پیادهرویدرنخلستانکنارفرات🌴!سرسبزترینمسیرقدیمیدرپیادهروی#اربعین🏴
_طریقالعلما🌱!(:
- محمدحسین حدادیان..m4a
1.61M
من همون بچه ی زیرِ علمم...! 🍂
- محمدحسین حدادیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سعی کن یه جوری زندگی کنی ، که خدا عاشقت بشه ..
- شهید محسن حججی
┄┅─✵💝✵─┅┄
الهـــی
به نام تو که
بی نیازترین تنهایی...
با تکیه بر
لطف و مهربانی ات
روزمان را آغاز می کنیم:
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🏴🇮🇷🇮🇷🏴🇮🇷🇮🇷🏴
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#آقاے_من_مهدے_جان
فقیر گوشه نشین محبتت هستم
بساز، با دل آنکه فقط تو را دارد
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🏴🏴🏴🏴
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_نوزدهم
هرمز همینطور که نمی تونست جلوی خندش رو بگیره مرتب منو دلداری می داد که می دونم به خاطر من این کارو کردی فهمیدم ,,می خواستی به من محبت کنی ناراحت نباش ...
در حالیکه من همش تو فکر این بودم که چیکار کنم هرمز خوشحال بشه و می ترسیدم دوباره کار خنده داری بکنم ,چند روز بعد هرمزکه از دبیرستان اومد خونه ..
اول سراغ منو گرفت و پرسید لیلا کو ؟ خاله گفت : با ملیزمان دارن درس می خونن من صداشو شنیدم از جام بلند شدم ..
اما اون با ذوق و شوق اومد در اتاقی که ما داشتیم درس می خوندیم ..
دست کرد تو جیبش و دوتا بسه مداد رنگی در آورد ..
اون زمان مداد رنگی ها تو بسته های شش تایی و خیلی کوتاه بودن ..ولی برای ما حکم یک جواهر رو داشت ..
یکی داد به من و یکی داد به ملیزمان و گفت : اینم جایزه ی شما که خوب درس می خونین .....
ملیزمان که خواهرش بود پرید بغلش و من با اینکه دلم می خواست همین کارو بکنم ..
فقط تونستم با نگاهی پر از محبت بهش بگم مرسی ...
گاهی اوقات هرمز از من می خواست براش دف بزنم و بخونم و با ذوق و شوق گوش می کرد و معلوم بود لذت زیادی می بره ..
غیر از اون جواد خان هم هر وقت دلش می گرفت به من می گفت : بیا برام بزن ..و من خود کار بدون اینکه از کسی آموزش دیده باشم ..می زدم و خودمم می خوندم ...
اون روز ملیزمان فورا مداد های رنگی رو از تو جعبه اش در آورد و شروع کرد به کشیدن حتی نوک بعضی هاش تموم شد و مجبور شد با تیغ بتراشه ..
ولی من مال خودمو قایم کردم که خراب نشه ..
فقط گه گاهی درش میاوردم و بهش نگاه می کردم ...
برای من مثل یک گنج شده بود .
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_بیستم
یک روز که تنها بودم رفتم تو ایوون و به حیاط نگاه کردم هوا سرد شده بود اما دلم می خواست تنها باشم از بازی مدام با ملیزمان که یک لحظه منو تنها نمیذاشت خسته شده بودم ....
از پله رفتم پایین ..حیاط بزرگ بود ولی جز یک حوض خزه بسته و درخت های چنار و بید و کاج که خیلی هم کهن سال بودن چیزی توش نبود ..
انتهای حیاط یک انباری قرار داشت که ندیده بودم کسی اونجا رفت و آمد کنه ....
نمی دونم چرا نه جواد خان و نه خاله به فکردرست کردن حیاط نبودن ..
رفتم کنار یک درخت و روی زمین نشستم ..و شروع کردم آهنگی رو خوندن ...سرمو تیکه دادم به درخت و چشمم رو بستم ,,,وباز رفتم توی اون گندم زار ها ..
چرخ زدم و چرخ زدم تا حدی که بوی گندم رو حس کردم ..از خوندنش لذت می بردم برای همین وقتی که تموم شد دوباره از اول شروع کردم ..
خاله به قولش عمل کرد و منو برد پیش خانجان ....
این بار با ماشین رفته بودیم ..تو میدون چیذر راننده نگه داشت ..و از اونجا پیاده رفتیم بطرف خونه ..
دلم می خواست پرواز کنم و خودمو به خانجان برسونم ..
من که حالا مثل خاله لباس پوشیده بودم..باید با وقار اون راه میرفتم ..اما خانجان چادر به سر ,,,داشت بطرف ما می دوید ..
و همین طور به پهنای صورتش اشک میریخت .. منو در آغوش گرفت و تا می تونست بوسید ....
حسین و حسن هم خودشون رو روسوندن ..هر دو بی تاب من شده بودن ..و تا می تونستن لوسم کردن ...
اونشب کنار خانجان خوابیدم ..
ولی فردا در حالیکه از اون سیر نشده بودم دلم می خواست هر چی زود تر برگردم ..یک ترس تو دلم افتاده بود که نکنه خانجان اجازه نده با خاله برم ...
تو راه برگشت احساس بدی داشتم هم دلم پیش خانجان بود و یاد گریه های اون موقع جدایی می افتادم هم از اینکه اینقدر بی عاطفه بودم از خودم بدم میومد ..
من درسم خیلی خوب بود شاید برای اینکه حسرت مدرسه رفتن رو کشیده بودم ولع یاد گرفتن داشتم ......
اون زمان بیشتر بچه هایی که مدرسه می رفتن تو خوندن و نوشتن مشکل اساسی داشتن ...
چون وقتی وارد کلاس اول می شدی تمام حروف الفبا رو یک جا یاد می دادن و بعد از تو می خواستن متن کتاب رو بخونی و دیکته ی اونو بنویسی ...
ولی من حروف رو خوب شناخته بودم ..به همین دلیل خاله کاری کرد که من جلو تر از کلاسم درس بخونم و امتحان بدم و در اون زمان این کار سختی نبود ..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جای دخترت اومدیم حسین...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نذرکردمکهاگه...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوبارهشباربعین❤️🩹!'
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام به خدا
که آغازگر هستی ست
سلام برمنجی عالم
که آغازگر حکومت الهیست
سلام به آفتاب
که آغازگر روزست
سلام به مهربانی
که آغازگر دوستیست
سلام به شماکه
آفتاب مهربانی هستید
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
سلام بر تو
ای یگانه دوران و ای همنشین تنهایی!
سلام بر تو
و بر روزی که جهان
با قدومت آباد خواهد شد.
السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ الفَرِیدُ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_بیستیکم
دوازده سالم بود که ششم رو تموم کردم و تصدیق گرفتم ..
در حالیکه ملیزمان هنوز ششم رو می خوند ..
اینجا احساس می کردم دیگه اون با من مثل سابق نیست بشدت به من حسادت می کرد و حساس شده بود ..گاهی منو می زد و از چیزی بهانه می گرفت و داد و بیداد راه مینداخت ..
شکایت به هرمز و خواهر بزرگش می برد ..و کم کم علنا می گفت : نمی خوام لیلا تو خونه ی ما زندگی کنه .... و هر بار جواد خان و هرمز یا دعواش می کردن یا با حرف آروم .....ولی دیگه من اونو از دست داده بودم و دوستی تو خونه نداشتم ...
هرمز میرفت دانشگاه دارالفنون و پزشکی می خوند ...
اون پسر سر براهی بود و جز خوندن درس کار دیگه ای نمی کرد ..
جواد خان بشدت مریض شده بود افتاده بود تو رختخواب ..
دیگه نه از مهمونی خبری بود نه از اون شادی ها ....قرار بود از اول مهر برم دبیرستان ..
تا یک روز لعنتی ..خالخانم روضه داشت ..
دهه اول محرم بود..اون این ده روز رو تو خونه روضه می گرفت ,, تا روز عاشوار که ناهار خورش قیمه می دادن و شب شام غریبون می گرفتن ...
یک پرچم سیاه جلوی در زدیم و عده ی زیادی زن خونه ی ما جمع شدن جای سوزن انداختن نبود ...و منو ملیزمان و ایران بانو دختر بزرگ جواد خان و عروس شون و منظر پذیرایی می کردیم ...
سینی چای رو جلوی مهمون ها می گرفتم و سلام می کردم ....
یک خانمی کنار خاله نشسته بود ..با جبروت و با قدرت ...
خیلی شیک و متشخص به نظر می رسید .. موهاش سفید بود و بلند ..اونا رو بافته بود و انداخته بود جلوش ..چایی رو که برداشت نگاهی به من کرد که پشتم لرزید ..
خاله گفت : فخرالملوک خانم لیلا دختر آبجیمه ..
سری تکون داد و منو ورنداز کرد و گفت : به ,به خدا حفظش کنه سلامت باشی دختر جون .......
از اون روز به بعد هر روز فخرالملوک خانم ..که بهش عزیز خانم می گفتن کنار خالخانم می نشست و من هر طرف میرفتم سایه سنگین نگاه اونو احساس می کردم ..
محرم که تموم شد ..سر و کله چند تا خواستگار برای من و ملیزمان پیدا شد ..که خاله هیچ کدوم رو قبول نکرد ..
ولی وقتی فخر الملوک پیغام فرستاد که برای من بیاد دست و پاش شل شد و به جواد خان گفت : می دونی قربونت برم فخر الملوک برای پسرش لیلا رو خواسته ..اگر بشه خیلی خوبه ..
دیگه خیال من از بابت لیلا راحت میشه ..بند دلم آب شد ..
من دلم می خواست درس بخونم مثل هرمز تحصیل کرده باشم دلم می خواست مثل آواز بخونم و ویلون بزنم ..
تمام فکر م این بود که یک روز که اختیارم دست خودم بود ..این ساز رو یاد بگیرم و بزنم ..ولی دائما منع می شدم ..
دختر خوب نیست آواز بخونه ..ساز بزنه ..حتی وقتی خانجان شنید که من دف می زنم ..چند بار محکم زد تو صورتش وگفت خدا از سر تقصیر من بگذره که تو رو دادم دست خاله ات و کافر شدی ..
تو رو برد درس بخونی مطرب بارت آورد و تا تونست منو از گناه و جهنم ترسوند ....ولی من نمی تونستم ذهنم رو خالی از موسیقی کنم ..
حتی گاهی تو ذهنم یک ملودی جدید می ساختم زیر لب زمزمه می کردم ...اما آرزوی بزرگتر من این بود که با هرمز عروسی کنم ...و جز اون کسی رو نمی خواستم ..
خاله بدون اینکه با من در میون بزاره یک روز بعد از ظهر زمستون که برف زیادی باریده بود .. منتظر خواستگار برای من شد ..روزی که دنیا رو روی سرم خراب کردن....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_بیستدوم
خاله ازم خواست لباس خوب بپوشم و آماده بشم ..
گفتم : خاله من نمی خوام شوهر کنم ..حرف منو به شوخی و خجالت دخترونه گرفت و با خنده گفت : برو حاضر شو که با سر افتادی تو روغن تو که نمی دونی فخرالمکوک کیه ,, مادرش از قاجار بوده و با بزرگون حشر و نشر می کرده ..الان سالهاست شوهرش مرده ولی اونقدر ثروت داشتن که نگفتی ..
الانم وضع خوبی دارن و با اصل و نسبن و اسم و رسم دارن ...
این چیزایی که خاله می گفت برای من دلیل نبود چون راستش زیاد از این حرفا سر در نمیاوردم ..
خاله که رفت ملیزمان که تو پاشنه ی در حرفای ما رو گوش می داد اومد جلو و گفت : لیلا جون یک چیزی ازت می خوام برام انجامش میدی ؟ من که مدت ها بود دلم می خواست اون با من دوباره سر مهر بیاد و هر کاری می کردم نمی شد خوشحال شدم و گفتم : هر چی بخوای بهت میدم ...
گفت : خواستگارت رو بده به من ..با تعجب گفتم : مگه میشه ؟ باشه من از خدا می خوام ولی چطوری ؟
گفت : تو برو قایم شو من لباس می پوشم میرم تو اتاق ..
قول بده یک جا قایم بشی کسی پیدات نکنه ...
گفتم : تو بگو کجا برم میرم ..یک فکری کرد و گفت : آهان ته حیاط یک انباری هست می برمت اونجا باش تا خواستگارا برن ..
فورا لباس گرم پوشیدم و یک کت سبز رنگ داشتم تنم کردم و یک شال گردن دور گردنم پیچیدم ..و یواشکی از در سرسرا که انتهای راهروی دوم بود رفتیم تو حیاط برف تازه شروع به باریدن کرده بود ..و هوا خیلی سرد بود ..
ملیزمان منو برد توی اون انباری که مثل یخ سرد بود..ترسیده بودم..منو جلو انداخت ....
تا از دوتا پله رفتم پایین درو بست و قفلشو از پشت بست ....
اونجا پر بود از وسایل قدیمی و کهنه که تار عنکبوت بسته بود و خاک روی همه جا رو پوشونده بود ..
داد زدم چرا قفل می کنی می ترسم ...
گفت : منم می ترسم رای تو عوض بشه ... خواستگارا که رفتن میام دنبالت ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻