم توی بغلش و نفس عمیقی کشید:-خدا رو شکر که خوبی،بهتره امشب رو بخوابیم،نمیخوام بیشتر از این اذیت بشی! دراز کشید روی تخت و دستش رو به روم باز کرد،بیش از حد محتاج آغوشش بودم،بی درنگ بهش پناه بردم و با بغضی که توی گلوم لونه کرده بود لب زدم:-هیچ وقت تنهام نذار… *** آیسن: با رفتن آیلا سرمو گرفتم توی دستامو محکم فشارش دادم:-من کشتمش،من باعث شدم بمیره،حالا باید تا آخر عمرم عذاب میکشیدم،چطوری تو چشمای فرحناز نگاه میکردم و وانمود میکردم طوری نشده؟ با باز شدن در بی رمق سر بلند کردم دلم نمیخواست آیلا تو همچین شرایطی ببینتم،دخترم شب خواستگاریش آقاشو از دست داده بود حالا شب عروسیشم زهر مارش میشد! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻