eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 دوباره بی تو دارد اين جهان جديد می‌شود زمين پر از گل و شکوفه‌ی سپيد می‌شود تو آيه آيه کوثر زلال آفرينشی جهان بدون روی تو، چگونه عيد می‌شود؟ علی کفشگر @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
| دعای روزهای ماه رمضان 🏷 (دعای روز یازدهم) 🤲 خدایا خشم و آتش را از من دور بدار...@hedye110
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 به راھش ادامه می دھد. با حرص می گویم: -من نمی مونم. ھمین حالا ھم اینجا رو ترک می کنم. به سمتم برمی گردد. او ھم عصبانی است. فریاد می کشد. -تو می ری سرکارت. چیزی که من می گم مھمه. -نه. نیست. -ھست. از خشم به نفس نفس افتاده ام. تقریبا داد می زنم: -نه. نه. نه. چیزی که تو میگی مھم نیست. چیزی که من می گم اینه آقای راسخی. شمرده شمرده و از بین دندان ھای کلید شده می گویم. -من... می رم. از چیزی که می بینم ماتم می برد. حاضرم قسم بخورم گوشه لبش به لبخندی بالا رفته. می خندد؟!. به چی؟!. انتظار داشتم باز داد و بیداد کند و اصولش را به رخم بکشد!. غیظ کند!. می چرخد رو به پنجره. نگاه می کنم به نیمرخش. دیگر از خشم در صورتش خبری نیست. آرام می گوید: -برو. با تعجب می پرسم: -برم؟!. کمی سرش را طرف من مایل می کند و با ھمان آرامش می گوید: - مگه ھمینو نمی خواستی؟!. سکوت می کنم. درک او برایم سخت است. ھمین چند لحظه پیش عصبانی بود و حالا آرام است. -منم میگم برو. ھمین روند و ادامه بده. خوبه. می روم جلوتر. درست کنارش. -کدوم روند؟!. منظورت چیه؟!. دستش را روی شانه ام می گذارد و به طرف در ھل می دھد. -برو لیلی. برو. او را ھم یک بار باید پیش دکتر ببرم. رفتارھایش مرا دیوانه کرده. گیج وویج شده ام. اصولش را خودش نقض می کند. از ساختمان که خارج می شوم. میان خیابان نواب می ایستم و نگاھم می افتد به برج میلاد. پسر زشت. پسر زشت و مغرور. تو مرا یاد یک نفر می اندازی. درست حدس زدی. با سر به طبقه پنجم اشاره می کنم. چند مغازه آن طرفتر مغازه گلفروشی می بینم. می روم تو. میان گلھا سرک می کشم. بوی گل و خنکی ھوا دلپذیر است. مرد گلفروش کنارم می ایستد. -می تونم کمکتون کنم؟!. لبخندی می زنم. -راستش گل می خوام ولی نمی دونم چی بگیرم. مرد جوانی است با شکمی برآمده که از روی تی شرتش معلوم است. -کاری نداره. فقط بگید کسی که می خواید براش گل بخرید چه خصوصیاتی داره و شما به چه منظوری میخواید بخرید. لبانم را جمع می کنم. -یه مرد مقتدر که دوستمه و یه دسته دیگه برا کسی که بوی آرامش و صمیمیت میده. و خیلی چیزھای دیگر که پنھانی ھستند. لبخند روی لبھای مرد می نشیند. -من بھتون گل آفتابگردون رو توصیه می کنم برای اون مرد مقتدر. ولی برای آرامشتون گل بابونه سفید رو پیشنھاد می کنم. نمادی از صمیمیت و پاکیه. چشمم می افتد به گل ھای آفتابگردان ریز و درشت. درست است. این گل خود امیریل است. جلوی گل ھای بابونه چمباتمه می زنم. بوی خوشش توی دماغم می پیچد. بوی فرھاد. گلبرگھای نرم و لطیفش را بین دو انگشتم لمس می کنم. سرم را بالا می گیرم. -آقا؟!. -بله. -گلا ھم عاشق میشن مگه نه؟!. چھره ی مرد پرخنده می شود. -شاید. شاید به این دلیله که رنگاشون با ھم فرق داره. اونی که خیلی عاشقه رنگش قرمز میشه مثل لاله و رز. اونی که عشق پاکشو مخفی می کنه رنگش میشه سفید مثل ھمین بابونه. گل عاشق مغرور رنگش میشه بنفش. و اونی که نفرت داره رنگش میشه زرد. واسه ھمینه که ھر گل واسه یه موقعیت خاص ھدیه داده میشه. حرفش به دلم می نشیند. بگذار امیریل ھرچه می خواھد بگوید. من ھم اصول خودم را دارم. چند شاخه آفتابگردان می گیرم و دوباره به مجتمع برمی گردم. سرحوصله از طبقات بالا می روم. گاھی میان پاگردھا می ایستم و نفسی چاق می کنم. به شیشه چند ضربه وارد می کند و بعد از شنیدن "بفرمایید"ش وارد اتاق می شوم. یکی از کارمندھای آقا روی یکی از مبل ھا و امیریل لبه میزش نشسته. سر ھر دو به طرف من می چرخد. امیریل با بھت و مرد با تک ابروی بالا رفته به من چشم دوخته اند. دست و پایم را گم می کنم. فکر نمی کردم کسی داخل باشد. نگاه مرد سنگین است. لبخندی روی لبش می نشیند. رو به امیریل با لحن معناداری می گوید: -من برم رئیس. مزاحم نمی شم دیگه. صورت امیریل یکدست قرمز می شود و من ھول می کنم. ھر دو دست می دھند. وقتی مرد از کنارم می گذرد آرام می گوید: -به تله انداختن یه شیر چه مزه ای میده؟!. تله؟!. خدا کند برایش حرف درنیاورند!. امیریل تکان نمی خورد. دستھایش را روی سینه قفل کرده. خودم را به نفھمی می زنم. با قدم ھای نه چندان محکم جلو می روم. کنار میز می ایستم و گل ھا را یکی یکی می گذارم توی گلدان کنار گل ھای بنفشه.. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄ به نام خدایی که باقیست و همه چیز، غیر او فانیست شروع کارها با نام مشکل گشایت: یاٰ مَنْ هُوَ یَبقیٰ وَ یَفنیٰ کُلُّ الهی به امید لطف و کرمت💚 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
آسمان از شوق دیدن بهار اشک خود جاری نموده خوش به حال زمین به وصال بهارش می رسد کی می آید پس بهار عالم جان های ما😔💚 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| دعای روز دوازدهم ماه مبارک رمضان خدایا مرا در این ماه به پوشش و پاکدامنی بیارای ➥ @hedye110
| دعای روزهای ماه رمضان 🏷 (دعای روز دوازدهم) 🤲 خدایا مرا به پاکدامنی زینت نما... ➥ @hedye110
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 -می تونی به ھمه بگی خانم موحد چشمش دنبال من بود انداختمش بیرون. حرفاشون برام مھم نیست و تو ھم تبرئه میشی. اصلا چه اھمیتی ... مچ دستم را می گیرد و مرا طرف خودش می چرخاند. دستش داغ است. خیلی داغ. چشم ھایش سرخ شده اند. می غرد. -داری دقیقا چکار می کنی؟!. به تته پته می افتم. -ھیچی.. ھیچی به خدا. خواستم. خواستم ازت تشکری کرده باشم. اگه نمی خوای می برمشون. ببخشید. دستم را طرف گل ھا دراز می کنم که پسش می زند. -دستت به گلا نمی خوره. رھایم می کند و پشت ھم دست میان موھایش می کشد. کلافه و سردرگم به نظر می آید. داد می زند. -چی از جونم می خوای؟!. دست و پایم را جمع می کنم. -معذرت می خوام. معذرت می خوام. پشت میزش می نشیند و دست روی صورتش می گذارد. زمزمه اش را می شنوم. -داری دیونه ام می کنی. دارم خل می شم. احمق. احمق. نمی دانم احمق من ھستم یا او؟!. حالا که او دارد از دستم حرص می خورد بگذار حرفم را بزنم. -گلارو که گرفتم روی در گلفروشی روی یه تیکه کاغذ نوشته شده بود "تور یه شبه کویر". من می خوام تجربه اش کنم. توھم باھام میای؟!. دستش را برمی دارد و جلوی دھانش قفل می کند. نگاه مستقیمش معذبم می کند. توضیح می دھم. -پنج شنبه ظھر تا جمع ظھر. سرم را روی شانه ام خم می کنم. -خواھش می کنم امیریل. قفل دستھایش را روی پیشانی اش می گذارد و کلافه می گوید: -محاله. فکرشم نکن. و من لبخند می زنم. دوباره می روم گلفروشی و بابونه ھا را می گیرم و می روم آموزشگاه. رعنای عزیز تا مرا می بیند "ایش"ی زیر لب می گوید و بینی اش را چین می اندازد. سلامم را جواب نمی دھد و می رود آبدارخانه. روی صندلی منتظر می نشینم. صدای گوشخراش ویلن از اتاق می آید. نیم ساعتی منتظر می مانم تا بالاخره دختربچه ای ھمراه مادرش بیرون می آیند. رعنا تکیه داده به چارچوب در آبدارخانه. محلش نمی گذارم و داخل می شوم. فرھاد پشت به من سازش را روی میز می گذارد. با صدای شادی می گویم: -سلام. برمی گردد و نگاھش می افتد روی لبخندم و بعد نرم نرم می آید پایین و می نشیند روی گل ھا. چشم ھایش را که بالا می آورد می درخشند. لبخندی دلنشین می زند. -سلام لیلی جان. باابرو به گلھا اشاره می کند. -می دونی من از غافلگیری خوشم میاد؟!. دستھایم را جلو می برم که در با صدای بدی باز می شود و زنی می آید داخل. یک بازویش میان دست ھای رعناست. موھای طلایی دارد با لب ھای اناری. چشم ھایش مثل زمرد می درخشند. بلند است و باریک. کم کم اسمی در ذھنم شکل می گیرد: شایسته. آنقدر جذاب است و لوند که به سختی نگاھم را از او برمی دارم و می دوزم به فرھاد. فرھاد با دھانی باز محو این الھه زیبایی است. کسی انار دلم را میان دستش فشار می دھد. کمی دردم می آید. شاید شایسته بتواند با یک حضور ھم جادو کند. ھر دو به ھم خیره اند. و نگاه من مرتب بین آن دو می چرخد. رعنا با صدای نازک و بلندش طلسم را می شکند. -والا فرھاد من دیگه اینجا ھیچ کاره ام. شده ام لولو سرخرمن. به من اشاره می کند. -این خانم میاد تو. بدون اجازه. به شایسته اشاره می کند. -این خانم میاد. بازم بی اجازه. ھر کی ھر کیه. فرھاد تکانی می خورد و اخم وحشتناکی می کند. بی محلی می کند به شایسته. رو به من می گوید: -بشین. چرا سرپا وایسادی؟!. شایسته دست رعنا را پس می زند. -باید باھات حرف بزنم. فرھاد صندلی را برایم جلو می کشد. -لیلی جان. و با ابرو به صندلی اشاره می کند. درمانده ام. نگاھم بین آن دو می چرخد. دلم میخواھد از اینجا فرار کنم و تا جان دارم فقط بدوم. شایسته با کراھت مرا ورانداز می کند و طعنه می زند. -پس رفت کردی!. قبلا اگه نامرد بودی حداقل تو انتخاب زن با سلیقه بودی. چی می کشه؟!. در دل می گویم: سرطان. ولی ھوای کشیدن به سرت نزند که مالی نیست. فرھاد ناگھان به طرفش می چرخد و داد می کشد. -دھنتو ببند و گمشو. شایسته گر می گیرد. جیغ جیغ می کند. -تو ھمیشه عوضی بودی. ھمیشه این و اونو به من ترجیح دادی. این چی داره ھا؟!. ھا؟!. با ھمان دست دراز شده می آید طرف من. فرھاد جلویم قرار می گیرد. می توپد بھش. -نوک انگشتت بھش بخوره دستتو قلم می کنم. می دونی من چه کله خری ام. یه حرف که بزنم تا آخر پاش وایمیسم. پس برو پی کارت. خون خون شایسته را می خورد. من و رعنا ھاج و واج تماشا می کنیم. حالا تیرش را به طرف فرھاد رھا می کند. -بھش گفتی با عشقت چکار میکنی؟!. گفتی آبروشو می بری؟!. گفتی تا سرسفره عقد
می بری و بعد می زنی زیر ھمه چیز؟!. زنتو تو در و ھمسایه سکه یه پول می کنی؟!. گفتی چقدر کثافتی؟!. چنان جیغ می کشد که بند دلم پاره می شود و تپش قلب می گیرم. فرھاد جلو می رود و دست شایسته را می پیچاند پشتش که صدای دادش را درمی آورد. دست دیگرش را می گذارد روی سرش و خمش می کند جلو. شایسته فقط بد و بیراه می گوید. فرھاد دم گوشش چیزی می گوید و بعد رھایش می کند. شایسته ھمانجور خم مانده. انگار از چیزی که شنیده ماتش برده باشد. بعد یکدفعه به طرف فرھاد حمله می کند و با تمام وجودش به سر و صورتش می کوبد. چنان از این حرکت شایسته می ترسم که قدمی عقب می گذارم. شایسته جیغ می زند. -می خوای منو بدنام کنی؟!. دستت به من نرسید حالا تھمت می زنی. کی حرفتو باور میکنه؟!. تو بودی که رفتی دنبال یکی دیگه نه من. کثافت. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هَمزَمٰان دَر دُو مَکٰان زندِگی مٖی کُنَم ایٖنجٰا کِه مَنَم ✨ و آنجٰا کِه تُویٖی ...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
Chaartaar - Sedayam Bezan.mp3
10.5M
🎙 🎶 صدایم بزن                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ 🍃بہ نام او ڪه... 🌼رحمان و رحیم است 🍃بہ احسان عادت 🌼وخُلقِ ڪریم است سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✨﷽✨ تویى بهارِ دلم با تو احْسَنُ الحالَم بيا بهار شود چهارفصلِ امسالم بـيـا، مُقَلّبِ قلبم دليل نـوروزم بـيـا کناره بگیرد بـدي از اقبالم @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 فرھاد به سختی مھارش می کند. از مچ ھر دو دستش می گیرد و محکم می کوبدش به دیوار. نفسم بند می رود. فک شایسته را محکم می گیرد و توی صورتش می غرد. -حتما نخواستمت که ولت کردم. فقط یه بار دیگه. یه بار دیگه بیای اینجا مزاحم برادر شوھرت شی. پته تو می ریزم رو آب. شایسته کم نمی آورد و از میان دندانھای به ھم کلید شده اش می گوید: -میرم به بیژن میگم که می خواستی بھم دست درازی کنی. فقط خدا خدا می کنم زیر گلوم کبود شه. فرھاد عقب می کشد. ھر دو به نفس نفس افتاده اند. از بازوی شایسته می گیرد و ھلش می دھد طرف در. -ازتو ھیچی بعید نیست. حالا گورتو گم کن. شایسته تلوتلو می خورد. با دست گرفتن به دیوار می ایستد. اشک به چشمانش می نشیند. با بغض می گوید: -بھت اجازه نمی دم کسی دیگه رو به جز من دوست داشته باشی. ھیشکی مثل تو نمی شه فرھاد. من فقط تو رو می خوام. حالا فھمیدم تو برام چی بودی؟!. غلط کردم عزیزدلم. فرھاد چشم می بندد. دست به کمر می شود و پشت می کند به او. -رعنا بندازش بیرون. رعنا قدمی جلو می گذارد که شایسته جیغ می کشد و چشم ھایش از حدقه می زند بیرون. -من فقط تو رو میخوام. تو برگرد پیشم از بیژن جدا میشم. به خدا جدا میشم. اصلا... اصلا من و با اون مقایسه کن. تو ھنوز منو میخوای. منو نگاه. من ھمون شایسته ام که برای لمس کردنم دنیا دنیا خرید می کردی!. آخه این چی داره؟! راست می گوید. او در مقابل من الھه زیبایی است. بی نقص ِ بی نقص. فرھاد از سر شانه نگاھم می کند. چشمانش و لبخندش گرم است. -لیلی مثل یه پنجره است تو دنیای تاریک من. انگار کسی فتیله ی شمع قلبم را روشن کرده باشد و آرام آرام مومش آب شود و بریزد پایین. دلم گرم می شود. شایسته گر می گیرد. عقب عقب به سمت در می رود. انگشت حلقه اش را بالا می گیرد. انگشتری با نگین درشت زمردی برق می زند. -می بینی برای من خام کردن مردھا کاری نداره. حتی بیژن سرد و یخی. ولی من احمق چشمم ھنوز دنبال توئه. اذیتم نکن فرھاد. و ناگھان دستانش را روی صورتش می گذارد و ھای ھای گریه می کند. فرھاد می رود و از بازویش می گیرد و به طرف در ھلش می دھد. وقتی از اتاق بیرونش می کند می گوید: -حوصله امو سر بردی. گورتو گم کن. در را محکم می بندد. صدای گریه بلند شایسته از پشت در می آید. فرھاد سیگاری روشن می کند. دستی به بغل می زند و تکیه می دھد به دیوار. نمی دانم باید چکار کنم. بمانم؟!. بروم؟!. با قدم ھای آھسته به طرف در می روم. دستم روی دستگیره می نشیند که می گوید: -گلا رو با خودت می بری؟!. به طرفش می چرخم و گیج می گویم: -ھا؟!. با ابرو به گل ھای توی بغلم اشاره می کند. -اگه مال منن می خوامشون. -آره. آره. برای تو گرفتم. گل ھا را روی ویلنش می گذارم. سوال ھای زیادی در سرم شکل گرفته که روی پرسیدنشان را ندارم. نمی دانم رنگم پریده یا نگاھم چیز خاصی دارد که از مانتویم می گیرد و روی صندلی می نشاند. -بشین حرف بزنیم. بی حواس می گویم: -من برم. لبخند می زنم و دود سیگارش را می دھد بیرون. -نه تا وقتی حرفھای منو نشنیدی. خودش روبرویم می نشیند. -این ھمون شایسته ایه که برات تعریف کردم. نگاھم را ازش می گیرم و می دوزم به نوک کفشھایش. -وقتی صیغه محرمیت خونده شد شایسته رنگ عوض کرد. دلم گیر موسیقی بود ولی شایسته گفت فقط پول. آقابزرگ سھم الارثمو داد و من ریختم تو کار. رفتم تو کار واردات و پخش لوازم دندانپزشکی. اولش ضرر دادم ولی با کمک یه خبره تو این کار کم کم به سوددھی رسیدم. وضعم توپ شد. سیگارش را محکم پک می زند. سرش را بالا می گیرد و دودش را سرحوصله می دھد بیرون. چرا حالم این جوریست؟!. چرا حس بدی در دلم می نشیند وقتی از شایسته می گوید؟!. باید بلند شوم و بروم. -اجازه نمی داد بھش دست بزنم. نمی دونم شاید می دونست حاضرم براش ھر کاری کنم. ھر چی اون فاصله می گرفت من تشنه تر می شدم. محبت می کردم بھش. ھر چی می گفت نه نمی گفتم ولی بازم انگار بسش نبودم. درد می کشیدم ولی تحمل می کردم. رعنا در را باز می کند و سرش را می آورد تو. نگاھی به ھر دو ما می اندازد. -شاگردت اومده. چکار کنم؟! بفرستم تو؟!. فرھاد بلند می شود و سیگار را توی زیرسیگاری خاموش می کند. -ده دقیقه دیگه بفرستش. رعنا می رود و فرھاد شانه ھایش را تکیه می دھد به دیوار. نفس پردردی می کشد. سرش پایین است. -یکی از دوستام اومد گفت شایسته رو با یکی از بچه ھای محل دیده.
سرش را بالا می گیرد و نگاه غمگینش را می دوزد در نگاه ناباور من. -لیلی باید مرد باشی و بفھمی وقتی ھمه زندگیت با یکی دیگه میره این ور و اون ور چه حالی میشی. میره سینما و می بینی تو تاریکی دست مرد زیر لباسش می لغزه یعنی چی!. چند شب تا صبح باید پرسه بزنی تو خیابونا و سیگار بکشی و ھی از خودت بپرسی چرا. از شرم سرم را پایین می اندازم. صدایش درد دارد و قلب من برایش فشرده می شود. -نتونستم آبروشو ببرم. اون بساطو علم کردم و اونام نامردی نکردن و انداختنم بیرون. ھر دو سکوت می کنیم. ھوای اتاق خیلی گرفته است. نفسم سخت می شود. بلند می شوم و کرخت و بی جان می روم طرف در. -لیلی جان؟!. وقت ماندن نیست. باید بروم. تنھایش می گذارم و می روم. می روم و فکر می کنم. نمی دانم چه مرگم شده؟!. شده ام شایسته!. از این که فرھاد از کسی دیگر بگوید و از عشق آتشینش حرف بزند، دلگیر می شوم. پیامی برایم می آید. "لیلی گفتم تا نگفته بینمون نباشه. برگرد" می نشینم روی چمن ھای سبز پارک. چشم می دوزم به بازی بچه ھا روی سرسره، تاب، الاکلنگ. صدای جیغ شادشان ریخته است توی پارک. چقدر خوشحالند. چقدر بی غم!. در تمام زندگی ام من "من" بودم و حس می کنم حالا دارم نرم نرمک می روم بالا و دوست دارم بشوم "تو". تا حالا تنھا بودم و حالا یکی می خواھد با او باشم. می خواھد برگردم. بلند می شوم و خیابان ھا را گز می کنم. دل گیرم از شوخ طبعی زندگی. از اینکه آنجا که نباید شوخی اش می گیرد. حالا با این "تو" چکار کنم؟!. با این "من"ی که می خواھد "تو" بشود چکار کنم؟!. با این باید و نبایدھا!. باید بروم. پا روی دلم که گیر کرده بگذارم و دوباره فرھاد را تنھا بگذارم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
| دعای روزهای ماه رمضان 🏷 (دعای روز سیزدهم) 🤲 خدایا مرا بر مقدراتت صبور کن...@hedye110
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه می‌کردند:  «بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»  خدایا براى تو روزه  گرفتیم و با روزى تو افطار می‌کنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى. @delneveshte_hadis110
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام‌دوست﷽ گشاییم دفترصبح را به‌ فر عشق فروزان کنیم محفل را بسم الله النور روزمان را بانام زیبایت آغازمیکنیم دراین روز بما رحمت وبرکت ببخش وکمک‌مان کن تازیباترین روز را داشته باشیم سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هر سخن جز سخنی از تو شنیدن سخت است همــه را دیــدن و روی تو ندیـدن سخت است فرج مولا صلواتـــــ @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊